eitaa logo
یگانه
41.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
958 ویدیو
2 فایل
قراره با تک تک قصه ها عاشقی کنیم ...💚 هر روز دو پارت از داستان ها تقدیم نگاه مهربونتون میشه😍 جمعه ها و روزهای تعطیل پارت نداریم🌺 کپی حرام و پیگرد قانونی و الهی دارد تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/3111452818C9571b65a83
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ...... ♥️🍃 آقا مبارک است ردای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ بحق زینب کبری سلا‌م‌الله‌علیها🌸⃞💖 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 با همین فکر بود که مصمم سمت اتاق خواب رفتم و در زدم. _بله.... در اتاق را گشودم. مسیحا داشت لباس می پوشید که پرسیدم: _جایی قراره بری؟! همانطور که ساعت مچی اش را دور دستش می بست و جلوی آینه ی میز آرایش زیر گلویش را عطر می زد گفت: _فضولی موقوف.... _شام پایین هستیم ... برای تایید حرفم گفت: _می دونم.... _من روز خواستگاری متوجّه نشدم دقیقا کار شما چیه؟ و ناگهان کمرش را صاف کرد و نگاه تندی حواله ام. _خیلی داری سوال پیچم می کنی ... چه خبره... تو یه همخونه ای فقط ... حواست هست؟! انتظار این برخوردش را نداشتم اما حتی نگذاشتم مرا با کلامش تحقیر کند و گفتم: _ولی شرط گذاشتیم یادت رفته ؟... بالاخره باید یکسری چیزا بدونم... چون قرار شد که تفریح مجردی و دوستانه و مسافرت تکی ممنوع باشه جسارتا جناب مهرورز. چشمان تیله ای اَش را برایم تنگ کرد و چرخید سمتم . _ببین ... شرط و شروطت هم میذارم زیر پا.... گفتم اینقدر مادرم رو اهرم فشار نکن... _من که هنوز چیزی نگفتم.... _می خوای بگی دیگه.... سکوت کردم و او موبایلش را از روی میز آرایش چنگ زد و رفت سمت در اتاق و از اتاق بیرون زد. رفتارش عجیب شده بود انگار. اما امکان کنکاش هم نبود. ناچار سکوت کردم و او رفت اما نقشه ی خوبی برای بازگشتش کشیدم. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مسیحا تا شب نیامد . من هم در این فرصت ، حمام رفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم و یک تاپ و شلوارک از لباس هایم را انتخاب کردم کمی آرایش کردم و رفتم طبقه ی پایین پیش سودابه خانم. همین که در زدم و حمیرا در را باز کرد ، از نگاه خیره اش متوجه شدم که چقدر تغییر کردم. سلام کردم و او هم جوابم را داد و من وارد شدم که سودابه خانم از آشپزخانه نگاهم کرد. _سلام مادر جون... خوش اومدی .... ماشاالله دخترم چقدر نازه ....تنهایی چرا پس؟... مسیحا کو؟! _ظهر رفت بیرون... اخمی بین ابروان سودابه خانم نشست. _کجا رفت مادر؟! _نگفت بهم ... دستانش را شست و آمد سمت من . _حال بشین دخترم... حمیرا تو برو سر درست مادر... و وقتی حمیرا رفت ، سودابه خانم شروع کرد به صحبت. _ببین عزیزم ... من دلم می خواد مسیحا دورت بگرده... با هم برید بیرون ..برید مسافرت... برید خوش باشید مادر... کاش ازش می پرسیدی کجا می‌ره خب. _آخه عصبی شد... نگفت بهم .... سودابه خانم هم کلافه نگاهم کرد. _حالا شب که اومد من باهاش حرف می زنم... _من حتی ازش پرسیدم در مورد کارش ، جوابمو درست حسابی نداد . _کارش ...کار قبلی پدرشه...یه شرکت پخش عرقیجات گیاهی هست... آخه ما کاشانی هستیم... محصولات خودمون رو اینجا پخش می کنیم... یه دفتر کوچیک داره تو خیابان میرداماد .... یه منشی و دو تا کارمند....یکی حسابداره ... اون یکی مسول فروش... سرم را پایین انداختم و گفتم: _مادر جون ... یه چیزی بهتون بگم قول میدید به مسیحا نگید؟ نگاه مادر جان خشک شد توی صورتم. _چی شده؟! _چرا... چرا به من نگفتید که من انتخاب خودتون هستم و مسیحا منو نمی خواد؟! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: حسنا❤️مسیحا https://eitaa.com/yeganestory/111294 پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: سوگل❤️کیان https://eitaa.com/3261002/75879
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
.
.
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 مادر جان شوکه شد. _کی گفته اینو دخترم؟ بغض گلویم را گرفت. _خود مسیحا.... سودابه خانم عصبی شد . _غلط کرده.... من تو رو بهش معرفی کردم...هیچی نگفت....اومدیم خواستگاری هیچی نگفت....حالا یعنی چی که گفته تو رو انتخاب نکرده؟! ترسیدم مادر جان حرفی بزند و دعوا شود، ناچار دستش را گرفتم و گفتم: _تو رو خدا مادرجون .... چیزی بهش نگید .... نگاه سودابه خانم توی حلقه های اشکی چشمانم نشست. _نکنه .... نکنه که دیشب هم .... و نپرسید و مکث کرد و دوباره آهسته پرسید: _صبح که صبحانه آوردم... مسیحا تو پذیرایی خوابیده بود.... درسته؟ از خجالت سر به زیر شدم و سری تکان دادم. _دیشبم همونجا خوابیده؟! سری تکان دادم باز که مادر جان ، با دست چپش کوبید پشت دست راستش. _عجب.... من سکوت کردم و او هم همین طور تا اینکه گفت: _حالا من باهاش حرف می زنم.... فوری و ترسیده گفتم: _نه چیزی بهش نگید... می فهمه من حرف زدم. _نگران نباش ... یه جوری دیگه میگم.... مادر جون تو هم هر روز به خودت برس... موهاتو رنگ کن ... لباس بخر... ببین خودم می‌برمت بازار باید بریم با هم خرید کنیم... دوره زمونه ی بدی شده.... اونقدر زنا تو خیابون برای مردان دلبری می کنند که اگه ازشون عقب بیافتی کلاهت پس معرکه است. حرف مادر جون توی گوشم ماند. واقعا چرا باید می ذاشتم بیتا، دختری که اصلا ندیده بودمش ، دل شوهر جذاب مرا ببرد؟! آن هم وقتی که حالا شناسنامه ی من اسم مسیحا را در خود داشت و من همسر قانونی و شرعی او بودم. با حرفهای مادر جان ، مصمم تر شدم که باید هر طوری شده ، زندگی ام را دو دستی بچسبم و برای شوهرم دلبری بهتر از بیتا باشم! ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 شب شد . ساعت نزدیک ۸ شب بود که مسیحا آمد . من در آشپزخانه مادر جان داشتم سالاد درست می کردم که در خانه را گشود و بلند سلام کرد. مادر جان جوابش را داد و نگاهم کرد. _براش چایی ببر ... و من با یک سینی چای وارد پذیرایی شدم. با همان تاپ و شلوارک و .... نگاهش از همان لحظه ای که وارد پذیرایی شدم به من افتاد تا وقتی که مقابلش خم شدم با سینی . چایش را برداشت و نگاهش را بالاخره از من گرفت و آهسته با اخم ریزی گفت: _این چه تیپیه زدی!؟ با پررویی جوابش را دادم. _چیه مگه؟! سکوت کرد که نشستم کنارش. با فاصله ای که سعی داشتم بینمان نباشد. اما مسیحا خودش را کمی از من دور کرد که مادر جان وارد پذیرایی شد و گفت: _کجا رفتی مسیحا؟ _با دوستام قرار داشتم رفتم بیرون. و مادر جان نگاهم کرد و باز پرسید: _چرا به خانومت نگفتی چیزی؟ مسیحا سرش را سمتم برگرداند و اخمی حواله ام کرد. اما بعد رو به مادرش جواب داد: _مگه قراره همه چیز رو بهش بگم؟ و نگاه مادر جان کمی تند شد. _مسیحا....یادت باشه چی باهات شرط کردم... کسی از شرط و شروطمون خبر نداره ولی اگه بخوای حرفم رو گوش نکنی اونوقت.... مسیحا سر پایین انداخت و ناچار گفت: _حواسم هست... مادر جان برخاست و گفت: _باشه.... حسنا جان بیا سالاد رو‌ درست کن مادر.... چشمی گفتم و تا خواستم برخیزم ، مسیحا مچ دستم را محکم گرفت و بعد از رفتن مادرش زیر گوشم گفت: _حرفی زدی ؟ _نه...خودش پرسید. _چی پرسید؟ _از اینکه ...تو دیشب کجا خوابیدی؟ نگاهش را با خشم بالا آورد سمت چشمانم. _چی بهش گفتی؟ _حقیقت رو ... با خشم نگاهم کرد. _یکی طلبت.... و بعد از عمد مچ دستم را فشرد .تا جایی که آخی گفتم و او رها کرد. اما نگاه مادرش دوباره سمت ما آمد. _چی شد حسنا جان؟ _الان میام مادر جون.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 تا خود بعد شام مسیحا اخم کرد و حرف نزد و بعد از شام ، وقتی مادر جان نگذاشت حتی دست به سیاه و سفید بزنم و ظرف ها را انداخت گردن حمیرا ، خواهر شوهرم ، مادر جان رو به من گفت: _دخترم شما برو بالا چند دقیقه دیگه مسیحا میاد .... و من از همان لحظه دلشوره گرفتم . مخصوصا که مسیحا یک طوری نگاهم کرد که از شدت نگرانی دل‌پیچه گرفتم. بیقرار و بی تاب بالا رفتم و منتظر شدم تا مسیحا آمد. در خانه را که پشت سرش بست ، بدجوری نگاهم کرد. از همان لحظه که نگاهم کرد ، یک قدم به عقب رفتم و با ترس گفتم: _باور کن من حرفی نزدم.... من ....من فقط گفتم تو پذیرایی خوابیدی.... آهسته لب زد. _تو نگفتی که من تو رو نمی خوام؟! چشمام چهارتا شد! به سودابه خانم گفته بودم حرفی از این موضوع نزند! _من.... من فقط گفتم که....که .... جلوتر آمد و گفت: _گفتی چی؟!... شرطمون رو زیر پا گذاشتی... بهت گفتم مادرم چیزی نفهمه.. .. ولی تو فقط یه روز پای شرطمون موندی.... درسته؟ آنقدر عقب رفته بودم که جایی برای فرار نداشتم و کمرم چسبید به دیوار.... یک طرفم مبل بود و طرف دیگرم میز تلویزیون.... و مسیحا مقابلم ....دو کف دستم را بالا آوردم و گفتم: _آروم باش....قول میدم دیگه چیزی نگم... _بعد که همه چی رو گذاشتی کف دست مادرم؟.... حالا منو خر هم فرض کردی .... تیپم زدی که خر شم هیچی نگم؟! _نه.... باور کن نه.... و یکدفعه مچ دستم را محکم گرفت و سرش را جلو کشید تو صورتم و همانطور که فشار انگشتان مردانه اش را روی مچ دستم زیاد می کرد گفت: _ببین .... زورکی نیست.... نمی خوامت .... زور نزن.... تو برام چغندرم نیستی.... هی تاپ و شلوارک عوض نکن.... دلم پیش بیتاست و اونقدر مرد هستم که بتونم صبر کنم تا برگرده. _آی دستم.... باشه.... دستم .... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای پاییز می آید ... حــــواســــت هـــســـت 🍁که شهریور هم گذشت .. و بــایـد دل خـوش کـنـیـم 🍁بـــه آمــدن پــایــیــز... 🍁یک پاییز خوشرنگ یک پاییزی که مهر و آبان 🍁و آذرش تـــــو را ، به یاد هیچ خاطره ای نیاندازد .. 🍁یک پاییز دوست داشتنی و پــــر از عـــشـــق .. 🍁که شاید مال من و تو باشد .. می مانیم به امید پاییزی که،،، 🍁 نه از فاصله ..نه درد ...نه جنگ ،، نه فقر ،،، فقط عشق، بـاشـد . 🍁پاییزی وقتی به آخرش رسید ،، جوجه ای از جوجه هایش 🍁کـم نـشـده بـاشـد .. بـــه امــیــد عــشــق ... 🍁به امید شیرین ترین لـحـظـه هـای زنـدگـی اش .. 💖Join👇 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیبای پاییزی پاییز پیشاپیش مبارک 🎉🎂🎁🎂🎉🎂🎉🎁 ┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅ 🕊@tavlod_shad98🕊 ┄┅┅┄┅✶🎉✶┅┄┅┅┄
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 و عمدا زهر خشم نگاهش را در چشمانم ریخت و فشار دستش را تا جایی بالا برد که صدایم بلند شد و با دست دیگرش محکم جلوی دهانم را گرفت و گفت: _جرات داری جیغ بزن تا ببینی چکارت می کنم....لال شو .... از شدت درد اشکانم جاری شد و او هم تا مرز خرد کردن استخوانم، مچ دستم را فشرد . نگاهش در چشمانم بود و من از درد و ترس اشک ریزان خیره در تیله های خشمگین نگاهش که ناگهان دستم را رها کرد اما به عمد چنان مچ دستم را کشید که یک لحظه ضعف کردم.... عقب رفت چند قدمی و گفت: _وقتی مثل سگ ازم می ترسی واسه چی جلوی زبون درازتو نمیگیری؟! و انگار دستم آتش گرفت. صدایم بی اراده بلند شد که.... _دستم .... آی خدا.... دستم.... و او که فکر می کرد دارم الکی سر و صدا راه می اندازم ، با خشم سمتم آمد. _خفه شو دهنتو ببند تا کسی صداتو نشنیده.... اما دست خودم نبود.... دستم از مچ آویزان شده بود و قادر به تکان دادنش نبودم و درد داشتم. _خدا ... دستم .... دستم .... جلوتر آمد و محکم زد توی گوشم. _بهت میگم ساکت شو .... اگه مامان بیاد بالا دستت رو می شکنم.... خفه شو میگم.... اما دست خودم نبود...می گریستم و دستم را از مچ توی بغلم گرفته بودم و مدام با گریه می گفتم. _به خدا دستم درد می کنه.... به خدا راست میگم.... دستم .... چند ثانیه به اشکانم و التماسم خیره شد و بعد دست دراز کرد سمتم. _ببینم دستت رو ... و همین که دستم را نشانش دادم که از مچ آویز شده بود ، خشمش فروکش کرد! و من همچنان با گریه می گفتم: _به خدا درد می کنه.... به خدا دستم درد می کنه.... سرش سمت چشمانم بالا آمد. خشمی در نگاهش ندیدم که لب زد. _تکونش بده ببینم... و من با گریه جواب دادم: _نمی تونم....درد داره...تکون نمی خوره.... و از صدای بلند گریه هایم ، سودابه خانم هم بالا آمد و به در خانه زد: _چی شده؟!... مسیحا...چرا حسنا گریه می کنه؟! مسیحا کلافه به من که هنوز می گریستم و از درد دستم را بغل کرده بودم ، نگاهی انداخت و ناچار شد ، در را بروی مادرش باز کند. ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذاب به قلم نویسنده پرشور و توانمند سرکارخانم یگانه😍
💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢🌱💢 💢🌱💢🌱💢 🌱💢🌱💢 💢🌱💢 🌱💢 💢 ❤️‍🔥 سودابه خانم سراسیمه سمتم آمد. _چی شده مادر؟! و من با گریه نالیدم. _دستم... مادر جان دستم.... و نگاه سودابه خانم رفت سمت مسیحا.... _چی شده ؟ و مسیحا کلافه نگاهم کرد و گفت: _خورد زمین.... مادر جان با عصبانیت سرش فریاد زد. _پس چرا واستادی ، بِر و بِر منو نگاه می کنی ... ببرش درمانگاه یه عکس از دستش بگیرن... تا خود درمانگاه گریستم. هم سودابه خانم و هم مسیحا را نگران کردم. با آنکه مسیحا حرفی نمی زد اما از نگاه روشنش ، نگرانی فریاد می زد. دکتر درمانگاه با دیدن دستم ، دستور به عکس داد و باز راهی بیمارستان شدیم برای گرفتن عکس ... و کمی بعد با عکس برگشتیم درمانگاه. دستم از مچ در رفته بود و باید جا می افتاد. و چه دردی داشت جا انداختن مچ دستم.... در نهایت با یک آتل که به گردنم آویز شد به خانه برگشتیم. سودابه خانم کلی سفارشم را به مسیحا کرد و شب بخیر گفت و ... با چشمانی پف کرده از فرط گریه وارد خانه شدم و پشت سرم مسیحا در خانه را بست . _دردش آروم شد؟ او پرسید و من ....درد دستم آرام گرفته بود اما هنوز درد قلبی که می سوخت نه... یادم بود که چطور تحقیرم کرد... چه حرفایی به زبان آورد و ... بخاطر درد دستم ، توی گوشم زد ... خیلی آهسته جواب دادم: _بله... درگیر در آوردن چادر و روسری ام شدم که مقابلم ایستاد. اخم روی صورتش داشت و دست دراز کرد سمتم که از ترس ، قدمی به عقب رفتم. نگاهم کرد و با همان جدیت گفت: _فقط خواستم کمکت کنم روسریتو در بیاری... بغض کرده گفتم: _ممنون... شما حرفاتو زدی... دستم هم ناقص کردی... همین محبت شما برام کافیه.... ⛔️کپی حتی با نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.⚖ نویسنده راضی نیست❌ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢 🌱_______ 🌱_______🌱_______ @yeganestory ____🌱_________🌱_________ 💢💢🌱💢💢🌱💢💢🌱💢💢
پارت اول پازل C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/3261002/75879 پارت اول رمان پاد C꯭᭄ꨄ︎: https://eitaa.com/yeganestory/111294
صبحمون روبا سلام به چهارده معصوم(ع)متبرک کنیم. ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🌷صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ 🌷صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی 🌷صلي اَللَّهِ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه. 🌷صلي الله عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ 🌷صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ. 🌷صَلي اَللَّهِ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيُّ بْنُ جَعْفَرٍ 🌷 صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي 🌷صَلِي اَللَّهِ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد 🌷 صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ 🌷صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري 🌷صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ماجرای دختری که خواب است ولی ملائکه براش گناه می‌نویسند 😳❗️ 🔹همین موضوع برای آقایان هم صدق میکند ؛ 🔹اگر توجه نکنند و هر تصویری را از خودشان نشر بدهند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.