هدایت شده از دُرنـجف
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ...
🌱سلام بر مولایی که تنها نشانِ باقیمانده از دین و حجّت های خداست.
🌱سلام بر او که گنجینه علم الهی است.
📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#پارت571
💕اوج نفرت💕
چشم هام رو باز کردم و چهره ی احمدرضا که نزدیک ترین حالت ممکن رو بهم داشت نگاه کردم. برای اینکه بیدار نشه اروم دستش رو از روی خودم کنار زدم و روی تخت نشستم قصد ایستادن کردم که دستم رو گرفت .
_دلت میاد بری؟
چرخیدم سمتش و بالبخند نگاهش کردم
_میرم سرویس.
نفس سنگینی کشید و دستم رو رها کرد
_زود برگرد
لبخند پر از عشقم رو بهش هدیه دادم و زیر لب گفتم
_چشم.
از اتاق بیرون رفتم تو ایینه ی سرویس بهداشتی به خودم نگاه کردم. چقدر راضی ام از اینکه با احمدرضام. خصوصیات اخلاقیش رو خیلی دوست دارم. در کنار مهربونی ذاتیش جذبه ی مردونش رو هم حفظ کرده. شاید چهار سال پیش من تلاشی برای تعامل باهاش نکرده بودم دیشب تا گفتم بانو خانم رو بیرون کن علی رقم میل باطنیش خیلی زود پذیرفت. از اینکه برام ارزش قائله احساس رضایت دارم.
آبی به دست و صورتم زدم و بیرون رفتم دیشب نتونستم شام بخورم و الان حسابی گرسنمه. کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم
به اتاق برگشتم به محض ورودم چشم هاش رو باز کرد
_بیا دیگه
_خیلی گرسنمه چایی گذاشتم زود تر صبحانه بخوریم
روی تخت نشستم دستم رو گرفت و محکم کشید سمت خودش روی بالشت افتادم و با خنده گفتم
_دستم درد گرفت
_واقعا؟
کمی ماساژ دادم
_اره یکم
_چهار سال دور بودی لوس شدی کم کم عادت میکنی.
_بلند شو صبحانه بخوریم بریم پایین
اخم نمایشی کرد و دستش رو حصار بدنم کرد
_بریم پایین که داداشت هی اخم و تَخممون کنه. اینجا هستیم دیگه
_میترسم بیاد بالا دنبالمون اونجوری خیلی زشت میشه
دستش رو دور بدنم تنگ تر کرد
_اصلا به اون چه زن خودمه
کلافه دستم رو به قفسه ی سینش فشار دادم
_وای خفم کردی.
دست هاش رو شل کرد کمی ازش فاصله گرفتم با یه شیطنت خاصی نگاهم کرد فاصلم رو باهاش بیشتر کردم و نشستم.
_بلند شو دیگه
کش و قوسی به بدنش داد
_ساعت چنده
_هشت
نشست و پتوش رو کنار زد
_تا تو یه دوش بگیری من صبحانه رو اماده میکنم.
با لبخند رضایت بخشی بهم خیره شد
_آرزومه این حرف رو تو خونه ی خودمون بهم بزنی.
سرم رو کج کردم و لب هام رو جلو دادم و با ناز گفتم
_خونه ی خودمون هم میگم صبر کن
_خب اینجوری کنی اون مهلتی که خواستی با خودت کنار بیای از بین میره که. به زور میبرمت تهران با این دلبریهات
فوری لب هام رو صاف کردم و به شوخی با لحن جدی گفتم
_نه خیر اقا شما نمیتونید اینکار رو بکنید.
ابروهاش رو بالا داد و چشم هاش رو ریز کرد و تهدید وار گفت
_نمیتونم!
لبخند پهنی زدم
_نه
دستش رو اورد جلو تا دستم رو بگیره که فرار رو بر قرار ترجیح دادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. با خونسردی خاصی دست هاش رو به کمرش زد و از اتاق بیرون اومد. با لحن کوچه بازاری گفت
_میتونم یا نمیتونم
از لحنش خندم گرفت. کمی صدام رو نازک کردم و با ناز و ادا گفتم
_بله اقا میتونی
اخم نمایشی کرد
_پس اون صبحانه رو اماده کن بیام بخورم ضعیفه
با صدای بلند خندیدم
_چشم
با همون حالت سمت حموم رفت.
_حولم رو بیار
_کجاست
_بالای کمد تو اتاق بچه
کاری رو که میخواست انجام دادم به آشپزخونه برگشتم. میز صبحانه رو چیدم چایی رو دم کردم و منتظرش موندم. با صدای بلند گفت
_نگار حوله ی کو
_پشت دره
_چرا انداختیش زمین
با خنده گفتم
_ننداختم گذاشتم.
به در اتاق خواب خیره موندم تا بالاخره بیرون اومد. با همون حوله پشت میز نشست.
_سرما نخوری اینجوری
_نه، چاییت کو؟
_الان میریزم
ایستادم و سمت کتری رفتم.
_برای عروسی لباس نمیخوای؟
چایی رو داخل لیوان ریختم
_نه دارم
_چی هست؟
_یه لباس برای عقد دوستم خریدم همون رو میپوشم.
_بریم پایین بپوش ببینم
چایی رو جلوش گذاشتم
_خوبه، پوشیدس.
با لبخند گفت
_عیب داره منم ببینم؟
_نه عزیزم چه عیبی.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌این فیلم بر اساس داستان واقعی ساخته شده است 🧨 ⛔️❗️
✔️@nikmehr_company01
✔️https://eitaa.com/Sanaat_Bazargani_Nikmehr
❌ با ما همراه باشید❗️
#پارت572
💕اوج نفرت💕
به چاییم اشاره کرد
_ بخور بریم پایین تا صدای علیرضا درنیومده
لبخندی زدم و شروع به خوردن صبحانه کردیم.
از زیر نگاه های پر از شیطنت احمدرضا شوخی هاش از پایین میز با پاهام میکرد نمیشه گذشت. اینقدر سر میز صبحانه خندیدم که چند بار هم لقمه توی گلوم پرید.
بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردیم و هر دو با هم ظرف ها راپو شستیم. احمدرضا موقع شستن ظرف ها هم دست از شیطنت بر نداشت تقریبا لباسم رو با آپ پاشی های پی در پیش خیس کرد.
درنهایت لباسهامون رو پوشیدیم و بع پایین رفتیم. علیرضا در رو باز کرد با لبخند بهمون خوش امد گفت.
احمدرضا یا اللهی گفت و من رو به داخل هدایت کرد.
از جمع مردونه جدا شدم و کنار ناهید که داخل آشپزخونه در حال جمع کردن میز صبحانه بود.
_خوبی؟
نفسش رو آه مانند بیرون داد.
_نه
نگران دستش رو گرفتم
_چی شده
_بابام زنگ زده آماده باشم داره میاد دنبالم
نفس راحتی از اینکه حرفی بینشون نشده کشیدم
_اینکه ناراحتی نداره
_دوست دارم کنار علیرضا باشم.
با خنده گفتم
_چند روز دیگه عروسیتونه تموم میشه.
_ امروز سومه، هفتم عروسیه. دلم می خواست این روزا پیش هم باشیم.
_حالا چسپی کارت دارن
_ میگه باید یک سری وسایل بخریم. میگم وقتی خونه خودمون رفتیم اونوقت. قبول نمیکنه و میگه نمیشه بدون هیچی شروع کنی.
پول جهیزیه رو ریخته به حسابم
_این خوبه یکم درکشون کن. بعد این حمایت پدرت بعدها خیلی به دردت میخوره. پشتوانه زندگی آدم پدر و مادر آدمن.
_اره ولی علیرضا مرد خوبیه
_هر چقدر هم خوب باشه نیاز به پشتوانه داری. احمدرضا هم مرد خوبیه اما از وقتی علیرضا اومده، زندگی من زیرو رو شده این احمد رضا با احمد رضای بدون علیرضا زمین تا آسمون فرق داره. حمایت خانواده بهترین پشنوانه ی یه دخترِ.
طوری که حرفم رو پذیرفته لبخند تلخی زد
_ حق با توئه
صدای تلفن همراهش بلند شد غم دوباره تو صورتش نشست.سمت گوشیش رفت انگشتش رو روی صفحه کشید کنار گوشش گذاشت.
_سلام بابا
_چشم الان میام خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد نگاه پر از حسرتی به علیرضا که حواسش به حرف های
احمدرضا بود انداخت رو به من گفت
_ مواظبش باش
لبخندی به مهربانیش زدم.
_ خیالت راحت
بدون هیچ حرفی به اتاق رفت و چند لحظه ی بعد در حالی که چادرش رو روی سرش مینداخت بیرون اومد.
_علیرضا با من کاری نداری
برگشت. از حاضر آماده بودن همسرش جا خورد.
_ کجا ؟
_گفتم که بابا داره میاد دنبالم
ناراحتی که تو چشم های ناهید بود تو چشمای علی رضا هم ظاهر شد اما چارهای جز تسلیم نداشتن.
خداحافظی کردم ازشون فاصله گرفتم و کنار احمدرضا نشستم تا این دو تا نامزد که اینقدر عاشقانه همدیگر رو دوست دارن و از همین الان دلتنگ هم هستن یک خداحافظی دونفره داشته باشند.
_ این وضعیت رو چند روز دیگه ما هم داریم.
به احمدرضا که مخاطبش من بودم نگاه کردم
_بعد از عروسی منم باید برگردم تهران.
نگاهم رو ازش گرفتم که اجازه ندم جمله ی احتمالی بعدیش که درخواست بیخیال شدنم برای مهلتی که ازش خواستم هست رو پیدا نکنه.
دستش رو رو کمرم گذاشت و گفت
_بلند شو برو لباست رو بپوش ببینم چه شکلی میشی.
_خوب میشم
_میخوام ببینم
از جام بلند شدم علیرضا همراه با ناهید به طبقه پایین رفته بود تا ناهید رو تحویل پدرش بده.
از داخل کمد لباس رو بیرون اوردم متوجه احمدرضا تو چهار چوب در اتاق شدم
_ رنگش که قشنگه
_خودشم قشنگه
با کمک احمدرضا لباس رو پوشیدم کمی عقب ایستادم تا لباس رو توی تنم ببینه
دستش رو زیر چونش زد و با لبخند خاصی گفت
_یه دور بچرخ
از توجهش لذت میبرم خنده ی دندون نمایی کردم و به سقف نگاه کردم و چرخی زدم.
_تو عالی هستی نگار
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت573
💕اوج نفرت💕
_خوبه
_حرف نداره. فقط آستین هاش چرا کوتاهه.
_چون لباس مجلسیه مانتو مدرسه که نیست.
لبخند ریزی زد و دستش رو پشت گردنش کشید
_البته این زیر چادره زیاد مهم نیست
دلم میخواد سربسرش بزارم اخم هام تو هم رفت
_یعنی چی چادر احمدرضا مگه ادم تو عروسی چادر میپوشه
_نه تو عروسی رو نگفتم از خونه تا تالار رو میگم.
_منم منظورم همینه چادر مال شب عروسی نیست که
جدی نگاهم کرد
_این حرف یعنی چی؟ وقتی تو حجاب چادر رو انتخاب کردی نباید ضایعش کنی دیگه حجابت تا اخر باید چادر باشه. این که یه بار بپدشی یه بار نپوشی پیشه سبک کردن چادر
لب هام رو پایبن دادم
_خب دیگه نمیپوشم.
ابروهاش رو بالا داد
_چی؟
_واضح گفتم دیگه نمیپوشم.
_نه تو نمیتونی یعنی من این اجازه رو بهت...
صدای بسته شدن در خونه خبر از حضور علیرضا داد.
نیم نگاهی به بیرون انداخت و دلخور و کلافه گفت
_در این رابطه بعدا با هم صحبت میکنیم
منتظر جوابم نموند و رفت
ته دلم قنج رفت از اینکه تونستم سربه سرش بزارم. بیشتر بهم خوش میگدره که نفهمید دارم شوخی میکنم.
در اتاق رو بستم و لباسم رو عوض کردم
یک لحظه یاد پروانه افتادم چه جوری کارت دعوت عروسی علیرصا رو براش ببرم اینطوری که احمدرضا چسبیده به من فکر نکنم خودم بتونم براش ببرم و باید دست به دامن علیرضا بشم.
لباس رو تو کمد آویزون کردم. از اتاق بیرون رفتم. هر دو روی مبل نشسته بودن احمدرصا سرگرم گوشیش بود و علیرضا کلافه از رفتن ناهید.
باید یک موقعیت مناسب پیدا کنم ازش خواهش کنم تا کارت رو برای پروانه ببره
کنارشون نشستم . اخم احمدرضا هنوز تو هم بود به گوشیش نگاه میکرد.
با صدای علیرضا سر بلند کرد
_احمدرضا خونه ی ته باغ خونتون تو تهران بدرد زندگی میخوره.
_خونه زن عمو آرزو ؟
علیرضا نفس سنگینی کشید
_بله
_یه مدتی که اونجا نبودیم به نظافتش نرسیدیم ولی قابل سکونته.
از حرف های علیرضا میشد حدس زد که داره به چی فکر میکنه. خوشحال از اینکه قرار با ناهید تو اون خونه زندگی کنن بهش نگاه کردم.
_یعنی میخواید بیاید اونجا
لبخند کم رنگی زد
_البته اونجا برای تو هم هست اگه تو راضی باشی
چشم هام پر اشک شد
_من از خدامه از این بهتر نمیشه اصلا. تو اصلی ترین دلیل من برای فکر کردن به نرفتن بودی.
نیم نگاهی به احمدرضا انداخت
_
_ناهید هم قبول کرده ولی یه برادر بدقلق داره که یکم اذیتمون میکنه.
_پدرش چی میگه؟
_حرف نمیزنه فقط به کل کل پسرش نگاه میکنه. البته ناهید میگه باباش فقط حرف خودش رو قبول میکنه. به امید خدا ببینیم چی میشه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
📢 آغاز ثبت نام متقضیان دریافت چکاپ رایگان سلامتی در منزل!
🔹با اجرای این طرح برای انجام انواع آزمایشات پزشکی بدون نیاز به مراجعه پزشک یا آزمایشگاه در هر نقطه ای از کشور صرفا با ثبت درخواست در سامانه ،می توانید "در منزل خود آزمایش داده" و نتیجه آن را به صورت آنلاین دریافت کنید.
🔸 این طرح به صورت کامل تحت پوشش بیمه بوده و بدون نیاز به پرداخت هزینه اضافی و به صورت رایگان انجام می شود .
❌ ظرفیت ثبت نام بسیار محدود است ❌
👈🏻 کسب اطلاعات بیشتر و ثبت درخواست