#عکس_نوشته
چه زیبا هستند
قلبهایی که برای غیرِ خودشان
آرزوی خیر میکنند...👌🌱
#پارت202
💕اوج نفرت💕
_منم از سیزده سالگی مادر ندارم یادم رفت مادرم چی کار می کرد. یعنی مادرم هم شرایط عادی نداشت که از این کارها بکنه.
لبخند تلخی زدم.
_اصلا شرایطش رو هم نداشتیم که بخواد از این کار ها بکنه.
غم رو توی صورتش دیدم، غمی که برای خودش نبود چون با نگاهی پر از دلسوزی بهم خیره بود.
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم.
_ بگذریم، مانتو خیلی قشنگیه حتما امشب میپوشمش.
میترا به آشپزخونه رفت و من به اتاقم برگشتم.
دلم براش سوخت واقعاً چقدر سخته توی همچین شرایطی قرار بگیری. تمرکز نداشتم ولی تلاش می کردم تمام حواسم رو به درس بدم. از اتاق فقط برای خوردن نهار بیرون رفتم و دوباره برگشتم تا شب که عمو اقا خواست حاضر شیم و به مهمونی بریم لباس های انتخابی میترا رو پوشیدم روی مبل نشستم.
_بریم
با صدای عمو اقا ایستادم. نگاه گذراش روی من ثابت موند کمی خیره نگاهم کرد.
_اینو کی خریدی?
به مانتو تنم نگاه کردم که میترا گفت:
_هدیه ی منه.
عمو اقا برگشت سمتش.
_چرا این رنگی?
میترا که دیگه انگار از این سوال کلافه شده بود گفت:
_این چه سوالیه هر دوتون میپرسید? رنگه دیگه .
عمو اقا سوالی و تیز نگاهم کرد
_تو هم پرسیدی?
از نوع نگاهش که بی دلیل بود کمی جا خوردم.
_بله.
_چرا?
_دلیل خاستی نداشت. اخه قبلا هم یه لباس این رنگی برام خریده بودن.
نفس راحتی کشید.
_خب، حاضر شید بریم.
دیگه واقعا این رنگ شده چالش ذهنم. وقتی برای اولین بار لباس این رنگی رو به سلیقه ی رامین پوشیدم شکوه خانم ناراحت شد. بعد هم عمو اقا با چشم های پر از اشک نگاهم کرد رامین اصرار به این رنگ داشت این رو اهرم فشار خواهرش کرده بود .
نفس سنگینی کشیدم و همراه عمو آقا که خیلی خوشحال بود و میترا، راهی خونه خواهرش شدیم. خواهر میترا هم مثل خودش خون گرم و صمیمی بود. انقدر تحویلم گرفت که احساس می کردم واقعا جزئی از خانوادای هستم که بهم تعلق دارن.
خواهر میترا سه تا دختر داشت که همه ازدواج کرده بودن و توی مهمونی حضور نداشتند.
حالم از حضور توی مهمونی خوب شد هرچند غم استاد را فراموش نکردم.
صبح روز بعد جلوی دانشگاه از هر دوشون خداحافظی کردم ووارد دانشگاه شدم.
بدون معطلی وارد کلاس خالی از دانشجو شدم و روی صندلی خودم نشستم چشم به در دوختنم تا دوباره ببینمش. تقریباً کلاس پر شده بود که پروانه وارد کلاس شد و با دیدنم اخم نمایشی کرد و روبروم ایستاد.
_ سلام، میدونی چقدر دنبالت گشتم.
_سلام. اینجا بودم.
نگاهم معنی داری کرد.
_چه زود هم اومدی!
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و سرش رو کنار گوشم آورد
_ قرار بود بهش بگی اگر نخواست دیگه بیخیالش بشی.
_ تو از کجا میدونی نخواسته.
متعجب نگاهم کرد.
_وقتی ول کرده رفته!
دلم نمیخواد این حرف پروانه رو باور کنم.
_شاید می خواسته فکر کنه، بعد هم کی همچین قراری گذاشته?
_تو با خدا این قرار رو گذاشتی!
مصممتر از قبل گفتم:
_ قرار من با خدا این بوده که تا ابد برای من باشه.
درمونده نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و سر جاش نشست.
نگاهی به ساعتم انداختم سه دقیقه تاخیر، استاد همیشه سر وقت می اومد و این تأخیر باعث تعجب کل دانشجو ها بود و همه آروم صحبت میکردند که در کلاس باز شد لبخند پهنی روی صورتم نشست و زودتر از همه ایستادم و به در خیره شدم و با دیدن شخصی که وارد شد وا رفته بهش نگاه کردم.
که صدای یکی از پسرها بلند شد.
_استاد اشتباهی نیومدید?
سر تاپا گوش شدم.تا جواب استاد عباسی رو بشنوم
_نه.
_ما که با شما کلاس نداشتیم!
سمت میز میرفت و کیفش رو روی صندلی گذاشت.
_ از امروز دارید.
_ پس استاد امینی کجا هستن?
_ ایشون از این دانشگاه رفتن.
سرم یخ کرد و نفسم به شماره افتاد که مهرداد ناصری گفت:
_ چرا استاد?
_گفتن به دلیل مشکلات شخصی.
صدای همهمه کلاس بلند شد یکی گفت:
_ بهتر.
یکی دیگه گفت:
_عین ازرق شامی بود.
روی صندلی تقریباً پرت شدم دیگه صدای اطرافم رو نمیشنیدم سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم.
خدایا من دارم تاوان چیو پس میدم. قرار بود مال من شه اینکه کلا رفت.
دیگه به غیر از صدای گریه خودم هیچ صدایی رو نمیشنیدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت202_2
💕اوج نفرت💕
پروانه به زور سرم رو بالا آورد و نگران گفت:
_خوبی نگار!
با هق هق گریه نگاهش کردم کنار گوشم گفت:
_همه فهمیدن چی شده، یکم خوددار باش.
با گریه گفتم:
_ نمیتونم، رفته پروانه، کلا رفته.
_ باشه، بسه، بریم بیرون.
کیفم رو برداشت زیر بازوم رو گرفت رو به استاد گفت:
_ببخشید استاد ایشون حالشون خوب نیست میشه ما بریم بیرون.
بفرمایید استاد رو شنیدم
تمام سنگینی بدنم رو روی پروانه انداختم و خودم به سمت در کشوندم پروانه کنار گوشم گفت:
_همه دارن نگاه میکنن.
اهمیتی به نگاه سنگین بقیه ندادم و وارد حیاط دانشگاه شدیم حالم دست خودم نبود انگار تمام خودم رو گم کرده بودم.
_ رفت پروانه.
_ چون آدم درستی بوده، چون نتونسته با خودش کنار بیاد.
یه مدت چشم به زن شوهردار داشته
پروانه رو باشدت هول دادم تعادلش رو حفظ کرد و متعجب نگاهم کرد با فریاد تو اوج گریه گفتم:
_اون شوهر من نیست.
بین فریاد و گریه نفس صدا داری کشیدم.
_ نیست.
روی صندلی نشستم و هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.
دست پروانه روی شونم نشست.
_نگار!
فوری دستش رو پس زدم و ایستادم کیفم رو از دستش کشیدم و با خشم نگاهش کردم.
_ دنبال من نمیآی.
چند قدم ازش فاصله گرفتم و دوباره برگشتم سمتش تهدیدوار گفتم.
_فهمیدی?
از نگاهش هیچی نفهمیدم و به راهم ادامه دادم. اشک بی وقفه از چشم هام پایین میریخت بی هدف تو خیابون راه میرفتم که چشمم به مغازه ای افتاد که روی شیشه اش نوشته شده بود تاکسی سرویس قائم، جلوی در ورودی ایستادم و به پسر جوونی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم با بغض گفتم:
_ یه ماشین می خواستم.
نگاه متعجبش به چشمهای اشکیم و صورت پف کرده و صدای پر از بغضم کاملا محسوس بود.
اشاره کرد به پشت سرم.
_اون پراید ابیه بشینید.
_ یه راننده مسن می خوام.
ایستاد و خود کارش رو روی میز گذاشت و با صدای تقریبا بلندی گفت
_ حاج رضا، سرویس داری.
به ثانیه نکشید که پیر مردی با موهای جوگندمی از پشت
پرده ای که پشت پسر جوون بود بیرون آمد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_ بابا من که تازه اومدم نوبت من نیست.
پسر با دست به من اشاره کرد.
_ راننده مسن میخوان.
پیرمرد نگاهم کرد دستش رو تو جیبش کرد و سوییچ رو در آورد و به پژو سبز رنگش اشاره کرد.
_برو بشین دخترم.
روی صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم ماشین رو روشن کرد. از آینه نگاه کرد و گفت:
_کجا برم بابا?
بغضم فعالتر شد با صدای گرفته ای گفتم:
_ نمی دونم.
سرش رو پایین انداخت آروم گفت:
_برم شاهچراغ?
اشک روی گونم ریخت.
_ نه.
_شما بگو من کجا برم. همون جا میرم.
_ یه بیابون، یه جا که هیچکس نباشه می خوام تنهایی گریه کنم.
دوباره از آینه نگاهم کرد و سرش رو تکون داد و لا اله الا اللهی زیر لب گفت و ماشین راه افتاد.
تنها صدایی که تو فضای ماشین پخش میشد صدای فین فین من بود.
نیم ساعت بعد ماشین متوقف شد و با یک نگاه کوتاه متوجه شدم جلوی حرم شاه چراغ ایستاده کلافه گفتم:
_ آقا من که گفتم برید بیابون.
برگشت سمتم.
_دخترم برو اینجا آروم میشی بیابون به چه کارت میاد .
_اینجا رفتم، ازش خواستم، جواب نداد.
_ تو از کجا میدونی جواب نداده بابا ?
صدای پر از بغضم بالا رفت.
_ چون رفت. اونی که میخواستم رفت.
_ تو از آینده خبر نداری بابا.
درمونده نفسی تازه کردم.
_گذشته و آینده من مثل هم هست. پر از بدبختی و تنهایی.
کرایه ماشین رو با حرص روی صندلی گذاشتم و پیاده شدم. به صدای دخترم دخترم گفتن هاش توجهی نکردم به گنبد نگاهی کردم.
و دلخور گفتم:
_جواب منو ندادی.
صورتم رو برگردوندم گوشیم رو خاموش کردم و به پیاده روی بی هدفم توی خیابون ادامه دادم.
خدایا من غرورم را زیر پا گذاشتم دوست داشتم با تمام اینها داشته باشمش. چرا زندگی من انقدر تلخ و غم انگیزه ?چرا باید چهار سال پیش زبونم کوتاه می بود ?چرا من یک پدر و مادر نداشتم که ازم دفاع و حمایتم کنن? چرا انقدر زود پدر مادرم رو از من گرفتی.
چرا چرا گفتن هام به خدا تموم نشد تا هوا تاریک شد باید بر میگشتم تاکسی گرفتم و سمت خونه رفتم.
تو شرایط عادی تاخیر ده دقیقهای باعث اضطرابم می شد اما الان هیچ حسی ندارم وارد خونه شدم صدای میترا که تند تند حرف می زد رو شنیدم.
_ اردشیر جان آروم باش باهاش حرف می زنیم خواهش میکنم.
برگشتم و خیره نگاهشون کردم
هر دو دستش رو روی سینه عموآقا گذاشته بود و مانع حرکتش به طرف من بود.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#پارت203
_تو معلوم هست کدوم گوری بودی داری چه غلطی می کنی ?
دلخوریم از عمو آقا بیشتر از همه بود با حرص نگاهش کردم.
_ ارشیر یکم آروم باش بزار من ازش میپرسم.
عموآقا یک قدم جلو اومد و میترا رو به عقب هول داد از لای دندون های به هم کلید شدش گفت:
_سرت توی کدوم آخور گرمه که اینطوری میری میای خونه?
عصبی گفتم.
_تو اخوری که دوستش دارم.
از لحنم جا خورد. میترا متعجب اسمم رو صدا کرد.
تن صدام رو بالا بردم.
_ بهتون میگم کجا بودم.
دستم رو اروم روی قفسه سینم زدم و با بغض گفتم:
_ چرا من اینقدر بدبختم. چرا نمی تونم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. چرا هیچ وقت هیچ حقی نداشتم.
بغضم شدید تر شد.
_من گناه دارم، چرا باید تا اخر عمر به پای اون محرمیت بسوزم? چرا نباید دل ببندم یا اگه دل ببندم وقتی بفهمن به چشم یه ادم کثیف نگاهم کنن. حتی حاضر نشن حرف هام رو بشنون.
اشک روی گونم ریخت.
بدون اینکه جلوی صورتم رو بگیرم عصبی اشکم رو با پشت دست از روی صورتم پاک کردم و رو به عمو آقا گفتم.
_ چهارسال میخوای درستش کنی. ولی فقط زندانیم کردی.
چهار سال پیش قول دادید برید فسخش رو بگیرید ولی نگرفتید.
چهار سال فقط دارید برام حرف میزنید.
حالم از این زندگی بهم میخوره حالم از خودم، از شما، از تهران به هم میخوره.
حالم از این که چرا زنده ام و دارم نفس میکشم به هم میخوره.
موبایلم رو از کیفم در آوردم و پرت کردم وسط اتاق.
_این رو هم دیگه نمیخوام.
پا تند کردم و وارد اتاق شدم در رو بشتم روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم. انقدر گریه کردم که دیگه اشکم خشک شد بی حال و بی جون پشت در اتاق خوابیدم.
با سرمای شدیدو لرزش بدنم چشم باز کردم تو محیط غریبی بودم. کمی طول کشید تا اطراف رو بشناسم در نهایت متوجه شدم که توی درمانگاهم به دستم سرم وصل بود تمام بدنم میلرزید دهنم خشک بود.
تلاش کردم تا حرف بزنم.
_س...سر...سردمه.
هیچ کس نبود سرم رو بلند کردم چشمم به پایین تخت افتاد بزور نشستم تا پتوی پایین تخت رو روی خودم بکشم.
میترا وارد اتاق شد ،از شدت لرز دندون هام به هم می خوردن.
_تو چرا می لرزی?
با سرعت پیشم اومد پتو رو روی پاهام کشید. کمکم کرد تا بخوابم پتو رو تا زیر گردنم کشید بالا.
_ الان خوب میشی. صبر کن.
رفت و چند دقیقه بعد با پرستاری برگشت.
سرمم رو چک کرد.
_ هیچی نیست به خاطر سرمه فشارش پایین بوده و ضعف هم کرده چند دقیقه دیگه صبر کنید.
پرستار فوری رفت میترا نگران دستم رو گرفت به زور لب زدم.
_ع...مو آق...ا ک...جاست?
_بیرونه، من گفتم نیاد داخل.
_بگ...ید بی...اد.
_ مطمئنی?
با سر گفتم بله
پتویی که میترا روم انداخته بود کار خودش رو کرد و از لرزش بدنم کم شد.
عمو اقا نگران روبهرو ایستاد
اشک از گوشه ی چشمم با دیدنش پایین ریختن. لب زدن
_ ب...بخشید.
اینقدر صدام آروم بود که خودم هم به زور شنیدم.
متوجه نشد جلو اومده گوشش رو کنار لب هام گذاشت.
_ چی میگی عزیزم?
بغضم نمیذاشت تا حرف بزنم.
_ ببخشید.
سرش رو بالا آورد و نگاه معنی داری بهم انداخت.
_چیکار کردی تو?
نگاهم رو ازش گرفتم دستی به پیشونیم کشید و موهام رو داخل مقنعه ام کرد.
_آروم باش، میریم خونه حرف میزنیم.
حضور عمو آقا به من آرامش داد و آروم آروم لرزش بدنم قطع شد.
دوباره خوابیدم.
_ نگار.
پلکم رو باز کردم با احمدرضا چشم تو چشم شدم پر از محبت و با عشق نگاهم می کرد.
_ بیدار نمیشی?
ایستاد و چادرم رو گرفت سمتم.
_بلند شو که خیلی دیره.
خیره نگاهش کردم خم شدو گونه ام را بوسید.
_ بلند شو هم منتظرن باید ببرمت...
با صدای آروم و ملایم میترا چشم باز کردم.
_بلند شو.برات سوپ اوردم.
انگشتم رو جای بوسه احمدرضا گذاشتم و پاکش کردم.
توی خونه بودیم و من اصلا متوجه نشدم که کی من رو به خونه اوردن.
به کاسه سوپ نگاه کردم و بی اشتها گفتم:
_میل ندارم.
دستش رو پشت سرم گذاشت و کمک کرد تا بشینم.
_به زور باید بخوری.
کلافه گفتم:
_ خواهش می کنم.
مصمم تر نگاهم کرد.
_باشه من میرم ولی اگه این کاسه خالی نباشه اردشیر بر میگردونه اونوقت خودش میاد .
از روبرو شدن با عمو آقا واهمه داشتم شاید خجالت میکشیدم.
کاسه رو گرفتم.
_ باشه میخورم.
_ یه سوال بپرسم.
قاشق رو توی دهنم گذاشتم.
_ بپرسید.
_ امروز با اون بودی?
قاشق رو توی کاسه رها کردم
_نه.
_پس کجا بودی?
_ الکی تو خیابون راه میرفتم.
_اونجا بود?
_ نمیدونم. الان حالم خوب نیست.
نفسی کشید و صاف نشست و گفت:
باشه عزیزم هر جور راحتی. فقط خواهش می کنم بهم بگو.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمایت قاطع اژهای از طرح نور «فراجا»
🔰اژهای: اگر پلیس به کسی تذکر داد و او تمرد کرد یا به پلیس تعرض کرد با متخلف طبق قانون برخورد میکنیم.
🔻هرجا اشکال و ایرادی بود آن را رفع میکنیم.
📣📣موج تشکر از آقای اژه ای برای حمایت از نیروی انتظامی و درخواست محاکمه علنی لیدرهای اصلی اختلاسگران عفاف و حجاب
📲شماره تماس آقای اژه ای
09122263000
😍رسول خدا می فرمایند: اگر کسی را در کار خیر راهنمایی کردی ، در همان کار شریکی 👏👏
در تمام گروه ها ارسال کنید تا در اجر و پاداش عظیمش شریک باشید
#نشر_طوفانی 🌪
#پارت204
💕اوج نفرت💕
میترا با ظرف خالی سوپ از اتاق بیرون رفت. من اما روی روبرو شدن با عمو آقا رو نداشتم. به پهلو خوابیدم. به گذشته پوچ و آیندهای که هیچ امیدی بهش نیست فکر کردم. نفس های عمیقی که بهانه ی آه کشیدن بود هم تمامی نداشت. دو روز از اتاق بیرون نرفتم حتی به اسرار میترا برای دانشگاه رفتن هم اهمیتی ندادم. دانشگاهی که روزهایی برام دلیل زندگی بود هم دیگه به دردم نمیخورد.
روز سوم تو اتاق زانو هام رو تو آغوش گرفته بودم و خودم رو جلو و عقب می دادم که صدای در اتاق بلند شد. کلافه نفسم رو بیرون دادم.
میترا دست از سرم برنمیداره، من نمیدونم حالا که عمو آقا برای بیرون نرفتنم حرفی نمی زنه میترا چرا بی خیال نمیشه.
محبت های مادرانش و حسش به خودم رو نمی تونم در نظر نگیرم.
_بله میترا جون.
در اتاق باز شد. در کمال ناباوری پروانه سرش رو داخل آورد. فکر میکردم با رفتاری که اون روز باهاش داشتم دیگه باهام حرف نمیزنه.
_سلام، مهمون نمیخوای بی معرفت.
درمونده سرم رو پایین انداختم. داخل اومد. در و بست نشست. اروم لب زدم:
_سلام.
_الان این چه قیافه ایه?
_ ببخشید پروانه.
_ کدوم کارت رو? اینکه سرم داد زدی? هولم دادی? یا دیگه نمیای دانشگاه?
شرمنده تر از قبل گفتم:
_ اینکه محبتهای خواهرانت رو ندیده گرفتم.
آروم روی پام زد.
_اون که عیبی نداره. دعوای خواهرانه بود. ولی غیبت دیروز دانشگاهت رو نمی بخشم.
لبخند بی جونی زدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_ من دیگه نمیام دانشگاه.
_دنیا که تموم نشده عزیزم، تو باید برای زندگی خوب بجنگی.
_ مگه تو میجنگی?
سکوت چند لحظه ای با نگاه خیره هردومون تو اتاق حاکم شد، ادامه دادم
_ من دوست دارم نجنگیده آروم زندگی کنم، مثل بقیه.
پروانه برای اینکه حرف رو عوض کنه لبخند پهنی زد.
_ اصلا میدونی چرا اومدم اینجا.
فقط نگاهش کردم که ادامه داد
_ هر چی بهت زنگ زدم، خاموش بودی. منم اومدم.
_ گوشیم شکسته.
_ عیب نداره الان حضوری بهت میگم، بگو دیشب کی زنگ زد?
میدونستم کی زنگ زده، چون خودم بهش شماره دادم. ولی دوست ندارم این حس خوشحالیش رو خراب کنم.
_ کی?!
_ مادر آقای ناصری.
نمایشی تعجب کرد
-واقعا?!
ً خندید به نشانه تایید سرش رو تکون داد
_گفتن اگه اجازه بدید بیایم، بابام هم به مامانم گفت بهشون بگو اجازه بدید یکم تحقیق کنیم. چشم. اونم قبول کرد. آدرس و شماره تلفن دادن.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم.
_مبارک باشه عزیزم.
_ ممنون انشالله نوبت خود...
حرفش رو نصفه گذاشته و خیره نگاهم کرد.
_ ناراحت نشدم، عادت دارم.
_ ول کن توروخدا، زندگی روال عادی خودش رو داره.
دلخور نگاهش کردم.
_ پروانه کجای زندگی من روال عادی داشته که الان داشته باشه?
نفس سنگینی کشیدم.
_ اون از پدر و مادرم که هیچکدوم عادی نبودن.
سوالی نگاهش کردم.
_ این عادی که دختر بچه سیزده ساله هم پدر نداشته باشه هم مادر?
بعد هم مجبور بشه تو خونه ای زندگی کنه که هر دقیقه تحقیر بشه? من فقط توی اون روزها علاقم به رامین رو عادی می دیدم. که اونم از سر بیکسی و کمبود محبت بود.
اون محرمیتم عادی بود یا ازدواجم? یا این چهار سال دوری و اینکه نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و بهش دل ببندم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
#سلام_مولا_جان♥️
وقتی سلامت میکنم باور دارم
جواب سلامم را میدهی و به
حرف های دلم گوش میکنی
ای مهربان تر از پدر،دلم پرگشودن
در هوای شما را می خواهد...
رهایی در آسمان پاک حضور شما...
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج