#پارت549
💕اوج نفرت💕
کلافه و عصبی سمت اتاقش رفت. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم
_عجب عیدی شد امسال
میز رو جمع کردم و منتظر اومدن عمو اقا روی مبل نشستم. نکنه پدر ناهید با تهران اومدنشون مخالفه. نباید تصمیمی بگیرم صبر میکنم بعد از اینکه علیرضا گفت پدر ناهید چی بهش گفته نظر قطعیم رو به احمدرضا میگم.
صدای در خونه بلند شد. لبخند کم رنگی برای حضور عمو اقا روی لب هام نشست. با اینکه بیشتر مواقع بهم سختگیری میکنه و با زور حرفش رو بهم تحمیل میکنه ولی خیلی دوستش دارم. در رو باز کردم. و به چهره ی جدیش نگاه کردم
_سلام. خوش اومدید.
جواب سلامم رو زیر لب داد و به میترا اشاره کرد با دیدن میترا متوجه حضور احمدرضا و مرجان هم شدم و ناخواسته لبخندم پهن شد نگاهم روی احمدرضا ثابت موند.
مهمون ها یکی یکی داخل اومدن و آخرین نفر احمدرضا بود. اهسته لب زد
_خوبی
با تن صدای پایین جوابش رو دادم
_تو رو که دیدم خوب شدم.
سریع نگاهی به خونه انداخت خم شد و صورتم رو بوسید. فوری به اطراف نگاه کردم و لبم رو به دندون گرفتم. کسی متوجه ما نبود اهسته گفتم
_زشته مراعات کن.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایت کرد
_حواسم بود کسی نگاه نمیکرد.
با هم همقدم شدیم متوجه در باز اتاق علیرضا شدم از تو اینه ی اتاق خیلی جدی نگاهمون میکرد.
حتما بوسه ی احمدرضا از من رو دیده نگاه از نگاهش برداشتم و خجالت زده شروع به پذیرایی از مهمون ها کردم.
چند لحظه ی بعد علی رضا هم به جمعمون اضافه شد.
مرجان لبش رو با دندونش به بازی گرفته بود و به روبرو نگاه میکرد و تکون های ریز پاش هم حسابی رو اعصاب بود.
میترا آهسته کنارم گوشم گفت
_ناهید گفت طوری که علیرضا نفهمه بهش زنگ بزنی.
متعجب نگاهش کردم
_چی شده؟
نیم نگاهی به جمع مردونه که با هم در حال صحبت بودن انداخت.
_مثل این که از شرایط علیرضا به خانوادش چیزی نگفته بوده پدرش میخواد براش جهیزیه بخره که ناهید میگه فعلا نخرید وقتی علتش رو عنوان میکنه پدر و برادر هاش عصبی میشن و میگن که اجازه نمیدن ناهید برای زندگی بره تهران. ناهید بر این عقیدس که میتونه همه رو راضی کنه گفت که قبلش باید با تو صحبت کنه.
اگر شرایط علیرضا برای تهران اومدن جور نشه من چه جوری باید دور ازش زندگی کنم.
_شمارش رو دادی؟
_دارم ولی چه جوری بهش زنگ بزنم مدام جلو چشم علیرضام
_نمیدونم. یه کاریش بکن دیگه
_باشه زنگ میزنم
به مرجان اشاره کردم
_این چشه؟
_قبل اینکه بیایم پایین نمیدونم احمدرضا چی بهش گفت که رفته تو فکر. نمیخواد شیراز بمونه اصرار داره برگرده تهران.
رو به مرجان گفتم
_مرجان میخوای بری
نگاهش رو به من داد و با سر تایید کرد
_یعنی عروسی نمیمونی
_خیلی دوست دارم ولی نگران مامانم من یا احمدرضا پیشش نباشیم ناراحتی میکنه.
عمو آقا گفت
_تنها میخوای برگردی؟
مضطرب نگاهش رو به عمو داد احمدرضا پیش دستی کرد.
_بلیط هواپیما میگیرم براش.
_من یه کاری تهران دارم میخوام پس فردا برم. اگه میتونی صبر کن با هم بریم نمیتونی هم عیب نداره من یه روز زودتر میام
با تشر به احمدرصا گفت
_یه زن تنها با این وضعیت باید تنها برگرده.
احمدرصا گفت
_عمو دیگه چاره ای ندارم.
_چارتون حرف زدنه دیدی که راه بهتری پیدا شد. من نمیدونم شما جوون ها چرا نمیخواید بفهمید که ادم قبل از تصمیم با یه بزرگتر مشورت میکنه.
میترا که متهصص پایان دادن به این بحث ها بود گفت
_خب خدا رو شکر که یه راه حل پیدا شد.
عمو نگاهش رو از احمدرضا برداشت ناهید کنار گوشم گفت
من و اردشیر میخواستیم بریم مسافرت به خاطر عروسی قرار شد عقب بندازیم ولی چون قرارمون خانوادگی بوده همه صبح هفتم راه میافتن ما بلافاصله بعد از تموم شدن عروسی. بهت کلید میدم شب عروسی با احمدرضا برید خونه ی ما ناهید و علیرضا تنها باشن بهتره
لبخندی به مهربونیش زدم و چشمی زیر لب گفتم.
میترا حواسش به همه هست. باید از حضور مهمون ها استفاده کنم و همین الان به ناهید زنگ بزنم فقط خدا کنه احمد رصد دنبالم نیاد.
اروم گفتم
_میترا جون من اگه الان برم اناق له ناهید زنگ بزنم مطمعنم احمدرضا هم میاد از طرفی دیگه وقت نمیشه چی کار کنم.
سرش رو تکون داد با صدای بلند گفت
_نگار یه لحطه بریم اتاقت من به کار باهات دارم.
منتطر جواب نشد و سمت اتاق رفت ایستادم گوشیم رو از روی اپن برداشتم و سمت اتاقم رفتم که متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی تلفن همراه توی دستم افتادم. وارد اتاق شدم و در رو بستم. احمدرصا سینه خیز کف اتاق جلو میرفت
فوری شماره ی ناهید رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت550
💕اوج نفرت💕
با خوردن اولین بوق با صدای گرفته ای خیلی اهسته جواب داد
_الو نگار جان
_سلام. چی شده
صداش میلرزید و این کاملا معلوم بود.
_تو رو خدا یه کاری کن علیرضا تنها نیاد اینجا. قانعش کن با اردشیر خان بیاد
_اخه چی شده
با گریه ادامه داد
_اگه این کار رو که گفتم نکنی همه چیز خراب میشه.تو رو خدا نگار
_باشه عزیزم من تمام تلاشم رو میکنم فقط کاش یه اشاره ی کوچیک میکردی یکم استرس گرفتم.
_بابام وقتی فهمید من قراره برم تهران زندگی کنم انقدر عصبی شد که ترسیدم حرف بزنم الانم نمی تونم حرف بزنم باهاش ولی در حصور اردشیر خان مطمعنم به حرف هام گوش میکنه. من بارم لهت زنگ میزنم فعلا باید برم خداحافظ
بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و به میترا که کنجکاو نگاهم میکرد خیره شدم.
_چرا همه چی انقدر بهم ریخته
_درست میشه. چی گفت ؟
_میگه ندار علیرضا تنها بیاد بگو با ارشیر خان بیاد
گوشی توی دستم شروع به لزیدن کرد به صفحش نگاه کردم با دیرن شماره ی احمدرصا نفس سنگینی کشیدم.
_ناهیده؟
سرم رو بالا دادم
_احمدرضا دید گوشی اوردم تو اتاق
_بعش نگو تا کارها درست شه برادرت بفهمه خواست ناهید چی بوده شاید ناراحت شه.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم.
_بله
_نمیای بیرون؟
_چرا الان میان.
_با کی حرف میزدی؟
_با میترا جون
_پس چرا گوشی بردی.
کلافه گفتم
_میخواستم یه عکس نشونش بدم. احمدرصا این سوال ها یعنی چی
_هیچی عزیزم زود بیا بیرون
تماس رو قطع کرد. میترا در حالی که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت
_من عاشق گیر های اینجوری مردهام
_وا، چرا؟
_دیشب حرف فیلم بردار شد اردشیر گفت کار برادر زن برادر عباسی حرفه ای تر بود تا فیلم بردار شما. احمدرضا هم وقتی فهمید فیلم بردار عقد علیرضا کی بوده رنگش سرخ شده بود. الان به خیالش اینجوری بیشتر مراقبته
پشت چشمی نازک کردم پس برنامه ها دارم امروز.
_میترا جون من چه جوری علی رصا رو راصی کنم
ایستادو احمدرصا رو بغل کرد
_اون با من بیا بریم بیرون
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
enc_17041082311801403211757.mp3
4.34M
انقلاب علی گوهر ناب علی عالیجناب علی
ای دعا های همیشه مستجاب علی
.🤩🍰💛
با وقار علی یاور و یار علی
لیل و نهار علی
ذکر تو میده توان به ذوالفقار علی
جان فدای علی گره گشای علی رمز بقای علی
به تو رفته غیرت پسرای علی
😍💫💚
#میلاد_حضرت_زهرا (سلام الله علیها)
#پارت551
💕اوج نفرت💕
از اتاق بیرون رفتم نگاه احمدرضا روی من ثابت موند. ترجیح دادم کنارش بشینم. فوری کنار گوشم گفت
_نگار
_شاید یه روزی بهت گفتم
متعجب نگاهم کرد
_چی رو
نیم نگاهی به میترا که سرش رو کنار گوش عمو اقا برده بود و حرف میزد انداختم. لبخند حرص دربیاری زدم و خونسرد گفتم
_جواب سوالتو دادم که میخواستی بپرسی.
ابروهاش رو بالا داد و به شوخی گفت
_من اگه بخوام به جوابم برسم همین الان یه طوری میپرسم که جوابش رو بهم وعده ندی.
_منم چون میدونم الان نمیتونی اونجوری بپرسی با خیال راحت جواب نمیدم.
طوری که میخواست خودش رو ثابت کنه گفت
_امتحان کنیم؟
تو چشم هاش خیره شدم و با لبخند لب زدم
_نه.
_آفرین به تو. حالا مثل یه دختر خوب بگو گوشی رو بردی اتاق به کی زنگ زدی
_میگم صبر کن
نگاهم دوباره سمت میترا و عموآقا رفت عمو به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد.
_چرا نمیزاری مرجان برای عروسی بمونه
_خودش یهو گفت میخوام برم. گفتم صبر کن پس فردا میبرمت پاشو کرد تو یه کفش که کار واجب دارم باید برم.
به مرجان که دیگه فکر نکنم پوستی برای لب هاش مونده بود از بس که با دندون باهاش بازی کرده بود نگاه کردم. مطمعنم این عجله برای برگشتش مربوط به همون پیامی که با عصبانیت با گوشیش میداد. حسی درونم میگه نباید به احمدرصا در این رابطه حرفی بزنم. با صدای عمو اقا از فکر بیرون اومدم.
_علی جان شما امروز جایی میری؟
علیرصا کمی رو مبل جابجا شد
_نه فقط خونه ی پدر خانومم
_چه خوب پس من هم باهات میام با پدر خانومت کار واجب دارم.
علیرضا نیم نگاهی به من انداخت. طوری که اصلا مایل به این همراهی نیست گفت
_باشه. فقط من باید تا قبل از ظهر اونجا باشم شما کاری ندارید.
_نه امروز کلا بیکارم.
میترا ایستاد و رو به مرجان گفت
_بلند شو بریم بالا نهار آماده کنیم
رو به علیرضا گفت
_شمام کارتون که تموم شد بیاید بالا نهار دور هم باشیم.
عمو اقا رو به احمدرضا یا علی گفت و ایستاد
_پس من میرم حاضر میشم میام دنبالت.
علیرضا که حسابی از پیشنهاد عمو کلافه بود باشه ای گفت و تا دم در مهمون ها رو بدرقه کرد.
احمدرصا که انگار ماموریت داشت امروز فقط کنار گوشم و اهسته حرف بزنه گفت
_من جواب سوالم رو نگرفتما
_جواب سوالت رو با تصمیمم یکجا بهت میدم
اخم هاش تو هم رفت
_یعنی کسی که بهش زنگ زدی تو تصمیمت تاثیر گذاره!
_هست. ولی اونی که تو فکر میکنی نیست
_نگار دارم عصبی میشم لطفا بگو به کی زنگ زدی.
صدای احمدرضا گفتم عمو اقا باعث شد تا نگاه از نگاهم برداره.
_بیا دیگه.
_چشم اومدم.
کنار گوشم لب زد
_من بر میگردم.
بی میل خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم
گفتی که شرط دلشدگی سرنهادن است
این سر چه قابل است وجودم فدای تو
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
19.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 به کانال سفره باب الحوائج خوش آمدید! 🌹
✨ آیا به دنبال راهی برای برآورده کردن حاجات خود و یادآوری عزیزان از دست رفتهتان هستید؟ در کانال ما، شما را به دنیایی از دعا، نذورات و مراسم معنوی دعوت میکنیم!
💖 ویژگیهای کانال ما:
- دعاهای مؤثر برای حاجتروایی
- یادبود و هدیه به اموات
- برگزاری روضههای معنوی و یادبود برای عزیزان از دست رفته
- جشنهای شاد به مناسبتهای مختلف با حضور اعضای کانال
- برگزاری سفره باب الحوائج برای عزیزانی که در هر جایی هستند و امکان حضور ندارند، تا حاجاتشان برآورده شود.
- هزینه برگزاری سفره به مقداری که نیت دارید، بستگی دارد. ما این کار را با نیت خالص و برای برآورده شدن حاجات شما انجام میدهیم.
- تجربیات و داستانهای الهامبخش از اعضای کانال
- فضای دوستانه برای تبادل نظر و همدلی
📅 هر روز با محتوای جدید و مفید در خدمت شما هستیم. با دعوت از دوستان و عزیزانتان، این سفره معنوی را گسترش دهیم!
🔗 [لینک کانالhttps://eitaa.com/bablhvaej]
🌟 بیایید با هم در این مسیر معنوی قدم برداریم و در کنار هم، جشنها و مراسمهای معنوی را برگزار کنیم!
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک به ساخت منزل خانوادهی محروم!
یکی از خانوادههای پرجمعیت روستایی به سختی تونسته در زمینی که براشون تهیه شده ساخت و ساز رو شروع کنه ولی بیشتر از این براشون مقدور نیست و توان تکمیل کردن خونه رو ندارن! توی شرایط سخت زمستان انشاءالله با کمک شما بتونیم خونهی این بندگان خدا رو تکمیل کنیم.
با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست که مورد اعتماد فعالان رسانهای و کانال های مختلف هست و میتونید نذورات و صدقات خودتون رو به حسابهای این مجموعه واریز کنید.
اطلاعات بیشتر از این مجموعه👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9