💗 حاج احمد 💗
#شهید_سید_جواد_اسدی
تو را سپاس میگویم که در تقدیر ما حضور در دانشگاهی را رقم زدی که نامش، هدفش، خصوصیاتش و پرچمش حسینی است تا فداکاری و #مجاهدت را از مکتب والای او بیاموزیم.* "
نامِ #خانطومان ، گره خورده به نامِ #حسین_علیهالسلام
پرستوهایش، دل در گرو عشق او دارند و جز #عشق نمیتواند آدمی را به رهایی برساند.
در پسِ نام خانطومان، یک #کربلا نهفته است و در پشتِ این کربلا، مادران و همسرانی که #زینب وار قدم به سوی میدان میگذارند ،نه برای بازگرداندنِ پیکر،برای تقدیمِ جگر گوشهشان، به ساحتِ مقدسِ شاهِ کربلا
جواد را بنگر...
بی سر و سامان از این عشق، بی تابِ پریدن است.
میشود سالها در تعزیه #علی_اکبر باشی و دلت مثل او فدا شدن نخواهد؟
در مکتب حسین پرورش یافته ،جایی که هدف #هیهات_من_الذله و مجاهدت راهِ آزادِگیست.
از آسمان این مکتب، ستاره هایی چون #سید_جواد بیرون میآیند تا چراغِ راهی باشند در #ظلمتِ نَفَس گیرِ عالم...
امروز دوباره، در آغاز این گردونه عاشقی ایستاده ایم، جایی که سید جواد پای در زمین نهاد تا چشم و چراغِ روزهای تاریکمان شود.
انتهایِ مسیرش به خانطومان رسید و اینک نزد پروردگارش، روزی میخورد
ما اما، در نقطه آغاز تو مانده ایم.
در سالروزِ تولدت ،آنجا که قدومت زمین را لاله گون کرد.
محو توایم، دستمان را بگیر تا نقطه تغییرمان با نقطه آغاز تو تلاقی کند
#سالروز_ولادت
*بخشی از وصیت نامه شهید♡
📅 تاریخ تولد : ۱۸ مهر ۱۳۵۹
📅 تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵.خانطومان سوریه
🥀 مزار شهید : ساری
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#معرفی_کتاب 📚
☆
♡
«...خانه شلوغ بود. هرکسی، گوشهی کاری را گرفته بود و گاهی صدای #صلوات میپیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم #خداحافظی کند. محمّد چندباری #جبهه رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همینها باعث میشد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم این پا و آن پا میکند. گفت:
"مامان میشه این دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید؟"
#قرآن و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم سنگین شد. گفتم: "پس یه لحظه صبر کن مادر."
رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم. فصلی نبود که باغچه و گلدانها پر از #گل باشند. چشمم خورد به شاخهی یکی از گلدانهای شمعدانی. چندتا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده بود. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. نتوانستم سرپا بایستم. دستم را گرفتم به نرده آهنی و نشستم لبه پله. هوا سرد بود، ولی یک چیزی درون من شعله میکشید. گُر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم:
"خانم سادات! یادت نره داری با خدا معامله میکنی ها."
دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد. گل را که انداختم داخل کاسه، روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بیقرار شده، ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمد.
از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با #خنده گفت:
"مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره."
جواب دادم: "بخشیدمت به #علی_اکبر امام حسین علیهالسلام. این حرفا رو نزن."
تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد:
"مامان! هرچی میخوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد."
پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: "برو مادر، بخشیدمت به #سیدالشهداء."
دست گرفتم به لنگهی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید تو گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینهی دیوار. با شوخی پرسیدم: "نمیخوای بری؟"
گفت: "دیدار به قیامت مامان. انشاءالله سر پل صراط."
دوباره تکرار کردم: "بخشیدمت به شش ماههی #اباعبدالله . با دل قرص برو مادر."
همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید...»
《》
📔 منبع: از کتاب بسیار ارزشمند و خواندنی #تنها_گریه_کن ؛ روایت زندگی اشرفسادات منتظری؛ مادر #شهید_محمد_معماریان به قلم شیوای #اکرم_اسلامی
✍ اونایی که این کتاب رو خوندن، میدونن چیه کتاب!...😇
#کتاب_خوب
#کتاب_شهدا
#کتاب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
#سالروز_شهادت 🚩
۵ اسفند ۱۳۶۲
#عملیات_خیبر
سردار غیور و سلحشور سپاه اسلام
فرماندهٔ شجاع گردان حضرت #علی_اکبر علیهالسلام
از #لشکر۳۱_عاشورا
#شهید_بایرامعلی_ورمزیار ⚘☘
متولد ۱۳۴۲، شهرستان #سلماس ، روستای آغاسماعیل
■ شهیدی که #آقا_مهدی_باکری در مورد آخرین عملیات این #شهید بزرگوار می گوید:
او با سربازانش به قلب دشمن حمله برد و با اینکه میدانست شهید خواهد شد، ذرهای سستی و یا لرزش در زانوهایش یا در لحن و صدایش دیده نشد...🚩
● ورمزیار به همراه بخش اعظم نیروهایش در جریان تَکِ هماهنگنشدهی قرارگاه فرعی بدر، روز جمعه ۵ اسفند ۱۳۶۲ به #شهادت رسیدند.
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهدای_لشکر_۳۱_عاشورا
#شهدای_اسفند_۴۰۱
@yousof_e_moghavemat