eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_47 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ غلام برگشت و بهم گفت:«چیه مثله ار
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ غلام ادامه داد +تازه دزدی هم کرده وگرنه این اصلا پول نداشت ده میلیون پوله منو بده. دیگه داشتم از کوره در میرفتم که صدای مهام بلند شد: دیگه چرت و پرت نگو، مردک عوضی اون پول دزدی نیست زمین فروختم سرش همه مثل تو حیوون صفت نیستن که آشغال. +آره تو راست میگی تو زمینت کجا بود؟ _غلام بسه دیگه سرم رفت. +آقا راست میگم دیگه بگه رفته کدوم املاک و زمین رو به کی فروخته من میارمشون اینجا. _اگه حرفت درست بود میدمش دسته پلیس اگه نه همین جا ادب میشید دوتاتون. +بله آقا غلام به سمت مهام اومد آدرس املاکی و اینا رو گرفت و بغل گوشه مهام گفت:«ببین چه آشی برات بپرم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_48 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ غلام ادامه داد +تازه دزدی هم کرده
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ رو به ارباب گفتم:«از کجا معلوم اون طرف ها رو با پول خر نکنه که اینجوری بشه داداشم تو درد سر بیوفته. ارباب نگاهی بهم انداخت بعد نگاهی به غلام کرد. +یکی رم باهاش میفرستم، بره. غلام که دید وضعیت خرابه گفت:«چی میگی دختری احمق نه بابا این چه حرفیه ارباب دروغ میگه دختره من همچین جسارتی نمیکنم. +همچین بد هم نمیگه به هر حال یکی رو باهات میفرستم. این پسر تو عمارت میمونه تا تکلیفش مشخص بشه. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_49 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ رو به ارباب گفتم:«از کجا معلوم او
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ خدا لعنتت کنه دختر، دو دقیقه نمیتونه اون عقل رو خاموش کنه. حالا کلی دردسر میخواد تا نقشم عملی بشه. با فکری که به ذهنم رسید سریع گوشی رو در اوردم و شماره ساسان رو گرفتم و از عمارت کمی دور تر رفتم. با پیچیدن صدای ساسان تو گوشی لبخندی به لب زدم. +سلام رفیقه قدیمی ساسان خان. _سلام غلام داش روالی؟ +نوکرم. داداش یه کاری برات دارم. _بگو گوش میدم. کاغذ تو دستم رو روی صورتم کشیدم و گفتم: راستش یه پسری هست یکم باهاش خورده ریزه دارم... _حله. +نوکرتم پس سریع برو این آدرسه املاکی که برات میفرستم. _غمت نباشه درستش میکنم. +دمت گرم پس من فعلا برم. _خدافظ. گوشی رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم آخیش. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_50 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #غلام خدا لعنتت کنه دختر، دو دقی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ جلوی در املاکی ماشین رو نگه داشتیم و پیاده شدیم. نگاهی به اطراف کردم و لبخندی زدم وبه سمت املاکی قدم برداشتم... مهام بغل گوشم پچ زد: دلارام یه جوری باید از اینجا بری وگرنه تو دردسر میوفتی از این ناکسا همچی بر میاد اون از غلامه دیونه اینم از اربابه روستا. همینطور که با گوشه ی دامنم بازی میکردم گفتم: از چی میترسی داداش جرم که نکردی یه زمین فروختی مگه الکیه هر چی نباشه تو سیستمی چیزی میره دیگه. مهام لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: اگه همه چی الکی الکی باشه چی. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_51 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ جلوی در املاکی ماشین رو نگه داشتی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ تو فکر رفته بودم که با شنیدن صدای شکستن چیزی شیشه ای از داخل عمارت هینی کشیدم و از جا پریدم قلبم داشت تو دهنم میزد. مهام هم با چشم های گرد شده به سمته جهت صدا نگاه میکرد. چند نفر سریع به داخل عمارت دویدند که ببینن چی شده. +چی شد؟ _حتما بخاطر خانمه عمارته ارباب اینجوری میکنه. نفسه عمیقی کشیدم و شونه ای بالا انداختم و سر جام نشستم. طولی نکشید که صدای عربده ی بلندی، بلند شد این دفعه دیگه سکته رو زدم. صدای پچ، پچا از گوشه کنار عمارت بلند شد... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم: فاطمه.ج #part_52 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ تو فکر رفته بودم که با شنیدن صدای
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ چند نفری که وارد عمارت شده بودند و همه مشغول کار خودشون شدن منو مهام هم بلا تکلیف نشسته بودیم وسط حیاط. +پس شما هیچ کسی به این اسم نمیشناسید که اینجاه معامله کرده باشه؟ _نه آقا دروغم کجا بود من که چند بار بهتون توضیح دادم چه خبره. +حله بعد از چند ساعت بالاخرد غلام و چند نفر دیگه رسیدند و وارد عمارت شدند. مهام دهن باز کرد و گفت:« خدا بخیر کنه از این مارمولک همه چی بر میاد همه کاری میتونن بکنن تا خون من رو تو شیشه کنن. + امیدت به خدا باشه. اعصاب نداشتم دوست داشتم هرچی جلوی دستم هست رو خورد کنم. با صدای تقه ای که به در خورد به سمت در رفتم و در رو باز کردم با پدیدار شدن صورت غلام رو به روم ابرویی بالا انداختم و سوالی بهش نگاه کردم خب؟ +سلام آقا ما رفتیم به همون املاکی که پسره گفته بود طرف اصلا روحش خبر نداشت هیچ سند و مدرکی هم وجود نداشت. آقا اصلا شاید پولها را دزدیده این اصلا زمین نداشت که بفروشه همش حرف مفته. دستی روی صورتم کنیدم این مصیبت رو کجای دلم بزارم دیگه. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
جهت عضویت در کانال وی آی پی(VIP) به آیدی زیر مراجعه کنید: @lce_Moon با مبلغ ۳۰ هزار تومان میتونید رمان رو جلو تر از چنل اصلی بخونید.✨🌿🌸
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_53 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ چند نفری که وارد عمارت شده بودند و
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به سمت بیرون عمارت قدم برداشتم و به سمت شون رفتم. هر دو بلند شدن. با لحن سردی گفتم:«چند سالته؟ +۲۰ با ۲۰سال سن از جونت سیر شدی به ما دروغ میگی. رو به غلام کردم و گفتم: وسط حیاط ببینیش ۳۰تا شلاق بهش میزنید. دختری که بغلش بود با گرید و التماس گفت: آقا داداشم کاری نکرده که بخواد تاوان پس بده اگه بخاطر اینکه زده بهتون من کنیزیتون رو می کنم با مهام کاری نداشته باشید. بی عطنا از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم رفتم + بعد این حق نداری تو این روستا بپلکی . دختره تو روستا می مونه ولی پسره از روستا باید بره اگر یک بار دیگه ببینمش خونش پای خودشه. همون طور که دستم رو به نرده هامی بستن گفتم« از سگ پست ترم اگر یک روز آدمت نکنم. با پوزخند نگاهی بهم کرد و گفت:« به دعای گربه سیاه بارون نمیاد مهام خانـــ. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_54 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به سمت بیرون عمارت قدم برداشتم و ب
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +از الان به بعد حواست به خودت باشه که دنیا بد جور گرده. نگاهی به دلارام انداختم که گریه می کرد از استرس ناخون هاش رو می خورد خواهر بیچاره من، بعد این می خواهد چیکار کنه؟ با فرود اومدن اولین ضربه روی پشتم چشمام رو بستم. سوزشی در پشتم احساس میشد که انگار داره آتیش میگیره . صدای گریه ها و فریادهای دلارام شده بود نمکی روی زخمم بد میسوخت. حلالشون نمیکنم نوبت منم میرسه. از بس گریه کردم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم خشک شده بود، با باز شدن دستش مهام، بی جون روی زمین افتاد از کمرش قطرات خون همین جور جاری شد. به سمتش رفتم و جسم بی جونش رو بغل گرفتم بوسه ای به سرش زدم زیر لب گفتم + دنیا همیشه اینجور پیش نمیره لبخندی به روم زد و گفت: غمت نباشه ها حق به حق دار میرسه اینا یه روز میفهمن چیکار کردن. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_55 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +از الان به بعد حواست به خودت باشه
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ نگاهم رو به رو به رو دوختم چندتا مرد به سمت ما میومدن. با نزدیک شدن مرد ها بهمون مهام بلند شد و گفت:«فکر کنم وقت رفتنه مراقب خودت باش، برمیگردم. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید بلند شدم و روبه روش ایستادم با گریه گفتم:« من چیکار کنم؟ با هق هق ادامه دادم هر جا بری منم میام. خواست چیزی بگه که اومدن و از بازو هاش گرفتن و کشون، کشون از حیاط بردنش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه چشمام رو محکم بستم و گوش هام رو گرفتم تا خورد شدن داداشم رو نبینم، صدای شکست قلبم رو نشنوم. میخواستم به سمت مهام برم ولی پاهام قفل زمین شد بود زانو هام خم شد و چشمام سیاهی رفت... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
مهدیس با غیض گفت +تو به جرم سر کار گذاشتن دختر مردم.. آناهیتا _و در آوردن اشکش.. آرمیتا_و شکستن قلبش محیا چوب تو دستش رو به دیوار زد .. +مجازات خواهی شد بدبخت هنگ کرده بود که ی دفعه مهدیس گفت حمله نمیدونستم گریه کنم یا بخندم😂😭 https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی #part_56 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ نگاهم رو به رو به رو دوختم چندت
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ وقتی چشمام رو باز کردم ساعت ها از رفتن مهام گذشته بود خداحافظی کردم؟نه! باهاش درست حسابی حرف زدم؟نه! اصلا دیگه میبینمش؟ نمیدونم! با نفرت به عمارت نگاهی انداختم، قطره اشکی از گوشه چشمم چکید نه دیگه گریه نمیکنم تا مهام بود نازم رو میکشید و آرومم میکرد ولی حالا نیست و من تنهام، تنهای، تنها... آروم، آروم به سمت خونه قدم برداشتم صدای پچ پچ های مردم داشت رو مخم میرفت. ماجرا مثل بمب تو روستا پیچیده بود. سرم رو پایین انداختم و به فکر فرو رفتم وقتی به خودم اومدم جلو در ویران شده خونه رسیده بودم. به قیافه به هم ریخته خونه که با التماس بهم نگاه میکرد تا تمیزش کنم نگاه کردم حوصله نداشتم، به سمت اتاقم رفتم و زار زار گریه کردم... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》