اینجا هیچ کس شبیه حرف هایش نیست
اما تو تفسیر دقیق چشم هایت بودی.
از جان عزیز تر داشتیم که رفت ...
مسافر ۱:۲۰💔
هدایت شده از حضرت مادر
#صدقهاولماهقمریفراموشنشه
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
#پارت569
💕اوج نفرت💕
لبخند بی جونی زدم حالم خیلی گرفته تر از اونیه که بخواد حالا حالاها جا بیاد.
بدون اینکه به جمع نگاه کنم وارد اتاقم شدم مانتوم رو پوشیدم روسریم رو روی سرم مرتب کردم.
کاش احمدرضا بلند شده باشه و مجبور نشم جلوی علیرضا بشینم .
از اتاق بیرون رفتم. انگار خدا صدام رو شنیده احمدرضا ایستاده بود و با علیرضا خداحافظی میکرد.
خداحافظی زیر لب گفتم منتظر کسی نشدم. سمت در رفتم تو راهرو ایستادم.
چند لحظه بعد احمدرضا هم امد . دستم رو گرفت سمت آسانسور رفت که گفتم
_ بیا با پله بریم.
قبول کرد و از پله ها بالا رفتیم کلید رو ازم گرفت در رو باز کرد. وارد شدیم بدون معطلی سمت بل رفتم و روش نشستم.
دستم رو روی سرم گذاشتم
_نگار خوبی
سرم رو بالا نیاوردم و تو همون حالت گفتم
_خوب نیستم
کنارم نشست و دستش رو روی پام گذاشت
_ چرا عزیزم
_ کی بهت زنگ زد
_بالا که گفتم مرجان
_چی گفت
_ مامان حالش خوب نبود گفت باهاش حرف بزنم غذاشو بخوره مثل اینکه از دیروز لج کرده و هیچی نخورده
خیره نگاهش کردم
_چرا؟
_ بهانه گیر شده به من عادت کرده باهاش حرف زدم آروم شد.
ناراحت بودم از اینکه چرا انقدر شکوه رو دوست داره. شاید انتظارم بی جاست اما دلم می خواد احمدرضا به خاطر ظلمی که مادرش در حق من کرده حداقل از محبتش نسبت به شکوه کم کنه. سرم رو پایین انداختم
_ بد اخلاقی نکن دیگه. من باید چیکار کنم که تو آروم باشی.
_ چه فایده داره من هرچی بگم تو میگی نمیشه
_ قول میدم که هرچی بگی نه نگم. به غیر از اینکه تهران نیای و خونه خودمون زندگی نکنی. بقیه هرچی تو بگی چشم.
تو چشم هاش خیره شدم
_بانو خانم رو بیرون کن.
درمونده نگاهم کرد
_مامان خیلی بهش وابسته است تنها کسی که میتونه راضی نگهش داره. بهش غذا بده. کمکش کنه.
سرش رو پایین انداخت
_ اما اگه تو بخوای بیرونش می کنم
_ آره بیرونش کن
_ باشه عزیزم برسم تهران میگم دیگه نیاد
نگاهم رو ازش گرفتم نگار چی رو سر چی خالی می کنی داری یه نفر رو از نون خوردن میندازی. شاید بانو خانم بدجنس باشه ولی به خاطر فقر، خودش رو درگیر شکوه کرده. مثل عفت خانم. چه فرقی باید برات داشته باشه.
اصلا دلم نمیخواد دیگه حرف بزنم احمدرصا ایستاد و سمت آشپزخونه رفت و با ظرف میوه بیرون آمد
_پرو شدم. دست کردم یخچالشون. بیا میوه بخوریم
_ میل ندارم
_شام هم کم خوردی
_اونم میل نداشتم
چرا لحنم با احمدرضا طلبکارانه س چرا وقتی تنها میشم انقدر باهاش بد حرف میزنم.
شاید حق دارم. شاید پرتوقع شدم
ایستادم
_کجا؟
_ میرم بخوابم.
نا امید لب زد
_ نمیشینی با هم حرف بزنیم؟
_ نه حوصله ندارم
ازش فاصله گرفتم دستش رو روی قلبش گذاشت و چشمهاش رو بست.
نگران برگشتم سمتش
_خوبی؟
سرش رو بالا داد و گفت
_نه
جلوی پاش روی زمین نشستم و دست آزادش رو گرفتم.
_من باعث شدم ؟چیکار کنم؟
به سختی گفت
_ هیچی الان خوب میشم
فشار دستش رو روی قلبش بیشتر کرد
بغض توی گلوم گیر کرد. نفسش رو حبس کرد نگران پرسیدم
_نمیتونی نفس بکشی؟
سرش رو بالا داد
_نگران نباش خوب میشم
هر لحظه رنگ درد توی چهرش بیشتر می نشست. اشک تو چشم هام جمع شد لعنت به من که انقدر بد اخلاقی کردم.
_ برم علیرضا رو صدا کنم.
کمی روی مبل جابجا شد پاهایش را دراز کرد و سرش را روی پشتی مبل تکیه داد.
_ نه الان خوب میشم.
_احمدرضا رنگت پریده ببخشید من ناراحتت کردم.
گوشه ی چشمش رو باز کرده و نگاهم کرد.
_ آره تو ناراحتم کردی.
_ ببخشید،خواهش می کنم، تورو خدا بگو چیکار کنم که خوب بشی دارویی چیزی نداری بدم بخوری اصلا هر چی تو بگی هر چی تو بخوای تو رو خدا خوب شو
دستش رو از دستم بیرون کشیدن مچ دستم رو گرفت.
چشم هاش رو باز کرد و با خنده گفت
_ وقتی خوب میشم که تو مدام نگی میرم میرم
بعد هم با صدای بلند خندید. خیره نگاهش کردم. شوخی کرده بود اما شوخی خیلی بدی بود.
خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که محکم گرفت و اجازه نداد
با اون یکی دستم محکم روی پاش زدم که شدت خندش بیشتر شد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب آرزوها
همین آرزومه
ببینم ضریح حسین(ع) روبهرومه...
#لیله_الرغائب #ماه_رجب
هدایت شده از حضرت مادر
#ولادتاماممحمدباقر(ع)
#ختمصلوات
به نیابت از
#شهدایمقاومت
#شهیدحاجقاسمسلیمانیوهمراهانش
هدیه به
#آقااماممحمدباقر(ع)
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک #فوری به مادر و پسر معلولش!
مادر پیری به همراه فرزندش توی یکی از محلات حاشیه نشین زندگی میکنند؛ متاسفانه شرایط خوبی ندارن و مدتیه نتونستن داروهایی که لازم دارن تهیه کنند. قبلا این مادر بزرگوار کارگری میکردن که بخاطر سرمای شدید و کهولت سن الان توان کار هم ندارند.
برای کمک به این مادر و پسر با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب #رسمی خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
■
6037997599856011■
900170000000107026251004مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
🎴شب جمعه است و میتونید خـــیرات، نذورات و صـدقهی اول ماه قمری رو به نیت این خانواده واریز کنید.
یکی از معتبرترین خیریههای مناطق محروم کشور؛ مجموعه و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من عبدالله دمیرچی #پسر_خان_بزررگ روستا، عاشق دخترخان روستای بغلی شدم ولی از بد روزگار اون دختر عاشق ی رعیت پا پتی شد و علیرغم مخالفت پدرش شبانه باهاش فرار کرد. از اونروز از روستا زدم بیرون رفتم شهر، عاشقش بودم، ولی کینهشو به دل گرفتم. ازدواج کردم، ولی همیشه عکسش داخل جیبم بود، بیست سال عشقشو همراه داشتم و برای فکر نکردن بهش فقط کار کردم اینقد کار کردم که شدم یکی از بزرگترین کله گندههای شهر که کافی بود فقط دستور بدم تا هرکاری که دلم میخواست در چشم برهم زدنی انجام بشه سالها گذشت پسرم بزرگ شد زمان ازدواجش رسید و وقت انتقام من!!!!
رفتم روستا فهمیدم فوت کرده شوهرشم از کوه افتاده فلج شده دخترشم چوپونی میکنه با مقداری پول دخترشو از پدرش خریدم و به عقد پسرم دراوردم سر سفرهی عقد پسرمو بلند کردم گفتم الان وقتشه......!😰😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679