eitaa logo
یگانه
40.6هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
910 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🦋 -مردم اگر می دونستند که برزبان آوردن یک «اللَّھُـمَ‌عجِّـلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْـفَـرَج»✨ چقدر بزرگشون میکنه و مشکلاتشون رو حل کنه؛ 💐🦋 همه زندگیشون و میزاشتن زمین ودست به آسمون می بردن و ازته دل می گفتند: «اللَّھُـمَ‌عجِّـلْ‌لِوَلیِڪَ‌ألْـفَـرَج»✨ 💐🦋
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ طهماسب لبخندش را جمع و جور کرد و گفت: _فکر کنم اعصابم نداری .... شوخی کردم فقط... و کیان با جدیت گفت: _من تو‌ کارم با هیچ کی شوخی ندارم.... و باز همه سکوت کردند که بی ام وی مشکی شاسی بلندی آن طرف خیابان توقف کرد و سه مرد از آن پیاده شدند. _خودشونن.... همین ماشینه.... نگاهم جلب آنها شد ... همانطور که طهماسب گفته بود... دو مرد هیکلی تنومند محافظش بودند ... نگاهم با آنها بود که وارد کافی شاپ شدند و درست طبق حرف طهماسب ، مرد لاغر اندام قد بلندی ، با کت و شلوار سورمه ای رنگی که به تن داشت ، کنار پنجره نشست . دستم سمت دستگیره ی ماشین رفت تا پیاده شوم که طهماسب گفت: _حواستون رو حسابی جمع کنید ... نمی خوام کار خراب بشه... و بعد یک دسته پول به کیان داد و گفت: _اول شما برید... سر یه میز بشینید و سفارش بدید .... چند دقیقه بعد تو برو ... و همان جمله ی ساده شاید باز مرا بهم ریخت.از ماشین پیاده شدم آیه الکرسی خواندم و طهماسب همراه ماشین به کوچه پایینی رفت . کیان نگاهم کرد و لبخند زد تا آرامم کند که گفتم: _من خوبم ... برو .... و کیان همراه بقیه رفت . کمی در پیاده رو قدم زدم تا هم زمان بگذرد و هم آرامشم را برگردانم که با گذر زمان ، استرسم کم نشد اما به یاد حلما افتادم. لبخند تلخی زدم و فاتحه ای برایش خواندم و زیر لب زمزمه کردم: _حلما برای مامان دعا کن ... من بخاطر تو اومدم اینجا... برای مامان و بابات دعا کن دخترم.... و بعد از این زمزمه مصمم شدم و یکراست وارد کافی شاپ . ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
💠 با پنج گروه دوستی نکنید. 💠 🌺 امام صادق عليه السلام از پدرشان نقل ميفرمايند: پدرم علي بن الحسين عليه السلام به من فرمود: پنج نفر را در نظر داشته باش و با آنها همراه و هم صحبت و رفيق راه مشو. من گفتم پدرجان آنها چه كساني هستند؟ فرمود: 1⃣ بپرهيز از همراهي و رفاقت با دروغگو؛ زيرا او به منزله ی سرابی است كه دور را به تو نزديك و نزديك را به تو دور سازد. 2⃣ و بپرهيز از رفاقت با فاسق؛ زيرا او تو را به لقمه ای بفروشد و يا كمتر از آن. 3⃣ و بپرهيز از رفاقت با بخيل؛ زيرا او دست ازكمك به تو به وسيله مالش بردارد آنگاه كه تو بي نهايت بدان نيازمندی. 4⃣ و بپرهيز از رفاقت با احمق؛ زيرا او ميخواهد بتو سود برساند ولي به واسطه ی حماقتش به تو زيان ميرساند.   5⃣ و بپرهيز از رفاقت با قاطع رحم؛ زيرا من يافتم او را كه در سه جاي قرآن به او لعن شده است: « سوره محمد آيه 23 و سوره رعد آيه 24 و سوره بقره آيه 27 » 📚 اصول كافي ، ج4، ص86.
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨ ❄️ ⚜ پـــٰازِݪ ⚜ فصل ۴ با ورودم به کافی شاپ ، اولین نگاهی که سمتم آمد ، نگاه نگران کیان بود. اما من بی حتی نگاه به او یکراست سر میز مدنظر رفتم. با یک نگاه ساده ، کیفش را دیدم که روی صندلی خالی کنارش گذاشته بود . دو محافظ تنومندش از نزدیک شدن من به میز صاحبشان کمی خودداری کردند که گفتم: _سلام.... نگاه مرد جوان روی صورتم افتاد .کمی دقیق نگاهم کرد تا شاید مرا به خاطر بیاورد. _سلام ... _منو یادته؟! باز نگاهش دقیق تر شد. _نه .... من شما رو نمی شناسم . لبخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم: _مطمئنی؟! تردید در نگاهش نشست . سکوت کرد که من با صدای بلندتری گفتم: _وقتی منو گذاشتی و رفتی که حتما یادته؟ نگاهش با اخمی پیوند خورد که یکی از محافظان جلو آمد و دستش را دراز کرد تا مرا به عقب براند. _اشتباه گرفتی خانم ...بفرما.... و من کوتاه نیامدم و بلند تر از قبل برگشتم رو به مشتریان کافی شاپ و گفتم: _آهای مردم.... من اومدم حقمو بگیرم .... این شارلاتان رو اینجوری نبینید .... این منو گول زد .... پولامو گرفت.... بعدش رهام کرد و رفت! نگاه کیان و یاور و ساعد و بهرام به من بود تا با اشاره ای یا با فرصت مناسبی راه را برای من باز کنند . چرخیدم سمت میز دوباره که مرد لاغر اندام نگاهم کرد و گفت: _اشتباه گرفتی خانم ... اما اگه بخوای می تونم کمکت کنم.... چقدر پول می خوای؟ به تمسخرش خندیدم و گفتم: _پول تو به چه درد من می خوره!.... من حقمو از این زندگی می خوام .... و بعد خواستم به میزش نزدیک تر شوم. درست همان سمتی که کیفش را گذاشته بود . اما .... ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ✨@yeganestory✨✨✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️ ❄️ ❄️✨ ❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
از هر دست بدی از همون دست یه جـــــوری غیرمنتظره پس میگیری ! پس با مردم همونجوری رفتار کن که دوس داری باهات رفتار بشه .. 🍁@yeganestory 🍁
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌ #
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 چادر را از لای در اتاق بیرون انداختم و گفتم: _ببخشید.... پشت در اتاق ایستادم که غر غر کنان تا پشت در اتاق آمد و چادر را برداشت. _ای مامان...کجایی که ببینی تک پسرت داره رو زمین می خوابه و به جای پتو یه چادر نماز رو خودش کشیده! و من عمدا از پشت در بلند گفتم: _توافق کردیم ... _بله توافق کردیم .... خدا کنه یادت باشه تا آخرش که چی توافق کردیم.... و شب اول زندگی مشترک همخونه ای ما اینگونه آغاز شد. فردای آن شب ، صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم. شب قبل دیر خوابیدم و عادت به خانه ی جدید نداشتم. صدای تق تقی که به در خانه می خورد بیدارم کرد و مرا هوشیار . از لای در اتاق به بیرون نگاهی انداختم که دیدم مسیحا با همان نیم تنه ی برهنه و شلوارک رفت سمت در ورودی خانه. او هم انگار خواب آلود بود که در را گشود و با دیدن مادرش غافلگیر شد. _سلام شاه داماد.... چقدر خواب آلو .... بگیر سینی رو دستم افتاد. _این چیه ؟! _سینی صبحانه برای عروسم.... خجالت زده پشت در اتاق قایم شدم و باز شنیدم که مسیحا گفت: _ای بابا.... کی صبحانه می خواد ....بذار بخوابیم مادر من.... _تو شاید نخوای ولی حسنا صبحانه می خواد .... الان که لنگ ظهره ولی برای شام هم بیایید پایین شام درست می کنم. _نمی خواد شما زحمت بکشی خودش یه چیزی درست می کنه. _نگو مادر من.... تازه عروسه....رسمه که کار نکنه.... و حتی شنیدم مسیحا با پررویی گفت: _چه خبره اینقدر تازه عروس تازه عروس می کنید... مادر شوهرم مادر شوهرای قدیم. _لوس نشو.... دختر مردم رو اذیت کنی ، شیرم رو حلالت نمی کنم مسیحا.... _ای بابا چه گرفتاری شدیم.... چه اذیتی....من اصلا کاری به کارش ندارم. _بله دیدم دیشب از دستت می خواست فرار کنه بیاد پایین که چنان دویدی دنبالش و گُروپ گُروپ راه انداختی که داشتی در رو می شکستی. وای چی شنیدم و بیچاره مسیحا که همچین حرفی را از مادرش شنید و خجالت زده سکوت کرد فقط. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بالاخره با بسته شدن در خانه ، در اتاق را گشودم و یادم رفت که مسیحا سینی به دست با همان نیم تنه ی برهنه ، یک سینی بزرگ و پر از مخلفات صبحانه را هم رو دست دارد. تا نگاهم بی اختیار یک لحظه به او افتاد ، صدایش بلند شد. _آی چه خبره ... سرتو بنداز پایین .... _وای ببخشید... باز به اتاق برگشتم که سینی را عمدا با ضرب زد روی اپن آشپزخانه و تیشرتی پوشید که برگشتم به سالن و گفتم: _دست مادر شما درد نکنه.... زحمت کشیدن واقعا.... و جلو رفتم و نگاهی به سینی انداختم و ناخنکی به مربای توت فرنگی اش زدم که متوجه ی نگاه خیره ی مسیحا شدم. _شما عادت دارید شب و صبح مثل جن ظاهر بشی؟! منظورش را نگرفتم و پرسیدم: _چطور؟! _قیافه ات رو نگاه کن.... جلو رفتم و از آینه ی کنسول کنار در ، خودم را نگاه کردم. و عجب قیافه ای داشتم! چشمانم سیاه و موهایم پریشان و تاف و پوش موهایم نیاز به شامپو داشت تا بخوابد و من هم از دیدن خودم در آینه خنده ام گرفت. _می رم یه دوش میگیرم موهام بخوابه.... و مسیحا چیزی پرسید که از خجالت آب شدم. _مامان که می گفت شما یه دختر مومن و هیئتی هستی.... پس چرا نماز صبح بیدار نشدی یا شایدم با همین ته آرایش و موهای درست کرده ، نماز خوندی؟! جوابش را ندادم و رفتم حمام. چه می گفتم در جواب همسر همخونه ای خودم! می گفتم روز آخر ناپاکی ام هست و از شب باید نماز بخوانم؟! ترجیح دادم سکوت کنم و او با پوزخندی ، کنایه بارم کند که: _معنی دختر هئیتی و مومن رو ندیده بودیم که اون رو هم دیدیم! کنایه اش را جواب ندادم و به حمام رفتم اما باز دلم از حرفی که زد گرفت. با یک دوش آب گرم ، گره کور موهای تاف خورده ام باز شد و آرایشم را پاک کردم و از حمام که بیرون آمدم ، دنبال یک لباس مناسب برای پوشیدن مقابل نگاه مسیحا ، گشتم. یک بلوز و شلوار زنانه ی خانگی پوشیدم و موهایم را همگی زیر کلاه حوله ای مخصوصم گذاشتم و از اتاق خواب بیرون زدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🦋▪️بیاید یه لیست بنویسیم طوری که هر سطرش با این کلمه شروع شه: "چقدرخوبه که"... مثل این: چقدر خوبه که میتونم هنوز لبخند بزنم... چقدر خوبه که سالمم... چقدر خوبه که خانوادم رو دارم... چقدر خوبه که میتونم هنوز آبی اسمون رو ببینم.. چقدر خوبه که میتونم انسانیت درونم رو حس کنم.. چقدر خوبه که... بیاین برای یه بار هم که شده،داشته هامون رو به یاد بیاریم نه نداشته هامون رو و بعد معجزه اونو تو زندگیمون ببینیم😍 🍁🌾🍁🌾🌾🍁🌾 🌾 🍁@yeganestory 🍁 🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای غایب غریبم!سرسلامت باد ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت. 💔 (ع)◼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 سخت بود برایم که با آن بلوز آستین کوتاه و شلوار ، جلوی مسیحا ظاهر شوم اما دلم می خواست بد جوری خود نمایی کنم. شاید تنها دلیلش هم تحقیرهای مسیحا بود. با اعتماد به نفسی که کم بود و می خواستم زیاد جلوه کند ، مقابلش پشت میز ناهارخوری نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. متوجه نگاهش که خوب براندازم کرد شدم اما حتی سر بلند نکردم تا نگاهش را شکار کنم. گذاشتم خوب نگاهم کند... گرچه ته دلم آشوب بود از چهره ای که می دانستم آنقدر زیبا نیست که دلبری کند.... چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز صدای در خانه برخاست. اینبار من سمت در رفتم و با دیدن سودابه خانم خشکم زد. _سلام عروس خوشگلم.... و چنان همان جلوی در ماچم کرد که خجالت کشیدم و سر به زیر شدم. و هنوز خجالت زده بودم که سر خم کرد کنار گوشم و گفت: _دخترم... تازه عروسی.... این چیه پوشیدی آخه.... خوشگلم همون طور که اون شب تو هئیت دل منو بردی دل مسیحای منم ببر ....یه مدادی تو چشمت بکش ... یه رژی به لبات فدات شم... عرق شرم از گوشه ی پیشانی ام روان شد که ادامه داد: _مادر من تو جهیزیه ات هم برات چند دست تاپ و شلوارک خریدم... از اونا بپوش دخترم.... باید برای شوهرت خوب بپوشی دخترم... اومدم بپرسم شام براتون چی بذارم مادر؟.... چی دوست داری ؟ و من هنوز سر به زیر و خجالت زده بودم که مسیحا هم به ما پیوست. _بفرمایید تو مادر جان.... _قربونت پسرم... حمیرا امتحان داره ... منم دارم شام درست می کنم گفتم بپرسم عروسم چی دوست داره براش درست کنم. و مسیحا عمدا بلند گفت: _خدا بده شانس واقعا.... مادر جون شما بلد نیستی مادرشوهر باشی چرا رفتی برام زن گرفتی آخه ؟! و سودابه خانم اخم کرد. _وا مسیحا جان... حسودیت میشه مادر... دختر برات گرفتم پنجه ی آفتاب.... ماشاالله ماشاالله ببین چه سفید و خوشگله عروسم .... عروسکیه ماشاالله... و مسیحا عمدا به تمسخر سر تکان داد. _بله... صورت مثل جن عروس عروسکتون رو من دیدم... شما که ندیدی.... دقیقا هم مثل جن ظاهر میشه . ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 بساط صبحانه خورده و نخورده ، جمع شد و مسیحا به اتاق خواب رفت تا طبق قرارمان ، روزها اتاق برای او باشد و شبها برای من... و من... تازه عروسی که هیچ کس هنوز خبر نداشت از قرار همخانه ای بودنش ، نشستم روی مبل و نگاهم در خانه ی جدیدم چرخید. نفس پری کشیدم و فکرم در میان نگاهی که هنوز بین اثاثیه ی خانه می چرخید ، رفت سمت حرفهای سودابه خانم. نگاهم به بلوز گشاد و شلوار خانگی ام جلب شد .... واقعا چرا باید از همسرم خجالت می کشیدم؟! وقتی حتی در خانه ی خودمان هم مادرم همیشه می گفت: _تنها محرم واقعی یک زن همسرشه.... و این یعنی حتی جلوی برادرم یاسین ....یا جلوی پدرم هم حق نداشتم تاپ و شلوارک بپوشم.... و حالا همان روز بود.... همان روزی که عمر منتظر بودم تا بهترین لباس هایم را برای همسرم بپوشم... همسری که اگر چه او را نمی خواست ، اما من که او را می خواستم! من که از همان روز خواستگاری ، از دیدن جذابیتش ، ذوق کردم! حتی همان شب قبل ، در تالار ، دوستانم هم جذابیت مسیحا را به من گوشزد کردند . _ناقلا چه جوری تورش کردی اینو ؟! و هیچ کسی نفهمید که توری در کار نیست! دلم برای مسیحا رفته بود ولی او برای من ، نه.... دلم خواست یکبار لااقل امتحان کنم.... در خانه ی سودابه خانم ، مردی نبود... پدر مسیحا سالیان قبل به رحمت خدا رفته بود و در هر دو طبقه ، مرد خانه ، مسیحا بود .... امتحانش ضرری نداشت .... بالاخره من همسرش بودم.... هیچ کسی نمی گفت چرا لباسم نامناسب است.... و گویی ندایی از قلبم زیر گوشم نجوا کرد. _تو حقته که به همسرت نشون بدی که پیش اون چقدر می تونی زیبا باشی و پیش نامحرم ، چقدر پوشیده.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ...... ♥️🍃 آقا مبارک است ردای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ بحق زینب کبری سلا‌م‌الله‌علیها🌸⃞💖 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم. _بله.... در اتاق را گشودم. مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم: _جایی قراره بری؟! همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت: _فضولی موقوف.... _شام پایین هستیم ... برای تایید حرفم گفت: _می دونم.... _من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟ و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام. _خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟! انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم: _ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز. چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم . _ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن... _من که هنوز چیزی نگفتم.... _می خوای بگی دیگه.... سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد. رفتارش عجیب شده بود انگار. اما امکان کنکاش هم نبود. ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢