#قتل وحشتناک عروس در شب نامزدی
ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و .....
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🕊 *سلام امام زمانم*
دل مردهایم و یادِ شما جان میدهد به ما…
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما..!🙂🤍
#اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج
#پارت492
💕اوج نفرت💕
فروشنده کارت رو با فاکتور به احمدرضا داد. قرار شد نزدیک مراسم بریم ازشون تحویل بگیریم.
دستم رو گرفت و از مغازه بیرون رفتیم
_اخلاق هات خیلی عوض شدن
سرم رو به خاطر بلندی قدش بالا گرفتم تا ببینمش.
_کارت کی بود؟
_کارت عمواقا، خیلی وقته دستمه.
نگاهش رو به روبرو داد
_دوباره از اول باید با هم حرف بزنیم.
_چه حرفی؟
در ماشین رو باز کرد
_میگم حالا، بشین.
در رو که بست عمو اقا از اینه نگاهش کرد
_سفارش دادیم. رفتنی ازش تحویل میگیریم.
_دستت درد نکنه
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بالاخره به خونه رسیدیم. قبل از پیاده شدن احمدرصا گفت
_عمو اگه اجازه بدید من با نگار یکم بگردیم تا غروب بر میگردیم.
عمو از اینه نگاهم کرد
_من حرفی ندارم علیرضا میدونه؟
خواستم حرف بزنم که احمدرصا فوری گفت
_اون رو حرف شما حرف نمیزنه
نفس سنگینی کشید میترا پیش دستی کرد
_برید ولی دیر نکنیدا
عموونگاهی به همسرش انداخت و حرفی نزد.
_اردشیر پیاده شو بچه رو ازم بگیر دوباره پام خواب رفته
عمو اقا پیاده شد و کاری که میترا خواست رو انجام داد. کنارشون ایستاده بودیم میترا به احمدرصا گفت
_عموتون ماشینش رو لازم داره بیا بالا سوییچ منو بگیر
احمدرضا لبخند زد و چشمی زیر لب گفت به من نگاه کرد
_تا من میرم سوویچ رو بگیرم تو هم برو لباست رو عوض کن
به لباسم نگاه کردم
_این که خوبه
_نه خوب نیست. خیلی...
حرفش رو قطع کردم
_باشه ولی من مانتو مجلسی ندارم مجبورم همون که میترا برام خریده رو بپوشم.
کلافه گفت
_اون خیلی جلفه. اصلا هم مجلسی نیست.
_پس مجبورم مانتو دانشگاهم رو بپوشم.
نفس سنگینی کشید
_عیب نداره مانتو دانشگاهت رو بپوش الان میریم برات میخرم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت با خنده گفت
_زود باش از زمان کم باید کمال استفاده رو کرد.
طبقه ی دوم ازش جدا شدم و وارد خونه شدم. سمت اتاقم رفتم که چشمم به تلفن افتاد. باید به علیرضا بگم. باید بدونه که من بدون اجازش کاری نکردم تو تمام دیدار هامون که امروز متوجه شده من بی تقصیر بودم.
گوشی رو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صداش تو گوشی پیچید
_جانم
_سلام
نفس سنگینی کشید
_سلام عزیزم
_علیرضا به خدا من...
_بزار شب میام با هم حرف میزنیم. باشه
_فقط بدون همش اتفاق افتاد و من بی تقصیر بودم.
_باشه عزیزم کاری نداری
_علیرصا من احمدرضا برم یه مانتو برا شب بخرم؟
کمی فکر کرد گفت
_الان اصلا وقت مناسبی برای گفتن این حرف ها نیست.
ناراحت گفتم
_یعنی نرم
کلافه گفت
_برو. خداحافظ
لبخند موفقیت امیزی زدم گوشی رو که تماسش از طرف علیرضا قطع شده بود سر جاش گذاشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه
التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
هدایت شده از حضرت مادر
8ـ دوران شکل گیری شخصیت کودک.mp3
17.36M
🔸 درس هشتم: دوران شکل گیری شخصیت کودک
#بسیار_کاربردی
استادغلامی 🍃✨
#تربیت نسل مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما عشق را پشت در این خانه دیدیم...
#صَلیاَللّهعَلیکِیافاطمةُالزَّهرَاء💔
#فاطمیه
#پارت493
💕اوج نفرت💕
به اتاقم رفتم در کمد رو باز کردم و به مانتو های ساده و تقریبا یه شکل با رنگ های تیرم نگاه کردم.
من هیچ وقت توی هیچ مهمونی یا جمع خاصی نرفتم که نیاز باشه مانتو مجلسی داشته باشم. عمو اقا هیچ وقت تو خرید کردن از من کم نمیذاشت.
یکی از مانتو ها رو انتخاب کردم و پوشیدم. صدای در خونه بلند شد. لباسی که تا چند لحظه ی پیش تنم بود رو از روی زمین برداشتم روی تخت انداختم دوباره صدای در بلند شد
با عجله سمت در رفتم پام گرفت به میز تلفن روی زمین افتادم. میز و تلفن هم واژگون شدن.
به در که دوباره صداش بلند شد نگاه کردم و خندم گرفت. از شدت خنده نتونستم بلند شم. احمدرضا هم بی خیال نمیشد به هر زحمتی بود ایستادم زانوم خیلی مسوخت اهمیتی ندادم و سمت در رفتم و بازش کردم.با خنده گفتم
_چقدر در میزنی!
متعجب نگاهم کرد
_چی شده؟
خندم بند نمیومد خم شدم و دستم رو روی زانوم گذاشتم نفس عمیقی کشیدن تا شاید اروم شم.
داخل اومد و نگران گفت
_نگار چی شده
صاف ایستادم
_انقدر در زدی هول شدم پام گرفت به میز تلفن افتادم.
چرخید و به میز و تلفن که فکر کنم شکسته بود نگاه کرد.
_حواست کجاست.
نگاهم کرد
_خودت خوبی؟
شدت سوزش زانوم هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روش گذاشتم و کمی ماساژش دادم.
_خوبم فقط زانوم میسوزه.
نگران جلو اومد در رو بست و دستم رو گرفت
_بیا بشین ببینم چی شده
از اینکه بخوام شلوارم رو بالا بزنم تا پام رو ببینه خجالت کشیدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم
_هیچی نشده بریم دیر نشه
_دیر نمیشه بشین پات رو ببینم
درمونده تو چشم هاش خیره شدم.
متوجه شد که خجالت میکشم دستم رو گرفت آروم کشید سمت مبل برد
هر چی از صبح بهم خوش گذشته از دماغم دراومد دست برد سمت پایین شلوارم ناخواسته پام رو عقب کشیدم
سرش رو بالا گرفت و با لبخند نگاهم کرد
_بزار ببینم شاید خون اومده باشه.
قصد کوتاه اومدن نداشت پاچه ی شلوارم رو کمی بالا کشید که موفق به بالا کشیدنش نشد و زیر لب گفت
_یکم تنگه
خودم کمکش کردم و شلوار رو تا زانو بالا کشیدم حدسش درست بود و زانوم خراشیده شده بود خونی بود
_دیدی گفتم
سرش رو بالا گرفت
_الکل دارید؟
با تعجب نگاهش کردم
_الکل که میسوزنه!
ایستاد و سمت اشپزخونه رفت
_عوضش رود خوب میشه
با ترس به زانوم نگاه کردم
_من نمیزارم الکل بزنی
در کابینت ها رو دونه دونه باز کرد و بالاخره شیشه ی الکل رو پیدا کرد.
_نگار پنبه دارید
پام رو جمع کردم و مصمم گفتم
_من نمیزارم به پام الکل بزنی
از روی اپن جعبه ی دستمال کاعذی رو برداشت و جلوی پام نشست روی زمین در شیشه ی الکل رو باز کرد و دستمال رو جلوش گرفت . دستم رو روی زانوم گذاشتم.
_میشورمش خوب میشه الکل نمیخواد
با محبت نگاهم کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_یکم میسوزه نترس
انگار نگاهش تسخیرم کرد. دستم رو برداشتم با ترس به دستمالی که سمت زانوم می اومد نگاه کردم دستمال که به زانوم خورد چشم هام رو بستم. سوزشش قابل تحمل بود اروم چشمم رو باز کردم به چهرش که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم. اروم گفت
_تموم شد.
چسب زخمی که کنار الکل بود رو روش زد. خم شد و بالای زانوم رو بوسید. اروم پاچه ی شلوارم رو سر جاش کشید.
_بلند شو عوضش کن بریم.
چقدر محبت و نگرانیش به دلم نشست.
_احمدرضا
_جانم
_مرسی که هستی
تو چشم هام خیره شد انگار با نگاهش میخواست زجری که توی این سالها کشیده رو بهم بفهمونه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕