eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات قدس۵ از جمله سلسله عملیات قدس است که در شب 16 مرداد سال ۱۳۶۴ با رمز "یا علی ابن ابی طالب (ع)" در جبهه جنوبی با همراهی مجاهدان مبارز عراقی و رزمندگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در (هورالهویزه) آغاز شد و به آزاد سازی ۳۰ کیلومتر مربع از خاک میهن انجامید. @yousof_e_moghavemat
⚫ امام‌حسین علیه‌السلام با چه نوع اصلاحی، جامعه‌ی اسلامی را نجات خواهد داد؟ 🔘 باز خودش بیان میکند که قصد دارد در پرتو احیای معروف و جلوی انحراف را بگیرد و می‌خواهد با مفاسدی مبارزه کند که در پرتویِ استقرارِ مجددِ جاهلیتِ پدیدآمده و فضایل و کمالات معنوی را زنده کند، که در اثر تهاجم فرهنگ جاهلی به فراموشی سپرده شده. این همان مبارزه با جاهلیت نو و احیای دین نبی(ص) بود. نکته‌ی ظریف دیگر اینکه فرمود: «من در این عمل دارم به سیره و روش جدم رسول خدا(ص) عمل می‌کنم. نهضت و انقلاب من، مشابه بعثت نبی مکرم اسلام است.» این تعبیر یک معنای ظریفی را در خود نهان داشت و آن اینکه همان‌گونه که جدم در جوّ جاهلی برخاست و ظلمت‌های عصر جاهلیت را زدود و نور اسلام را بر پهنۀ اجتماع تاباند، من هم می‌خواهم در برخورد با جاهلیت عصر خویش که همان جاهلیت قبل از اسلام است، اما با رنگ و لعاب دینی، به پا خیزم و با احیای اسلام ناب محمدی، تاریکی‌های جاهلیت نو را از بستر جامعه اسلامی بزدایم. این موضوع را از همان فردای به درک واصل‌شدنِ معاویه تا واپسین دقایق روز عاشورا بارها و بارها متذکر شد. 🚩 👋 🏴 @yousof_e_moghavemat
🔅«حاج‌آقا سوار شین!» ✍قدم‌زنان داشتم به طرف روستای یذاب می‌رفتم. از دور، ماشین‌های سپاه بودند که مثل قطار داشتند به سمت روستا می‌آمدند. چند ماشین از کنارم گذشت، امّا یکی از ماشین‌ها کنارم ایستاد. شیشه را که آورد پایین، از شوق نمی‌دانستم چه بگویم. حاج‌قاسم بود. با تبسّم زیبایش گفت: «حاج‌آقا سوارشین!» دوست داشتم مسیر جادهٔ اصلی تا روستا را پیاده‌روی کنم، به همین خاطر جواب داد: «حاج‌آقا تا شما سوار نشی، سردار حرکت نمی‌کنه.» به احترامش، پیشنهاد رو رد نکردم و سوار یکی از ماشین‌ها شدم. تا زمانی‌که از سوار شدنم مطمئن نشد، اجازهٔ حرکت به ماشین‌ها نداد. به روستا که رسیدیم، تازه فهمید امام جمعه منطقه هستم. ✍ عبدالرحمان منصوری «امام جمعه وقت شعیبیه شوشتر» 📚 «خاطرات شفاهی حاج‌قاسم در سیل خوزستان»، ص۸۶ @yousof_e_moghavemat
📸 قابی تاریخی از در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۰ @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان در رابطه با شهید حسین قمی، یکی از فرماندهان جبهه مقاومت 🌷به‌مناسبت ۱۶ مرداد، @yousof_e_moghavemat
📷بمناسبت روز خبرنگار 💢 کردستان - مریوان - دی ماه سال60 🌷شهیدامیرحلم‌زاده،خبرنگارنشریه ‌پیام‌انقلاب(ارگان‌سپاه‌پاسداران) درحال‌مصاحبه‌با‌حاج برای‌تهیه گزارش ازعملیات‌محمدرسول‌ الله-ص سمت چپ سمت راست @yousof_e_moghavemat
🌺عن الامام الجواد علیه السلام: 《عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْفَرَجِ قَالَ: كَتَبَ إِلَيَّ أَبُو جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ إِذَا غَضِبَ اَللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ نَحَّانَا عَنْ جِوَارِهِمْ》 محمد بن فرج گويد: امام جواد عليه السلام به من نوشت: زمانى كه خداى تبارك و تعالى بر خلقش خشم كند، ما را از مجاورت آنها دور كند🌺 الکافی ، ج۱ ص۳۴۳ @yousof_e_moghavemat
سال‌ها از شهادت پسرش میگذشت. آخر عمری تمام دل‌خوشی‌اش سر زدن‌های گاه‌وبیگاه حاج‌قاسم بود. بوی آبگوشت خانه را پر کرده بود. حاجی مثل همیشه آمده بود برای احوالپرسی. وقت زیادی نداشت، باید میرفت تا به بقیه برنامه‌هاش برسد؛ اما مادر شهید خواسته دیگری داشت: «من تنها هستم حاجی. بمون ناهار رو باهم بخوریم.» هیچوقت روی مادران شهدا را زمین نمیزد. در مرامش نبود. آنروز تا غذا آماده شود،دو سه‌ ساعتی مونس تنهاییِ پیرزن شد... ✍ راوی: حاج حسین کاجی از کتاب: سلیمانی عزیز، ص۱۲۷ @yousof_e_moghavemat
🎧 🎤 🚩 💕 ای مرغ سحر، عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدعیان در طلبش بی خبرانند کان را که خبر شد، خبری باز نیامد... 🌹 ⚘ 📷 برترین دوران . 🦋 💐 کاظم جان...❤ 🏷 🌸 @yousof_e_moghavemat
📸 تصویری قدیمی از حاج قاسم در جمع همرزمانش @yousof_e_moghavemat
رفتہ بودے خبـــــر بگوئے.. خـــــود، شدے مــــاندگار.. هوای ڪوے تـــو از سر نمے‌ رود، آری..✌️ 🎤 🌷نفر اول نشسته از سمت راست @yousof_e_moghavemat
🍂 خواب دیدار کبری گلابی زاهدی تدوین: نرگس اسکندری ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔹 به خانه شهیدی در جاده مسجد سلیمان رفته بودیم. دعاهایمان را خواندیم و شروع کردیم به صحبت کردن با مادر شهید. از پسرش صحبت می‌کرد که وسط حرف هایش گفت: - پس خونه همسایه ما نمیرین؟ - اسامی خانواده شهدا رو به ما میدن. اسم اون نبوده. - همسایه ما خانواده شهیدن، هیچ کس تا حالا خونه شون نرفته. بی‌بی به من گفت: برو ببین اگه خونه‌ن، یه سر بریم پیشش. مسیر طولانیه نخوایم دوباره این همه راه رو بیایم. در را که باز کرد پیرزنی را دیدم که صورتش پر از چروک بود. پیراهنی بلند و مشکی به تن داشت با خوش رویی جواب سلامم را داد... - حاج خانم ما گروهی هستیم به نام کاروان حضرت زینب (س) که به خانواده شهدا سر می‌زنیم. می‌خوایم بیایم پیشتون یک دفعه زد زیر گریه - چرا گریه می‌کنی؟ - پسر من چند ساله شهید شده کسی هم سراغم نیومده بود. دیشب خواب دیدم در خونه رو زدن. در رو که باز کردم دیدم پسرمه - چی شده اومدی؟ میدونی چقده ندیدمت؟ - فردا برات مهمون میاد. خونه رو آماده کن. حالا هم شما اومدی و خواب من تعبیر شد. برگشتم و ماجرا را تعریف کردم. بی بی گفت: - خدا رو شکر که قسمت شد دل مادر شهید رو شاد کنیم. از کتاب: زنان جبهه جنوبی @yousof_e_moghavemat