eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
صفحه امر به معروف و نهی از منکر .......: @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«حجت الاسلام محمودخانی» 📌ترس از امر به معروف!! 🍀 🌺🍀 💠💠💠💠 📲👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«استاد پناهیان» ✅ ما باید برای امر به معروف و نهی از منکر، را با خود هم نوا کنیم 🍀 🌺🍀 💠💠
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سیزدهم از هیبت هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود، زبانم بند آمده و تمام تن و بدنم می‌لرزید که دیدم پدر دست‌های مجید را از پشت گرفته و برادر نوریه با شمشیر بلندی به جان عزیز دلم افتاده است. دیگر در سراپای مجید یک جای سالم باقی نمانده و لباسش غرق به خون بود که از اعماق جانم صدایش کردم و به سمتش دویدم، ولی هنوز دستم به پیراهن خونی‌اش نرسیده بود که کسی آنچنان با لگد به کمرم کوبید که با صورت به زمین خوردم. وحشتزده روی زمین چرخیدم تا فرار کنم که دیدم برادر نوریه با شمشیر غرق به خون مجید، بالای سرم ایستاده و همچنان قهقهه می‌زند. هر دو دستم را روی بدنم سپر کودکم کرده و کار دیگری از دستم بر نمی‌آمد که فقط از وحشت جیغ می‌کشیدم: «مجید! به دادم برس! مجید... بچه‌ام...» و پیش از آنکه فریاد دادخواهی‌ام به گوش کسی برسد، برادر نوریه به قصد قتل دخترم، شمشیرش را به رویم بلند کرد و آنچنان زخمی به جانم زد که همه وجودم از درد آتش گرفت و ضجه‌ای زدم که گویی روح از کالبدم جدا شد. دیگر به حال خودم نبودم و میان برزخ هراسناکی از مرگ و زندگی همچنان ضجه می‌زدم که فریادهای مضطرّ مجید، پرده گوشم را پاره کرد: «الهه! الهه!» و من به امید زنده بودن مجیدم آنچنان از جا پریدم که گمان کردم جنینم از جا کَنده شد. بازوانم در میان دستان کسی همچنان می‌لرزید و هنوز ضجه می‌زدم و می‌شنیدم که مجید نامم را وحشتزده فریاد می‌زد. در تاریکی اتاق چیزی نمی‌دیدم و فقط گرمای انگشتانی را احساس می‌کردم که بازوانم را محکم گرفته بود تا رعشه بدنم را بگیرد و من که دیگر نفسم از ترس بند آمده بود، با همان نفس‌های به شماره افتاده هنوز مجید را صدا می‌زدم تا بلاخره جوابم را با صدای مضطرّش داد: «نترس الهه جان! من اینجام، نترس عزیزم!» که تازه درخشندگی چشمانش را در تاریکی اتاق دیدم و باز صدای مهربانش را شنیدم: «نترس الهه جان! خواب می‌دیدی! آروم باش عزیزم!» و دستش را روی دیوار کشید و چراغ را روشن کرد تا ببینم که روی تشک نشستم و همه بدنم در میان دستانش می‌لرزد. همین که صورت مجیدم را دیدم، با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، ناله زدم: «مجید! اینا بیرونن! اومدن تو خونه، می‌خوان ما رو بکشن!» چشمانش از غصه حال خرابم به خون نشست و با صدایی که به خاطر اینهمه پریشانی‌ام به لرزه افتاده بود، جواب داد: «خواب می دیدی الهه جان! کسی بیرون نیس.» و من باور نمی‌کردم خواب دیده باشم که چشمانم از گریه پُر شد و تکرار کردم: «نه، همینجان! دروغ نمی‌گم، می‌خوان ما رو بکشن! به خدا دروغ نمی‌گم...» و دیگر نمی‌دانست چگونه آرامم کند که شبنم اشک پای مژگانش نَم زد و من که باورم شده بود کابوس دیده‌ام، خودم را در آغوشش رها کردم تا هر آنچه از وحشت بر جانم سنگینی می‌کرد، میان دستان مهربانش زار بزنم و همچنان برایش می‌گفتم: «مجید همه شون شمشیر داشتن، تو رو کشتن! می‌خواستن بچه‌ام رو بکشن!» و طوری از خواب پریده بودم که هنوز دل و کمرم از درد به هم می‌پیچید و حالا نه فقط از وحشت که از دردی که به وجودم چنگ انداخته بود، با صدای بلند ناله می‌زدم. مجید بلاخره از حرارت نفس‌هایم دل کَند و رفت تا برایم چیزی بیاورد و به چند لحظه نکشید که با لیوان آب خنکی بازگشت و کنارم روی تشک نشست. دستانم به قدری می‌لرزید که نمی‌توانستم لیوان را نگه دارم و خودش با دنیایی از محبت، آب را قطره قطره به گلوی خشکم می‌رساند و با کلماتی دلنشین، به قلبم آرامش می‌داد: «نترس الهه جان! تموم شد! من اینجام! دیگه نترس!» و من باز هم آرام نمی‌گرفتم و می‌دانستم بلاخره تعبیر کابوسم را در بیداری خواهم دید که با نگاه غرق اشکم به پای چشمانش افتادم و میان هق هق گریه التماسش می‌کردم: «مجید! به خدا اینا تو رو می کُشن! به خدا بچه‌ام از بین میره! مجید به حوریه رحم کن! مجید من از اینا می‌ترسم! من خیلی می‌ترسم!» و شاید طاقت نداشت بیش از این اشک‌هایم را ببیند که سر و صورت خیس از اشکم را در آغوش کشید و با آهنگ زیبای صدایش زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه الهه جان! من هیچ جا نمیرم! نترس عزیزم!» https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید
جهاد با نفس 29.MP3
2.05M
🔰 سلسله جلسات 29 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 9️⃣2️⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان @marefatemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
42.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ 🍃 نذار دیر شه ... 🍃نذار گناها سمت من سرازیر شه 🎤
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ) اثر شیخ راضی ال یاسین ترجمه
Part22_صلح امام حسن.mp3
12.03M
*معنای شهادت در راه خدا *وضع غیر عادی سپاه امام *سوء قصد به جان امام *خط مشی معاویه در مقابل اهداف امام حسن(ع) *اهداف و اقدامات معاویه علیه خاندان نبوت *بهره برداری معاویه در صورت شهادت امام حسن(ع) *نابودی اسلام در صورت کشته شدن امام حسن(ع) *علت صلح امام حسن (ع) در کلام امام باقر (ع)
.......: شام مختصر -------------------------------------- ------ در اوايل رياست جمهوري آيةاللَّه خامنه اي، يك شب ديداري با ايشان داشت. صحبت به درازا كشيد. معظم له فرمودند: شام پيش ما بمان! من از دعوت ايشان خوشحال شدم؛ زيرا مي‌توانستم مدتي بيشتر در خدمت ايشان باشم. آقا در ادامه فرمودند: من نمي دانم شام چي داريم يا اصلاً به اندازه ما دو نفر شام هست يا نه؟ به هر حال، هر چه باشد، با هم مي‌خوريم! از همان دفتر كار به منزل تلفن زدند و با خانواده صحبت كردند و گفتند: خانم! شام چي داريم؟ فلاني پيش ماست و من گفته‌ام كه هر چه باشد، با هم مي‌خوريم! از جواب‌هاي آيت اللَّه خامنه اي، احساس كردم كه در منزل فقط به اندازه يك نفر شام كنار گذاشته اند. آقا فرمودند: عيبي نداره! هر چه هست براي ما بفرستيد. قدري هم پنير و ماست همراهش كنيد. پس از گذشت حدود يك ربع، يك بشقاب برنج سفيد با يك كاسه كوچك خورشت معمولي خيلي متوسط و مختصر آوردند. قدري هم شايد نان و پنير و ماست همراه آن بود. آنها را نصف كرديم و با هم خورديم. من در دلم و بعدها به زبانم، هزار مرتبه خداوند را به سبب نعمت انقلاب اسلامي شكر كردم كه چنين تحولي در كشور ايجاد كرد. در دستگاه طاغوت - در قبل از انقلاب - چه جاه و جلال و تجمل واسراف و تبذيري وجوداشت، و امروز رئيس جمهور چه ساده زندگي مي‌كند! زندگي آيةاللَّه خامنه اي هنوز هم همين طور است. روش ايشان در زندگي عوض نشده است. اگر معظم له مردم را به صرفه جويي دعوت مي‌كنند، خودشان قبل از مردم به صرفه جويي عمل مي‌نمايند. دكتر غلامعلي حداد عادل. پرتوي از خورشيد، ص ۵۷. https://eitaa.com/zandahlm1357
آشنا آشنا: .......: دنبال مطلب میگردی علمی،اجتماعی،سرگرمی،جک و.... تنوع مطلب میخوای ما کارتو آسون کردیم با مجله تازنده ایم رزمنده ایم👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525 @zandahlm1357 😍ادعا نداریم، بهترینیم اما می دهیم که متفاوت ترینیم 👌پس امتحانش ☝️☝️☝️
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ) اثر شیخ راضی ال یاسین ترجمه
Part23_صلح امام حسن.mp3
12.55M
*نتایج بحث *بسته بودن شهادت بروی امام حسن(ع) *کمبود یاران واقعی *پاسخ امام حسن(ع) به شیعیان درباره صلح *چرا امام با مابقی لشکر به جنگ نرفت؟
مثل همه بسيجي ها! -------------------------------------- ------ ساده زيستي بر زندگي مقام معظم رهبري سايه افكنده است. ايشان اين خصلت را از همان جواني داشته و پس از انقلاب اسلامي نيز همواره با آن مأنوس بوده اند. در اوايل جنگ كه معظم له نماينده حضرت امام قدس سره در شوراي عالي دفاع بودند، روزي به دزفول آمدند. ايشان تصميم گرفتند به اهواز بروند. ولي هيچ وسيله اي براي مسافرت به اهواز نداشتند. رو به تعدادي از رزمندگان مي‌كنند و مي‌فرمايند: آيا كسي به اهواز نمي رود؟ برادم، شهيد حسين علم الهدي كه به اتفاق آقاي حاج صادق آهنگران در دزفول بود، به آقا مي‌گويد: ما مي‌خواهيم به اهواز برويم. مقام معظم رهبري سوار ماشين آنان مي‌شوند، تا به سوي مقصد حركت كنند. اخوي از دوران دانشجويي در مشهد، با آقا مأنوس بود. او مي‌دانست كه حضرت آيةاللَّه خامنه اي ناراحتي معده دارند. از اين رو، مقداري نان، پنير و گوجه تهيه مي‌كند در بين راه، كنار جاده انديمشك - اهواز، بر روي خاك‌ها مي‌نشينند و مقداري نان و پنير مي‌خورند و بعد به راه خود ادامه مي‌دهند. حسين گفت: انگار نه انگار كه ايشان نماينده حضرت امام هستند. بسيار ساده و خاكي بودند. بعد از صرف آن غذا، با هم به يكي از مقرهاي نظامي در شوش رفتند. از آن جا بازديد كردند و سپس به سمت اهواز حركت نمودند. عكس آن بازديد، هنوز هم موجود است. امروز نيز ايشان همان روحيه را دارند، مثل همه بسيجي ها! آقاي سيد علي علم الهدي. پرتوي از خورشيد، ص ۶۱. https://eitaa.com/zandahlm1357