زینبی ها
رفقا از #پنجمیلیونیکهبابتبدهیسیستم باقی مونده #۳۵۷۰جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتو
رفقا یاعلی بگید با ۱۰هزار تومن بیست هزار تومن کمک کنید بتونیم بدهی سیستم هیئت تسویه کنیم
اجرتون با آقا امام حسین(ع)
ما رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید🙏
#پارت304
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن صبحانه البته زیر نگاه پر استرس و سنگین احمدرضا ، علیرضا گفت اونا پایین میرن تا من اماده شم. به اتاقم رفتم و لباس هام رو پوشیدم برگشتم تا از اتاق بیرون برم که متوجه عمو اقا شدم تکیه اش رو به چهارچوب در داده بود و غمگین نگاهم میکرد.
_خوبید?
_من به نظر خودم تو این چهار سال کار درستی کردم.
جلو رفتم و دستش رو گرفتم.
_عمو آقا محبت هاتون رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. نظرتون هم برام محترمه. مطمعنم کار درستی انجام دادید.
خم شد و پیشونیم رو بوسید و با چشم های پر از اشک گفت:
_بهت وابسته شدم. داری میری انگار داری قلبم رو با خودت میبری
برای اولین بار صورتش رو بوسیدم
_برمیگردم
لبخند پر از محبتی زد
_برنگرد. بمون زندگی کن. ولی گاهی پیش من هم بیا.
از دلتنگیش بغضم گرفت.
فاصله مون رو پر کردم و دست هام رو دور کمرش حلقه کردم. محکم من رو تو اغوشش گرفت و نفس سنگینی کشید.
چشم میترا هم دست کمی از عمو اقا نداشت.
با یه سینی که توش قران و آب بود جلوی در ایستاده بود.
جلو رفتم
_میترا جون خیلی در حقم مادری کردید. سینی رو روی جاکفشی گذاشت و اشکش رو پاک کرد صورتم رو بوسید
_تو ارزوی چند ساله ی من بودی.
لبخند زدم و متقابل بوسیدمش از اغوش گرم و پرمحبتش بیرون اومدم و هر سه سوار اسانسور شدیم.
پایین نه خبری از مش رحمت بود نه پسرش. رو به عمو اقا به میز خالی نگهبانی گفتم
_اینا نیستن?
_نه دو روزه مش رحمت بیمارستان بستری شده پسرش هم کنارشه بیچاره از دانشگاهشم افتاده سر پدرش
پس همینه که احمدرضا تونسته بدون اطلاع نگهبانی بیاد بالا.
از ساختمون خارج شدیم میترا از زیر قران ردم کردم. نگاه کردن به چشم های عمو اقا ازارم میداد ولی نگاهم رو ازش دریغ نکردم و دوباره ازش خداحافظی کردم.
احمدرضا عینک دودیش رو به چشم هاش زده بود دست به سینه به کاپوت ماشین تکیه داده بود. با دیدن من عینکش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد. علیرضا هم کمی اون طرف تر با تلفن همراهمش حرف میزد.
سمت ماشین رفتم احمدرضا فوری در عقب رو باز کرد بدون هیچ حرفی سوار ماشین شدم.
_چادرت کو?
توی دلم خالی شد
_تهران موند.
_اینجا ها چادر نمیفروشن?
دوباره زبونم تلخ شد
_فروختنش میفروشن انگیزشو نداشتم.
_حجاب مگه انگیزه داره?
_گاهی داره.
نگاه تیز و دلخورش رو برداشت
و در رو بست.
نفس کشیدن برام سخت شد فوری شیشه رو پایین کشیدم. نمیدونم این تنگی نفس از دلتنگیم برای شیراز و عمو اقا ست یا برای برگشتن به تهران و روبرو شدن با شکوه.
یعنی واکنش شکوه با دیدن من چیه? هنوز هم طلبکاره یا برملا شدن رازش باعث شرمندگیش شده? اصلا اون بلده شرمنده باشه?
با صدای بسته شدن در ماشین به علی رضا که روی صندلی شاگرد نشسته بود نگاه کردم.
_خودت رانندگی نمیکنی?
از تو اینه نگاهم کرد.
_نه مسیر طولانیه. یکمم خوابم میاد احمدرضا تا یه مسیری میشینه بعد جابه جا میشیم
به احمدرضا که داشت از عمو اقا و میترا خداحافظی میکرد نگاه کردم.
دلم براش میسوخت قربانی نفرت مادر و زیاده خواهی داییش شده زندگیش رو از دست داده. همسرش رو ازدست داده. و از موهای سفید جلوی سرش، هر چند کم میشه فهمید که ارمغان این سالها جز عذاب براش نبوده. کاش میتونستم کاری کنم تا ارامشی برای این روزهاش باشم ولی گناه مادرش رو نمیتونم ببخشم.
نفرت چقدر باید عمیق باشه تا سالها بیخیالش نشی حتی با جابه جا کردن بچه ها هم دلش راضی نشد و هفده سال من رو ازار داد.
با صدای بسته شدن در ماشین به احمدرضا نگاه کردم اینه ی ماشین رو طوری تنظیم کرد که من رو ببینه.نگاه ازش گرفتم و سرم رو سمت مخالفش چرخوندم و عمو اقا و میترا رو که برای من دست تکون میدادن نگاه کردم. شیشه ی ماشین رو پایین دادم و با لبخند اما پربغض براشون دست تکون دادم.
ماشین راه افتاد با حرکت ماشین سرم رو با نگاه به عمو اقا و میترا چرخوندم تا از دیدم خارج شدن
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه حکیمانه حضرت آقا حجاب رو تفسیر فرمودند 👌
«چادر حجاب ایرانی است»
به خلاف تفکری که در داخل و خارج القا میکنه چادر فقط حجاب اسلامی هست و با حجاب نمیشه پیشرفت کرد، حضرت آقا خیلی عالی این مسأله رو تبیین فرمودند
کلیپ و ببین و برای اونایی که چادر رو حجاب عرب ها میدونن بفرست و به ایرانی بودنت افتخار کن😍
#چادر_حجاب_برتر
#یا_زینب
#پارت305
💕اوج نفرت💕
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم به روبرو نگاه کردم.
ناخواسته اشک روی گونم ریخت
چهار ساله با تمام سختگیری های عمواقا بهم خوش گذشته و روزگار خوبی تو شیراز داشتم. هر چند که قصد برگشتن دارم ولی دلم گرفته از این دوری، هر چقدر هم کوتاه.
متوجه نگاه گاه و بیگاه احمدرضا از تو اینه ی ماشین به خودم شدم.
گاهی بهش نگاه میکردم و چشم به چشمش میدوختم. گاهی هم کلافه از نگاه سنگین پر حرفش نگاهم رو به بیرون میدادم. در نهایت کشش علاقه ای که بینمون وجود داشت دوباره نگاهم رو به نگاهش میدوخت.
با صدای علیرضا هر دو چشم از هم برداشتیم
_داداش میخوای خودم بشینم. حواست به پشتته داری به کشتنمون میدی.
احمدرضا به روبرو خیره شد و سکوت کرد.
_اصلا میخوای برو عقب بشین.
_نه داداش. حواسم هست.
_فقط نکشیمون که من هنوز زنم نگرفتم.
لبخندی به حرفش زدم و کنی خودم رو جلو کشیدم.
_راستی چرا تا حالا ازدواج نکردی?
علی رضا کمی چرخید و با شیطنت نگاهم کرد.
_قصدش رو دارم. یه بارم عاشق شدم. ولی تو زرد از اب دراومد.
لبخند از روی لب هام محو شدم و دلخور نگاهش کردم با حرف احمدرضا سرم یخ کرد.
_چرا تو زرد?
مطمعنم چیزی از اون روزها بهش نمیگه ولی استرس گرفتم و ملتمس نگاهش کردم.
علیرضا با صدای بلند خندید.
_شوخی میکنم. من قصد ازدواج داشتم که فهمیدیم نگار زندس قرار شد بیام با نگار بریم خاستگاری که اون اتفاق افتاد. بعدشم من افسردگی گرفتم و دختری که مادرم درنظر داشت ازدواج کرد. چند سالی ادرسی از نگار نداشتم مادربزرگمم نمیداد مثلا میخواست من رو پیش خودش نگه داره. بعد که اومدم ایران دید مقاومت فایده نداره ادرس رو داد.
چرخید سمتم.
_الان میخوام ازدواج کنم. این بار با نگار میرم خاستگاری.
علی رضا از خاطرات و اتفاق های زندگیش میگفت ولی احمدرضا هر لحظه بیشتر تو خودش فرو میرفت و به عمق فاجعه ای که مادرش درست کرده بود پی میبرد.
مسیر طولانی بود. هر دو ساعت جاشون رو عوض میکردن.تمام طول مسیری رو که رفته بودیم احمدرضا سکوت کرده بود. علی رضا گاهی حرف میزد که با جواب های یک کلمه ای از من و احمدرضا ترجیح میداد سکوت کنه.
ظهر شد باز هم به پیشنهاد علیرضا برای صرف نهار ایستادیم.
از ماشین پیاده شدم
احمدرضا کلافه نگاهم میکرد. و این نگاه کلافه سرچشمه از سوال هایی داست که موقع سوار شدن به ماشین ازم پرسید.
سمت رستوران سرراهی رفتیم. هر دو مرد همراهم برای سفارش غذا به صندوق رفتن و من هم اولین میز و صندلی خالی رو انتخاب کردم و نشستم.
کش مکش علی رضا و احمدرضا رو برای حساب کردن پول غذا نگاه کردم. در نهایت احمدرضا پیروز شد. صحبت کوتاهی با هم داشتن. احمد رضا سمت دری رفت که روش نوشته بود سرویس بهداشتی. علیرضا هم کنار من نشست. یکم جدی نگاهم کرد.
_تو چادری بودی?
نفس سنگینی کشیدم و به گلدون روی میز خیره شدم.
_از جلو در خونه اردشیر خان اخم هاش تو هم رفت تا الان گفتم چرا گفت نگار چادر...
_دوست ندارم اونطور زندگی کنم که اون میخواد.
ابرو هاش بالا رفت.
_اون مگه شوهرت نیست!
_نه فقط یه محرمیت موقته.
_که به ازدواج ختم شده پس شوهرته تا صیغه فسخ نشده.
دلخور گفتم:
_علیرضا تو طرفدار کی هستی?
_برادر تو. طرفدار حق. باید به حرف احمدرضا گوش کنی.
_اول صبر کنید ببینید این صیغه ادامه داره.
_هم تو دوستش داری هم اون. پس ادامه داره
_من اصلا دوست...
دستش رو بالا اورد و من رو به سکوت دعوت کرد
_کاری به چادر ندارم. کلا تو باید،
تاکید کرد
_باید. به حرف شوهرت گوش کنی.
بغض تو گلوم گیر کرد
_کدوم شوهر? احمدرضا...
_میدونم چی میخوای بگی. ولی اینا چیزی از حقش کم نمیکنه.
نگاهم رو به حالت قهر ازش گرفتم
حضور احمدرضا باعث شد تا هر دو ساکت بشیم.
دلخوریم به قدری بالا بودکه هر چی ازم پرسیدن چی میخوری جوابشون رو ندادم.
غذایی که برام سفارش دادند و بدون نگاه کردن به هردوشون خوردم.
سرم رو بالا گرفتم و به اطراف نگاه کردم احمدرضا با چشم از علیرضا پرسید چی شده اون هم سرش رو بالا دادو بهش فهموند که مهم نیست.
علیرضا به قدری مقید به حرفش بود که ناراحتی من براش مهم نبود.
من با حرف هاش موافقم ولی فاصله ی ایجاد شده و دلخوری زیاد بین من و احمدرضا باعث شده تا من نتونم این حق رو بهش بدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌