📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_دو
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
_آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون
میشدم..😍😃
این حرفش چه معنی داشت؟؟
یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد
_ما عاشق این چشمایِ آبی،بدون رنگ و روغن شدیم بانو..😉
بغضم کاری تر شد
_تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟😢
جلوی پایم زانو زد
_نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم..😃✌️
شوهر..
چه کلمه ی غریب اما شیرینی..😍😋
دست در جیبش کرد و شکلاتی🍬 به سمت گرفتم.
_بفرمایید..هیچم گریه بهتون نمیاد..دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..😉😎 و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..😃
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.☺️😍 خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد
_خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..😃اجازه میفرمایید؟؟😉
ایستادم و با او همراه شدم
تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد
_سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..😍
عروسی..😥
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد..😊
زندگی بهتر از این هم میشد؟؟😇
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_سه
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..😇حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.😍
فردای آن شب حسام به سراغم آمد.
و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم.👀 پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.😊
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
❤️یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ❤️ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.👉😍😇
به حیاط رفتم.
با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.😊😍
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین 🚘را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا 💐به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
_میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..
پرسیدم کیست؟؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..😊
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد
با لبخند گفت
_اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..
اینجا چه میکردیم.😟
با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.😒
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، 😊نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.🌹🌹
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟😕
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
_اینجا مزار پدرِ شهیدمه..😊ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟😉 هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده😌
پسندیده بود؟؟امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
_مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟
حسام ابرویی بالا انداخت
_مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود _شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..
خندید و با آهنگ خواند😇
_نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..
نه نشنیده بودم. گلها را پر پر میکرد
_شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. 😒یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..👌چشمانش کمی شیطنت داشت
_خب حالا وقتِ معارفه ست..معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..😉 وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😩
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😍
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😃😉
قلبم انگار دیگر نمیزد.. 😥😧
مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید
_تو حق نداری شهید بشی..😥
لبخندش تلخ شد
_اگه شهید نشم.. میمیرم..
او حق نداشت..
من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..🙁
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم.
انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..😒
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند.
اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.😔
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_چهار
کنار یک بستنی🍦😋 فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت.
مشغول خوردن بودیم که هرازگاهی نگاهی👀 پرتشویش به ساقِ بیرون زده از آستین مانتوام میانداخت.
دلیلش را نمیفهمیدم.
پس بی توجه از کنارش عبور کردم.مدام شوخی میکرد و مهربانی حراج.. تا اینکه از مراسم عروسی پرسید. اینکه چه روزی مناسبتر است.😊
هل شدم..
یعنی حالا باید برایش توضیح میدادم که دوست ندارم عروسی کچل باشم؟؟😥
نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلا مجلسی به نام عروسی به پا نمیکردیم.
انگار نگاهم را خواند
_سارا خانوم.. مادرم فقط منوداره و هزارتا آرزویِ مادرانه واسه عروسیم. پس نمیخوام دلشو بشکنمو تو حسرت بذارمش.😊اما شرایط شمارو هم کاملا درک میکنم..منتظر میمونم هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم.. نگران هیچ چیز نباشین..😌
چقدر سخاوتمندانه به فریادِ نگاه و آهِ بلند شده از نهادم پاسخ داد و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانندِ تمام عروسهایِ دنیا نیستم..
💙نواده ی علی که انقدر خوب باشد.. دیگر تکلیفِ حدِ اعلایِ خودش مشخص است.💙
با ماشین در حال حرکت بودیم که ناگهان توقف کرد و با گفتنِ
_چند لحظه صبر کنید الان میام
به سرعت پیاده شد.
با چشم دنبالش کردم، 👀وارد یک مغازه شد و چند دقیقه بعد با بسته ایی 🛍در دست برگشت.
بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی اما نگین کاری شده را از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم که
_اینها چیست؟؟
و او با لبخند پاسخ داد
_اگه دستتونو بدین، متوجه میشین..
از رفتارش سردرنمیاوردم.
دستم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت 👌و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند..
این اولین برخورده فیزیکی مان بود. و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب،😍 سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام..
با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم.😟
حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد.
به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛ فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم.
_اینا چیه؟؟
کمی سرش را خاراند
_والا اسم دقیقشو نمیدونم.. اما فکر کنم بهش میگن ساق دست..
آستین مانتوام را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟؟
_خب به چه درد میخورن؟؟ واسه چی اینارو دستم کردین؟؟😟🙁
لبخند بامزه ایی روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد
_آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود..
تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین، ساق تون کاملا مشخص میشد..☺️
متوجه منظورش نمیشدم
_خب مگه چیه؟؟
مهربانتر از همیشه پاسخ داد
_بانوی زیبا.. حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ.. #حیفِ که #چشمِ_هررهگذری به #طلایِ_وجودتون بیوفته..
👑 #شما_نابی.. #تاج_سری..👑
#کدوم پادشاهی تاجشو #وسط_بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟؟😍😇
حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم.😊
شاید اگر یک سال پیش کسی از حجاب و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا😎☝️ با عشق سر به اطاعت خدا فرود میآوردم.
راست میگفت. 💎من ارزان نبود که ارزان حراج شوم..💎
وقتی لبخندم را دید بسته ایی دیگر را به سمتم گرفت.
_اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون..😍
مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد..عطرشِ مثله نسیمِ دریا خنک بود.. خنکه خنک..😍😇
بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار..
دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویز از آن در آورد
_اینم سنجاقش.. که وقتی لبنانی میبندین،با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه..😌😊
و این یعنی....
روسری ایت را زیبا سر کن..
شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه..😎
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_پنج
حالا دیگر روزهایِ زندگیم،
معمولی و روتین نمیگذشت.پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن.مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند.😒
❤️مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا..❤️
به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت..
این بود #اعجازِشیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس..
#اسلام_چیزی_جزانسانیت_نبود_وشیعه_شاهی_جزعلی..
علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن.👌بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند.
اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟؟
و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد👈 عدم برادری و
👈وحدت بینِ شیعه و سنی،
در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم.
مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟؟😕
مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟؟😥
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟؟😕
دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت..
علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد.😏
اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود.
من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم.
در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی.
در زندگیِ من که❤️حسامِ شیعه نجاتش داد وعملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش..❤️
این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت…
روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..
حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت.😍😊
و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم.
هربار که بی قراریم😣 را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم..
و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم.😒
#مردهایِ_مذهبی_عاشقترند_امافقط_مهربانی_شان_گره_خوردست_باحجب_وحیا..
مدتی به همین منوال گذشت
و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را.
تا اینکه به 🏴ایام محرم🏴 نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون📺 روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_شش
حالا من هم 🌸شیعه🌸 بودم
اما مریدی که غریبی میکرد و گنگ، تماشا..
گاهی پای تلوزیون 📺مینشستم و به پیاده روی🌴🚶 مردم خیره🚶🌴 میشدم.
🌴🚶اینها به کجا میرفتند.. ؟؟
این همه عشق دقیقا از کدام منبع انرژی ساطع میشد که دل، پا خسته کند برایِ رسیدن به معشوق..😟
امیرمهدی و دانیال گوشه ایی از سالن به بحث در مورد مسائل کاری مشغول بودند و من هر ازگاه گوش تیز میکردم که حرف از رفتن به ماموریت نباشد، که اگر باشد ریه تنگ میکنم، محضه مردن.
تلوزیون مستندی از 🚶🚶پیاده روی میلیونی🚶🚶 به سویِ 🌴کربلا🌴را پخش میکرد.
به طرز عجیبی دلم پرنده 🕊شد، بال گشود و میل پریدن کرد.
چقدر تا مرگ فاصله داشتم؟؟
یعنی میتونستم برایِ یکبار هم که شده قدم زدن در آن مسیررا امتحان کنم؟؟😢
با افکاری پیچیده و درگیر به اتاقم رفتم.
در اینترنت💻 پیاده روی عاشقان حسینی را سرچ کردم.
عکسها هواییت میکرد.😢
این همه یک رنگی از کدام جعبه ی مداد رنگی به عاریت گرفته شده بود؟
چند ضربه به در خورد و حسام وارد شد.
لبخند زد و کنارم نشست.
_خانوم اینجوری شوهر داری نمیکننا.. منو با اون برادرِ اژدهات تنها گذاشتی اومدی اینجا…😃😉
لب تاپ را به سمتش چرخاندم
_اینا رو ببین.. خیلی خوبه.. نمیشه ما هم بریم؟؟😟
نگاهش که به عکسها افتاد، مردمک چشمانش سراسر برق شد.
_دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی؟
ساده لوحانه و عجول پرسیدم
_خب بیا بگیریم، دوتایی بریم.. حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم..
لبخند زد😊
_والا ارباب خودش باید بطلبه..
نطلبه تا خودِ مرزم بری، برتمیگردونن.. واسه خودمم پیش اومده..
با تعجب نگاهش کردم
_واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا میگیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه اییه؟؟
با انگشت ضربه ایی به بینی ام زد
_صیغه ی طلبیدن، صیغه ی عجیبیه..
به این راحتیا نمیشه صرفش کرد..😉نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شدو اجازه ندادن که برم کربلا..تا آقا امام حسین زیرِ نامه اتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش..
چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ من تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود.
دستی به محاسنش کشید
_اما ظاهرا آقا طلبیده..😎
از چه حرف میزد؟؟
با چشمانی پر سوال خیره اش شدم.. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند.
تعلل اش نگرانم کرد.
منظورش را پرسیدم و او دستانم را درمشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد
_راستش سارا خانوم.. من باید برم ماموریت..😊
دنیا بر سرم آوار شد.😥😧
آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم.اخم هایم در هم کشیدم .😠
با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد _اینجوری اصلا خوشگل نمیشینا..😉
و نرم و مهربان ادامه داد
_من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی..😇 چند روز دیگه باید برم عراق.. تامین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های #سپاهه…
از سراسرِ دنیا زائر میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..
باید #امنیتِ حریم امام حسین رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره..
منم امسال طلبیده شدم.. باید برم..
عصبی و پر تشویش بودم.
_عراق؟؟ امنیت؟؟ در چند قدمیِ داعشیان؟؟
ناخودآگاه جواب دادم
_منم میام.. منم با خودت ببر..😨
عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود
وقتی سر سپرده شد، جان بر کف میگیرد..
حسام دل داده بود یا سر؟؟
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_هفت
باید آماده میشدم..
آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام.
او راست میگفت، من #همسریک_نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، #تحملِ_دوری اش را..
کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم.😔
آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم.
جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد.
در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت👉 خوانده شود.صدایش زدم
_حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟
به سمتم برگشت.
صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند
_چایی☕️ تا وقتیکه داغه، میچسبه..😋 همچین که سرد شد از دهن میوفته..
نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره..😌 بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ 🌤امام زمان اقامه میبنده
اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا ..
آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه..اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..😇
با خنده سری تکان دادم.😊
او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد.
#الحق_که_مرد_جنگ_بود..
هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم
_دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..😍😉
با لحنی پر خنده،
_چشششمی😍
کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم.
جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد
_خانوم.. عجله کن دیگه..این فرشته ها دیوونم کردن..😁یکی از اینور شماره میده.. 🙊یکی از اونور هی چشمک میزنه..😉بدو تا آقاتونو ندزدین..😄
از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم
_والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه..
خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..😁😉
ریز ریز میخندید
_عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم..
خب میگفتی.. دیگه چی؟؟😉
به سمتش برگشتم،
دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم
_تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..😠😃
صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید😂
_والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان..😅ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه..
سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد
_این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده..😉بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم..😃 میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط..🙁اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..😜😂
چه روزهایِ سختی بود،
اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت..
معجونی از خجالت☺️ و خنده😁 به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت.
به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم.
_بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن..😁
با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید😘
_خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم..😉تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟😇
چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید.
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چـــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_هشت
این بوسه،😘 اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف..☺️
پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت..😇
و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود..
گونه سیب کردم☺️ و پشتِ سرش به نماز ایستادم.
با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست..
این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود.✨
نماز که تمام شد به سمتم برگشت
_قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..
چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه..😍نگاهش کردم
_چه دعایی؟؟
ابرویی بالا انداخت
_بعدا بهتون میگم..😉اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد..
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت..
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین..
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که
_هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه..😃☝️
وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت..
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم..
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم.
تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛
دلم درد؛
جهانم درد است..
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم.
این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟؟😊
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست..
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
وعشق..
قافیه اش، گرچه مشکل است..
اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد..
دیگر چیزی به 👣رفتنش 👣نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم..
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ..
مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت..
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐰 #آخ_جون 🐱
🐠 #کارتون 🐘
🐔 #شعر 🐝
🐷 #قصه 🐼
🐠 #نقاشی 🐎
🌺آوردم براتون👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون تام و جری
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
4_5769135028449575457.mp3
4.17M
#داستان_صوتی
مسابقه خرگوش و لاکپشت
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝 @zekrabab125
🐔🐣🐜🐍 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خروس_زری_پیرهن_پری
#ترانه 👈 #صدای_حیوانات
بفرست برا دوستات😍🌐
🐬🐠 @charkhfalak500
🐭🐹🐰 @charkhfalak110
🐞🐌🐛🐝🦂 @zekrabab125
🐔🐣🦄🐜🐍🦀🦂 @zekrabab
🐓🐧🐤🐔🐣🐥🐉🐕🐩🐈🐇🐿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
🐰 #آخ_جون 🐱 🐠 #کارتون 🐘 🐔 #شعر 🐝 🐷
💚 قسمت قبلی کودکان 👆👆👆
📚📚📚
🔴🔴 8 رمان صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21752
💚💚💚💚💚
📚📚📚
🔴🔴 6 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21749
💚💚💚💚💚
🅾رمان #هشتم درحال پخش👇نخونی از دستت رفته
https://eitaa.com/zekrabab125/21209
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 1 تا 5 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21293
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 6 تا 10 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21404
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 11 تا 16 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21513
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 17 تا 22👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21630
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 23 تا 28👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21723
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 29 تا 34👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21830
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 35 تا 40👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21920
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 41 تا 46👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22020
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 47 تا 52👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22114
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 53 تا 58👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22194
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 59 تا 64👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22258
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 65 تا 70👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22330
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 71 تا 77👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22425
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 78 تا 84👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22528
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 85 تا 91👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22624
رمان( #فنجانی_چای_باخدا )قسمت 92 تا 98👆
🔴🔴 امام خمینی رحمه الله علیه:
↙️ #نهج_البلاغه متاعی است که مشتری آن انسان ها و مغزهای نورانی است.
💟💟 نهجالبلاغه صوتی درحال پخش👇👇👇
https://eitaa.com/zekrabab125/21012
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 1 تا 5👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21092
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 6 تا 15👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21179
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 16 تا 25👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21274
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 26 تا 35👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21388
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 36 تا 45 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21480
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 46 تا 55 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21594
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 56 تا 65 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21694
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 66 تا 75 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21796
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 76 تا 85 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/21903
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 86 تا 95 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22001
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 96 تا 105 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22081
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 106 تا 115 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22167
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 116 تا 125 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22239
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 126 تا 135 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22313
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 136 تا 145 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22396
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 146 تا 155 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22483
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 156 تا 165 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22603
#نهمین کتاب #صوتی👆نهجالبلاغه ، خطبهها
قسمت 166 تا 175 👆
https://eitaa.com/zekrabab125/22596
داستان کوتا قسمت 556 تا 560 👆
این ختم هفتهایی است از 4 شنبه تا چهارشنبه
#بالباقیاتالصالحات 63👇 چهارشنبه👇
https://eitaa.com/charkhfalak500/25535
ختم اذکار 👆شماره 63👆👆 در 👇👆
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
🔴🌦 #نماز_شب_فراموش_نشود 🌦🔴
🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴🌦🔴
قال رسول الله - صلي الله عليه و آله - :
قيام الّليل قُوَّةٌ في الجوارح.
پيامبر اکرم - صلي الله عليه و آله - فرمود: نماز شب اعضاي بدن را نيرومند مي سازد.
«كتاب التَّهجد، ص 184»
☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️🌦☀️
💯 #پست_ویژه 💯 #نماز_شب_بخونید ‼️
لینک نمازشب👇در آرشیو
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727
✍70فایده و فضلیت در #نماز شب
☎️ #شماره_تلفنهای_ربالعــالمین
😴 #ادابواعمال_وقت_خـــواب
#طریق_خواندن_نمازشب
لینک نماز شب👇 در مصالب صلواتی
https://eitaa.com/charkhfalak110/16809
🔴خداوند همیشه آیلاین هست
🅾کارهای خیرتون رو در #آیــــدی پروردگار ذخیره کنید،
✍دوستان کتابخوان خوشآمدید
🌸🌼💐🌺 قدومتان گلبارام
🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺
✍ ✍ #تلنگر
عـمـــــــــر طـــــــــــلاســـت
از لحـــضهها اســتفاده کـن
یــــک راه پُــرکـــردن وقت
مــــــــطالـــــــــعه اســــــت
بـا خـوانــدن داســتان،رمـان
فهــــمتان زیـــاد میـــــشود
ســـــرتان هـــم گـرم اسـت
پــــــس اسـتفــاده کـــــنید
حتما دیگران رو به مطالعه
تــــشـویـــــق کــــــنـیــــد
💟 #تادروددیگربدرود بایبای👋
زودی برمیگردم
.