🌱 ۲۵ خرداد ۱۳۳۴ — #سالروز_ولادت #شهید_احمد_ملا_سلیمانی
فرماندهی شجاع #گردان_فتح
از #لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
📷☝️ تصویر او در کنار شهید احمدی
🕊🕊 عروج این دو شهید: در عملیات بیت المقدس — اردیبهشت ۱۳۶۱ (آزادسازی خرمشهر)
🔹ملکوتی یکی از رزمندگان حاضر در این عملیات بوده است که این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده. وی درباره این عکس می گوید:
▫️نزدیک ظهر بود، رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو #شهید متوجه شوند از آنها عکس گرفتم.
🌷“ شهید ملاسلیمانی” فرماندهی گردان فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت، برای استراحت سرش را روی پای شهید احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبایی بود
📷 برای ثبت عکس جلو رفتم. این دو شهید هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند هر دو در عملیات بیت المقدس به #شهادت رسیدند...
#دفاع_مقدس
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_اللهﷺ
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌱 ۲۴ خرداد — #سالروز_ولادت #شهید_محمد_جواد_تند_گويان
وزیر نفت دولت شهید رجایی
بلند پایهترین مسئولی که در جنگ تحمیلی به اسارت درآمد
... وزیری که تاریخ شهادت ندارد...
➖ محمد جواد تندگویان در ۲۴ خرداد ۱۳۲۹ درآبادان بدنیا آمد.
ایشان سیاستمدار و مدیر ارشد اجرایی ایرانی بود، که بهعنوان دومین وزیر نفت تاریخ ایران شناخته میشود.
وی در کابینهٔ شهید محمدعلی رجایی به وزارت نفت رسید، در آبان ۱۳۵۹ درحالیکه یک ماه از وزارتش میگذشت، برای بازدید از پالایشگاه آبادان عازم جنوب شد، ولی در جاده ماهشهر به آبادان، توسط نیروهای ارتش عراق اسیر شد و پس از سالها در اسارت و شکنجه، بشهادت رسید.
شهیدتندگویان دانشآموخته مهندسی نفت از دانشکده نفت آبادان وکارشناسی ارشد مدیریت صنعتی از مرکز مطالعات مدیریت ایران بود. از سوابق مدیریتی وی میتوان به مدیرعاملی شرکت پارس توشیبا و سرپرستی شرکت مناطق نفتخیز (بزرگترین تولید کننده نفت ایران) اشاره کرد.
▪️دوران اسارت وشهادت:
در تاریخ ۹ آبان ۱۳۵۹ درحالیکه حدوداً یک ماه از دوره وزارتش میگذشت، برای بازدید از پالایشگاه آبادان، عازم جنوب بود، که در جادهٔ ماهشهر به آبادان به همراه معاون و دیگر همراهانش، به اسارت نیروهای ارتش عراق درآمد و به زندانهای اسیران ایرانی منتقل شد. به نقل از برخی اسیران، وی تا مدتها پس از شکست حصر آبادان (مهر ۱۳۶۰) و آزادسازی خرمشهر (خرداد ۱۳۶۱) نیز زنده بود. اما از چگونگی وضعیت اسارت و نحوه شهادت او در اردوگاههای اسرا، اطلاعات دقیقی در دست نیست.
▪️اکبر هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطرات سال ۱۳۶۹ خود مینویسد:
آقای بشارتی تلفنی گفت عراقیها توسط صلیب سرخ اطلاع دادهاند که آقای تندگویان در سال ۱۳۶۸ فوت کرده است.
تلویزیون عراق پس از به اسارت درآمدن شهیدتندگویان، در برنامههای خود اعلام میکرد: اکنون ایرانیها نه وزیر نفت دارند و نه نفت. دولت ایران تا یک سال به امید بازگشت شهیدتندگویان، از معرفی وزیر نفت جدید به مجلس، خودداری کرد. در آن دوران کالردون برتی وزیر نفت ونزوئلا برای رفتن به عراق و دیدار همتای ایرانی خود در زندان، اعلام آمادگی کرد، که دولت عراق نپذیرفت. سرانجام پس از پایان گرفتن جنگ و تبادل اسرا و کشتهشدگان میان دو طرف، پیکر محمد جواد تندگویان که در اثر شکنجه در عراق بشهادت رسیده بود، به ایران بازگردانده و در تاریخ ۲۵ آذر ۱۳۷۰ به خاک سپرده شد
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
☆
♡
«...یک بار ما از پاوه به سمت کرمانشاه میرفتیم. نرسیده به روانسر، نهری از رودخانهی سراب جدا میشد که ماهی هم داشت. آن زمان، گاهی اوقات بچهها که حال و حوصلهای داشتند، در این آب نارنجک میانداختند که ماهی بگیرند؛ چون تور و قلّاب ماهیگیری برای این کار نداشتند. من که داشتم در جاده میرفتم، گفتم: برادر احمد، من در اینجا آبی به سر و صورتم بزنم.
گفت: خوابت گرفته؟
گفتم: نه، همینطوری آبی به سر و صورتم بزنم.
داخل ماشین هم نارنجک و اسلحه بود. من یک نارنجک کشیدم و داخل آب انداختم که چندتا ماهی بگیرم. من که این کار را کردم، یکدفعه #حاج_احمد با حالت عصبانی از ماشین پایین آمد و پیاده رفت. عصبانیتش هم اینطور بود که اصلاً با من حرف نمیزد. من با ماشین راه افتادم و مدام میگفتم: برادر احمد، بیا بالا.
امّا ایشان اصلاً هیچ حرفی نمیزد. نه میگفت میآیم و نه میگفت نمیآیم. حدود یک ربعی پیاده رفت و من هم با ماشین دنبالش میرفتم. فهمیدم که از این کارم حسابی ناراحت شده است. گفتم: چرا اینطور شد؟ چرا یکدفعه عصبانی شدی؟
گفت: بله، عصبانی شدم. تو اصلاً میدانی این چه بود که انداختی؟
گفتم: آره، نارنجک انداختم که ماهی بگیرم.
گفت: #بیت_المال را میاندازند که ماهی بگیرند؟ شما عقل ندارید؟ مگر شما مسلمان نیستید؟
آخر سر ماشین را خاموش کردم و گفتم: اگر میخواهی پیاده بروی، من هم با تو پیاده میآیم.
چند دقیقه بعد آرام شد و دوباره دونفری با ماشین راه افتادیم...»
☆
♡
- برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی #عروج_از_شاخه_زیتون ، نوشتهی استاد جواد کلاته عربی، صفحه ۸۹ و ۹۰
•°•
°•°
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
》
《
》
#کتاب_خوب 📔
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم 🎁
#کتاب_خوب_بخوانیم 📚
@yousof_e_moghavemat
🌱حضرت زهرا ( س )
خدایا مرا در راهی خرج کن
که مرا برای آن آفریدی... 🌹
«اللَّهُمَّ وَ اسْتَعْمِلْنِی لِمَا خَلَقْتَنِی لَهُ»
📚مهج الدعوات1:139
#حدیث_حضرت_زهرا
#استوری
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
#عروج_از_شاخه_زیتون 🕊
📝
📚
«...برادر بزرگوارمان #شهید_محمد_بروجردی یک آشنایی قبلی با برادر اسیر یا شهیدمان #حاج_احمد_متوسلیان در همین پادگان ولی عصر عج داشت. آن موقع، بنا به شرایطی که در انقلاب پیش میآمد و نیازی که برای کنترل ناآرامیهای غرب کشور بود، نیروها در پادگان ولیعصر عج تجهیز و اعزام میشدند. #حاج_احمد هم یکی از این نیروها بود که خدمت سربازیاش را انجام داده، بعد از خدمت سربازی توسط ساواک دستگیر شده و به زندان رفته بود. خود این شرایط برای آقای متوسلیان و دوستانی که از قبل ایشان را میشناختند، یک ویژگی خاصی را احراز میکرد. از طرفی همواره با لباس نظامی بود. حتی میدیدم که در جلسات به خودش فانسقه و سینهخشاب بسته است. اسلحهاش هم روی دوشش بود و چکمه و پوتینش را محکم میبست. هیچوقت #حاج_احمد را نمیدیدیم که کفش عادی داشته باشد یا اینکه بند چکمههایش بسته نباشد. این قبراقی و آمادگی جسمی و نظامی در شکل ظاهریاش و همچنین و ارتباط روحی و تعاملی که با بچهها داشت، باعث میشد دوستان زیادی دورش جمع شوند. من این را به طور قاطع میگویم که هم در پادگان ولیعصر عج و هم در کردستان هرکسی که برای اولین بار ایشان را میدید، از جمله آقای محمد بروجردی، شیفتهاش میشد. ویژگیهایی که آقای متوسلیان داشت، سبب میشد در پادگان ولیعصر عج به عنوان یک محور قرار بگیرد...»
•°•
°•°
- به روایت سردار پاسدار حسن رستگارپناه؛ از فرماندهان وقت سپاه منطقهی۷ در غرب کشور، برگرفته از کتاب عزیز و دلربای #عروج_از_شاخه_زیتون ، صفحات ۹۷ و ۹۸
☆
♡
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_معرفی_کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
@yousof_e_moghavemat
🔴وحشت داعش از حضور سردار سلیمانی
🔹یکی از همرزمان حاج قاسم در جبهه مبارزه با داعش نقل میکند که پس از اینکه اربیل عراق در محاصره داعش قرار گرفت، با آقای سلیمانی تماس گرفتند و موضوع را به ایشان اطلاع دادند. با اطمینان گفته بود، تا فردا صبح به شما ملحق خواهم شد.
🔹وقتی این خبر منتشر شد، داعشیها که حاج قاسم را میشناختند، بیش از هشتاد کیلومتر عقبنشینی کردند. آنها به شدت از سردار میترسیدند، زیرا با سابقه اقدامات نظامی ایشان در جبهه سوریه و عراق به خوبی آشنا بودند.
#شهید_قاسم_سلیمانی
@yousof_e_moghavemat
#شهيد_چمران
🌷موسسه جبل عامل در لبنان مخصوص پسرها و مدينة الزهرا مخصوص دخترهای یتیم شیعه بود، از چند ساله تا ۱۶ – ۱۷ ساله. مجتمعی بود فرهنگی که هم مدرسه بود و هم خوابگاه. دکتر چمران محبوبیّت خاصی در بین آنها داشت.
🌷یک بار با بی سیم خبر دادند که دکتر دارد برای دیدنتان با ماشین به مدینه الزهرا می آید. به محض شنیدن این مطلب بچه ها و مسئولان مجتمع رفتند و با اسلحه اتوبانی را که از بیروت به سمت دریا می رفت رو بستند.
🌷دکتر که از دور آمد و دید راه بسته است، تعجب کرد و پرسید: مگه اتفاقی تو مدینه الزهرا افتاده ؟! چرا ماشین های مردم معطلند؟! او بلا فاصله خود را به افراد مسلح رساند و گفت: چرا اتوبان را بستین؟! کی قراره به این جا بیاد؟ وقتی جواب شنید به احترام شما اتوبان را بستیم، هر دو دستش را بلند کرد و بر سر خود زد و گفت: وای بر من وای بر من! اگر مردم حلالمون نکنن چی؟
🌷بچه ها با تعجب پرسیدند: مگه اشتباهی از ما سر زده؟ دکتر گفت: برای همین چند دقیقه ای که به خاطر من از عمرشون تلف شده، فردا باید جوابگو باشیم و بعد دوباره گفت: وای بر تو مصطفی، باید از تک تکشون حلالیّت بطلبیم. او به سراغ ماشین ها رفت. سرش را از شیشه ى تک تک ماشین ها داخل می کرد و مى گفت: آقا منو حلال کنید؛ این بچه های منو حلال کنید، نفهمیدن اشتباه کردن.
راوى: سيده همام عطفى
📚 از كتاب: چمران مظلوم بود.
#شهید_مصطفی_چمران
#شهید_دکتر_چمران
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
🌷خاطرات کوتاه از شهید محمد امین کریمیان
🌸خواهر شهید کریمیان : محمدامین تنها دو سال از من بزرگتر بود و این باعث شد ما با هم بسیار صمیمی باشیم و این صمیمیت به حدی بود که این اواخر هم با هم در قم درس میخواندیم.
محمدامین اهل مادیات نبود با آنکه تفاوت سنی بین ما کم بود اما او همیشه مرا راهنمایی و کمک میکرد و من و او مثل دو دوست صمیمی بودیم.
محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت، بسیار خوشحال بود، انگار میدانست قرار است شهید شود، یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد.
🌺بعد از اینکه خبر شهادت را شنیدم غم عجیبی قلبم را فرا گرفت با خود گفتم حالا دیگر بدون محمدامین چهکار کنم اما وقتی بهیاد میآوردم که چگونه با چهرهای دلنشین و مهربان با التماس از ما میخواست که دعا کنیم تا شهید شود دیگر سکوت کردم و خوشحال شدم از اینکه برادرم به آرزویش رسید، هر چند دوری و بدون محمدامین زندگی کردن بسیار دشوار است اما با خاطراتش زندگی خواهیم کرد و ادامهدهنده راه او خواهیم بود.
#شهید_محمد_امین_کریمیان
#سالروز_شهادت
#بیست_و_هفتم_خرداد_1395
@yousof_e_moghavemat