eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
853 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت169 سامان نگام به پاهای تپل مپل نوا بود که میدوئید سمتم .... روی زانو خم ش
پناه کولمو انداختم بالا تر ...سابین اگه اراده میکرد میتونست عصاب خورد کن ترین مرد روی کره زمین بشه ... صدای قهقه خودش و دوستاش و غر غرای دخترا باهم قاطی شده بود . .. قدماشو شل تر کردو عقب عقب اومد کنارم ایستاد ... -خسته شدی دختر ایرونی ؟ چشم غره ای بهش رفتم -خونت حلاله ... نمیخوای بگی اونقدر به ورزش علاقه مند شدی که منو با خودت تا اینجا کشوندی ؟ بلند خندید ... - -نه پس چی... سرشو کمی به گوشم نزدیک تر کرد ... -اون دختررو میبینی ... همون تازه واردی که کنار ژولی وایستاده ... نگاهی به دختره کردم ...زیاد هیکل رو فرمی نداشت ولی چهره قشنگ و جذابی داشت ... -خب ؟! دستاشو گذاشت توی جیبش ... -میخوام باهاش یه قرار بزارم ... چشمام گرد شد -قرار ؟! سری به نشونه تائید تکون داد ... -میدونی از دوستای ژولیه تو جشن عید پاک دیدمش .. .. بدم نمیاد بیشتر بشناسمش ... -بعد تو میخوای اونو بیشتر بشناسی چرا منو تا اینجا کشوندی ... اخماشو کشید تو هم -پناه یکم کلتو به کار بنداز ... منکه نمیتونم غرورمو بزارم زیر پامو برم بهش پیشنهاد دو ستی بدم .. -خب من باید برم و پیشنهاد دوستی بدم ؟ انگشت اشارشو رو هوا تکون داد -آ ... آ.... با اخم و تخم نگاهش کردم ... -ببین تو میری با این دختره دوست میشی بعد هی باهم میرین خریدو قرار و از این چیزا ... منم به وا سطه تو بهش نزدیک تر میشم و اون عاشقم میشه ... به زور جلوی خندمو گرفته بودم .. .. داشت مثله یه پسر هفده هجده ساله حرف میزد ... شناخته بودمش طاقت نه شنیدن نداشت و سر همینم نمیخواست ریسک کنه و خودشو ضایع کنه ... بعد کلی فک زدن و متقاعد کردن من دل کندو رفت پیش دوستاش ... آب معدنی واز توی کولم بیرون کشیدم و نشستم روی یکی از صخره ها و درشو باز کردم ... نگام به بچه ها بود که زیاد ازم دو ر نبودن .... پاهامو دراز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم که یهو پام خورد به کوله کنا رم و کوله سر خورد سمت پایین ... تند از جام خیز برداشتم ودویدم سمتش .... سراشیبی نسبی کوه باعث سرعت بیشتر کوله شد ....نمیدونم چی شد و پام پیچ خورد و افتادم روی زمین ... همزمان کوله جلوی پاهای یه نفر ایستاد .... خم شدو کوله رو برداشت ... سریع خودمو جمع و جور کردم ولی درد خفیفی تو پام پیچید ... -فک کنم دنبال این بودین ... نگاه قدر شناسانم از روی کو له روی خو دش غلتید و یه آن رنگ اشنایی گرفت ... چشمامو ریز کردم و سعی کردم تا یادم بیارم این مردو کجا دیدم ... با اون چشمای نافذ مشکی و هیکل وتیپ مردونه .. انگار اونم داشت تو صورت من دنبال ردی از اشنایی میگذشت ... -ما قبلا جایی همدیگرو ندیدیم ؟ دقیق تر نگاهش کردم -نمیدونم برای منم چهرتون خیلی آشناست ... ابروهاش کمی گره خورد توهم و عمیق تر نگام کرد و یه آن حس کردم چشماش خندید ... -اوه یادم اومد ... شما همون منشی هستید که من دفترشونوخریدم .... منو یادتون نمیاد آسایش هستم ... سبحان آسایش ... کمی فکر کردم تا یادم اومد کی و کجا دیده بودمش ... لبخند عریضی نشست روی صورتم ... -آها یادم اومد ... عجب تصادفی ... لبخند جذاب و مردونه ای به روم زد - خوشحالم این افتخار نصیبم شدو دوباره دیدمتون ... -من بیشتر اصلا انتظارشو نداشتم ابرویی برام بالا انداخت -برخلاف شما من اعتقاد دارم زمین گرده و یه روزی همه همو دوباره میبینیم ... دست توی جیب شلوار مارک آدیداس طوسی رنگش کردو من نگام چرخ خورد روی تیپ ورزشکاری و هیکل بی نقصش .... -اومدین کوه نوردی ؟ -هی اگه بشه اسمشو کوه نوردی گذاشت بله ... خواستم یه قدم بردارم که آخی ناشی از درد پام گفتم ... -هی مواظب باشین .... پاتون ممکنه صدمه دیده باشه ... -نه چیزی نیست فک کنم یکم دردش گرفته همین ... دستای قویشو انداخت دور بازوم -اجازه بدین کمکتون کنم ... دستمو گرفت و نشوندم پای همون صخره و اینبار کیفمو کمی دور تر از خودم گذاشت -چیزی لازم ندا... -هی پناه چی شد ؟ با صدای سابین هر دو گردنمون چرخید سمتش ... کمی نگرانی تو چشماش دیده میشد نگاهش بین منو سابین چرخید... دستش دراز کرد سمت سابین ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت170 پناه کولمو انداختم بالا تر ...سابین اگه اراده میکرد میتونست عصاب خورد ک
سلام سبحان آسایش هستم سابین باهاش دست داد ... و نگاهشو چرخوند سمت من -چی شده ؟ -هیچی پام پیچ خورد ... چیزی نیست ... سبحان –ممکنه جدی باشه میخوایید ببرمتون بیمارستان ؟! لبخندی از سر قدر دانی بهش زدم -نه ممنونم مرسی ... راستی ... یادمه شما یه دختر کوچولوهم داشتین ... حالش چطوره ... با آوردن اسم دخترش اول چشماش و بعد لبش خندید .. -سها رو میگید؟... اونم خوبه دیگه کوچولوی کوچولو نیست بزرگ شده ... -خدا حفظش کنه براتون ... متواضعانه سر خم کرد -ممنون از لطفتون ... سابین رو به سبحان گفت -شمام اومدین کوه ؟ -بله تقریبا هر آخر هفته برای ورزش میام اینجا ... یه عادت از بچگی ... نگاهی پر انرژی به من انداخت و گفت -به قول ما ایرانیام که ترک عادت موجب مرض است ... سابین-واو شمام یه ایرانی هستی ؟ با خنده ای دلنشین گفت بله اگه خدا قبول کنه ... سابین گیج نگاهش کردو معنی حرفشو نفهمید ولی من زدم زیر خنده ... صدای دوستای سابین که صداش میکردن در اومده بود -برو منم آروم آروم میام ... -میخوای برگردیم ؟! سری به نشونه نفی تکون دادم -نه نه .... میتونم بیام ... بلند شدم و درد جزئی پامو نادیده گرفتم .... سبحان خم شدو کوله پشتیمو برداشت -من براتون میارمش ... -وای نه ممنونم این چه کاریه خودم میتونم اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست ... -این تعارفارو بزار کنار از آدمای تعارفی و معذب خوشم نمیاد ... بی هیچ حرف اضافی همراه هم راه افتادیم ... قدماش شمرده شمرده و با صلابت بود ... پاهاشو انگار تو اوج آرامش محکم به زمین میزد ... سعی میکردم قدمامو باهاش هماهنگ کنم و شده بودم بچه ای که انگار راه رفتنو داره از بزرگترش یاد میگیره .... صدای خند ش توی کوه پیچید و انعکاس داد .... بیشتر سرا چرخید سمتمون ..... سوالی نگاش کردم .. . -کفشام خیلی دوست داشتنین ؟ متوجه منظورش شدم ... موهامو زدم پشت گوشم ... نه زیاد داشتم به راه رفتنتون توجه میکردم ... -یه آن منو یاد سها انداختی وقتی اولین بار میخواست راه بره ... عین تو سرشو انداخته بود پایین و خیره به کفشام بود و موهاشم دقیقا عین الان تو ریخته بود رو صورش ... اخم با مزه ای کردم ... داشت منو با یه بچه دوساله مقایسه میکرد .... -اوه اوه خشم اژدها ... عصبانی نشو خانوم پیشونیت خط می افته .... -خب بی افته که چی مثلا ؟ عین پسر بچه ها شونه بالا انداخت -اصلا به من چه اخم کن نهایتش میری بوتاکس میکنی دیگه ... خیلی زود باهاش حس صمیمیت میکردم ... مردی بود که به آدم یاد آوری میکرد حریمش تو چه محدوده ایه ولی صمیمیتش سر جاشه ... همه مسیرو با بگو بخند طی کردیم ... اصلایادم رفته بود این سابین بدبخت از من چی خواسته ... هردو نشستیم کنار هم -راستی الان مشغول چه کاری هستی ؟! -کار ثابت و خاصی ندارم ... ولی به فکرش هستم یه کار دائمی و ثابت برای خودم دست و پا کنم .... میخوام از خونه ای که دانشگاه برای بورسیه داده بیام بیرون.....در واقع مجبورم چون رشته ای که اونا بورسم کردن و ول کردم .. باتعجب نگام کرد -چرا ؟!!-نمیدونم شاید به خاطر اینکه اون رشته فقط ذهنمو وقتمو در گیر خودش میکرد ولی روحمو سیراب میکنه ... انگار ذهنمو خالی میکنه و باعث میشه آروم شم .... -رشته قبلیت چی بود ؟ -هوا فضا .. سوتی کشید -اوف ... پس معلومه حسابی بچه درسخون بودیا ... بی حرف لبخندی زدم و نگامو چرخوندم ازش ... ادامه داد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت171 سلام سبحان آسایش هستم سابین باهاش دست داد ... و نگاهشو چرخوند سمت من -
منم دوست داشتم یه زمانی نقاش شم ولی سر از صادرات و واردات و نمیدونم کوفت و زهرمار در آوردم ... -نقاشیتون خوب بود ؟ خندید ... مردونه ... جذاب ... -هی بگی نگی ... خط خطی میکردم کاغذارو ... -هیچ وقت فک نکردین که ادامش بدین ؟ -حقیقتش نه ... میدونی ه́ خوبه ... نقاشی به قول تو چیزی بود که روح منو آروم میک رد ولی نون و آب نمیشد برا خودم و بچم ... اگه میخواستم اونو ادامه بدم الان سها رو تو یکی از خونه های جنوب شهری تهران دا شتم بزرگ میکردم با فکر و خیال اینکه قبض آب و برقمو با فروش کدوم تابلو پرداخت کنم ... -همه چی که پول نیست ... -بله خانوم ه́مند ... پول همه چیز نیست ... ولی نبودنشم باعث نبودن خیلی چیزاس یکیش همین آرامش ... -یعنی آرامش و میشه با پول خرید ؟ -به نظر تو بی پولم میشه آروم بود ؟ .... و قتی روحت آرومه و ذهنت مشغول و هزار و یک مشکل کوچیک و بزرگته ... این معنی آرامشه ؟... ببین هر چند میگما تو دختری شرایطتت زمین تا آسمون با من و امثال من فرق داره ... هرچند همین الانم رک بگم ریسک کردی ... تو ایران جای پیشرفت زیادی برای تو نیست .... اگه با مدرک دکترام برگردی زیاد به درد ت نمیخوره ... مگه اینکه یه شوهر درست و حسابی برای خودت دست و پا کنی ... زدیم زیر خنده ... -ولی حس پشیمونی ندارم -خیلی خوبه .. خیلی خوبه آدم یه تصمیمی بگیره و تا آخرش پاش وایسته ... اگه فک می کنی کار درست و انجام دادی پس تا آخر ش بمون و کنار نکش ... -شما میخوای تا کی تو فرانسه بمونی ؟-نمیدونم تا هر وقت که بشه .... من جز پدرو مادرم کسی و تو ایران ندارم هر چند وقت یبارم میرم و بهشون سر میزنم ... دوست دارم سها تو محیط اینجا ولی با آداب و رسوم ایرانی بزرگ بشه ... نمیخوام یه دختر بسته بارش بیارم .. -تو ایران نمیشد همین کارو بکنید ؟ کامل چرخید به طرفمو لیوان نسکافشو که حالا سرد سرد شده بودو یه نفس بالا کشید -شاید میشد نمیدونم ولی حتی اگه خود منم میخواستم محیط ایران جوریه که این اجازه رو کم به من میده ....خواه ناخواه مجبورم دخترمو محدود کنم....شاید من بتونم سها رو آزاد ولی خوش فکر بار بیارم ولی نمتونم تضمینی برای اینکه آدمایی که باهاش در ارتباطن مثل خودش باشن داشته باشم -شونه بالا انداختم -چه بدونم والا صلاح مملکت خویش را خسروان دانند ... -آره بابا.. بعد اینکه سها از آب و گل در او مد اگه خواست برمیگردیم اگرم نه که هیچی ... -پس خانمتون چی ؟ حس کردم اخماش رفت توهم ولی لبخند کمرنگی زد -من سالهاست از همسرم جدا شدم ... با بهت گفتم -واقعا ؟... سری تکون دادو نگاشو از من گرفت -تقریبا از همون سالی که سها به دنیا اومد از هم جدا شدیم -برای چی ؟ خندید -سر یه سری مسائل خانوادگی ... از حرفش ناراحت نشدم ولی با اخم گفتم -یعنی دخالت نکنم دیگه ؟! انگشت شست و اشارشو بهم چسبوند ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت172 منم دوست داشتم یه زمانی نقاش شم ولی سر از صادرات و واردات و نمیدونم کوفت
دقیقا .. لبخندی زدم و رومو ازش برگردونم سمت بچه ها ... سابین انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که روشو کرد سمت من و پر حرص نگام کرد ... -حالا جدی جدی تو فکرش نیستی ؟ چرخیدم سمتش -فکر چی ؟ چپکی نگام کرد -تو فکر من ... تو فکر کار ثابت دیگه ... ریز خندیدم و موهامو دادم پشت گوشم ... -حقیقتش چرا نیستم هستم منتها پیدا کردن کار ثابت برای من با شرایط خاصم کار کرام الکاتبینه .... اینجام عین ایرانه دیگه دانشجو باشی .... بومی نباشی ... حالا شانس بیاری سر از کارشون در بیاری یا نه و الی ماشالا ... پاهاشو دراز کردو روی هم انداختو در حالیکه نگاش به منظره روبه روش بود دنباله حر فامو گرفت -اگه بخوای میتونی به عنوان منشی من تو همون دفتری که دیدی مشغول کار بشی.... بدم میاد از این منشی های زبون نفهم ایرانی ... با چشمایی گرد شده گفتم -واقعا؟؟ -بله واقعا واقعا .... تردید و تو نگاهم دید و لبخندی مطمئن بهم زد -زود جواب نده خوب برو فکراتو بکن ... آدرس دفترم که داری سر تکون دادم -اهوم -الان کارتم همراهم نیست اگه میخوای شمارمو سیو کن و خبرشو بهم بده ... گوشیمو برداشتم و شمارشو سیو کردم .... از روی تخته سنگ بلند شدو پشتشو تکوند ... -خب من دیگه باید برم.... منم متقابلا بلند شدم ودستمو دراز کردم سمتش ... -واقعا ممنونم از کمکت ... و هم اینکه خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمت خنده کرد از اونایی که آدم و یاد باباها میندازه -من بیشتر خانوم پناه خانوم ... -دختر کوچولوتونم از طرف من بوسش کن -حتمــا باهم دست دادیم و رو به سمت اکیپی که سابین جمع کرده بود چرخیدو خدافظی دسته جمعی ازشون کرد .... برگشتم پیش بچه ها نگاه دخترا خیره به مسیر رفتن سبحان و کنجکاوانه به من بود ... البته چیز بعیدی نبود جذابیت سبحان غیر قابل انکار بود ... مردونگی و رفتار اقا منشانش میتونست هر جنس مونثی و در عرض چند ثانیه متوجه خودش کنه .... بیخیال تجزیه و تحلیل اوناشدم و سعی کردم حدالمکان کاری و که به سابین قولشو دادم و درست انجام بدم .. زمان تند و تیز گذشت ..... موقع رسیدن به خونه تقریبا جنازم رسید ... حس میکردم تک تک سلولای بدنم دارن درد میکنن .... یه دوش آب گرم میتونست حالمو جا بیاره منتها نه حسش بود و نه تواش ... خودمو پرت کردم روی تخت ... اونقدر خسته بودم که سه نشده داشت خوابم میگرفت ... مابین خواب و بیدار بودنم صدای زنگ در که بی وقفه زده میشد خط کشید روی اعصا بم اولش حس کردم دارم خواب میبینم ... هر آن منتظر بودم تا توی خواب تموم بشه ولی انگار تموم شدنی نبود ... ناخداگاه از حالت خوابو بیدار پریدم و سرم تیر کشید ... خیلی بده درست وقتی داری فرو میری توی یه خلسه شیرین به اسم خواب از خواب بپروننت ...... پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین و سرامیکای سرد حس نسبتا بهتری و از پاهام تو کل جونم پخش کرد ... بلند شدم و حس کردم همین الانه که بیافتم و بمیرم ... کوفتگی بدنم انگار خیلی شدید بود که اینطوری با هر قدمی که بر میداشتم تیر میکشید ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت173 دقیقا .. لبخندی زدم و رومو ازش برگردونم سمت بچه ها ... سابین انگار سنگ
زنگ در حتی برای ثانیه ای قطع نمیشد .. عصبی داد زدم -اومدم... وقتی دیدم بی توجه به حرف من کماکان انگشتش روی زنگه و خیال برداشتن نداره ناخد گاه خون به مغزم نرسید همزمان با باز کردن در داد زدم -ای زهر مار ... یه آن از دیدن اونیکه پشت در ایستاده بود خشک زد -ای زهرمار تو جونت .... با بهت گفتم -ام... امیر ارسلان لبخند دندون نمایی بهم زد -سلام علیکم ... میثم هلم داد کنار و خودش خودش و دعوت کرد تو خونه داشت از کنارم رد میشد که با انگشت اشاره زد زیر چونم -ببند دهنتو پشه میره توش ... با هیجان دستامو کوبیدم به هم -وای باورم نمیشه ... تو اینجا چیکار میکنی ... کی اومدی ؟ میثم لم داده رو کاناپه تلوزیون و روشن کرد همین پیش پای شما تشریفشونو آوردن .... ارسلان خندید -بکش کنار بیام تو دیگه منو یه لنگه پا نگه داشتی دم در ... سریع کنار کشیدم و اومد تو .... بادیدن سوییت کوچیکم سوتی کشید -بابا ایول خوب به شمام میرسنا خودمونیم ... میثم -تا چشت درآد ... امیر ارسلان خودشو پرت کرد کنار میثم ...و پاهاشو دراز کرد خسته تر از اونی بودم که پاشم و ازشون پذیرایی کنم برای همین منم خودمو پرت کردم کنارشون میثم نگاهی به من کردو لگدی پروند سمتم -پاشو برو ازمون پذیرایی کن ببینم ... خیر سرت برات مهمون راه دور آوردم .... چشم غره ای بهش رفتم -مهمون راه دورباید قبل اینکه چتر شه خونه ملت بدونه صابخونه خستس نیست ... هست نیست ارسلان با تاسف سر تکون داد -همین کارارو میکنی که هیشکی پیدا نمیشه بیاد بگیرتت دیگه پشت چشمی براش نازک کردم -میخوام صد سال سیاه نگیره ... میثم خم شدو یه سیب برداشت و گاز گنده ای بهش زد -ایشالا که نمیگیره بی توجه به میثم و چرت و پرتاش با هیجان رو کردم سمت امیر ارسلان -خب بگو ببینم واسه چی اومدی اینورا ها ؟ عیالتم آوردی با خودت ؟ میثم با تمسخر گفت -آره تو جیبشه میخواهد یهو بیاره بیرون بندازه بغلت بگه سوپرایـــــز.. چشم غره ای بهش رفتم و ارسلا نرم زد پس کلش ... -هه هه تو چقد بامزه ای میثم با خنده رو به ارسلان کرد -والا آخه اینم سواله میپرسه آدم با اهل و عیال میاد بره صفا سیتی ؟... اینبار ضربه محکم تر از دفعه پیش خورد پس کلش ارسلان-فک میکنی همه عین خودت دختربازن ... میثم اخم غلیظی کرد و جدی برگشت سمتش -من دختر باز نیستم با دهن کجی گفتم -پس لابد من دختر بازم .. با شیطنت نگاهم کرد -خب عیبی نداره ازدواج همجنس بازا اینجا آزاده میتونی راحت باشی .... با جیغ و داد من و سرو کله زدنای اون دوتا تموم شب و گذروندیم ....به قول میثم این سه روزی که ارسلان از طرف شرکتی که تازه استخدامش شده برای تحقیقات روی یه پروژشون اومدن اینجا رو باید کامل در اختیارش باشیم تا رفتیم اونور کم نذاره برامون ... به قول معروف گفتنی باید حسابی نمک گیرش کنیم .. خستگیم یادم رفته بود به کل ولی یک شب بود و دیگه خمیازه هام شروع شده بود خمیازه ای کشدار کشیدم و رو بهشون گفتم -خب دیگه پاشین چترتونو جمع کنید میخوام بکپم ... نمیدونم ارسلان فازش دقیقا چی بود که یهو سفت بغلم کردو موهامو ریخت بهم .... با چشمایی گرد شده نگاش میکردم -وای دیونه اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده بود نیش شل شدم و بستم و به عقب هلش دادم -خوباشه فهمیدم ... فاصله اسلامی رو رعایت کن برادر من منم دلم برات تنگ شده بود ولی حیف که اسلام دست و بال من و بسته با کف دستش کوبید رو پیشونی من -گمشو دیونه تو جای خواهر منی ... میثم در حالیکه یه سیب تو دستش بودو یه موزم داشت میچپوند تو دهنش و به عبارتی غنیمت جنگی داشت از خونه من به تاراج میبرد با خنده گفت -حکایت این ارسلانم شده حکایت اون پیرمردایی که زن و دخترای مردم و میگیرن ماچ و بوسه و بغل میکنن بعد میگن توام مثله دختر منی ... ارسلان کوسن و پرت کرد طرفش و میثم جاخالی داد ارسلان حرصی گفت گمشو بیشعور خودتو با من یکی نکن میثم عین دخترا پشت چشمی براش اومد -اره جون ننه جونت منم دوساعته دارم دختر مردم و میچلونم تو بغلم ... بزار به زنت بگم میگه برات حکم شرعیش چیه ... ارسلان پاشد میثم و بگیره ... تا به خودش بیاد زیر مشت و لگدای ارسلان داشت له و لو رده میشد ... خیلی سعی میکردم صدای خنده هام بلند نشه ... بالاخره بعد قول و قرارامون برای گردش فردا دل کندن و رفتن ... حتی حوصله جمع و جور کردن ریخت و پاشامونم نداشتم ... سرم به بالش نرسیده خوابم برد.... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت174 زنگ در حتی برای ثانیه ای قطع نمیشد .. عصبی داد زدم -اومدم... وقتی
نگاهی به درو ورش کردم .. از میثم همچین سلیقه ای بعید بود .... اصلا رستوران از دو کیلومتریم داد میزد یه رستوران ایرانیه با اون لژهای خانوادگی تیپ سنتی و متکاها و پشتی های روی تختا ... آدم و یاد رستورانای سنتی در بند مینداخت .. موسیقیای ایرانی که پخش میشد وصدای خنده و حرف زدنای مشتریای گوشه کنارشون که نشون میداد هشتاد درصد ایرانی هستن ... بد جوری هوس قرمه سبزی کرده بودم ... خواستم دهن باز کنمو بگم هوس قرمه کردم که گوشی ارسلان صداش در اومد .. با نگاهی که به صفحه انداخت لبخند عریضی نشوند رو لباش ..... به پسر تو چقد حلال زاده ای همین الان میخو استم بگم جات چقد خالیه ... نه جون تو ... با دوتا از رفقا اومدیم بیرون فقط جای تو خالیه اینجا ... نمیدونم چرا دلم آشوب بود برای کسی که پشت تلفن داشت با ارسلان حرف میزد .... نگا م خیره به لبهای ارسلان مونده بود -میگم جون سامی ... همون کلمه آخر کافی بود تا ذهنم بره تو کمی ... چشمام سوخت ولی سرمو پایین انداختم تا کسی از چشمام متوجه سوزش قلبمم نشه ... رو به میثم گفتم -من برم دستامو بشورم ... برای منم قرمه سفارش بده ... صدای تلخ موسیقی که داشت پخش میشد بیشتر آزارام میداد.... خودمو انداختم توی دستشویی و درو بستم ... دستامو گذاشتم جلوی دهنمو بی صدا و بی اشک هق زدم ... برای دل خودم .. چرا رفتی چرا من بیقرارم به سر سودای آغوش تو دارم نمیدونی مهتاب امشب چه زیباست ندیدی جونم از غم ناشکیباست چرا رفتی چرا من بی قرارم برای سرنوشتی که از این سرش بگیر تا اون سرش پر بوده از حسرت ... از نرسیدن ... از ند اشتن ... از مصیبت ... حا داشت بهم میخورد از سامانی که تو تک تک لحظه های خوبم حضور داشت ... هر لحظه خوش من یه ردی ... نشونی ... رنگی ... بویی از سامان و داشت ... بدم میومد از این بودنا .. از این بودنای غیابیش ... کاش نبود ... کاش هیچ وقت نبود تا الان نباشه یه حسرت بزرگ اون گوشه کنارای قلبم .. قدمام هماهنگ باهاش بود و نگاهم خیره به کفشام ... -هنوزم بهش فکر میکنی نه ... سرمو بالا آودرم و نگاه پر بهتمو انداختم توی صورتش که با سماجت خیره مونده بود به سنی که توی شب زیباتر از روزش بود ... -به چی؟ پوزخندی زد و لباش یه وری لج شد -نگو به چی بگو به کی خودمو زدم به اون راه و شونه بالا انداختم -خب به کی ... نمیفهمم منظورتو .. اینبار تحمل نکردو کامل چرخید سمتم ... خیره شد توی چشمام و پر اخم گفت -نمیفهمی چون خودتو زدی به نفهمی ... پناه تاکی قراره سامان بشینه گوشه ذهنتو جا نذاره برای پذیرفتن بقیه ... تا کی قراره درجا بزنی تو زندگیت با صدای خشک و بی روحی گفتم -من بهش فک نمیکنم ... تو دلم نالیدم فقط گاهی حسرت بودنش و میخوره ... پوزخندش غلیظ تر شد -هه کاملا از بغضی که کردی معلوم بود ... پناه یکم واقع بینانه به قضیه خودتون نگاه کن تو و سامان از اولم چفت هم نبودین ... دنیاتون زمین تا آسمون باهم فرق داره میدو نستی خانوادش نمیپذیرنت .. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از درهم درهم درهم درهم درهم درهم درهم درهم
❣﷽❣ 📢📢 ❕ایا فکر میکنید: ✔«همیشه ارزوهاتون مثل یه رویا میمونند»؟؟؟؟ ✔️«یا یه روزی تبدیل به واقعیت میشن»؟؟؟ ✔«میخوای کیف پول و کارت اعتباریت پُرپول باشه»!؟💰 ✔«اون خونه‌ رو که دوس دارین نمیتونین بخرین»؟؟؟☹️ ✔«رابطه‌ات با خانواده خراب شده یا رابطه‌ای رو دوس داری نمیتونی بدست بیاری»؟؟؟😞 ✔«ماشینی رو که دوس داری نمیتونی بخری»؟؟؟🚗 ✔«از بدست اوردن عشق زندگیت نگرانی»؟؟؟؟ ✔«افکار منفیت دست از سرت برنمیداره»؟؟؟😭 ✔«خودتو گم کردی و تو هاج و واجی»؟؟!؟ 🔴 یه رازی رو بهتون بگم؟؟؟ یه پروژه‌ای رو بهتون معرفی کنم؟؟؟؟ که باهاش زندگیتون رو از اول اونطور که خودتون دوس دارین بسازین و افسارش تو دست خودتون باشه؟؟؟ ⚫ منم یه روزی همه این رویاها و سوال‌ها رو هزار بار از خودم میپرسیدم .... 🔵 آشنایی با این پروژه و ثبت‌نام درآن همه ارزوهام تبدیل به واقعیت کرد😍 🔔🔔🔔شما هم اگه دوس دارین موفقیت رو توی تک‌تک لحضات زندگیتون حس کنید.... عجله کنید 🏃♀🏃 💣 دنیا جای آرزو کردن نیست 🚫 دنیا محل بدست اوردن است ☑ بلند شو و بدستش بیار 👍 🔴 🔴 🔴 🔴 ✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅ ✍✍ 👆 بزنید روی لینک، برید برای پولدار شدن 👇👇 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
📣 حتما بخونید👇👈 ❣﷽❣ 🔮 راز کامل دراین طرحی که۱۰۰% اشتغالزایی برای خانم و آقا در 📌 با این طرح که ارزش دارد ✍ شما میتوانید بصورت کاملا از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به باورنکردنی دست پیدا کنید ❓همانطور که گفتیم، این ارزش دارد، چرا ؟ 💰 اصلا نیازی به بالا ندارد 🤼‍♂ اصلا نیازی به خاصی نیست. 🛠 اصلا احتیاجی به دیگر نیست 📱 اصلا احتیاج به ساخت نیست 📋 اصلا نیازی به ، نیست 📌 اصلا در این روش کسب درآمد وجود ندارد 🎓 اصلا نیازی به ندارد 👷این روش بسیار آسان است و حتی یک ۱۰ هم میتواند با این روش درآمد داشته باشد 💻 این روش به ندارد ⏳ این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت 💡 میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت 💸 این روش ، روشی با درآمد بسیار خوب است 💳 این روش کسب درآمد اصلا نیاز به نیست 💶 هر کسی دراین با اندک ثبت‌نام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند 📰 این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد 🔎 این روش فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد 🔴 ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✍ اگه تا حالا شک و دو دلی نزاشته که درست‌ترین تصمیم رو بگیری با وجود این همه نتایج 💯 الان دیگه تصمـیم درست رو بگیر ( #تــردید 🚫) 👈👈 عـامل مخرب رویاهای توست 👊 👈 تردید رو بزار کنـار و هر چه زودتر برای #ثبت‌نام اقدام کن 🌀 قطعا راهی که #هزاران_نفر امتحان کردن و تایید میکنن نمیتونه #اشتباه باشه❌ 📣 #فرصت بهتر #زندگی کردن ⏳ رو از دست ندین 🚫🚫 این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت175 نگاهی به درو ورش کردم .. از میثم همچین سلیقه ای بعید بود .... اصلا رس
نذاشتم ادامه بده با لبخند تلخی گفتم -من نیازی به پذیرش اونا نداشتم ... منظورمو نفهمید -اصلا گیریم خود سامان میگرفتت ... با شرایطی که تو داری شاید به یه سالم نمیکشید کم می آورد... حرفاش درد داشت خودش نمیفهمید نه ؟! اولین قطره که از چشمام ریخت انگار اونو به خودش آورد ... لبخند مسخره ای زد -هی شوخـ... شوخی کردم .. لبخندم تلخ بود ... اونقدر تلخ که تو جون امیر ارسلانی که داداش بودم فرو رفت -بچه هام وقتی بچن شوخی شوخی به گنجشکا سنگ میزنن ولی گنجشکا راست راستکی میمیرن .... آدمام عین تو شوخی شوخی زخم میزنن ولی دلها جدی جدی میشکنن. دست و پاشو گم میکنه و من هنوز تو درک معنای حرفاش و حقیقتشون دست و پا می نم -ببین ... ببین پناه منظورم اینه تاکی میخوای خوشبختی خودتو با فکر به سامان و گذش ته به باد بدی ... -بعضی از فکرا هستن که از حافظت پاک cیشن بیرون نمیرن ..همینان که داغونت میکن ... من بخوامم نمیتونم فراموشش کنم و بگم نبود سامان بود ... تو همه لحظه های کم ولی شیرین زندگیم حضورش پر رنگ تر از هر کسی بود ... فکر به اونم از همون فکرایی که تاابد میمونن و داغونت میکنن ... تو نمیفهمی ... نمیفهمی کسی که بار اول شده همه دنیات ... عشقی که روش برچسب عشق اول بودن خورده تا ابد فراموش نمیشه .... من تنهایام با حس عشقی که تو دلم جونه زد پر شد ... نمیتونم ... میخوام ولی نمیتونم فر اموش کنم کسی و که اولین بار حس تنهایمو با عشق پر کرد بازومو از بین دستاش بیرون کشیدم و قدم گذاشتم به فرار ... به دور شدن .... به رفتن... حتی ارسلانم نمی فهمه ... نمی فهمه چون خودشو زده به نفهمی ... از خدا میخوام روزات بگذره خوشحال و راحت از ته دلم زندگی رو با عشق میخوام واست باز خیسه چشام ولی نمیخوام دل تو بسوزه دیگه برام بی توجه به آدمای دورم دستامو حلقه کرد دور خودم و خیره موندم به سن و به سرنوشتی که همرنگ سن تو شبا بودو عین اون متلاطم بدون تو شبام پر از غم و آهه اگه تنها بری میبینی آخرش اشتباهه آره این گناهـــــه نفسام عمیق و پشت سر همه ....من سعی میکنم زندگی کنم ولی حیف خیلی وقته روحم مرده خیره بودم به ثانیه شماری که بی هیچ وقفه ای داره دور میزنه ثانیه های ساعت و دوساعتی میشه که از رفتنش میگذره ... بهش گفتم بخشیدم اما وقتی به دل خودم رجوع میکنم میبینم اون ته مهای دلم چرکین شده از دستش ... از زور حقیقتایی که به رخم کشید و اسم شوخی روش گذاشت ... من حالم خوب شده بود .. خوب خوب ولی با اومدن ارسلان باز شدم همون پناه یک ساله پیش ... نگام چرخ خورد روی خشاب قرصا ... تو این دوروزه بیشتر از کل این چند ماه مصرف کردم ... اونقدرآرام بخش مصرف کردم که دیگه افاقه نمیکنه به دلمو دلپیچه امونم نمیده ... هر نیم ساعت یبار دارم بالا میارم .... "شاید زندگی رو " سرمو تکیه میدم به پشتی کاناپه ... طعم تلخ دهنمو دوست ندارم ... انگار طعم اسیدی که بیست دیقه پیش خالیش کردم ... د یه چیز شیرین میخواد ... بلند میشم و قدمامو میکشم سمت آشپز خونه .... دست میبرم سمت یخچال و درشو باز میکنم ... با دیدن ژله بستنی که تو یخچاله دلم باز زیر و رو میشه ... بیرون میکشمشو با قاشق می افتم به جونش ... حتی شیرینی اونم نمیتونه تلخی دهنمو برطرف کنه ... حوصله تو خونه نشستن و ندارم ولی مجبورم میشینم پشت لب تاپم و فایلمو باز میکنم ... انگشتام روی کیبورد تکون تکون میخورن ولی انگار ذهنم قفل شده .... هی مینویسم و پاک میکنم .. هی مینویسم و هی پاک میکنم و فک میکنم .... میخوام بنویسم از همه اون روزایی که ارسلان میخواد فراموششون کنم و من میگم که ن میتونم ... مینویسم و ناخداگاه اشک میریزم با نوشتن هر سطری یه تصویری ازش میاد تو سرم و رد میشه.... مینویسم و کیبوردم خیس میشه .... مینویسم و دلم آروم میشه ... از وقتی نوشتن و شروع کردم به یه نتیجه ای رسیدم ... نویسنده ها تو نوشته هاشون داستان زندگی خودشونو حسای خودشونو نقط به نقطه اتفاقای اطراف خودشونو میارن روی کاغذ تا آروم شن ... وقتی پشت مانیتور هشت ساعت میشینی و انگشتات و تاب میدی بین کلیدا تو سرت هزار و یک ماجرا میادو رد میشه ....مجبوری برای خالی کردنش بیاریشون روی صفحه ... احساس نویسنده لابه لای همون کلمه هایی که گاهی لبخند و گاهی اشک و میاره رو لب خواننده هاش ... نویسنده ای که عاشق نشده باشه ... طعم عشق و جدایی رو نچشیده باشه هیچوقت نمیتونه به مخاطبش بفهمونه عشق چیه ... عاشقی چیه ... فقط میشه یه سری حرف و کلمه که اون مینویسه و از کنارش رد میشه و خواننده میخونه و از کنارش رد میشه ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت176 نذاشتم ادامه بده با لبخند تلخی گفتم -من نیازی به پذیرش اونا نداشتم ...
قدم گذاشتم توی دفتر ... فرق زیادی با سال پیش کرده بود ... شیک تر ... امروزی تر ... و زیبا تر شده بود ... راست میگن هرچقد پول بدی همونقدر آش میخوری ... یادمه اون دکتر پیر و به قول خودش فرسوده همیشه میگفت مرگش تا یکی دوسال دیگه میرسه وباسازی مطب براش خرج اضافیه ... نگام روی منشی فرانسویش چرخ خورد ... انگار مردای ایرانی توی ذاتشونه که برن سمت منشی خوشگل ... اصلا یکی از شرایط اصلی منشی شدن فک کنم چهره زیبا باشه ... با اون موهای فندقی وچشمای آبی و هیکل فوق العاده بیشتر شبیه مدلا بود تا یه منشی ... لبخندی جذاب به روم زد -سلام روز بخیر میتونم کمکتون کنم ... لبخندشو با لبخند جواب دادم و یه قدم جلوتر گذاشتم ... -سلام ... میتونم آقای آسایش و ببینم نگاهی از بالا به پایین بهم کرد و مشکوک پرسید -میتونم بپرسم چه کاری باهاش داری؟ یکی دیگه از خصلت های منشی بودن فک کنم باید فضولی باشه ... تو این چند وقته ای نو یاد گرفتم ... -یه کار خصوصی .. اهومی کرد و چرخید سمت تلفن روی میزش و برش داشت ... رو به من گفت -اسمت؟! -پناه ... پناه خطیب ... خیره بودم به تابلوهای نقاشی روی دیوار که در اتاقی باز شد و سبحان از توش اومد بیرون ... با لبخندی چرخیدم به طرفش -سلام آقای آسایش ... با همون وقار همیشگی که ازش دیدم اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم -به به سلام خانوم خطیب ... دیگه ناامید شده بودم کیفمو روی دوشم مرتب کردم .. -خب این چند وقته یکم در گیر بودم .. مهمون داشتم ... - ... خانوادت ا اومده بودن ؟ ِ پوزخندی به افکار خوش بینانش زدم نه یکی از دوستام بود ... کنار کشیدو اشاره ای به داخل اتاقش کرد -خب ... بیا تو ... نشست روبه روم و پا روی پا انداخت -خب فکراتو کردی ؟ -اهوم ... من موافقم منتها یه سوال ... -چی؟ تک خنده ای کردم -مگه دیوانه ای لعبتی مثله این دختررو داری رد میکنی ؟ خندید -آنجلا رو میگی ؟... بیخیال خواهرم صورت زیبا مبین سیرت زیبا کو ؟ -ایول بابا ... اصلا بهت نمیاد سیرت بین باشی ... شونه بالا انداخت -اتفاقا درست فهمیدی من شدیدانم صورت بینم منتها صورت زیبا باید یه سیرت زیباییم پشتش باشه ... دستامو کوبیدم بهم -خب ریس من از کی کارمو شروع کنم پس ؟ -اگه بخوای از همین الان میتونی ... اگرم نه از یه ساعت دیگه ... چشمامو گرد کردم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت177 قدم گذاشتم توی دفتر ... فرق زیادی با سال پیش کرده بود ... شیک تر ... ا
شوخی میکنی ؟! خیلی جدی گفت -خیر خانوم محترم ... من شاید آدم شوخی باشم ولی تو مباحث کاری هیچ شوخی با ک سی ندارم ... -الان چطوری میخوای اینو ردش کنی بره ؟ بی حرف بلند شدو رفت سمت میزش ... تلفن و برداشت -انجلا بیا اتاق من .. برگه ای از روی میزش برداشت و امضا کرد ... دخترک وارد اتاق شد و لبخندی به روی س بحان زد -بله ریس ؟! سبحان با چهره جدی خیره شد بهش . . -آنجل خیلی ممنونم از اینکه این مدت و کمکم کردی ... تو جای پیشرفت زیادی داری که حس میکنم کار کردن توی شرکت من مانعت میشه ... امید وارم شانستو یه جای دیگه امتحان کنی دختره لبخند تصنعی زدو انگار که از قبل خودشو آماده شنیدن کرده بود گفت -باشه ... ممنونم ... کاغذ و گرفت سمتش ... -میتونی بری و حساب کتاب کنی ... جلو اومد و کاغذ و ازش گرفت میرم لوازممو جمع کنم ... خیلی شیک و مجلسی برخورد کرد ... انتظارشو نداشتم ... سبحان نگاهی به من کردو لبخندی عریض زد ... -دیدی ... همچینم سخت نبود -چی بگم والله ... تکیه زد به میزو پاهاشو ضربدری تکیه داد بهم ... با دست اشاره ای به بیرون کرد -خب خانوم میتونید همین الان کارتونو رسما شروع کنید ... بلند شدم و کیفمو گرفتم دستم -قرداد و کی تنظیم میکنی ریس ... -تا پایان وقت اداری خانوم ... -مرسی ریس .. -خواهش خانوم ... با لبخند از اتاق زم بیرون و خیره شدم به آنجلایی که داشت وسایلشو جمع میکرد با دیدنم پوزخندی زد ... نخواستم بدونم دلیل پوزخندشو اونم بی هیچ توضیحی یه موفق باشی زیر لب گفت و از کنارم رد شد و رفت ... با دیدنش که وارد دفتر شد بلند شدم ... لبخند گل و گشادی تحویلش دادم ... -سلام رئیس ... لبه کتشو گرفت و کمی سر خم کرد به به ... سلام کارمند ... -صبح بخیر ... با لحن با مزه ای در حالیکه عین این معلما جواب شاگردای خودشیرینشو میده نگام کرد و گفت -صبح شما هم بخیر ... صبح شما هم بخیر ....خب برنامه امروزمون چیه منشی ... نگاهی به دفتر روی میزم کردم ... -طبق معمول که بیکاری و کار خاصی نداری جز یه جلسه کاری باجان واریسون که ساعت یک شروع میشه .... اخماش رفت توهم ... -سها رو گذاشتم مهد ... باید اون ساعت برم دنبالش ... نگاش کردم وپفی کردم ... -من میرم میبرمش ریس ... لبخند گل و گشادی تحویلم ... -زحمتت میشه آخه ... ولی چون اصرار میکنی باشه ... گفت و سریع رفت تو اتاقش ... خیره به در اتاقش سری تکون دادم و نشستم پشت میزم ... دقیق سه ماه از کار کردنم کنار سبحان میگذشت ... زندگیم حسابی روی غلتک افتاده بو د ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت178 شوخی میکنی ؟! خیلی جدی گفت -خیر خانوم محترم ... من شاید آدم شوخی باشم
الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت ... تو همه این مدت باید اعتراف کنم نود درصد آرامشمو مدیون مردیم که دردسر براش دغدغه آخره داره به منم یاد میده از دردسر دور باشم و برای خودم و زندگیم آرامش تزریق کنم ... تمام مدت پشت مانیتور مشغول تایپ کتابم بودم ... خوبی این شرکت اینکه با همه مشغله های کاریش همیشه وقت آزادی برای من هست . ... -سلام ... سریع چرخیدم سمت صدای واریسونی که بااون هیکل لاغر مردنی تو کت و شلوار خوش دوختش و موهای سفید شدش تونسته بود بزرگترین کارخونه داره فرانسه بشه ... لبخندی به روش زدم -سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین ... بفرمایید الا... هنوز کلامم کامل از دهنم بیرون نرفته بودو دستم سمت گوشی نرفته بود که در اتاق سبحان باز شدو اومد بیرون ... -پناه... چشمش خورد به واریسون ... لبخند پرجذبه ای به روی واریسون زد و دستشو دراز کرد سمتش ... -سلام آقای واریسون خیلی خوش اومدین ... واریسون با لبخند کجی گوشه لبش سر تکون داد و این و گذاشت پای خوش آمد گویی من و سبحان .... سبحان چرخید سمت منو و سویچشو گرفت جلوم برو سها رو از مهد برش دار ...میتونید نهارم باهم بخورید من خودم بعد تموم شدن جلسه میام خونه امروز تنهاس .. باشه ای گفتم و سویچو از دستش گرفتم ... سبحان واریسون و به اتاق کنفرانسش دعوت کردو نوچش که هیکلش راحت دوتای سبحان میشد ایستادو با اخم خیره مونده بود به من ... بی توجه بهش وسایل و لوازممو جمع و جور کردم و کیفمو برداشتم .... خدافظی زیر لب بهش گفتم و از دفتر زدم بیرون .... تو همه این سه ماه فهمیدم سها جزء جدایی ناپذیر زندگی سبحان آسایش هستش ... از هر ده کلمه ای که حرف بزنه هشت تاش مربوطه به سها ... گاهی به این دختر کوچولوی فوق خوشمزه با اون زبون شیرینش و لپای گردو قلمبش حسودیم میشه ... توی زندگی من هیچ وقت پدری نبود که عین سبحان نگران دیر شدن مهد کودکم و غذا خوردن یا نخوردنم باشه ... هیچ وقت پدری نبود که مهم باشه براش که من خونه تنهام یا نیستم ... هیچ وقت نشده بود از هر لباس تو هر رنگی که اراده کنم داشته باشم ... هیچ وقت نشده بود که حس کنم بابایی دارم و دوسش دارم ... تنها دلیلی گاه گاهی باعث میشد تا یه حسی اون ته تهای دلم وادارم کنه براش یه صلوا ت بفرستم اون درسی بود که با همه شرایط بد زندگیمون گذاشت بخونم و ازم یه موجو د چندش عین مادرم نساخت ... شاید الان جای اینکه پشت این ماشین آخرین سیستم نشسته بودم و داشتم خیابونای پار یس و رد میکردم تا برم دختر ریسمو از مهد بردارم داشتم بساط منقل و تریاک یه آدم نفنگی رو آماده میکردم ... یا داشتم کهنه بچه میشستم و توی خونه چند صد متری با همسایه های رنگ و وارنگ توی یکی از اتاقاش زندگی میکردم ... زیادم بعید نبود ... گاهی دیدم که خیلیا از خودشون میپرسیدن آخه درس خوندن به چه دردم میخوره و من هر وقت اومدم به این حرف توی سرم پر و بال بدم و بهش فک کنم دیدم که درس انگاری که غیر مستقیم مسیر زندگی من و تغیر داد ... از خونه پدری به خونه پایدار ... از خونه پایدار به دانشگاه امیر کبیر ... از اونجا ربطم داد به سامان و بقیه ... از اونجا به فرانسه ... اینجا به سبحان .... همه و همه تحت تاثیر مستقیم و غیر مستقیم درس بود ... با رسیدن به ... مهد سها همه فکرا مو دور ریختم و ماشین و گوشه ای پارک کردم ... پیاده شدمو خواستم برم سمت مهد که دیدم سها اومد بیرون ... با دیدنم بالا پایین پرید و برام تند تند دست تکون داد ... دوید سمتم .... روی دوپا خم شدم و سریع تو آغوشم گرفتمش ... نمیتونستم منکر علاقم به این فسقلی بشم ... -سلام پناه... موهای خرگوشیشو سفت کردم و دستمو گذاشتم دو طرف صورتشو فشار دادم ... لباش عین لبای ماهی تا خورد و غنچه شد ... -سلام عروسک کوچولو از بین همون لباش غر غر کرد -ولم کن ... له ...شدم ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت179 الان اگه خودم خودمو چشم نزنم همه چی داشت درست پیش میرفت ... تو همه این
شیطنتم گل کرده بود -چی چی ؟... له شدی ؟ -له شـدم ... به تقلاش برای تلفظ صحیح شدم خندیدم ... دستامو برداشتم و محکم بغلش کردم و بو سیدمش ... بلند شدم ... دستاشو دور گردنم حلقه کرد ... -پناه جونی ... در ماشین و باز کرد م و نشوندمش رو صندلی ... در حالیکه کمربندشو میبستم گفتم -هوم ... جون جونی .. -نهار و بریم پیتزا بخوریم.... با شیطنت دستی به شکم گردو قلمبش کشیدم ... -با این سها کوچولو ؟؟ الان دوتایین زیاد بخوری میشه سه تا سها ها ... اخم کرد و عین بچه های تخس تند تند خودشو تکون داد .... نخیرشم ... نخیرشم .... من خیلیم لاغرم ... تازشم من یدونه سهام ... شکم ندارم ببین ... نگام به سمت شکمش رفت که داشت زور میزد تا بده تو و قایمش کنه ... به این حرکتش خندیدم و محکم لپشو کشیدم ... درو بستم و سریع نشستم پشت فرمون ... -خوشم میومد از اینکه سبحان وقتی با سها بودم بهم اختیار تام میداد برای همین میدو نستم برای انکه سها رو ببرم پیتزا فروشی نیازی نیست از پدر سختگیرش اجازه بگیرم .. با بردنش به پیتزا فروشی و خوردن پیتزای مورد علاقش و کلی کثیف کاری و خوش گذرونی بالاخره رضایت داد و بردمش خونه... دوساعتی میشد گذشته بودو خالی بودن خونه و زنگ نزدن سبحان نشون میداد که جلسش هنوز تموم نشده ... نگاهی به سر تا پای سها انداختم ... لباسای کثیفشو از تنش در آوردم و انداختم توی لبا س شویی .... خوابش میومد ... -پناه -جونم ... میای روی تخت من دوتایی بخوابیم ... بابا همیشه تا خوابم بگیره کنار من میمونه ... لبخندی به روش زدم و باشه ای گفتم ... تختش زیادی کوچیک بود و مجبورم کرد حسابی تو خودم مچاله شم و سفت سهارو بچسبونم به خودم تا خوابش ببره ... چیز زیادی از مادرش نمیدونستم ... یعنی سبحان هیچ وقت نخواست که توضیحی راجب ش بده ولی همینقدر میدونستم که داره خودشو به هر درو دیواری میکوبه تا هم نقش پدرو برای سها بازی کنه هم نقش یه مادر و ... اونقدر غرق توی افکار مختلفم بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد .... چشمام و باز کردم ...اتاق تاریک بودتقریبا ... سریع نگاهی به ساعت انداختم ... هول و هوش شیش بعد از ظهر بود ... سها همونجوری با اون لباس نرمو عروسکیش راحت خوابیده بود ... آروم بدون اینکه بیدارش کنم از تخت اومدم پایین .. از سرو صدای آرومی که بیرون از اتاق میاومد احتمال دادم که سبحان اومده باشه .... با دیدنش پشت اپن آشپز خونه در حال درست کردن قهوه حدسم به یقین تبدیل شد ... -سلام ... سریع چرخید طرفم ... -ترسوندیم دختر ... لبخندی به روش زدم -شرمنده .... خسته نباشی ... قهوه جوش و از روی گاز برداشت و در حالیکه تو لیوانای سرامیکی بزرگ میریخت گفت -سلامت باشی ... ساعت خواب جوری جفتتون چفت هم خوابیده بودین انگار کوه کندین ... بی حرف خندیدم ... یه لیوان و گذاشت جلوم .... - ...راستی ناهار خوردی ... ممنون دیگه باید برم ... اِ یه قلپ از قهوشو قورت دادو سرشو تکون داد -هوم ...شما چی -مام خوردیم .... رفتم سمت وسایلم که هنوز روی مبل بودن ... -کجا حالا بمون سهام بیدار شه شب شام و بریم بیرون بعدا میرسونیمت ... گوشیمو چک کردم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت180 شیطنتم گل کرده بود -چی چی ؟... له شدی ؟ -له شـدم ... به تقلاش برای
نه دیگه مرسی کارم زیاده شمام پدرو دختری برین صفا کنین .. روبه روم تکیه زد به مبل .. -هنوز تصمیمتو نگرفتی ؟... برا چی انقد دست دست میکنی .... یه سویت جمع و جور یه نفره با قیمت مناسب توی همچین خیابونی حالا حالاها گیر هر خوش شانسی نمیاد پناه -ریس پول کم دارم میفهمی ؟!! لیوانشو گذاشت روی میز -ِد لج میکنی دیگه با من دختر .... من میدم بعدا بده ... سری بالا انداختم براش -نچ ... شرمنده ... کلافه گفت -اهه دختره سرتق ... اصلا یه فکری پولشو میدم هر ماه به ماه یه درصدی از حقوقت کم میکنم تسویه شه ... حالا چی میگی ؟ نگاش کردم .... باز این میشد یه چیزی که میتونستی روش حساب باز کنی ... خیلی وقت بود که سویت روبه روی خونشو نمیذاشت فروش بره و اصرار داشت که من اونجا رو بخرم ... کیفمو انداختم روی دوشم و سویچشو گذاشتم روی میز -باشه ریس روش فکر میکنم .... اخم ریزی کرد -فکر نکن ...همین امروز که رسیدی بلافاصله لوازمتو جمع و جور کن ... انگشت اشارمو گرفتم سمتش -هی ریس حواست باشه تو فقط تو شرکت ریسی ... خندید قهوه مو کامل سر کشیدم و تشکری ازش کردم ... -میخوای برسونمت ؟ چپکی نگاش کردم -تعارف شاه عبدالعظیمی به این میگنا ... نه مرسی ... خدافظی کردم و از خونش زدم بیرون ... توی تمام این مدت که اومده بودم فرانسه دوستای زیادی پیدا کرده بودم که شاید توی چندین سال زندگیم تو ایران نتونسته بودم پیدا کنم ... دوستایی که همه جوره حمایتم می کردن و پشتم وایمیستادن ... کلید انداختم و درو باز کردم و همزمان گوشیم تو دستم لرزید ... نگام رو ی اسم خوش شانسی خیره موند ... لبخندی زدم ... اسم سبحان خیلی وقت بود که توی گوشیم خوش شانسی سیو شده بود ... -بله ؟ -رسیدی -بله -باشه پس یادت نره لوازمتو جمع کنی ها -چشم ... چه تلگرافیم حرف میزنه برا من خدافظ -بای حس خوبیه گاهی یه نفر باشه که رسیدن و نرسیدنتو چک کنه .... بهت گیر بده ... وقتی تو اوج بی کسی باشی قدر این چیزارو خوب میفهمی ... به حرفش گوش دادمو لوازممو جمع و جور کردم ... هر چند لوازم زیادی نداشتم ولی با زم به نسبت ... تمام مدت میثم و سابین و حسنا و بقیه هم کمکم کردن ... مستقر شدنم تو خونه جدید زمان زیادی نبرد ... با کمک بچه ها زودتر از اونیکه فکرشو بکنم تموم شده بود ... تنها چیزی که الان مشکل اصلی من و دغدغه فکریم بود سبحانی بود که بد جوری پری شون به نظر میرسید ... نمیدونستم علتش چیه ولی تموم این دو سه روزه حس میکردم یه چیزی داره آز ارش میده و حسابی عصبیش میکنه ... چند بارم ازش سوال کردم ولی جواب درست و حسابی بهم نداد .. امروزم مثله چند روز اخیر بود .... کلافه بود و اینو از دستایی که تند تند تو موهاش میبر د و دکمه های آستینش که بازش کرده بود میشد فهمید ... یه عادت خوبی که داشت این بو د که همیشه خدا در اتاقشو سعی میکرد باز بزاره ... بلند شدم و براش یه چایی ریختم ... همیشه چایی رو به بقیه چیزا برای آروم شدنش تر جیح میده ... تقه ای به در زدم . این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت181 نه دیگه مرسی کارم زیاده شمام پدرو دختری برین صفا کنین .. روبه روم تکیه
نگاه خسته ای بهم کرد و با دیدن چایی تو دستم لبخند قشنگی زد -چرا زحمت کشیدی ... ممنونم واقعا .. -خواهش میکنم ... کاغذا و دفتر دستکای روی میزو کمی هل دادم اونور ... -میخوای یکم استراحت کنی ... خسته به نظر میرسی .. چنگی به موهای نامرتبش زد -نه ... یعنی وقتی نیست ... پناه میتونی یه لطفی در حقم بکنی ... منتظر نگاش کردم ... سویچشو برام بالا گرفت -سها ... لبخندی زدم و سویچو از دستش قاپیدم ... -باشه مشکلی نیست ... نگاهی از سر قدر دانی بهم انداخت -یه دنیا ممنونتم ... چشمکی بهش زدم و با شیطنت گفتم -عیب نداره ریس ایشالا تو فیش حقوقی آخر ماه جبران میکنی خنده بی رمقی کرد .... نمیدونم چرا این سبحان خسته و دل نگرون باهام غریبه بود ... هنوز چند دیقه ای تا تعطیلی سها مونده بود ... تکیه زده بودم به ماشین و سرم پایین بو د و تو فکر سبحان بودم ... از صدای خنده های کودکانه فهمیدم تعطیل شدن سرمو بالا آوردم و با چشم دنبال سها گشتم ... با دیدنش که از در مهد اومد بیرون سریع دستی براش توی هوا تکون دادم ... خم شدم تا مثله همیشه بدو بیاد تو بغلم ... هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که خشکم زد ... شوکه بودم از دستای مردی که دور تنش حلقه شد و دوید ... به صدم ثانیه نکشید که به خودم اومدم و خیز برداشتم سمت مرد سیاه پوستی که در یه ماشین شاسی بلند مشکی و باز کردو میخواست سها رو بندازه توش ... از پشت کشیدمش ... مردمی که اونجا بودن انگار فهمیدن قضیه از چه قراره ... مرده منو محکم هل داد .... قبل افتادنم پیراهن سها رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و همزمان مرده هم تعادلشو از دست داد ... هجوم آوردن چند نفر به سمت ما انگار آژیر خطر و براشون روشن کرد مرده پرید تو ما شین و مرد دیگه ای که انگار راننده بود گاز داد ... نگام به مسیر رفتنشون بودو سهایی که سفت توی بغلم فشارش میدادم ... صدای اطرافم کمی گنگ بودن انگار ... گیج بودم و حس میکردم مایعی غلیط داره از بین کتفم پایین میره و داغیش حس بدی بهم میداد ... چشمام داشت تارو تار تر میشد و فقط اون لحظه هشیار شدم که مربی سها اونو از بغل م بیرون کشید ... و چشمام بسته شد نگاهم خیره به نقطه ای نا معلوم روی دیوار آبی رنگ اتاق بیمارستان بود و حالم داشت از این سکوتی که تو اتاق بود بهم میخورد ... شاید بین همه اطرافیانم سبحان آخرین نفری بود که دلم میخواست چیزی از بیماریم بدو نه و حالا فهمیده بود ... بهش حق میدادم ... حق میدادم اگه مثله هر کس دیگه ای ازم خودشو دور کنه ... از وقتی به هوش اومده بودم جز همون چند دیقه اول تا همین الان ندیدمش ... نمیدونم اصلا چی شدو قضیه چی بوده ولی انگار دیگه مهمم نبود که چی شده ... مهم باوری بود که توی ذهن سبحان بودو مهم نقطه صفر مرزی بود که باز روش ایستاد ه بودم و باید دوباره از اول شروع میکردم ... پوزخندی به این همه پوست کلفتی خودم زدم .. من اگه یه دانشمندی چیزی میشدم حتما آدم موفقی میشدم چون خوب میتونستم از صفر شروع کنم ... دستی به سر باند پیچی شدم کشیدم و پاهامو از روی تخت گذاشتم روی زمین ... باز باید روی پاهای خودم می ایستادم بدون تکیه کردن به کسی ... به ایستگاه پرستاری رفتم ... با دیدنم انگار روح دیده باشن با تعجب نگام میکردن -هی دخترتو دیونه شدی ...تازه به هوش اومدی نباید تکون بخوری ... بی توجه به حرفش گفتم -من باید یه تماس بگیرم ... متاسل نگام کرد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ♦️ آدمها فکر می‌کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می‌کنند، 💞 شاد و خوشبخت ❄️ و کم اشتباه خواهند بود. ♦️فکر می‌کنند می‌توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! 📣 اما حقیقت ندارد. 🌀 اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، 🌀 اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، 🌀 اگر آدم ساختن بودیم، 🌀 از همین جای زندگیمان به بعد را مى‌ساختيم. #آنتوان_دوسنت_اگزوپری #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣﷽❣ مهمترین نصیحت پولدارترین مرد دنیا چیه؟؟ (برای دوستات بفرستش) #ویدیو #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی