eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
وحشتناک عروس در شب نامزدی ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و ..... https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🕊 *سلام امام زمانم* دل مرده‌ایم و یادِ شما جان میدهد به ما… قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕اوج نفرت💕 فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم. دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم _اخلاق هات خیلی عوض شدن سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش. _کارت کی بود؟ _کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه. نگاهش رو به روبرو داد _دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم. _چه حرفی؟ در ماشین رو باز کرد _میگم حالا، بشین. در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد _سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم. _دستت درد نکنه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت _عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم. عمو از اینه نگاهم کرد _من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟ خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت _اون رو حرف شما حرف نمیزنه نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد _برید ولی دیر نکنیدا عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد. _اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت _عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد _تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن به لباسم نگاه کردم _این که خوبه _نه خوب نیست. خیلی... حرفش رو قطع کردم _باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم. کلافه گفت _اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست. _پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم. نفس سنگینی کشید _عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم. دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت _زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد. طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم. گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید _جانم _سلام نفس سنگینی کشید _سلام عزیزم _علیرضا به خدا من... _بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه _فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم. _باشه عزیزم کاری نداری _علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟ کمی فکر کرد گفت _الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست. ناراحت گفتم _یعنی نرم کلافه گفت _برو. خداحافظ لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از  حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک استادغلامی 🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از  حضرت مادر
امشب گمان کنم نرود سمت کربلا مادرمان حالش بد است و رو به قبله....💔
هدایت شده از دُرنـجف
-
💕اوج نفرت💕 به اتاقم رفتم در کمد رو باز کردم و به مانتو های ساده و تقریبا یه شکل با رنگ های تیرم نگاه کردم. من هیچ وقت توی هیچ مهمونی یا جمع خاصی نرفتم که نیاز باشه مانتو مجلسی داشته باشم. عمو اقا هیچ وقت تو خرید کردن از من کم نمیذاشت. یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و پوشیدم. صدای در خونه بلند شد. لباسی که تا چند لحظه ی پیش تنم بود رو از روی زمین برداشتم روی تخت انداختم دوباره صدای در بلند شد با عجله سمت در رفتم پام گرفت به میز تلفن روی زمین افتادم. میز و تلفن هم واژگون شدن. به در که دوباره صداش بلند شد نگاه کردم و خندم گرفت. از شدت خنده نتونستم بلند شم. احمدرضا هم بی خیال نمیشد به هر زحمتی بود ایستادم زانوم خیلی مسوخت اهمیتی ندادم و سمت در رفتم و بازش کردم.با خنده گفتم _چقدر در میزنی! متعجب نگاهم کرد _چی شده؟ خندم بند نمیومد خم شدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم نفس عمیقی کشیدن تا شاید اروم شم. داخل اومد و نگران گفت _نگار چی شده صاف ایستادم _انقدر در زدی هول شدم پام گرفت به میز تلفن افتادم. چرخید و به میز و تلفن که فکر کنم شکسته بود نگاه کرد. _حواست کجاست. نگاهم کرد _خودت خوبی؟ شدت سوزش زانوم هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم. _خوبم فقط زانوم میسوزه. نگران جلو اومد در رو بست و دستم رو گرفت _بیا بشین ببینم چی شده از اینکه بخوام شلوارم رو بالا بزنم تا پام رو ببینه خجالت کشیدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم _هیچی نشده بریم دیر نشه _دیر نمیشه بشین پات رو ببینم درمونده تو چشم هاش خیره شدم. متوجه شد که خجالت میکشم دستم رو گرفت آروم کشید سمت مبل برد هر چی از صبح بهم خوش گذشته از دماغم دراومد دست برد سمت پایین شلوارم ناخواسته پام رو عقب کشیدم سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد _بزار ببینم شاید خون اومده باشه. قصد کوتاه اومدن نداشت پاچه ی شلوارم رو کمی بالا کشید که موفق به بالا کشیدنش نشد و زیر لب گفت _یکم تنگه خودم کمکش کردم و شلوار رو تا زانو بالا کشیدم حدسش درست بود و زانوم خراشیده شده بود خونی بود _دیدی گفتم سرش رو بالا گرفت _الکل دارید؟ با تعجب نگاهش کردم _الکل که میسوزنه! ایستاد و سمت اشپزخونه رفت _عوضش رود خوب میشه با ترس به زانوم نگاه کردم _من نمیزارم الکل بزنی در کابینت ها رو دونه دونه باز کرد و بالاخره شیشه ی الکل رو پیدا کرد. _نگار پنبه دارید پام رو جمع کردم و مصمم گفتم _من نمیزارم به پام الکل بزنی از روی اپن جعبه ی دستمال کاعذی رو برداشت و جلوی پام نشست روی زمین در شیشه ی الکل رو باز کرد و دستمال رو جلوش گرفت . دستم رو روی زانوم گذاشتم. _میشورمش خوب میشه الکل نمیخواد با محبت نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. _یکم میسوزه نترس انگار نگاهش تسخیرم کرد. دستم رو برداشتم با ترس به دستمالی که سمت زانوم می اومد نگاه کردم دستمال که به زانوم خورد چشم هام رو بستم. سوزشش قابل تحمل بود اروم چشمم رو باز کردم به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. اروم گفت _تموم شد. چسب زخمی که کنار الکل بود رو روش زد. خم شد و بالای زانوم رو بوسید. اروم پاچه ی شلوارم رو سر جاش کشید. _بلند شو عوضش کن بریم. چقدر محبت و نگرانیش به دلم نشست. _احمدرضا _جانم _مرسی که هستی تو چشم هام خیره شد انگار با نگاهش میخواست زجری که توی این سالها کشیده رو بهم بفهمونه. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕