eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
😎 😉 🔵 با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم .مقصد شهرستان بود. شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های در آن مستقر شده بودند. برادر روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زِوار در رفته مینی بوس می نشستند. همه خندان وسبکبال،انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند،توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر می گذاشتند. صدای برادر برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد. «همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکنند!!» دستش را درست مثل بچه کلاس اولی بالا برد و با جدیت گفت : برادر ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟ 😄 از همه بچه ها بلند شد و هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از خیابان خردمند به سمت شهرستان آغاز شد . راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود که دوباره صدای بلند شد: برادرا توجه کنند!!! برای شادی ارواح و رفتگان این جمع و برای سلامتی خودمان و برادر  ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : اللهم سرد هوا ،گرم زمین ،لبو لبو داغ ،آش رو چراغ ،شلغم تو باغ.😄😄 در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز همه با هم و محکم جواب می دادیم :هییییی... 😄 برادر ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی میشد از چشمانش خواند: باز این شروع کرد!... لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد.😃 http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
گُفٺ:خوشٰ‌بہ‌حالٺ‌حدود۳۰۰۰ دنباڵ‌ڪننده‌دارۍ..! گفتمٖ:اِمام‌زماݩ‌هَم‌هَسٺ؟!‌♡ گفٺ:چہ‌بگمٖ‌واڵا!☹️ گفتمٖ:شایَداِمام‌زماݩ‌توهموݩ ڪاناڵ‌دونفره‌اۍباشہ‌ڪہ‌نویسندشٰ‌براۍ خـدامینوێسہ..✿ تعدادمُهم‌نیسٺ‌،مُحتواۍڪاناڵ‌مهمہ!♥️ 📹 📜 💖 🤗 🔥 😂 🌱 💞 🦋 ✨ 💯امام زمانتو دریاب با این کانال😇 💯آدرس کانال😍👇 🌸⊰᯽⊱┈•─╌♡╌─•┈⊰᯽⊱🌸 https://eitaa.com/mahdiavaran 🌸⊰᯽⊱┈•─╌♡╌─•┈⊰᯽⊱🌸 https://eitaa.com/mahdiavaran 🌸⊰᯽⊱┈•─╌♡╌─•┈⊰᯽⊱🌸 https://eitaa.com/mahdiavaran 🌸⊰᯽⊱┈•─╌♡╌─•┈⊰᯽⊱🌸 وقف امام زمان✨🌸
💗 حاج احمد 💗
📚 ☆ ♡ «...خانه شلوغ بود. هرکسی، گوشه‌ی کاری را گرفته بود و گاهی صدای می‌پیچید توی خانه. دیدم جلوی درِ اتاقش ایستاده و منتظر است تا با من هم کند. محمّد چندباری رفته و آمده بود، خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم، همین‌ها باعث می‌شد هربار دم رفتنش خیلی معمولی باهم خداحافظی کنیم. دیدم این پا و آن پا می‌کند. گفت: "مامان میشه این دفعه تا جلوی درِ کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید؟" و یک کاسه کوچک آب توی دستم، ایستاده بودم کنج دیوار راهرو. زبانم سنگین شد. گفتم: "پس یه لحظه صبر کن مادر." رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم. فصلی نبود که باغچه و گلدان‌ها پر از باشند. چشمم خورد به شاخه‌ی یکی از گلدان‌های شمعدانی. چندتا گل کوچک سفید داشت. از سوز سرما مچاله شده بود. تا از شاخه جدایش کردم، انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین. نتوانستم سرپا بایستم. دستم را گرفتم به نرده آهنی و نشستم لبه پله. هوا سرد بود، ولی یک چیزی درون من شعله می‌کشید. گُر گرفته بودم. نفس گرفتم و با خودم گفتم: "خانم سادات! یادت نره داری با خدا معامله‌ می‌کنی ها." دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد. گل را که انداختم داخل کاسه، روی آب چرخی زد و ایستاد؛ مثل دل خودم که بی‌قرار شده، ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی درِ کوچه، کنار محمد. از زیر قرآن رد شد و چند قدم که برداشت، برگشت و با گفت: "مامان! محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره." جواب دادم: "بخشیدمت به امام حسین علیه‌السلام. این حرفا رو نزن." تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد: "مامان! هرچی می‌خوای نگاهم کن. دیگه فرصتی پیش نمیاد." پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه. گفتم: "برو مادر، بخشیدمت به ." دست گرفتم به لنگه‌ی در تا ببندمش که صدای محمد پیچید تو گوشم. گردن کشیدم، دیدم ایستاده سر کوچه، ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه‌ی دیوار. با شوخی پرسیدم: "نمی‌خوای بری؟" گفت: "دیدار به قیامت مامان. ان‌شاءالله سر پل صراط." دوباره تکرار کردم: "بخشیدمت به شش ماهه‌ی . با دل قرص برو مادر." همان شد. رفتن هیچ، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید...» 《》 📔 منبع: از کتاب بسیار ارزشمند و خواندنی ؛ روایت زندگی اشرف‌سادات منتظری؛ مادر به قلم شیوای ✍ اونایی که این کتاب رو خوندن، می‌دونن چیه کتاب!...😇 @yousof_e_moghavemat