eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
💣 💥 ✔ 💠 🏷 ● سرانجام پس از تلاش‌های شبانه‌روزی و دیگر عناصر ۲۷ ، چهار گردان عملیاتی و سه گردان احتیاط تیپ، سازماندهی، تجهیز و آماده برای عملیات شدند. این گردان‌ها عبارت بودند از: ۱- گردان انصارالرسول (ص)؛ فرمانده: سیّد رحمت الله خالصی، معاون: محمود مرادی ۲- گردان حبیب بن مظاهر؛ فرمانده: سیّد اسماعیل محمدی، معاون: علی غنیمتی ۳- گردان حمزه سیدالشهدا (ع)؛ فرمانده: نصرت الله قریب، معاون: حسن زمانی، علی نیکوگفتار صفا ۴- گردان عمّار یاسر؛ فرمانده: علی اکبر حاجی پور، معاون: عباس هادیان. ⚠️ گردان های در احتیاط: ۱- گردان مقداد بن اسود؛ فرمانده: بهمن نجفی، معاون: مهدی خسروشاهی، سید محمد شریفی منش ۲- گردان میثم تمّار؛ فرمانده: صادق قاسم نژاد ۳- گردان ابوذر غفاری؛ فرمانده: محمّد نوری نژاد، معاون: هوشنگ امیری کِلاش. انجام مراحل اول و دوم نشان داده بود که این عملیات نبردی تعارف، در قواره های معمولی عملیات های قبل نیست. زمین صاف و بدون عارضه منطقه شرق بصره، با آن همه موانع ایجاد شده از طرف دشمن ایجاب می کرد که کلیه امکانات مهندسی نیروهای ایرانی بسیج شوند تا بتوانند این سد را بشکنند. غلبه بر دژهای مثلثی، خاکریزهای مُقَطَّع، خندق های چند جداره و ده‌ها موانع ایذایی دیگر، تدبیر می خواست و امکانات. از همین رو، به محض ورود نیروهای ۲۷ منطقه عملیاتی، واحد های مهندسی این یگان فعالیت خودشان را شروع کردند. ابتدا با احداث بُنِه صحرایی و بعد... یکی از اتفاقات جالب و ناگوار شب مرحله سوم عملیات، دیر رسیدن نفربر مرکز حامل پیام مخابرات تیپ نزد می باشد که در پستهای بعدی به آن خواهیم پرداخت.😍 🌸 🦋 📸 معرفی افراد حاضر در تصویر: ۱- ردیف بالا سمت راست: سردار نصرت الله قریب ۲- ردیف بالا سمت چپ: سردار ۳- ردیف پایین سمت راست: سردار ۴- ردیف پایین سمت چپ: سردار @yousof_e_moghavemat
♥️ 💠ظرف غذایش که دست نخورده میماندوحشت میکردیم.مطمئن میشدیم به گروه هایی دریک گوشه خط لشکرغذا نرسیده این طوری اعتراض میکرد به..... 🌷 @yousof_e_moghavemat
🌷🌙 مهتاب شهدای ایران مقام معظم رهبری: بگردید این شخصیت ها را پیدا کنید من کتابی خواندم مربوط به شهید ابراهیم هادی. این کتاب خیلی جالبه، خیلی جذابه. من کتاب (سلام بر ابراهیم) را خواندم و تا مدتها دلم نمی آمد از روی میز کارم بردارم و بگذارم توی کتابهایم. شخصیتی که در این کتاب معرفی شده خیلی جاذبه دارد… مثل انسان و جذب می کند. این شخصیت ها را پیدا کنید. از این قبیل شخصیت‌های برجسته که سردار هم . حتی فرمانده گردان هم . حکایت ها دارند… 📒کتاب ماه پاره کتابی که به تازگی منتشر شده پیرامون شهید نوجوانی که در عنفوان جوانی به چنان مقامی می رسد که خداوند یک جا او را می خرد و هیچ چیزی از آن صورت زیبا نمی ماند... 🌸کتابی کم نظیر برای و که صورت زیبا را دوست دارند... 🌷شهید عبدالحسین نوروزی نژاد ملقب به از آن ستارگان گمنام است که نه فرمانده است و نه معروف ولی الگویی کم نظیر است که رهبری می فرمایند و پیدایشان کنید خود جوانان گشتند و پیدایش کردند تا کتابش نگاشته شد این نیز خود دارد... نویسنده: مهدی تدینی طراح جلد: استاد نجابتی ناشر: نیلوفران 🔹قیمت کتاب: 30هزار تومان ✅شهیدی که همچون شهید هادی همچنان جاویدالاثر است 🔹برای خرید فوری مراجعه کنید:👇 🆔 @mohammadi1992 🆔 @Bd_book 🆔 @mz_book @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
💠 *نماز پشت به قبله*!! به حبیب گفتم وضع خط خوب نیست. گردان را ببر جلو آهسته گفت : بچه ها به خاطر خوردن کنسرو فاسد همه مسموم شدند . . . امکان برگرداندن آن ها به عقب نبود و بچه ها با همان حال خراب شش روز در حال دفاع بودند….. حبیب گفت : اگه می تونی یکی از بچه های مجروح را ببر بعد دیدم با احترام زیاد نوجوانی را صدا زد. ترکشی به سینه اش اصابت کرده بود و جای زخم را با دست فشار می داد. سوار شد تا حرکت کردم *صدای اذان از رادیو ماشین بلند شد.* تصمیم گرفتم کمی با این نوجوان حرف بزنم. گفتم برادر اسمت چیه؟ جواب نداد نگاهش کردم دیدم رنگ به رو نداشت، زیر لب چیزهای می گوید. فکر کردم لابد اولین بار جبهه آمده و زخمی شده کپ کرده برا همین دیگه سوال نکردم. مدتی بعد مودب و شمرده خودش را کامل معرفی کرد . گفتم چرا دفعه اول چیزی نگفتی؟ گفت نماز می خواندم . نگاهش کردم از زخمش خون می زد بیرون… گفتم ما که رو به قبله نیستیم، تازه پسرجون بدنت پاک نیست لباست هم که خونیه، نجسه. گفت حالا همین نماز را می خونیم تا بعد ببینیم چی میشه و ساکت شد. گفتم نماز عصر را هم خوندی ؟گفت بله گفتم خب صبر می کردی زخمت را ببندند بعد لباست را عوض می کردی آنوقت نماز می خوندی. گفت: معلوم نیست چقدر دیگه تو این دنیا باشم ، فعلا همین نماز را خوندم رد و قبولش با خدا. گفتم : بابا جون تو چیزیت نیست یک جراحت مختصره زود بر می گردی پیش رفیقات ، با خودم فکر کردم یک الف بچه احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست و الّا بابدن خونی و نجس تو ماشین که معلوم نیست قبله کدوم طرفه نماز نمی خونه!!! دم اورژانس پیادش کردم و گفتم باز همدیگر را ببینیم بچه محل! گفت: تا خدا چی بخواد. با برانکارد آمدند ببرنش گفتم خودش می تونه بیاد زیاد زخمش جدی نیست فقط سریع بهش برسید… بیست دقیقه ای آن جا بودم، بعد خواستم برگردم رفتم اورژانس پرسیدم حال مجروح نوجوان چطوره؟ گفتند شهید شد... با آرامش خاصی چشم هایش را روی هم گذاشت ورفت….. تمام وجودم لرزید. بعدها درنواری از شهید آیت الله دستغیب شنیدم که پاییز ۶۰ در تجلیل از رزمندگان فرموده: *آهای بسیجی* *خوب گوش کن چه می گویم! * *من می خواهم به تو پیشنهاد یک معامله ای بدهم که در این معامله سرت کلاه برود!* *من دستغیب* *حاضرم یکجا ثواب هفتاد سال* *نمازهای واجب و نوافل و روزه ها و تهجدها و شب زنده داری هایم را بدهم به تو،* *و در عوض ثواب آن دو رکعت نمازی را که تو در میدان جنگ بدون وضو پشت به قبله با لباس خونی و بدن نجس خوانده ای را از تو بگیرم...* آیا تو حاضر به چنین معامله ای هستی...؟! 📚خاطرات سردار شهید حاج حسین همدانی @yousof_e_moghavemat
🗓 ۱۰ مرداد ۱۳۶۶ – سالروز عملیات نصر 6 این عملیات در منطقه میمک ایلام توسط ارتش اجرا گردید. دلاورمردان نیروی زمینی توانستند، ضمن شکستن خطوط دفاعی مستحکم دشمن، ضربات موثری بر پیکر یگان های سپاه چهارم عراق وارد آورند و متجاوزان را از منطقه بیرون برانند. در نتیجه بخش دیگری از ارتفاعات جانبی میمک آزاد شد و رزمندگان اسلام روی قله های آن مستقر شدند در این عملیات 1500 نفر از دشمن کشته یا زخمی و 102 نفر نیز اسیر شدند. @yousof_e_moghavemat
🗓 ۱۵ مرداد ۶۶ - مصادف با عید قربان -شهادت محسن دین شعاری،جانشین واحد تخریب لشکر27 🔹در حین خنثی سازی مین ضد تانک در منطقه سردشت 🌴مزار مطهر شهید: قطعه ۲۹ تهران @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🗓 ۱۵ مرداد ۶۶ - مصادف با عید قربان -شهادت محسن دین شعاری،جانشین واحد تخریب لشکر27 🔹در حین خنثی س
🔸 خاطره ای از شهید دین شعاری: 💠 ريشتو مي‌ذاري زير پتو يا روي پتو؟ 🔹بعد از ظهر يكي از روزهاي خنك پاييزي سال 64 يا 65 بود. كنار حاج محسن دين شعاري، جانشین تخريب لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در اردوگاه تخريب يعني آنسوي اردوگاه دو كوهه ايستاده بوديم و با هم گرم صحبت بوديم . 🔸يكي از بچه هاي تخريب كه خيلي هم بود از راه رسيد و پس از سلام و عليك گرم، رو به حاجي كرد و با خنده گفت: حاجي جون! يه سوال ازت دارم خدا وكيلي راستشو بهم مي گي؟ 🔹حاج محسن ابروهاشو بالا كشيد و در حالي كه نگاه تندي به او انداخته بود گفت: پس من هر چي تا حالا مي گفتم دروغ بوده؟!! 🔸بسيجي هم كه جا خورده بود سريع عذرخواهي كرد و گفت: نه! حاجي خدا نكنه، ببخشين بدجور گفتم. يعني مي خواستم بگم بهم بگين... 🔹حاجي در حالي كه مي خنديد دستي بر شانه او زد و گفت: سؤالت را بپرس. 🔺 مي خواستم بپرسم شماشب ها وقتي مي خوابين، با توجه به اين ريش بلند و زيبايي كه دارين، پتو رو روي ريشتون مي كشيد يا زير ريشتون؟😁 ▫️حاجي دستي به ريش حنايي رنگ و بلند خود كشيد. نگاه پرسشگري به جوان انداخت و گفت چي شده كه شما امروز به ريش بنده گير دادي؟ 🤔 - هيچي حاجي همينجوري!!! - همين جوري؟ كه چي بشه؟ - خوب واسه خودم اين سوال پيش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدي زدم؟ - نه حرف بدي نزدي. ولي... چيزه... 🔹حاجي همينطوري به محاسن نرمش دست مي كشيد. نگاهي به آن مي انداخت. معلوم بود اين سؤال تا به حال براي خود او پيش نيامده بود و داشت در ذهن خود مرور مي كرد كه ديشب يا شب هاي گذشته، هنگام خواب، پتو را روي محاسنش كشيده يا زير آن.🤔 🔸جوان بسيجي كه معلوم بود به مقصد خود رسيده است، خنده اي كرد و گفت: نگفتي حاجي، مي‌خواي فردا بيام جواب بگيرم؟😜 و همچنان مي خنديد. حاجي تبسمي كرد و گفت: باشه بعدا جوابت رو ميدم.😐 ▪️يكي دو روزي گذشت. دست بر قضا وقتي داشتم با حاجي صحبت مي كردم همان جوانك بسيجي از كنارمان رد شد. حاجي او را صدا زد. جلو كه آمد پس از سلام و عليك با خنده ريز و زيركي به حاجي گفت: چي شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادي؟؟!! 🔸حاجي با عصبانيت آميخته به خنده گفت: پدر آمرزيده! يه سوالي كردي كه اين چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتي مي خوام بخوابم فكر سؤال جنابعالي ام. پتو رو مي كشم روي ريشم، نفسم بند مي آد. مي كشم زير ريشم، سردم ميشه. خلاصه اين هفته با اين سؤال الكي تو نتونستم بخوابم.😂 🔹هر سه زديم زير خنده!!! دست آخر جوان بسيجي گفت: پس آخرش جوابي براي اين سوال من پيدا نكردي؟😉 @yousof_e_moghavemat
🍃زمین در آغوش آسمان آرام می‌گیرد آنگاه که در انتهای افق، به یکدیگر می‌رسند🙃 . 🍃به رسم ،گاهی هدیه ای به امانت در آغوش زمین جای می‌گیرد تا چراغی شود برای و در نهایت این آسمان است که امانت خود را باز پس می‌گیرد! از آن امانت هاست!🌹 . 🍃در زمستان ۱۳۶۶ زمین را گرم کرد🙂 در درس عشقبازی آموخت😍. راهی شد تا ثابت کند هیچگاه در تاریخ، _علیه‌السلام تنها نخواهد ماند. فدایی شد و جاودان در تاریخ❣ . 🍃جریانِ خون به ناحق ریخته اش در شریان زمین، نبض تپنده ایست برای ، برای اثبات از باطل. . 🍃گذشتن از برای او،سخت بود اما جاذبه ای که از آسمان اورا به بالا می‌کشید قدرتمند تر از است! . 🍃سهم محمدهادی از پدر، سنگِ مزاریست که مأمن تنهایی اوست و سهم زمین از محمود، نگاهیست که هیچگاه خاموش نمی‌شود.🌹 . 🍃در انتهای افق، آنجا که زمین در آغوش آسمان آرام می گیرد، پس از بیست و چند سال آسمان امانتش را تحویل گرفت... . مردادماهِ ۹۵، به وقت پرواز محمود❣ . 🕊 . ✍نویسنده : زهراقائمی . به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۱۲ دی ۱۳۶۶ 📅تاریخ شهادت : ۱۰ مرداد ۱۳۹۵.حماء سوریه 🥀مزار شهید: کرج @yousof_e_moghavemat
رهبر انقلاب: انقلابیگری با زبان نیست، باعمل است/ کمک مومنانه به هم نوعان از مصادیق انقلابیگری است رهبر معظم انقلاب: 🔹پارسال در اوّلِ سالِ ۹۸ در سیل خوزستان، شهید سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس هر دو کف میدان حضور داشتند و این دو طرفِ مرز را به هم وصل کردند؛ یعنی شهید ابومهدی موجب شد که امکانات و وسایلی که در خوزستان لازم بود، اینها را از آن طرف مرز، از داخل عراق، از بصره و بقیّه‌ی جاها بیاورند داخل کشور که کمک بسیار بزرگی بود. خود این حضور این دو عزیز، دو ستاره‌ی برجسته‌ی میدان مجاهدت، موجب شد که کسان زیادی، هم در این طرف، هم در آن طرف، به اینها نگاه کنند و وارد بشوند. البتّه در آن قضایا مردم ما امتحان خوبی دادند؛ هم در خوزستان، هم در بقیّه‌ی جاها، از همه جا واقعاً شتافتند و کار کردند. @yousof_e_moghavemat
. ☘سید آرام و شوخ طبع بود. وقتی به خواستگاری آمد، برادرم گفت: خیلی خوش اخلاق و شوخ طبعه. ناراحت نباش که چون هشت سال از تو بزرگتر است، نتوانید با هم بسازید. 💖 مهربان بود. عادت هم داشت که تا من نمی آمدم سر سفره بنشینم، دست به غذا نمی زد. می گفت: خانم شما اول بفرمایید بنشینید بعد با هم می خوریم. 🍲دخترهای روستا آشپزی شان خوب است من هم دستپختم خوب بود؛ ولی سید اصلا برایش غذا مهم نبود اگر بد یا دیر می شد، اصلا به رویم نمی آورد. اینقدر بی تفاوت و عادی خودش را نشان می داد که من ناراحت نشوم. 🔹هیچ وقت به کاری اجبارم نکرد. تمام کارهایش را خودش انجام می داد و حتی لباس هایش را خودش می شست نمی گذاشت من دست بزنم. ⚡اصلا هیچ وقت به من دستور نمی داد اگر چیزی می خواست با حالت سؤالی مطرح می کرد مثلا می گفت: امکان دارد یک لیوان آب برایم بیاوری؟ 🌡خیلی مراقب من بود. یک بار که مریض شده بودم، تا صبح در کنارم حضور داشت. بی ریا بود ده سال طلبه بود؛ ولی سختش بود لباس روحانیت را بپوشد. می گفت: مسئولیت دارد خودش را قابل لباس پیامبر نمی دانست. خیلی مراقب رفتارش بود؛ چون می گفت: من در مقابل این لباس مسئولم، باید احترامش را حفظ کنم. 📿 نمی گذاشت نمازهایش را من ببینم می رفت در یک اتاق دیگر که اتفاقا خیلی هم گرم بود، در را می بست و نماز می خواند خیلی هم نمازهایش طولانی بود. 🌷 @yousof_e_moghavemat