/زعتر/
ــــــــــــ یادم نمیآید قبلا درباره پدرش صحبت خاصی کرده باشیم. جز همین چندوقت پیش که گفت: «خیلی گر
ــــــــــــ
غم را چطور تسلی میدهند؟
من، راهورسمش را بلد نیستم. همین امشب فهمیدم. همین حالا. همهٔ مدتی که کنارش بودم، دستهاش را گرفتم توی دستهام. بغضم شده بود هقهق. پابهپایش اشک ریختم. زبانم بند آمده بود و چیزی در چنته نداشتم. روضهخوان، روضهٔ علیاصغر میخواند و ما شانههامان بیشتر تکان میخورد.
دو روز دیگر ۳۴ سالم میشود و هنوز یاد نگرفتهام اینطور وقتها باید چه بگویم. هنوز هم دلم میخواهد مادرم کنارم باشد و درِگوشی، رسم و رسوم را یکییکی برایم بشمارد. هنوز هم آنقدر کوچکم و خُرد، که نمیتوانم به وقتش بغضم را قورت بدهم، نفس عمیق بکشم و بشوم سنگ صبور.
@zaatar
🛎«همنویس»
🔸در دوره همنویس، با ابزاری که در دورههای قبل به دست آوردهاید، در گروههای چند نفره، تخصصیتر به نوشتن داستان میپردازید و داستانهای دوستانتان را هم نقد میکنید.
🔸با بازیهای نوشتاری که برایتان تدارک دیده شده، ذهن و قلمتان را ورزیدهتر میکنید.
🔸در طول دوره، هر دو هفته یک بار، با دو موقعیتِ پیشنهادی، یک داستان مینویسید و همه داستانهای شما، توسط خانم عطارزاده یا خانم رباطجزی نقد میشود.
🔸در این دوره جلسات آموزشی آنلاین با استاد جوان، جلسات آموزشی آنلاین با استادیاران دوره و دیدارهای مجازی با میهمانان ویژه، خواهید داشت.
🔸خواندن که بال مهم شما در این مسیر است، فراموش نشده. شما با جمع دوستانتان، حالا دیگر به سراغ کتابهای نظری میروید و با هم درباره کتابها گفتوگو میکنید.
🔸فرصت ثبتنام تا ۷ مرداد است. در صورت تمایل میتوانید از طریق لینک زیر برای ثبتنام اقدام کنید.
https://mabnaschool.ir/product/hamnevis-051402/
🔸برای ارتباط با مسئولین دوره میتوانید به آیدی @z_Attarzade پیام بدهید.
هدایت شده از سایه
یاهو🌺
تازه صبحانه علی را داده بودم.نشسته بود کنار یخچال.نشستم کنارش تا قرصش را بدهم.اثر انگشت هایش همه جای صفحه موبایل بی زبانم خودنمایی میکرد .قرص را که دادم موبایل را از دستش گرفتم.بی هیچ انگیزه ای ایتا را باز کردم.پیامی از استادیارم در گروه پیشرفته برق از سرم پراند.سلام کرده بود.تنم داغ شد.یا خداااایی گفتم و تکیه دادم به تن خنک یخچال.نوشتم یا حسین،سلام صبح بخیر.لرزش دستهایم نمیگذاشت درست تایپ کنم.حتما جواب حرفه ای آمده بود.چشمهایم را بسته بودم و زیر لب ذکر میگفتم.نمیدانم چرا ولی نتیجه این دوره خیلی برایم مهم شده بود.به هرکسی میرسیدم میگفتم دعا کند برای خواسته ام.صبح پنجشنبه پنج و نیم صبح که ایتا را باز کردم و صوت معرفی دوره همنویس را دیدم شدم بادکنکی که بادش خالی میشد و سرگردان در فضا می چرخد.هاج و واج نشسته بودم پشت میز ناهارخوری.حس میکردم دوست دارم از غصه بمیرم.همه ساعتهای کلاس و کتاب خواندن و نوشتن تمرین ها از جلوی چشمهایم رد شدند.پخش شدن قطره اشکم روی سفیدی صفحه کتاب داستان و نقد داستان را که دیدم فهمیدم دارم گریه میکنم.همسرم که بیدار شد با دیدن چشمهای سرخ و خیسم نگران شد.نمیدانم فکرش تا کجاها پرید.من اگر بودم بدترین پیشامدها در کسری از ثانیه در ذهنم ردیف میشد.وقتی گفتم حرفه ای قبول نشدم دلداری ام داد.من ولی آرام نمیشدم.حس میکردم دیگر امیدی برای ادامه دادن ندارم.دلم نمیخواست دیگر حتی یک خط کتاب بخوانم.حس پوچی سرریز کرده بود به جانم.نزدیک هشت بود که دیدم دیگر طاقت ندارم.چند پیام پر از غر و گلایه از بخت بدم برای استادیارم فرستادم.بنده خدا شده بود سنگ صبورم،مهربانی اش دلم را پر نور میکرد.وقتی گفت این معرفی همنویس برای همه فرستاده شده و نتایج هنوز نیامده و آرامم کرد چقدر لجم گرفت از دست خودم و بی صبری ام.
حالا اما پیامش بدجور تنم را لرزانده بود.منتظر بودم جواب احوالپرسی ام را بدهد تا بپرسم خیر باشه؟خبری شده؟که پیامی جدید آمد.وقتی پیام را خواندم اختیار آب چشمهایم و انبساط لبهایم دست خودم نبود.لبم میخندید و چشمم گریه میکرد.نوشته بود مژدگانی بدهم که حرفه ای قبول شده ام.علی را که برایم دعا کرده بود و من به دعاهایش ایمان دارم محکم بغل کردم و بوسیدم.پیام صوتی پر انرژی و پر ازمحبت استادیارم را چند بار گوش دادم.میدانستم بدون دست راهنما و مهربانش تنهایی هرگز نمیتوانستم این مسیر را طی کنم.بدون نقد ها و راهنمایی های دلسوزانه اش،همیشه در دسترس بودن و بلد بودن جواب همه سوال هایم محال بود امروز اینطور از شادی بالا و پایین بپرم.از همان لحظه اما درد دلتنگی نشست به جانم.میدانم دلم برای چت های دوستانه مان، نصیحت های خوبش، گیف های جذابمان و پیام روشن شدن چراغ تمرین های هر هفته تنگ میشود.کاش رویم میشد بدون نگرانی از اینکه نکند مزاحم باشم تا همیشه بتوانم گاه و بیگاه سر صحبت را در صفحه چت باز کنم.دوست دارم بگویم که چقدر خوشحالم که برای ترم پیشرفته اصرار کردم استادیارم بماند و چقدر شاکرم که درخواستم را قبول کرد.هنوز از شیرینی خبری که داده مستم…
پ.ن۱:ممنونم که به معنای واقعی هم برایم استادی کردید و هم یاری🙏♥️
پ.ن۲:متن رو دیروز ظهر تدوین کردم اما با تاخیر اکران میشه.دیروز و امروز سرشلوغیام زیاد بوده🤦🏻♀️🥴🤕
#سلامتی_همه_خوش_خبرا
#استادیار_دارم_شاه_نداره
#کاش_میشد_استادیارمم_جلد_کنم_برا_خودم_نگهش_دارم
#ممنونم_که_انقد_خوبین
@zaatar
@z_Attarzade
@sayeh_sayeh
/زعتر/
یاهو🌺 تازه صبحانه علی را داده بودم.نشسته بود کنار یخچال.نشستم کنارش تا قرصش را بدهم.اثر انگشت های
.
اینها، روایتِ هنرجوهایم بود از حرفهای شدنشان.
سهم من، ناچیز بوده اما محبتشان بسیار.
@zaatar
ــــــــــــــ
همیشه شروعها برایم، پُر از هیجانند. آنقدر که تپش قلب و سرخی صورتم را همینقدر کلیشهای احساس میکنم.
امروز همراه شدم با آدمهایی که دربهدر دنبال رشدند.
هر روز برنامهٔ جدید میریزند برای خودشان. تشنهٔ ادبیاتند و برای فهم بیشترش، روز و شب، در تلاشند.
همنویسِ هم شدهاند.
کافیست تردید سراغ یک نفرشان بیاید. همه، درجا دورهاش میکنند و هر کس به روش خودش، نسخهای میپیچد. انگار عهد دیرینه بستهاند که پای بالا و پایین مسیرشان بمانند. میخواهند نورِ امید باشند برای هم.
و من اصرار دارم بهشان ثابت کنم، میتوانند.
#هم_نویس
#مدرسه_مبنا
@zaatar
هدایت شده از گاه گدار
این فراخوان رزم است..mp3
2.32M
🔴 شهریور و مهر امسال، پر از تقابل دوباره جریان انقلابی و ضد انقلاب خواهد بود.
سالگرد مهسا امینی، بازروایت اتفاقات مهر و آبان سال گذشته و تکرار روایتهای راست و دروغ در مخالفت با انقلاب، برنامه جبهه ضد انقلاب است.
🟢 حالا که تحرکات طرف مقابل معلوم و صفآرایی راویان ضد انقلاب روشن است، ما هم باید هم صف و هم صدا و هم جهت باشیم و توانمان را برای ساختن روایتی واقعگرایانه از ماجراهای سال گذشته و ارزشهای انقلاب و آرمانهای ایران ارائه بدهیم.
«خط روایت»، خط مقدم جنگ ماست. با حضور شما، حتما خطی محکمتر و قدرتی بیشتر خواهیم داشت.
🟠 این یک دعوتنامه است برای پوشیدن لباس رزم، بسم الله.
https://eitaa.com/joinchat/805110265Cfd9c7c01e5
ــــــــــــ
تا همین امروز که پستچی زنگ در رو زد، وِرد زبونم این شعر بود:
نجف، پیادهروی، کربلا، گذرنامه
خدا کند برسد دست ما گذرنامه
قدمقدم به تو نزدیکتر شدن زیباست
قدمقدم طرف مرز با گذرنامه
#الحَمدُللّه_علیٰ_کلِّ_حال.
@zaatar
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📔#خیمه_ماهتابی
📢 گاهی وقتا یه اتفاقی میافته که از حکمتش اطلاعی نداری و فقط گذر زمان علت رو بهت نشون میده. همه تلاش و انرژیمون رو گذاشتیم که این کتاب به محرم برسه، اما نشد. به روز سوم، روز عاشورا و شام غریبان هم نرسید. "گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود."
🥀گفتیم حتما به شهادت امام سجاد علیه السلام میرسه؛ ولی انگار قسمت این کتاب این بوده که پنجم صفر خودش رو نشون بده. نمیدونیم چه قرابتی داره این کتاب با پنج صفر؛ اما هرچه هست نگاه بیبی جان #حضرت_رقیه(س) روی اونه.
🏴 «خیمه ماهتابی» فقط یه کتاب داستان نیست، یه روضه ناشنیده است از زبان یک خیمه.
خیمهای که شاهد تمام وقایع تلخ روز عاشورا بود و این بار قراره روایتگر همه اون اتفاقات برای نوجوانان باشه.
🛑روایتی از عباس و علی اکبر و علی اصغر علیهم السلام... از دست بیانگشتر و گوش بیگوشواره و معجری که سوخت...
😭شاید قراره روضه بیبی جان رو این بار یک خیمه بخونه ...
📗« #خیمه_ماهتابی» منتشر شد
روایتی داستانی برای #نوجوانان با محوریت #عاشورا از زبان #خیمه حضرت زینب کبری(س)
✍🏻 به قلم: #فاطمه_سادات_موسوی
✅ مشاهده و خرید کتاب
https://manvaketab.com/book/380849/
💯#تخفیف_ویژه به مناسبت شهادت دردانه سیدالشهدا حضرت رقیه(س)
📚 کد تخفیف: ۷۲
📍این کد تخفیف فقط تا پایان هفته اعتبار دارد
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1
ـــــــــــــ
بهش میگم چند دور میخونی اینارو آخه؟
میگه دور سوممه.
میگم خب یه کتاب دیگه بخون مادر. همون گربه آزاد که گذاشتم. اونم که دوست داشتی.
میگه نمیشه.آخه من مناسبتی میخونم😐😂
#قهرمانان_کربلا
#کتاب_مناسبتی
@zaatar
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا