📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_شش
حالا من هم 🌸شیعه🌸 بودم
اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون 📺مینشستم و به پیاده روی🌴🚶 مردم خیره🚶🌴 میشدم.
🌴🚶اینها به کجا میرفتند.. ؟؟
این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..😟
امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن.
تلوزیون مستندی از 🚶🚶پیاده روی میلیونی🚶🚶 به سویِ 🌴کربلا🌴را پخش میکرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده 🕊شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟
یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیررا امتحان کنم؟؟😢
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت💻 پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت میکرد.😢
این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست.
_خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…😃😉
لب تاپ را به سمتش چرخاندم
_اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟😟
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد.
_دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟
ساده لوحانه و عجول پرسیدم
_خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..
لبخند زد😊
_والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..
با تعجب نگاهش کردم
_واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد
_صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..😉نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید
_اما ظاهرا آقا طلبیده..😎
از چه حرف میزد؟؟
با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد
_راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..😊
دنیا بر سرم آوار شد.😥😧
آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.اخم هایم در هم کشیدم .😠
با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد _اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..😉
و نرم و مهربان ادامه داد
_من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..😇 چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های #سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید #امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..
عصبی و پر تشویش بودم.
_عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب دادم
_منم میام.. منم با خودت ببر..😨
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_هفت
باید آماده میشدم..
آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من #همسریک_نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، #تحملِ_دوری اش را..
کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.😔
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت👉 خوانده شود.صدایش زدم
_حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟
به سمتم برگشت.
صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند
_چایی☕️ تا وقتیکه داغه، میچسبه..😋 همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره..😌 بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ 🌤امام زمان اقامه میبنده
اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا ..
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه..اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..😇
با خنده سری تکان دادم.😊
او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد.
#الحق_که_مرد_جنگ_بود..
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم
_دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..😍😉
با لحنی پر خنده،
_چشششمی😍
کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد
_خانوم.. عجله کن دیگه..این فرشته ها دیوونم کردن..😁یکی از اینور شماره میده.. 🙊یکی از اونور هی چشمک میزنه..😉بدو تا آقاتونو ندزدین..😄
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم
_والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..😁😉
ریز ریز میخندید
_عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی.. دیگه چی؟؟😉
به سمتش برگشتم،
دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم
_تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..😠😃
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید😂
_والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان..😅ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه..
سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد
_این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..😉بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم..😃 میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط..🙁اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..😜😂
چه روزهایِ سختی بود،
اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت☺️ و خنده😁 به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم.
_بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن..😁
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید😘
_خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم..😉تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟😇
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_هشت
این بوسه،😘 اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف..☺️
پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت..😇
و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود..
گونه سیب کردم☺️ و پشتِ سرش به نماز ایستادم.
با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست..
این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود.✨
نماز که تمام شد به سمتم برگشت
_قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..
چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه..😍نگاهش کردم
_چه دعایی؟؟
ابرویی بالا انداخت
_بعدا بهتون میگم..😉اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد..
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت..
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین..
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که
_هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه..😃☝️
وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت..
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم..
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم.
تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛
دلم درد؛
جهانم درد است..
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم.
این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟؟😊
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست..
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
وعشق..
قافیه اش، گرچه مشکل است..
اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد..
دیگر چیزی به 👣رفتنش 👣نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم..
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ..
مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت..
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐰 #آخ_جون 🐱
🐠 #کارتون 🐘
🐔 #شعر 🐝
🐷 #قصه 🐼
🐠 #نقاشی 🐎
🌺آوردم براتون👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون تام و جری
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_5769135028449575457.mp3
4.17M
#داستان_صوتی
مسابقه خرگوش و لاکپشت
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خروس_زری_پیرهن_پری
#ترانه 👈 #صدای_حیوانات
بفرست برا دوستات😍🌐
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125
🐔🐣🦄🐜🐍🦀🦂 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🐰 #آخ_جون 🐱 🐠 #کارتون 🐘 🐔 #شعر 🐝 🐷
💚 قسمت قبلی کودکان 👆👆👆
📚📚📚
🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21752
💚💚💚💚💚
📚📚📚
🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21749
💚💚💚💚💚
🅾رمان #هشتم درحال پخش👇نخونی از دستت رفته
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 1 تا 5 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21293
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 6 تا 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21404
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 11 تا 16 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21513
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 17 تا 22👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21630
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 23 تا 28👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21723
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 29 تا 34👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21830
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 35 تا 40👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21920
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 41 تا 46👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22020
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 47 تا 52👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22114
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 53 تا 58👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22194
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 59 تا 64👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22258
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 65 تا 70👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22330
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 71 تا 77👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22425
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 78 تا 84👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22528
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 85 تا 91👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22624
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 92 تا 98👆
🔴🔴 امام خمینی رحمه الله علیه:
↙️ #نهج_البلاغه متاعی است که مشتری آن انسان ها و مغزهای نورانی است.
💟💟 نهجالبلاغه صوتی درحال پخش👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21012
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 1 تا 5👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21092
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 6 تا 15👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21179
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 16 تا 25👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21274
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 26 تا 35👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21388
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 36 تا 45 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21480
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 46 تا 55 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21594
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 56 تا 65 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21694
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 66 تا 75 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21796
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 76 تا 85 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21903
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 86 تا 95 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22001
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 96 تا 105 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22081
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 106 تا 115 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22167
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 116 تا 125 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22239
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 126 تا 135 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22313
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 136 تا 145 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22396
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 146 تا 155 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22483
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 156 تا 165 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22603
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 166 تا 175 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22596
داستان کوتا قسمت 556 تا 560 👆
این ختم هفتهایی است از 4 شنبه تا چهارشنبه
#بالباقیاتالصالحات 63👇 چهارشنبه👇
https://eitaa.com/charkhfalak500/25535
ختم اذکار 👆شماره 63👆👆 در 👇👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
🔴🌦 #نماز_شب_فراموش_نشود 🌦🔴
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - :
قيام الّليل قُوَّةٌ في الجوارح.
پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب اعضاي بدن را نيرومند مي سازد.
«كتاب التَّهجد، ص 184»
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️
💯 #پست_ویژه 💯 #نماز_شب_بخونید ‼️
لینک نمازشب👇در آرشیو
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍70فایده و فضلیت در #نماز شب
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب
#طریق_خواندن_نمازشب
لینک نماز شب👇 در مصالب صلواتی
https://eitaa.com/charkhfalak110/16809
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
✍دوستان کتابخوان خوشآمدید
🌸🌼💐🌺 قدومتان گلبارام
🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺
✍ ✍ #تلنگر
عـمـــــــــر طـــــــــــلاســـت
از لحـــضهها اســتفاده کـن
یــــک راه پُــرکـــردن وقت
مــــــــطالـــــــــعه اســــــت
بـا خـوانــدن داســتان،رمـان
فهــــمتان زیـــاد میـــــشود
ســـــرتان هـــم گـرم اسـت
پــــــس اسـتفــاده کـــــنید
حتما دیگران رو به مطالعه
تــــشـویـــــق کــــــنـیــــد
💟 #تادروددیگربدرود بایبای👋
زودی برمیگردم
.
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 561
🌷راز احترام پيامبر
صلي الله عليه و آله به خواهر🌷
💫رسول خدا صلي الله عليه و آله خواهر رضاعي (شيري) داشت، روزي خدمت حضرت آمد.
پيامبر چون او را ديد شادمان شد و عباي خود را براي او به زمين پهن كرد و او را روي آن نشانيد، سپس به او رو كرد، با گرمي و لبخند با وي به گفتگو پرداخت، تا خواهرش برخاست و رفت.
👈اتفاقا همان روز برادر رضاعي اش نيز آمد. ولي پيغمبر با او مثل خواهرش رفتار نكرد.
⁉️شخصي پرسيد:
يا رسول الله! چرا به خواهر بيشتر از برادر احترام نموديد؟ با اين كه او مرد بود.
(يعني او سزاوار به احترام بيشتر بود).
💫حضرت فرمود: چون خواهر نسبت به پدر و مادرش بهتر از برادر خدمت مي كند.
✅بدين جهت خواهر را بيشتر از برادر محبت كردم.
📚بحار جلد ۷۴ صفحه ۵۶
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 562
مادرم همیشه از من میپرسید:
«مهمترین عضو بدنت چیست؟»
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد.
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم.
برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند.
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم
چند سال دیگر هم سپری شد
مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، دخترم
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت
همه غمگین و دلشکسته شدند
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد، من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است.
او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه!!!
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم. اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت:
«عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند»
پرسیدم: «به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟»
جواب داد: «نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگهداری
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم
من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست.
بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد،
اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد،
خوب یا بد ...
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 563
🌹داستان بسکویت:
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 564
💟خیلی زیبا و قابل تامل
⚠️ تـاوان دل ســوزاندن
✳️ ﻳڪﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ڪﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ ﻣڪﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣڪﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ڪﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ڪﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳڪ ﻓڪﺮﻯ بڪنید.
✳️ ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ڪﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!!
پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨڪﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ڪﺸﺘﻪ.
ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ،
ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳڪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ڪﺸﻴﺪﻩ....
✳️پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ڪﺎﺭ ﺑڪﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ڪﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ڪﺎﺭڪﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ڪﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
✳️ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳڪ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ڪﻪ ﺍﺷﺮﻑ ڪﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ڪﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.....
📚از بیانات آیت الله فاطمی نیاء
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان 565
حکایت شهر هرت:
راجع به این مثل در داستانهای امثال، مطالب فراوانی آمده که مختصراً در اینجا مینگارم و منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با به آنچه در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده، بعد از صدمات و لطماتی که به این شهر رسیده، عاقبت بهدست چهلتن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ به "عیّاران هرات" نامیده شدند و سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحکی که از خرابه روزگار و هرج و مرج در آن دیار حکایت میکند، داشتند. ازجمله:
۱- گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ میگوید، حاجی نیست و اگر میگوید به مکه رفته است، از او بپرسید: چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت: آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند، قاضی گفت: حاجی راست میگوید. شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد!
۲- نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شدهبود. اهالی، جمعیت کرده نزد قاضی شهر رفتند و گفتند: اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم. خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید. قاضی فکری نموده گفت:در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر تونتاب حمام، یکی را که زیادی است میگویم در عوض نعلبند بکشند!
☑️ #امثال_و_حکم_دهخدا
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴