فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولای غایب غریبم!سرسلامت باد
ما را در غم بابای شهیدت پذیرا باش
ای غمگین ترین شیعه در عصر غیبت.
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان💔
#شهادت_امام_حسن_عسکری(ع)◼
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_16
سخت بود برایم که با آن بلوز آستین کوتاه و شلوار ، جلوی مسیحا ظاهر شوم اما دلم می خواست بد جوری خود نمایی کنم.
شاید تنها دلیلش هم تحقیرهای مسیحا بود.
با اعتماد به نفسی که کم بود و می خواستم زیاد جلوه کند ، مقابلش پشت میز ناهارخوری نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
متوجه نگاهش که خوب براندازم کرد شدم اما حتی سر بلند نکردم تا نگاهش را شکار کنم.
گذاشتم خوب نگاهم کند...
گرچه ته دلم آشوب بود از چهره ای که می دانستم آنقدر زیبا نیست که دلبری کند....
چند لقمه بیشتر نخورده بودیم که باز صدای در خانه برخاست.
اینبار من سمت در رفتم و با دیدن سودابه خانم خشکم زد.
_سلام عروس خوشگلم....
و چنان همان جلوی در ماچم کرد که خجالت کشیدم و سر به زیر شدم.
و هنوز خجالت زده بودم که سر خم کرد کنار گوشم و گفت:
_دخترم... تازه عروسی.... این چیه پوشیدی آخه.... خوشگلم همون طور که اون شب تو هئیت دل منو بردی دل مسیحای منم ببر ....یه مدادی تو چشمت بکش ... یه رژی به لبات فدات شم...
عرق شرم از گوشه ی پیشانی ام روان شد که ادامه داد:
_مادر من تو جهیزیه ات هم برات چند دست تاپ و شلوارک خریدم... از اونا بپوش دخترم.... باید برای شوهرت خوب بپوشی دخترم... اومدم بپرسم شام براتون چی بذارم مادر؟.... چی دوست داری ؟
و من هنوز سر به زیر و خجالت زده بودم که مسیحا هم به ما پیوست.
_بفرمایید تو مادر جان....
_قربونت پسرم... حمیرا امتحان داره ... منم دارم شام درست می کنم گفتم بپرسم عروسم چی دوست داره براش درست کنم.
و مسیحا عمدا بلند گفت:
_خدا بده شانس واقعا.... مادر جون شما بلد نیستی مادرشوهر باشی چرا رفتی برام زن گرفتی آخه ؟!
و سودابه خانم اخم کرد.
_وا مسیحا جان... حسودیت میشه مادر... دختر برات گرفتم پنجه ی آفتاب.... ماشاالله ماشاالله ببین چه سفید و خوشگله عروسم .... عروسکیه ماشاالله...
و مسیحا عمدا به تمسخر سر تکان داد.
_بله... صورت مثل جن عروس عروسکتون رو من دیدم... شما که ندیدی.... دقیقا هم مثل جن ظاهر میشه .
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_17
بساط صبحانه خورده و نخورده ، جمع شد و مسیحا به اتاق خواب رفت تا طبق قرارمان ، روزها اتاق برای او باشد و شبها برای من...
و من... تازه عروسی که هیچ کس هنوز خبر نداشت از قرار همخانه ای بودنش ، نشستم روی مبل و نگاهم در خانه ی جدیدم چرخید.
نفس پری کشیدم و فکرم در میان نگاهی که هنوز بین اثاثیه ی خانه می چرخید ، رفت سمت حرفهای سودابه خانم.
نگاهم به بلوز گشاد و شلوار خانگی ام جلب شد ....
واقعا چرا باید از همسرم خجالت می کشیدم؟!
وقتی حتی در خانه ی خودمان هم مادرم همیشه می گفت:
_تنها محرم واقعی یک زن همسرشه....
و این یعنی حتی جلوی برادرم یاسین ....یا جلوی پدرم هم حق نداشتم تاپ و شلوارک بپوشم....
و حالا همان روز بود....
همان روزی که عمر منتظر بودم تا بهترین لباس هایم را برای همسرم بپوشم...
همسری که اگر چه او را نمی خواست ، اما من که او را می خواستم!
من که از همان روز خواستگاری ، از دیدن جذابیتش ، ذوق کردم!
حتی همان شب قبل ، در تالار ، دوستانم هم جذابیت مسیحا را به من گوشزد کردند .
_ناقلا چه جوری تورش کردی اینو ؟!
و هیچ کسی نفهمید که توری در کار نیست!
دلم برای مسیحا رفته بود ولی او برای من ، نه....
دلم خواست یکبار لااقل امتحان کنم....
در خانه ی سودابه خانم ، مردی نبود... پدر مسیحا سالیان قبل به رحمت خدا رفته بود و در هر دو طبقه ، مرد خانه ، مسیحا بود ....
امتحانش ضرری نداشت ....
بالاخره من همسرش بودم....
هیچ کسی نمی گفت چرا لباسم نامناسب است....
و گویی ندایی از قلبم زیر گوشم نجوا کرد.
_تو حقته که به همسرت نشون بدی که پیش اون چقدر می تونی زیبا باشی و پیش نامحرم ، چقدر پوشیده....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
#استوری ...... ♥️🍃
#امام_زمان
آقا مبارک است ردای امامتت
ای غایب از نظر به فدای امامتت
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ
بحق زینب کبری سلاماللهعلیها🌸⃞💖
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅
🕊@tavlod_shad98🕊
┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/3261002/75879
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_18
با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم.
_بله....
در اتاق را گشودم.
مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم:
_جایی قراره بری؟!
همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت:
_فضولی موقوف....
_شام پایین هستیم ...
برای تایید حرفم گفت:
_می دونم....
_من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟
و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام.
_خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟!
انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم:
_ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز.
چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم .
_ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن...
_من که هنوز چیزی نگفتم....
_می خوای بگی دیگه....
سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد.
رفتارش عجیب شده بود انگار.
اما امکان کنکاش هم نبود.
ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم.
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_19
مسیحا تا شب نیامد .
من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم.
همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم.
سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد.
_سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟!
_ظهر رفت بیرون...
اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست.
_کجا رفت مادر؟!
_نگفت بهم ...
دستانش را شست و آمد سمت من .
_حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر...
و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت.
_ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا میره خب.
_آخه عصبی شد... نگفت بهم ....
سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد.
_حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم...
_من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد .
_کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش...
سرم را پایین انداختم و گفتم:
_مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟
نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم.
_چی شده؟!
_چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاد جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎:
حسنا❤️مسیحا
https://eitaa.com/yeganestory/111294
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎:
سوگل❤️کیان
https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم.
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه.
🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ.
🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1012
یکی از محافظان نگذاشت جلوتر بروم که فریاد کشیدم.
_ببین ... ببین همین الآنم نمی ذارند ما با هم حرف بزنیم .... تا کجا باید دنبالت بیام ... چرا با زندگی من این کار رو کردی!
انگار اوضاع را کمی متشنج کردم که برخاست و یکی از محافظان مرا عقب کشید که محکم به او تنه زدم و جیب کتش را که سمت خودم بود ، در کمتر چند ثانیه خالی کردم.
سوییچ ماشین بود فقط !
و من احتیاطا آنرا نگه داشتم و باز فریاد کشیدم:
_ولم کن .... می خوام حرفامو باهاش بزنم.
_ببین خانم اگه الان از کافی شاپ بیرون نری ، یکی می زنم تو گردنت تا حالت جا بیاد.... اشتباه گرفتی چرا متوجه نمیشی؟
و من منتظر شنیدن همان جمله بودم.
_منو می زنی؟!....
چرخیدم سمت سایر میزهای سالن و بلند گفتم:
_می خواد منو بزنه !.... شما مرد نیستید که یه زن جلوی چشمتون کتک بخوره؟!
مرد لاغر اندام کت و شلواری برخاست و اگر از کافی شاپ می رفت ، کار سخت می شد به همین دلیل فوری ، فریاد کشیدم:
_بزن .... بزن ببینم اگه راست میگی .
سدراه کردم تا مرد لاغر اندام ، نتواند از سر میزش بلند شود که محافظش مرا محکم به زمین زد و گفت:
_برو جای دیگه بساطت رو پهن کن ....
و با همان زمین خوردن من ، من بیشتر فریاد کشیدم و یاور و ساعد و بهرام و کیان همگی برخاستند و سمت محافظان آمدند.
_مردم کمک کنید... یکساله دنبال این نامردم....
کمی دور میز شلوغ شد . تا خواستم کارم را تمام کنم ، مرد لاغر اندام کیف را به محافظی که سمت من بود داد و محافظش بی هیچ حرفی یا کلامی از کافی شاپ بیرون رفت و من......
باز فریاد کشیدم و گلدان سر میز را عمدا شکستم و بهرام و یاور و ساعد و حتی کیان هم خوب بلد بودند ، اوضاع را آشفته تر کنند!
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1013
_واسه چی رو زن دست بالا بردی؟... محافظی که باش ولی حق نداشتی این خانوم رو هل بدی.
_به شماها چه مربوط..... گمشید تا شل و پلتون نکردم.
_با ما بودی ... بچه ها نشونش بدین ....
و درگیری بالا گرفت و میان آن درگیری من ، آهسته از کافی شاپ بیرون زدم.
و از همان دور دیدم که دنبال سوییچ ماشین می گردد .
جیب کتش را گشت و چون چیزی نیافت باز سمت کافی شاپ برگشت و من پشت یک دیوار مخفی شدم تا وارد کافی شاپ شود و چون وارد شد ، فوری دنبالش وارد کافی شاپ شدم و در میان هیاهوی درگیری کیان و ساعد و یاور و بهرام با محافظ مرد کت شلواری ، سوییچ ماشین را روی زمین انداختم .
و از همان دور فریاد زدم.
_حقته کتک بخوری تا بفهمی به یه خانوم زور نگی....
محافظی که دنبال سوییچ ماشین می گشت بالاخره آنرا زیر پای بقیه پیدا کرد و برگشت سمت ماشینش و البته نگاهی تند هم حواله ی من کرد!
و من همچنان دست به سینه به دعوایی که راه انداخته بودم خیره شدم .
طولی نکشید که محافظ برگشت و نگاه تندی حواله ام کرد باز و اینبار گفت:
_حساب تو رو هم می رسم ....
و بعد با قدم های تندی سمت جمعیت درگیر رفت تا همراه همکار دیگرش از صاحبش محافظت کند که من از فرصت استفاده کردم .
برای بار دوم از کافی شاپ بیرون زدم و اینبار ، قفل در ماشین را با سیخ و سنجاقی که همراهم بود باز کردم و کیف را برداشتم و ماشین را با صدای دزدگیرش که توجه همه را جلب می کرد ، رها کردم.
دویدم سمت کوچه پایینی ، جایی که طهماسب منتظرم بود و همین که سوار ماشین شدم همراه نفس عمیقی که کشیدم ، کیف را سمت او گرفتم.
_بفرما ...اینم کیف مدارک....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1014
طهماسب لبخندی زد و گفت:
_آفرین ....کارت خوب بود ...
و همان لحظه به موبایل یکی از بچه ها رنگ زد.
_کار تمومه... برگردید .... سریعتر فقط...
و من از آینه ی سمت راست داشتم انتهای کوچه را می پاییدم و دلشوره داشتم برای کیان که بعد از گذشتن چند ثانیه بالاخره از درون آینه کیان را به همراه ساعد و یاور و بهرام دیدم .
_اومدن .... اومدن....
طهماسب کنی دنده عقب گرفت تا زودتر بچه ها سوار ماشین بشوند و وقتی همه سوار شدند سریع حرکت کرد و گفت:
_ردی که نذاشتید؟
یاور جواب داد:
_یه کم کرد و خاک کردیم ، پول خسارت وارده رو هم گذاشتیم واسه صاحب کافی شاپ و زدیم به چاک .... کیف مدارک چی شد؟!
طهماسب لبخندی زد و از درون آینه به عقب نگاه کرد.
_اونم اینجاست.... کار همگی خوب بود...
و ساعد گفت:
_کیف رو باز کن ببینیم چی توشه....
اخم طهماسب از آینه وسط نشانه رفت سمت او ...
_اول خود امپراطور باید کیف رو تحویل بگیرند....
و همه سکوت کردند جز کیان که آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:
_خوبی؟...خوردی زمین زخمی که نشدی؟
_نه خیالت راحت خوبم ....
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد و ما دست پر به عمارت باشکوه امپراطور برگشتیم.
طهماسب همراه من و کیان سمت اتاق مخصوص او رفت .
هر سه وارد اتاق شدیم که طهماسب گفت:
_این کیف خدمت شما آقا ....
کیارش مقابل پنجره ی اتاقش ایستاده بود و مشغول تماشای منظره ی عمارتش که گفت:
_در کیف رو باز کن و مدارک رو بذار روی میز....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨
❄️
⚜ پـــٰازِݪ ⚜
فصل ۴
#پارت_1015
طهماسب کیف را روی میز بزرگ او گذاشت و با گرفتن دکمه ی صفر از هر دو طرف ، در کیف را باز کرد .
نگاه هر سه ی ما به درون کیف بود و ....
درون کیف جز روزنامه چیزی نبود!
_این !... اینا که ... اینا همه روزنامه است!
و من با دلشوره گفتم:
_نکنه کیف رو عوض کرده!
و طهماسب نگاه تندی به من انداخت.
_اینو تو باید بگی نه من.... چرا کارتو درست انجام ندادی؟
و کیان از من دفاع کرد.
عصبی و تند گفت:
_به این چه مربوط.... گفتید کیف رو بیاره آورد ...از کجا می دونست توش کاغذه یا مدارک؟
و طهماسب با عصبانیت صدایش را بلند کرد.
_باید توی کیفو نگاه می کرد ... شاید مدارک توی یه کیف دیگه بود ...
و کیان هم به جای من جواب داد.
_تو خودت چرا تو ماشین نگاه نکردی؟
و همان لحظه کیارش خندید و سمت ما چرخید.
خنده اش نگرانم کرد. از دست خنده های عصبی بود که انگار پشتش یک فریاد بلند نهفته بود!
_خوب بود ... از کار همتون راضی ام ....
نمی دانم این جمله یک جمله ی تمسخر آمیز بود یا واقعا داشت از کارمان تعریف می کرد!
نگاهش مستقیم سمت من آمد و گفت:
_واقعا فکر کردی بعد از اینکه تو رو تو گروهم پذیرفتم میذارم همچین کار خطرناکی رو تو برام انجام بدی؟!
دلم لرزید . احساس کردم که او از هویت واقعی من و کیان باخبر شده است!
نگاهم از ترس لرزید و شاید حتی رنگم هم پرید و قید همه چیز را هم زدم ... حتی جان خودم که ....
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
✨@yeganestory✨✨✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️ کُپی حَرام اَست و نویسنده راضی نیست و پیگرد الهی و قانونی دارد ❄️
❄️
❄️✨
❄️✨❄️
❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨
❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_20
مادر جان شوکه شد.
_کی گفته اینو دخترم؟
بغض گلویم را گرفت.
_خود مسیحا....
سودابه خانم عصبی شد .
_غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟!
ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم:
_تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید ....
نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست.
_نکنه .... نکنه که دیشب هم ....
و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید:
_صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟
از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم.
_دیشبم همونجا خوابیده؟!
سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش.
_عجب....
من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت:
_حالا من باهاش حرف می زنم....
فوری و ترسیده گفتم:
_نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم.
_نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم میبرمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است.
حرف مادر جون توی گوشم ماند.
واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟!
آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم.
با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم!
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢🌱💢
💢🌱💢🌱💢
🌱💢🌱💢
💢🌱💢
🌱💢
💢
#پاد❤️🔥
#مرضیه_یگانه
#پارت_21
شب شد .
ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد .
من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد.
مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد.
_براش چایی ببر ...
و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم.
با همان تاپ و شلوارک و ....
نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی .
چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت:
_این چه تیپیه زدی!؟
با پررویی جوابش را دادم.
_چیه مگه؟!
سکوت کرد که نشستم کنارش.
با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد.
اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_کجا رفتی مسیحا؟
_با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون.
و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید:
_چرا به خانومت نگفتی چیزی؟
مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد.
اما بعد رو به مادرش جواب داد:
_مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟
و نگاه مادر جان کمی تند شد.
_مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت....
مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت:
_حواسم هست...
مادر جان برخاست و گفت:
_باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو درست کن مادر....
چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت:
_حرفی زدی ؟
_نه...خودش پرسید.
_چی پرسید؟
_از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟
نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم.
_چی بهش گفتی؟
_حقیقت رو ...
با خشم نگاهم کرد.
_یکی طلبت....
و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد.
اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد.
_چی شد حسنا جان؟
_الان میام مادر جون....
⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖
نویسنده راضی نیست❌
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
🌱_______ 🌱_______🌱_______
@yeganestory
____🌱_________🌱_________
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢