.......:
#خاطره
دهه شصتی ها .یعنی اینقدر ساده وزود باور بودیم ..که حد وحساب نداشت خدا وکیلی با بچه های الان مقایسه میکنم میبینم انگارما از مریخ امده بودیم ...القصه کلاس سوم ابتدایی بودم وابان ماه بود ..وتازه امده بودم به مدرسه جدید ( بذارید یه خورده عقبتر بروم ..ما تهران بودیم ..وقرار بود که قبل از مهر برای سکونت بیاییم قم ..پدرم برای یه سفر کاری رفته بود فرانسه ..وبه موقع نتوانسته بود برگرده ...وقتی برگشت اواسط مهر بود واین شد که ابان ماه من تازه رفتم سر کلاس سوم ..) بگذریم ..یه چند تایی از درس ها رو عقب بودم ..یک هفته بعد از حضورم تو کلاس ..معلمون گفت که امتحان ریاضی میگیره ..وتهدید کرد که هرکی نمره خوب نیاره فلان میکنم وبهمان میکنم ..ما هم انقدر ساده وپاستوریزه...که فکر میکردیم که وای چی میشه اگه درس نخونیم و نمره نیاوریم ..تنها راهی که به نظرم رسید تقلب بود ( 😅😅 بدین گونه بود که اولین تقلب رقم خورد ) با یکی از دوستام قرار گذاشتیم که از این چندتا درس نصفش رو من بخونم ..نصف دیگه اش رو که قائدتا درسهایی بود که من یاد نگرفته بودم را اون بخونه ..وهر کجا ایراد داشتیم از روی هم ببینیم ( خدا وکیلی تقلب نبود استراتژیی بود واسه خودش 😊).. امتحان دادیم وطبق نقشه عمل کردیم وامدیم خونه ..یکی دوساعت بعدش دیدم دوستم سراسیمه امد در خونه امون وهای های گریه ..🤔ترسیدم ..گفتم چی شده .گفت جریان تقلب رو به پدرم گفتم ( پدرش روحانی بود ) پدرم ناراحت شده وگفته اگه جفتتون صفر نشدید چون یه گناه بزرگی مرتکب شدید ..وحالا دوست من با ناراحتی وگریه وتشر وطلب کارانه وبا پرخاش به من که: اره همش تقصیر تو بود تو گولم زدی .تو منو به گناه وادار کردی.خدا سنگ مون میکنه ( این تیکه کلام رو که یادتونه ) ..من فردا میرم همه چیز رو به خانم معلم میگم ....بگذریم که من چقدر احساس گناه وتحقیر و احساس سنگ شدن بهم دست داده بود شب تا صبح العفو وغلط کردم از زبون نیافتاد ..چکار داری بلاخره صبح شد با چشما پف کرده وترس ولرز رفتم مدرسه ...وهران منتظر مجازات بزرگی بودم ،،( انگار سه هزار میلیارد رو برداشته بودمو ونتوانسته بودم برم کانادا ..وهران منتظر گیر افتادن بودم ) دیگه حال وروز من رو تصور کنید ...معلم ورق ها اورد ونمرات رو شروع به خوندن کرد .وگفت از بالا میخوانم ( یادتونه چه شوکی با این کارشون بهمون وارد میکردند 😱) ۱۹ ..۱۸ ..۱۵ ..۱۴ ( این نمره دوستم بود ) ۱۳ ...۱۱ ونیم ..۱۰..پیش خودم داشتم سکته میزدم یا خدا ...من ۱۰ هم نشدم ..۸ ...۷ وبیست وپنج ..(هنوزم تو کف این ۲۵ موندم )...۶ ..۵ ...وای یا حضرت عباس ..من ۵ هم نشدم ..انگار معکوس ضربان قلب من بود ..۴..۳...۲ رو گفت قلبم امد تو حلقم .گفتم ای داد وبیداددیدی پیش بینی بابای روحانی دوستم درست در امد ( بماند که تواین فاصله دوستم با چه پوز خندوتمسخری نگاهم میکرد ) ..ورقه ها تموم شد ونمره من خونده نشد ..جرات نمیکردم بپرسم ..مال من چی پس ..گفتم نکنه دعام گرفته ( اخه دعا کرده بودم .یه بلایی سر ورقه من بیاد ..مثلا معلمون گمش کنه ...یا بچه اش ابگوشت روش بخوره ..هرچی ) ...😏بعد از چند دقیقه معلمون بلند اسم من رو گفت بچه ها فلانی کیه ..( اخه خیلی من رو نمیشناخت تازه یک هفته بود که سر کلاس رفته بودم ) با ترس ولرز بلند شدم ..گفت بیا پای تخته ..رفتم ...در واقع نرفتم که کشوندم خودمو ...گفت بچه ها براش دست بزنید .تنها نمره ۲۰ کلاس ...کسی که یک ماه ونیم مدرسه نبوده ...از خودتون خجالت بکشید ..نصف شماهام نیست ( اخه خیلی ریزه میزه بودم ) ...من رو بگید ...بادی به غبغب انداختم وبا غرور نگاهشون کردم ..مخصوصا ..اون دوستم رو که داشت از عصبانیت منفجر میشد ..وقتی پرو گی من رو دید بلند شد وگفت خانم اجازه این تقلب کرده وهمه از روی من دید ( یادش بخیر چقدر خودشیرینی میکردیم ) ..یک دفعه کلاس ساکت شد .معلم یه نگاهی به من کرد ..منم سرم انداختم بودم پایین ..برگشت گفت .چرت وپرت نگو .از روی تو تقلب کرد ؟ پس چرا تو ۲۰ نشدی ..بشین سر جات وحرف بیخود نزن ..( فکر کنم تو دلش گفت اصلا به قیافه مظلوم این میخوره تقلب کنه ) القصه...اینم ماجرای تقلب من .البته اولین تقلب ..😎.اینم بگم اون دوستم از اون به بعد به من به چشم یه داعشی ( ببخشید اون موقع داعش نبود) به چشم یه عراقی نگاه میکرد.😂😂😂
ارسالی از خانم غلامی
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#معامله_با_یک_نوجوان!
در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند #شهید مدنی برای بازدید منطقه به محل استقرار ما می آید. هنگام بازدید ، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
الآن نه روز است که آب پیدا نکردیم و نمازهایم را با تیمّم خوانده ام ، تکلیف نمازهای من چه می شود؟
شهید مدنی وقتی نگرانی او را دیدند در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، گفتند: حاضری یک #معامله با من انجام بدی؟ آن رزمنده گفت: چه معامله ای؟
شهید مدنی فرمودند: من حاضرم تمام عبادت هایم را به تو بدهم و در عوض تو این نه روز نمازت را به من بدهی
به نقل از: ماهنامه جانباز ، شماره ۱۰۵ ، گوینده #خاطره : آقای علیرضا زوّاره
https://eitaa.com/zandahlm1357
#داستان
🔰 موضوع سخنرانیم #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر بود.
پس از بیان آیات و روایات در این زمینه، به مصادیقی از نمونه های موفق از تجارب آمرین به معروف اشاره کردم.
ناگهان یاد #خاطره ای افتادم که بیانش برای مخاطبین خیلی جذاب بود. 👇
*گفتم : برادر جانبازی نقل می کرد تو خیابون برخورد کردم به زوج جوانی که خانم بی حجاب بود و آرایش بدی داشت!
*جلو رفتم و بعد از سلام گفتم: چند سوال دارم.
گفتند : بفرمایید.
*خطاب به مرد گفتم: آقای عزیز! خانومتو چقدر دوست داری؟
پاسخ داد: خیلی زیاد.
*گفتم : اگه جلوی چشمت خانومتو بسوزونند چکار می کنی ؟!
با حیرت و البته قاطعیت جواب داد : اجازه نمی دم!!
*گفتم: اگه طرف مقابل زورش بیشتر بود چکار میکنی؟
گفت: منم می میرم!
👈 زمینه رو آماده دیدم و گفتم: باور نداری اگه خانم شما اینطور بی حجاب و با آرایش در معرض دید نامحرمها و چشم مردان هرزه باشه، فردای قیامت میسوزه!!
به نظرت بهتر نیست سپرِ آتشِ قهر و غضب الهی رو برای خانومت تهیه کنی؟
گفت: منظورت چیه؟
*گفتم: چادر، بهترین پوشش برای خانومته و اونو از چشمهای هرزه حفظ میکنه.
ضمنا موجب خرسندی خدای متعال و عامل نجات از آتش جهنمه!!
👌اون جانباز عزیز میگفت: در رخساره مرد و زن جوان تغییر را حس کردم!
این بیان آنقدر #اثر داشت که همانجا از خانومش تقاضا کرد آرایشش رو پاک کنه و توی همون بازار هم برای خانمش چادر تهیه کرد.
🍀
🌺🍀
💠💠💠💠https://eitaa.com/zandahlm1357
برشی از #کتاب #سلام_بر_ابراهیم
روزهای آخر
آخر آذرماه بود.
با ابراهیم برگشتیم تهران.
در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم.
😍🥀😍
بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود.
لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم!
ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
راویان: علی صادقی، علی مقدم
#خاطره
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
#خاطــره🎞
رفیقشهید :
هوا خیلی سرد بود...
ماهممون تو چادارا 7یا8نفری میخوابیدیم واقعا وحشتناک بودسرمای اون شبا ...
ساعت سه شب بود پاشدم رفتم بیرون،
دیدم یکی کنار ماشین باهمون پتو داره نماز شب میخونه!!
این چیزا رو ما تو واقعیت ندیدیم، توفیلمادیدیم!
اما من درمورد #بابڪ دیدم ..
یه جوون عاشق ..♥️🍂
#بابڪ داشت تواون سرما باخداش حرف میزد...💓
#شهیدبابڪنورے🌙
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#طنز_در_آرزوے_شهادت
#خاطره فوق العاده #خواندنی
😂😂😂😂
#دلـــت_پاڪــــ_باشــــه🙄🙄
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ، بافتهء ذهن ما نیست
حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم
گفت ؛ حجاب اصلا مهم نیست
چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه
گفتم ؛ آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنم ڪه
این حرفی ڪه گفتی خودت قبول نداری
گفت : ثابت ڪن
گفتم : ازدواج ڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدا نڪنه
گفتم : دلش پاڪه 🙄
گفت : غلط ڪردم حاجاقاااااااا😢😭😂😂😂😂
#عزیزم_مواظب_افڪارت_باش
چـــــــون
رفتـــــارت میشـــــــود
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_سبک_شهدا
✅ #خاطره امر به معروف
شهید ابراهیم هادی
🍀
🌺🍀
27.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#کلیپ
#استاد_علی_تقوی
✴️ خانـم افتـادهای که شالـش افتـاده بـــود!!😅
#خاطره
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🍀
❧࿐༅𑁍❃📚📖❃𑁍༅࿐❧
📕 عنوان : یکصد#خاطره از #شهید مصطفی #چمران
✍️ گردآوری و تدوین : وبلاگ فارسی بوک
📚 ناشر الکترونیک : وبلاگ فارسی بوک
📄 تعداد صفحات : ۱۳ صفحه
🔸️با ما همراه باشید:
@zandahlm1357
📥 دریافت کتاب pdf👇
🔹 یمن را دریاب ... ! 🔹
📌 #خاطره
🔺دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر داشت روزهای پایانی را میگذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار میبردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و بهتدریج به بدن تزریق میشد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند.
این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو میبرد؛ حالتی اغماء گونه ...
از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بیهوش و هوشیار در نیمههای شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه میکنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظارهگر واقعهای بوده که من از آن بی خبرم. میگویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمیگرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز میشود. از شلیک اولین موشکها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره میگوید «علی بیا!».
اشاره میکند که «سرت را جلو بیار». سرم را میچسبانم به دهانش. باصدای بیجوهرهای میگوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ میشود. میگویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او میکنم و عبور میکنم ... تا اینروزها که اولین موشکها با جسارتی وصفناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگهای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک میکشد برای همه کشتیهای اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صفآرایی و آبروداری میکند.
باز صدای پدر را میشنوم: «یمن را دریاب ...!»
#محور_مقاومت
#خبر
@zandahlm1357