فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸
#زیارتیمعادلهفتادهزارحج
🌺عن الامام الکاظم علیه السلام:
《مَن زارَ قَبرُ وَلَدی علی کانَ لَهُ عِندَ اللهِ سَبعِینَ حجة مبرورة. قال: قلت: سبعین حجة؟ قال: نعم وسبعین الف حجة. قال: قلت سبعین الف حجة؟ قال: رُبّ حجة لا تقبل. من زاره وبات عنده لیلة کمن زار الله فی عرشه》
کسی که قبر فرزندم علی(امام رضاعلیه السلام)را زیارت کند، پاداش او هفتاد حج نیکو و مقبول خواهد بود.
مازنی می گوید: از سر تعجب پرسیدم: هفتاد حج؟ فرمود:بله هفتاد هزار حج
عرض کردم: زیارت او به اندازه هفتاد هزار حج پاداش دارد؟ فرمود: آری! بسیاری از حج هاپذیرفته نمی شوند. هر کس فرزندم علی را زیارت کند ویک شب نزد ایشان بماند، به کسی می ماند که خدا را در عرش زیارت کرده است🌺
کافی، ج ۴ ص ۵۸۵
تهذیب، ج ۶ ص ۸۵
بحارالانوار، ج ۱۰۱ ص ۴۳
#حدیث_امام_کاظم
#زیارت_امام_رضا
@yousof_e_moghavemat
🔰 «پیامبر قلبها»
🔺سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
رسول معظّم اسلام(ص) بهطور رسمی قریب به ده سال حکومت کردند، اما بیش از هزار سال است که بر دلها جای دارند؛ این قلّه است.
#استوری
#شهید_قاسم_سلیمانی
#پیامبر_اکرم
@yousof_e_moghavemat
#اخلاق_متفاوت_حاجاحمد_متوسلیان : قسمت آخر 😍
★
♡
▓ در #قم به خانهی رضا سلطانی رفتیم. رانندهی مینیبوس من بودم. فکر میکنم آش و چلومرغ آماده کرده بودند. احمد در آنجا هم کمی تقی را سرزنش کرد. من فکر میکنم که احمد چندتا منظور از این گردآوریها داشت که یکی آشنایی خانوادهها باهم بود. چون اول انقلاب بود و هنوز بحث بنیاد شهید مطرح نبود. طرف ممکن بود مجروح یا زخمی یا #شهید شود. رفقا باید میرفتند و به هم سر میزدند. شاید اگر این آشنایی با خانوادهها نبود، ارتباطات قطع میشد. یکی هم مباحث عقیدتی بود. در این مهمانیها بچهها سؤالات و شبهات خودشان دربارهی انقلاب را میپرسیدند و بحث و گفتگو میشد. خود احمد هم پاسخ میداد.
- به روایت سردار مجتبی عسگری، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۱۸۵ و ۱۸۶.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
#طنز_جبهه
🍉 هندوانه ای که نصیب ما نشد!!
زیر باران خمپاره های دشمن بودیم که خودرو تدارکات با بار هندوانه های قرمز و شیرین از راه رسید. خوردن هندوانه در آن شرایط سخت جنگی آنقدر ارزش داشت که بخاطرش جان را به خطر بیاندازم. لذا بدون تامل به سمت ماشین رفته و با نگاهی متخصصانه یکی را انتخاب کرده و راهی سنگر شدم.
چنان محکم در آغوش کشیده بودمش که گویی معشوقه ای بود از راه رسیده.
چند قدمی برنداشته بودم که سوت خمپاره ای تمام افکار شیرینم را در هم ریخت. بر سر دو راهی خوابیدن و ایستادن مانده بودم. باز حد وسط را انتخاب کرده و تنها نشستم. با هر زحمتی بود همچون فاتحان بزرگ، به سنگر رسیدم و آن را در کناری قرار دادم تا خنک شود و در وقت مناسب از خجالتش بیرون بیایم.
شب را با خیال صبحانه ای تمام عیار به خواب رفتم ولی چشمم را از آن بر نمی داشتم.
صبح که شد سفره ای انداختیم و پنیر و نان را از جعبه های معروف درآوردیم.
حالا نوبت هندوانه ای رسیده بود که تا پای جان حفظش کرده بودم.
از یکی خواستم تا هندوانه را بیاورد و کنار سفره بگذارند. او هم همین کار را کرد ولی از چیزی که می دیدم متعجب شده بودم.
او هندوانه را سبکبار، فقط با دو انگشت گرفته و تحویلم داد. ناباورانه چشمم به سوارخ تعبیه شده در گوشه ای از هندوانه افتاد که موش های سنگر در آن ایجاد کرده و جز پوستی نگذاشته بودند.
چه می شد کرد هندوانه قسمت موشها بود و بنده هم مامور پذیرایی از آنها.
راوی: علی اصغر مولوی
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
🥀 قبل از این که دوباره به جبهه برود به من گفت: که رو به قبله سه مرتبه بگو که مادر شیرم حلالت و من هم این کار را کردم و او سه مرتبه دست خود را به بازوی من زد و گفت فدای این مادر بشوم که پسرش را اینطوری حلال کرد
🥀و دوباره به من گفت مادر من میروم و دیگر برنمیگردم یا اسیر می شوم یا شهید. اگر به فیض شهادت نائل گشتم اصلا ناراحت نشو. برایم گریه نکنید و اگر خواستید گریه کنید ، برای علی اصغر و علی اکبر امام حسین گریه کنید و مانند حضرت زینب (س) صبور و استوار باشید.
✍ راوی: مادر شهید
#شهید_علی_اصغر_ناد_علی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🔅«از شرارت تا کسب لقمه حلال»
♦️گفته بود هرکس سلاح تحویل بدهد و دنبال شرارت نرود در امان است. آمده بودند و اسلحه تحویل داده بودند. حاجی به قولش وفا کرد و به تکتکشان اماننامه داد. فکر بعدازاین را هم کرده بود. آدمی که بیکار باشد و در آمد نداشته باشد چه تضمینی داشت دوباره پایش نلغزد. چقدر به این در و آن در زد تا توانست چهارصدتا تلمبه آب جور کند. همه را تقسیم کرد بینشان. هم سرشان را به زمین و کشاورزی گرم کرد هم لقمه حلال گذاشت توی سفرههایشان.
✍مهدی ایرانمنش
📍سلیمانی عزیز، ص ۲۵
به ترتیب از سمت راست #شهید_نور_علی_شوشتری و #شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
🌼
✍امام صادق علیه السلام: هرگاه كسى بميرد، خداوند فرشته اى را به سوى دردمندترين عضو خانواده او مى فرستد. پس بر قلب او دستى مى كشد و سوز و گداز غم را از ياد او مى برد و اگر چنين نبود، دنيا آباد نمى شد
📚الكافی جلد۳ صفحه۲۲۷
#استوری
#حدیث_امام_صادق
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔴 روایت حاج قاسم از یک سنگر تاریخی در دفاع مقدس
✍برشهایی از خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی در «ذوالفقار» آمده است که در بخشی از آن به ویژگی های یک سنگر خاص و تاریخی اشاره می کند و آن را توصیف می کند. سخنان سردار شهید در ادامه در این باره میآید:
در عملیات خیبر روی شهید زین الدین و بچههای لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) خیلی فشار بود، چون توی ضلع مرکزی جزیره جنوبی مجنون بودند. آن موقع خاکریزی هم نبود. پناهگاهی، سیل بندی و سنگری هم نبود. بمباران ها و آتشهای شدید دشمن مجال سنگر درست کردن نمیداد. بچهها توی گل و آب غوطه ور بودند و دفاع میکردند. خون و گل با هم توی این کانالها قاطی بود و جاری میشد.پشت سر نه پلی بود، نه جادهای و نه ماشینی میتوانست بیاید. همه با بلم یا با قایق آن هم با آن امکاناتی که وجود داشت خودشان را رسانده بودند به این هدف. آتش به قدری شدید بود که آنجا هر کس بیرون بود یا شهید میشد یا زخمی. سنگرها هم همینطور یکی یکی فرو میریختند روی بچهها و شهیدشان میکردند. واقعا هم در طول جنگ که ما جنگیدیم و عملیات کردیم جزیره جنوبی و مقاومتی که در آن انجام گرفت جزء برجستههای مقاومت در جنگ ما محسوب میشد.
من در جزیره مجنون جنوبی رفتم توی یک سنگر کوچکی که شاید در طول تاریخ نمونه نداشته باشد. سنگر کوچکی بود شاید به اندازه کمتر از یک و نیم در دو متر. داخل این سنگر 4 یا 5 تا فرمانده بودند. شهید همت آنجا بود. شهید زین الدین، شهید باکری و شهید کاظمی بودند. من آنجا چهره زین الدین را که تمام گردن و صورت از دود باروت سیاه شده بود دیدم. اما در همین وضعیت آن چیزی که مایه تعجب خود من بود، روحیهاش بود. با همه این مشکلاتی که وجود داشت.
آن روز حمید باکری برادر مهدی باکری آن طرفه پل شیتات شهید شده بود و جا مانده بود. ما نمیدانستیم کنار همدیگر نشسته بودیم و صحبت میکردیم. آنجا فهمیدیم حمید باکری شهید شده و مهدی که فرمانده لشکر بود خم به ابرو نمیآورد. تا انسان دچار چنین صحنهها و حادثههایی نشود، نمیتواند آن موضوع را به خوبی بیان بکند. که کسی برادرش را چگونه از دست می دهد؟ آن هم برادری با وفای حمید نسبت به مهدی که هیچ وقت در لشکرش به مهدی نگفت برادر همیشه میگفت آقا مهدی. من هیچ آثاری از غم در چهره مهدی ندیدم. وقتی میخواستند جنازه برادر او را بیاورند نگذاشت. گفت اگر دیگران را توانستید بیاورید جنازه برادر من را هم بیاورید.
آن روز که توی سنگر نشسته بودیم حاج همت و شهید عباس کریمی فرمانده قریب 35 تا 40 نفر آدم بودند. در این پد شرقی جزیره جنوبی که آن طرفش آب بود و این طرفش را هم عراقیها شکسته بودند، آب گرفته بود. روی پد بود. بعد از حادثه طلائیه همت آمده بود توی این نقطه. شهید کریمی داخل خط بود. شهید همت در جمع ما در سنگر نشسته بود که به خطش حمله کردند. خب یک خطی بود با عرض خیلی کم به طول مثلاً 7 کیلومتر. اگر دو تا سنگر از این خط را میگرفتند، 2 کیلومتر از خط سقوط میکرد. عراقیها چند سنگر را از اول خط گرفتند. شهید کریمی تماس گرفت با شهید همت گفت عراقیها خط را گرفتند و دارند پیشروی میکنند.
اصلاً کجا سراغ دارید که یک فرمانده لشکری از اول حادثه از لشکر 10 هزار نفری تا 45 نفری بایستد. واقعاً هر وقت این در ذهنم میآید دلم مملو از غصه میشود. همت فرمانده لشکر بود. لشکر پایتخت. دهها هزار نفر زیر نظر او بودند. در عملیات خیبر لشکرش آنقدر شهید و مجروح شد تا به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد تا تبدیل به دسته شد والله تبدیل به دسته به علاوه شد یعنی قریب به 40 نفر. همت با دسته ماند. برای حاج همت که در طلائیه آن همه مصیبتها را کشیده بود اینجا واقعاً یک مصیبت اندر مصیبت بود. واقعاً قرار نداشت. مظلومیت افرادی مثل حاج همت اینجا بود. یک نگاهی به جمع ما انداخت. من تازه به جزیره آمده بودم برای کمک به بچهها. به من گفت: «فلانی میتوانی یک دسته نیرو به من قرض بدهی؟» وقتی حاج همت این را گفت من اصلاً یک حالی پیدا کردم. مظلومیت غربت و همه چیز را در حاج همت دیدم. گفتم بله. به شهید میر افضلی فرمانده گردانی که جزء بهترین فرماندهان ما بود گفتم: «میر افضلی برو از گردان خودت یک گروهان نیرو به حاج همت بده.»
تنها وسیله هم آنجا همین موتور فرمانده گردان ما بود که آمده بود پیش من. حاج همت نشست ترک موتور میرافضلی نه در یک بنز ضد گلوله و در یک فضای ویژه ولی انگار دیگر نه به سمت خط به سمت خدا میرفت و ناشناس در ضلع وسطی جزیره جنوبی شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمیدانست اینکه اینجا بر زمین افتاد همت است. اینطور میشود که او امروز بر جانها حکومت میکند.
#شهید_قاسم_سلیمانی
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
#اخلاق_متفاوت_حاجاحمد_متوسلیان : قسمت دوم 🤗
✔
🌸
◻زندگی ما در سطح پایینی بود؛ اما کسانی هم بودند که هیچچیز نداشتند. در واقع احمد فکر آنها را میکرد تا اگر کسی با غذای سادهای پذیرایی کرد، ناراحت نباشد. ولی خودش رعایت نمیکرد.
روزی که مهمان خودش شدیم و به خانهاش رفتیم، قضیه برعکس شد. میگفت که قصهی من با شما فرق میکند. من فرماندهی شما هستم و باید خوب از شما پذیرایی کنم. در خانهاش مثل پروانه دور بچهها میچرخید. خیلی مهماننواز بود. فکر کنم دو سه نوع غذا آماده کرده و ماست و ترشی هم گذاشته بود. میگفتیم: «خودت هم یک لقمه غذا بخور.»
دائم تعارف میکرد و حواسش بود که چیزی کموکسر نباشد. کلاً در خانه شخصیت دیگری شده بود. اصلاً فکر نمیکردم #احمد در خانه اینطور باشد. یک آدم دیگری شده بود و کلی تشریفات در خانهاش داشت.
☘
🍃
- به روایت سردار #مجتبی_عسگری برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحه ۱۸۵.
🔅
🔅
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدنشان_حاج_احمد_متوسلیان 🚩
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتاب_خوب_را_خوب_بخوانیم
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
🌱 مردان کوچک سرزمینم
▫️شهریور ۵۹ وقتی شایعه حمله عراق به خرمشهر رنگ واقعیت به خودش گرفت مردان خانوادهها ماندند و زن ها و بچهها را به شهر دیگر فرستادند. خانواده بهنام محمدی هم جزو همان خیلیها بودند اما بهنام ۱۲ ساله میخواست بماند. از مادر اصرار به رفتن و از بهنام اصرار به ماندن. مادر میگفت مگه تو چند سالته که می خوای بمونی خرمشهر وسط توپ و تانک! اما مرغ بهنام یک پا داشت و میگفت:"مثلاً پسر کشتی گیر داری ها!"
بهنام ماند. آن اوایل و شبهای بمباران که خرمشهر در تاریکی فرو میرفت، مسئولیت تقسیم فانوسها را به او دادند و کمی که گذشت دیدند این پسر بچه با آن قد و قواره، یلی هست برای خودش.
بهنام زبر و زرنگ بود. از طرفی هم ریزه میزه بود و اصلاً بهش نمیخورد که بخواهد رزمنده باشد. مدافعان خرمشهر از این ویژگی بهنام استفاده کردند و اینطور شد که او شد مأمور شناسایی.
راوی هم رزم شهید
#شهید_بهنام_محمدی
#خرمشهر
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat