🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 16 کتاب صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32631
♦️♦️♦️
🔴🔴برای راحتی شما 👇👇👇
♦️☀️ 21 رمان آماده که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇
https://eitaa.com/zekrabab125/33254
💚💚💚💚💚
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت35 پا مو گذاشتم رو گازو از در بیمارستان زدم بیرون ...جدا باید میگفتم شرت کم
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت36
پناه
در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... یه جور احساس
دین میکردم بهش ... تا صبح بالا سرم نشسته بود و میزان خستگیشو میشد از نفسای خستش حتی موقع خواب فهمید ...
وارد اتاق شدم و درو بستم از گردن به پایین دوش گرفته بودم ولی کلی حالمو بهتر کرده
بود فک نمیکردم بخواد با کشتنم گند کاریاشو لاپوشونی کنه حداقل تا قبل به دست آورد
ن اون مدارک ...
نگاه کلی به خودم کردم یه شلوار دامن مشکی با تونیک قرمزتنم کردم که جفتشون حسا
بی گل و گشاد بود توی لباس تنگ بدنم درد میگرفت ...
نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم بود دلم داشت ضعف میرفت و بوی زرشک پلوهم دلم رو مالش میداد ولی انگار این آدم قصد بیدار شدن نداشت ....
فک کنم به امیر ارسلان گفته بود تصادف کردم چون نیومده بود دنبال ... از اتاق زدم بیر ون از قصد درو محکم کوبیدم تا بلکه بیدار بشه ....
تکون خورد ولی بیدار نشد ... گشنگی داشت عصبیم میکرد رفتم آشپز خونه ... دیگه چاره ای نبود یکی از قابلمه هارو برداشتم و سعی کردم حدالمکان آروم ولش کنم ....صدای
ناهنجارش اونقدرا بلند نبود ولی انگار تاثیر خودشو گذاشت ...
اینبار چیزی بیشتر از تکون خوردن بود ...چشماشو آروم باز کرد ....کش و قوسی به بدنش داد که صدای آخش در اومد قبل اینکه دوباره هوس خواب به سرش بزن سریع گفتم
-بیدار شدی؟.... نهار آمادس ...
نگام کرد .... بی حرف ...مدل نگاهشو دوست نداشتم زیادی مرموز بود ... بلند شدو دستی به گردنش کشید
-اشکالی نداره اگه بخوام یه دو ش بگیرم
لبخندتصنعی زدم
-نه ازاونوره
با دست به سرویس بهداشتی اشاره کردم ... راه افتاد سمت حموم ....رفتم ازاتاقم یه حو
له تمیز در آوردم و قبل بستن در حموم دادمش بهش ... بی تشکر درو بست ...
برگشتم تو آشپز خونه و شروع کردم به چیدن میز ...میخواستم یه جورایی با این ناهار از
زیر دینش بیام بیرون ....
به ده دیقه نرسید که اومد بیرون .... مستقیم اومد سمت آشپز خونه ....برنج توی دیس
و گذاشتم سر میز
-بفرمایید
-خیلی ممنون ..زحمت کشیدی
با بهت نگاهش کردم ... انگار حموم رفتن ذهنشو باز کرده بود اولین بار بود میدیدم داره
تشکر میکنه ازم ...
سعی کردم خودمو بزنم به بیخیالی نشستم سر میز.... بشقابشو کاملا پر کرد ... خودمم
کشنم بود یه دیس کامل و خالی کردیم ... اولین قاشق و که خواستم بزارم تو دهنم با او
لین جملش .... اولین لقمم کوفتم شد
-چرا اسمی از کس و کارت تو گوشیت نبود؟...پدری مادری برادری
سعی کردم نگامو نیارم بالاتر تا چشمام لوم ندن ...
-کسی نبوده لابد
دستای اونم بی حرکت شد
-یعنی هیچ کس و کاری اینجا نداری؟
لبخندام عین چایی بود که زیادی دم کشیده و ماله دوروزه تلخ تلخ بود
-گاهی وقتا تنها کس و کار آدما میشه بیکسی....بامعرفته ...باهم خوبیم .... منو بی ک
سی خیلی وقته همه کس و کار همیم ...
حس کردم کمی شاید فقط کمی تاسف خورد
-پس پدرو ماد...
-چهارساله پیش مردن .... جفتشون
-تصادف کردن؟
داشت کلافم میکرد .... نگاش کردم
-من گشنمه ...
فهمید نمیخوام ادامه بدم حرفی نزدو سرشو گرم بشقابش کردو قاشقایی که پشت سر هم
میذاشت دهنش ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت36 پناه در قابلمه رو گذاشتم و راه افتادم سمت اتاقم ... نگام چرخید روش ... ی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت37
غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدونم چرا این روزا تنم میلرزه .... تنم میلرزه از این همه تنهایی واین همه بازم تنهایی ... تنها که
باشی حتی اگه تو خونت بکشنتم کسی نمیفهمه مردی ...تنها زندگی کردن یه حرفه تو
تنهایی مردن یه حرف دیگه ...
دوباره و دوباره صدای زنگ بلند شد ....نگام کرد
-باز نمیکنی؟
لبام و کش دادم ...
-چرا ... چرا ....
بلند شدم و با قدمایی آروم رفتم سمت در ....دستام میلرزید ولی لرزششو کنترل کردم خواستم از چشمی در نگاه کنم ولی نخواستم بدونه دارم میترسم ... نگاش سنگین بود عین
سنگینی یه وزنه چند صد کیلویی رو شونه هام بود
چرخوندم دستگیره درو بازش کردم ... کل در گاه پر شد از امیر ارسلانی که تکیه داده بود بهش ...
-سلام. ..
نفسمو به زور ازسینم فرستادم بیرون ....
-سلاـــسلام
اشاره به داخل خونه کرد
-میتونم بیام تو؟
نگاهی به آشپز خونه کردم و کنار کشیدم ...
وارد خونه شدو نگاشو چرخوندسمت آشپز خونه که نگاش قفل شد روی سامان .... چشما
شو ریز کردو مشکوک به جفتمو نگاه کرد
-تو؟!..اینجا...
سامان قاشقشو گراشت توی بشقابش و یه لیوان آب ریخت برا خودش
-تو اینجا چیکار میکنی ؟
امیر –فک کنم من بهتره بپرسم امروز هیچ کدومتون نیومده بودین
تعجب کردم
-مگه سامان نگفت بهت کـ..
یه تای ابروشو داد بالا و لباش به حالت تمسخر کج شد
-سامان؟!!!!
سامان-مشکلی داری؟...
با دستی که سویچ ماشینشم دستش بود به بیرون اشاره کرد
-فک کنم بیرون حرف بزنیم راحتتر باشیم
سامان بلند شدو اومد کنار ما ... درست رو به روش ایستاد
-نه بگو غریبه نیست که بینمون
امیر دستی به موهاش کشید حس میکردم کمی عصبی شده با سویچش ضربه آرومی به
سینه سامان زد
-ببین بهتره یکم مراعات کنی نمیخوام سر خوش گذرونیای شازده کوچولویی مثله تو زحمتای من و بقیه به باد بره پاتو بکش کنار تا اروم شدن این پروژه
اینو گفت و نگاشو چرخوند سمت موهای خیس سامان و پوزخند صدا داری زد
-یعنی چی چی شده بگین منم بدونم ...
سامان بی توجه به من گفت
اگه نکشم ؟...تا این حد نگران اون طرحتی که واسه خاطرش پا میکنی تو کفش مردم
-نه پس نگران طرح تو باشم که بایگانی شده رفته ته انباری داره خاک میخوره ؟
تا اینو گفت سامان با کف دستاش کوبید تو تخت سینش و کمی امیر ارسلان عقب رفت
و پوزخند سراسر تمسخری تحویل سامان داد
-ببین اینو روزی دو سه بار با خودت تکرار کن جلوی من تو نخودیم نیستی ...شانسی ند اری وقتی من هستم پاتو از کفش من بکش بیرون تا پا برهنت نکردم ...
امیر با حالتی تمسخر آمیز آروم دوتا زد رو گونه سامان ...
-حرص نخور خو شگل پسر پوستت چروک میشه دیگه تحویلت نمیگیرن
اینو گفتو نگاه پرانزجاری به من انداخت ... نگام بند نگاهش بود که یهو برق از کلم پرید
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت37 غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدون
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت38
دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم جلوی د
هنم تاصدای جیغ خفم تو خونه پخش نشه ...
سریع دستای سامانو که حلقه شده بود دور یقه امیرو گرفتم
-چیکار دارید میکنید ... بس کنین ببینم ..
امیر براق شد سمتم ...
-امروز با اجازه کی پچوندی؟!
نگاه گیجی به سامان انداختم ... پیچوندم ؟
-مگه سامان بهتون خبر...
پوزخند صدا داری زد
-خبر شما رو از کی تا حالا باید از آقا سامان بگیریم؟.... ببین خانوم خواهش یللی تللی و
ول گشتانتونو بزارید برای بعد ....
صدام ناخدا گاه رفت بالا
-ببند دهنتو ...
سامان کوبیدش به دیوار
-گوش کن یارو من هر گندیم باشم اول به خودم مربوطه بعد باز به خودم مربوطه نه به
تو و هیچ احدو ناس دیگه ای ... قبل اینم که در دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی دلت
خواست تحویل بدی بهتره یه ذره این
با انگشت اشاره ای به سرش کرد
-به اصطلاح کلتو بکار بندازی .... یه نگاه به میس کالای ماس ماسکت مینداختی میفهمید
ی دیشب دو سه بار زنگ زدم بهتون تا تشریف بیارین عضو گروهتونو تحویل بگیرین از
بیمارستان ولی معلوم نیست سرجنابعالی کجا گرم بوده ....
امیر گیج گفت
-بیمارستان ؟
کنترلمو از دست داده بودم درو کامل باز کردم و با دستم اشاره ای به بیرون کردم
-آقا بفرما بیرون ...
امیر محکم دستای سامان و از یقش کشید ...نگاش بین ما دوتا چرخید
-وایسا ببینم درست حرف بزنید ببینم چی چی میگید واسه خودتون ...
امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر شده بودو امیر ارسلان بهونه ای بود برای طغیانم ... صدام اینبار بی شباهت به داد نبود
-آقای محترم از خونه من بفرمایید بیرون گفتم ....
امیر –میگم قضیه چــ
سامان –نشنیدی چی گفت .... خوش اومدی
امیر ارسلان خواست باز دهن باز کنه که چشمامو سفت روی هم فشار دادم
-خوش اومدین ...
عصبی گوشه کتشو از دست سامان بیرون کشید و از در زد بیرون ... پشت سرش درو کوبیدم ...
چرخیدم سمت سامان عصبی دستی بین موهاش کشید ...شنیدم زمزشو زیر لب که یه مر تیکه بیشعور نثار امیر ارسلانی کرد که تازه فهمیده بودم چه زری زده .... نگاهی به میز
انداختم که الان دیگه غذامون سرد سرد شده بود فک کنم ...
سعی کردم به خودم مسلط باشم .... نفس عمیقی کشدیم و اشاره کردم به آشپز خونه ...
-نهار از دهن افتاد .....
نگاهش چرخید روی میز غذا خوری
-فک میکنم دیگه باید برم ... موندنم دردسره ....
اینو گفت و رفت تا کاپشنشو برداره ...
-غذات پس چی ؟....چیزی نخوردی که ؟
نگاه جدی بهم انداخت
-اشتهام کور شد ....مرسی ...
خواست بره سمت در که تند گفتم
-دو دیقه صبر کن ...
دویدم سمت آشپز خونه و ظرف غذا خوری و برداشتم .... سهمشو ریختم توی ظرف .... نمیدونم چرا حس دین میکردم نسبت به اینم پسری که زیادم از هم خوشمونم نمی اومد ..
..
شاید برای منی که هیچوقت حس نکردم کسی حواسش بهمه این تا صبح موندن کنار تخ
تم و بی هوا کمک کردناش ازش واسم یه روزی فرشته نجات میساخت ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت38 دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم ج
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت39
سامان
نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم میخواد با این
نهار تشکر کنه ازم ....دست جلو بردم ...
اون هیچوقت نمیتونست برام مثله سایه باشه ...یعنی هیچ دختر غریبه ای نمی تونست بر ای من مثله خواهرم باشه ولی خب هیچ حس تعلق خاطریم مابین خودمو اون حس نمی کردم و نمیدونستم این حس عجیبی که ترغیبم میکرد برای کمک کردن بهشو اسمشو چی
بزارم .....
لبخندی که ناخواسته میخواست بیاد رو لبمو پس زدمو ظرف و از دستش گرفتم
-مرسی بابت دیشب ... یه روزی جبران میکنم
نگاهی به چشمای سرد ولی پر از قدر دانیش انداختم
-عادت ندارم بزارم کسی بهم بدهکار باشه ....
لبخندی به روی صورتم پاشید ...
-فک کنم با یه توضیح درست و حسابی بتونی بدهیتو صاف کنی
فرصت بیشتری برای حرف زدن یا مخالفت کردن بهش ندادم ...چرخیدم درو باز کنم برم
بیرون که یدفعه سینه به سینه یه دختری شدم که انگار دستش روی زنگ بود تا زنگ خو نه پناه و بزنه
چهرش به نظرم آشنا بود ... توی دانشگاه دیده بودمش ... قیافه تو دلبرویی داشت ... نمی
شد گفت زیبای اساطیری ولی ملاحت خاصی توی چهرش بود که تو جه آدمو به خودش
جذب میکرد ... صورت گرد با لبایی کوچیک و برجسته و چشمایی تیره ... ابروهای نازک
ش به صورتش میومد ...نگاهش رنگ شک و تردید گرفته بود ... تازه از دست امیر خلاص
شده بودم حوصله توضیح به این دخترم نداشتم
- ... دلناز تو اینجا چیکار میکنی ؟
اِ
نگاهی به من و بعد به پناه انداخت
-انگار بد موقع مزاحم شدم !!
قبل از پناه من دهن باز کردم
-نه اتفاقا راحت باشین من داشتم میرفتم ...
بی اینکه نگاهی به هر کدومشون بندازم خدافظی زیر لب گفتم و از در خونه زدم بیرون ... تا زمانیکه در آسانسور و باز کردم و واردش شدم سنگینی نگاه دختره رو حس میکر
دم ...
سوار ماشین شدم ... نگاهی به ساعت انداختم .... زیاد خوابیده بودم ولی عوضش دلم
به لطف اون دوش گرفتن و خوابیدن چند ساعته الان خوبه خوب بود ...
دستمو بردم سمت پخش ...نگاهی به شیشه ماشین انداختم که دونه های بارون یکی ی
کی داشتن می افتادن روش .... لبم یه وری کج شد .... آهنگارو عقب جلو کردم ...حالم زیا
دی خوب بود انگار از اینکه حال امیر ارسلان و گرفته بو دم زیادی سر خوش بودم .... زیا
دی گوشیم صداش بلند شد ... "رویا"....دختر خوبی بود ... تنها توصفی که با دیدن اسمش تو
سرم نقش بست ازش همین بود خوب ... با وجود دوستیمون نه گذاشت من پامو از حر
یمم جلو تر بزارم نه خودش .... دختر شادی بود ... بمب کالری بود انگار از بس پر انرژی
بود این دختر
-الو سلام
-به سلام سامان خان .... پارسال دوست امسال برو بابا
خندیدم
-چطوری دختر ؟!
-به لطف احوال پرسیای شما توپـــــ
سرخوش خندیدم ...
-چه خبرا دختر خبری نبود ازت ...نیستی
-والا ما هستیم شما نیستی ...
-کجایی ؟
-الان دقیق بخوای بگم تو خونه بابام ... انتهای راهروی ورودی ....c.w
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت39 سامان نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت40
چشمام از تعجب گرد شد
-جانم؟...جدی که نمیگی
-جونت بی بلا عزیــــزم ... تو نمیری دارم جدی جدی میگم ....
پشت ترافیک گیر افتادم باز ...
-اونوقت تو دستشویی خونت یادت افتاد به من زنگ بزنی ...
خندید –به جان خودم آره یهویی یاد تو افتادم . ..
-زهر مار ...ببند نیشتو ...
با همون لحنی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت
-خب حالا .... کجایی چیکارا میکنی ...کم پیدایی آقا ستاره سهیل شدی این روزاکمتر میبینمت دانشگاه ...
از صدای شیر آبی که اومدبعید نبود که واقعا تو دستشویی باشه ...
-در گیرم ای́ وزا کمی ...
-امشب تولده دختر خالمه منم دعوتم ...همه همراه دارن افتخاره همراهی میدین؟
بدم نمی اومد یه تنوعی به خرج بدم ...
-ساعته چنده ؟
-طرفای هشت میرم که نه اونجا باشم هستی ؟
نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه تا آماده بشم ....
-اوکی هستم .... میام دنبالت ..
صداش پر از ذوق شد ....
-ایولا پس منتظرم ...
-اوکی ...میبینمت فعلا
-فعلا
روندم سمت خونه .... یکمی خسته بودم ولی نه اونقدری که از پا در بیارتم ... به محض
رسیدنمو دروغ سر هم کردن واسه مامان راه افتادم سمت طبقه بالا ... موهام هنوز نم داشتن و نیازی به حموم نبود ...
در کمد مو باز کردم ... دست بردم سمت یه شلوار مخمل مشکی با کت اسپورت آبی مخمل برداشتم .... پیراهن جذب مشکیمم برداشتم ... امشب یه زنگ تفریح بود واسم .... و قت زیاد داشتم هنوز تا ساعت هشت ... لباسارو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت میز
کارم .... نقشه رو از توش در آوردم و پهنش کردم روی میز ... برای امروز یللی تللی بس
بود بهتر بود کمی فقط کمی خودمو مشغول میکردم ... با وجود جرو بحث امروزم با امیر رغبتی برای کنار کشیدن از این پروژه نداشتم ... با وجود اینکه از این آقای سر گروه
م خوشم نمی اومد ولی خب دلم میخواست کار خودمو بکنم....عیسی به دین خود موسی
به دین خود ...
مشغول کارم شدم اونقدر غرق بودم تو دنیای خودم که حتی متوجه مسابقه دو ماراتون
ی که بین عقربه ها راه افتاده بودمم نشدم ...
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم .... با دیدن اسم رویا سریع نگام چرخید سمت ساعت ... هفت و نیم بود .... سریع ریجکت کردم نقشه رو ول کردم رو میزو سریع رفتم سمت لباسا .... ظرف یه ربع آماده شدم .... امشب میخواستم بیخیال این پروژه فقط خوش باشم ...
به کوری چشم دنیا ساز مخالف میزنم امشب باش ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت40 چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت41
پناه
چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف .... حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین
میومد ...
حق نداشت ... حق نداشت منو متهم کنه ... سامانی و متهم کنه که....
باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم .... اشتباه cیکردم ....خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار ...
سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم .... صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید ...
. حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم ... تو خونه خودم .... تو خونه خودش .... خم
شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم ...میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو ... میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد .... م
یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت ...
دستام میلرزید .... عقب عقب رفتم ... یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک
گذشته .... گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده .... گذشته که آدم اجیر
کرده برای زیر گرفتنش ....
نگام دور تا دور اتاق چرخوندم .... گوشیم توی شارژ بود .... دویدم سمت گوشی .... بر ش داشتم ... صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم ... هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن .... دوید م سمت پنجره ...
لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو
ون شد روی زبونم .... بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش .... به عرض ده سانتیش قد
گذاشتن یه کف پا روش جا بود .... دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه ....
از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت
یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ....تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون .... گوشیمو تو دستم آوردم بالا .... با اولین دونه
بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید ...
خدایاخودمو میسپرم دست خودت .... گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم
ش ... دستام میلرزید .... بدم میلرزید ... توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم ... "امیر ارسلان امیری "
-کو پس؟
نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم ... بارون شروع شد..
. نمیدونم.... تحت نظر داشتمش .... از خونه نیومده بیرون
الهم صلی علی. ..
-الو....
صدام زمزمش بیشتر شد
"محمد و آل محمد ... الهم صلی علی محمد وآل محمد"
-الو .... الو پناه خانم؟... پناه ...
بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم .... گوشی و آوردم بالا ....
-کمکم کــ...
-پس کو کدوم گوریه ....
نزدیکی صداش بند آورد صدامو .... قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد ...
-الو پناه ....کجایی تو دختر چی میگی...
شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد ... خدایا امیدم فقط به توئه ....
پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت .... داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ....میترسیدم از مردن ... خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که
میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از
ش ....مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!....نه هنوز بیست و سه هم نشده بود .... پام بیشتر لر زید
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت41 پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت42
امیر ارسلان
پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تماس یهویی تو یک شب ... اونم از دختری که امروز در حد مرگ ازم دلخور شده بود ...
پامو روی گاز فشار دادم و رسیدم در خونش .... ماشین و نگهداشتم .... بارون به شدت میزد تاخواستم برم پایین در ساختمونشون باز شد ....نگام خیره موند روی دوتا مردی که
ساعت یک شب از این ساختمون اومدن بیرون .... عجیب بود !نبود؟....
سوار یه چهارصدوپنج شدنو سریع از محله خارج شدن ... حسم میگفت این مردا بی ربط به تلفن بی وقته اون دختر نیستن .... سریع پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون .....
دستمو گذاشتم روی زنگش .... دست بر نمیداشتم از این زنگ ..... نمیفهمیدم چرا این همه دلم شورصاحب این خونه رو میزنه کسی که امروز پرتم کرد بیرون از همین خونه ....
صدای تیک باز شدن درو پرت کردن خودم تو نذاشت بیشتر فکر چرایی این دل نگرونی
و بکنم ....
همینکه در آسانسور باز شد دویدم سمت خونش که دیدم درش بازه ....نفس عمیقی ک
شیدم و کمی تکون دادم پاهی خشک شدمو .... درو آروم باز کردم ....باز کردن در همانا
و دیدن جسم نیمه جون پناه کنار دیوار همانا .... خیز برداشتم سمتش ...
-دختر چه اتفـ...
دستم خورد به تن خیسش .... بد میلریزدتنش ... نمیدونم چرا حس میکردم این لرز از سر
ما نیست از ترسه ....
کتمو از تنم کندم و سریع پیچیدم دورش ... داشت بیهوش میشد ... باید سریعتر میرسوندمش دکتر
دویدم سمت اتاقش .... از دیدن وضعیت درهم اتاقش شوکه شدم ... خشکم زد انگار اتا ق و لوازمشو زیرو رو کرده بودی
سعی کردم نگامو بگیرم از اتاقش دست انداختم و یه شال برداشتم و دویدم بیرون ... مچاله شده بود کنار دیوارقدمامو تند کردم و دویدم سمتش .... شال و انداختم روی موها
ی بازش که از خیسی چسبیده بود به صورتش و کتمو دورش محکم تر کردم ... زیر بازو
شو گرفتم
پا- شو .... پاشو دختر باید ببرمت دکتر ....
بلند شد ..قدم اول و برداشته شل شد ....سریع دست جنبوندم و گرفتمش .... بیهوش نبود
ولی انگار دیگه جونی واسه اومدن نداشت .... به اجبار دستمو انداختم دور کمرشو همه وزنشو انداختم رو دوش خودم ..... در خونشو بستم و رفتم سمت آسانسور ... خوبی
شهرای بی درو پیکری مثله تهران همین بود که اگه آدمم میکشتن همسایه هات نمی اومدن بیرون ببینن چی شده ....
وسط بارون سریعتر کردم قدمامو تا خیس نشه ولی بازم تنش خیس خوردو لرزشش بیشتر
شد .... در ماشین و باز کردم و سوارش کردم ... بلافاصله نشستم پشت فرمون و بخاری
و تا آخرین درجه زیاد کردم و چرخوندم طرفش ...باید سریعتر میرسوندمش بیمارستان ....
زیر لب غر زدم و انگار که شنید ....
-معلوم نیست چه خبره تو زندگیش .... معلوم نی چی شده این وقته شب که به این روز
افتاده ...
-منـ...و ...منو ببر...
سریع چر خیدم سمتش ....
-کجا؟...کجا ببرمت پناه ؟خونه دوستی آشنایی ؟...کجا؟
صداش جون نداشت عین نگاه همیشه شیشه ایش که انگار تاب دیدنم نداشت امروز
-فقط ببرم جا....جاییکه پیدام نکنه ...
-کی؟.... کلافه پامو بیشتر رو گاز فشار دادم ...
-دختر با توام کی ؟
دستش مشت شد دور بازوم و یه لحظه تنم لرزید از لرزش تنش ....
-تو رو خدا ن...نزار ...پیدا...
چشماش بسته شدو گره مشتش شلتر شد و نگام خیره به دستای خیسی بود که از شدت
سرما به سفیدی میزد ....
نگام رفت پی صورتی که رنگ به روش نبودو مژه های بلندی که از خیسی چسبیده بود
بهم ور وی زخم پانسمان شده جدیدی که انگار خونریزی کرده بود....عاقلانه ترین کار این بود که الان برم بیمارستان ولی یه حسی میگفت اینبار تابع حست باش نه عقلت ....
اولین دوراهی و گذروندم و روندم سمت سایت ....
میدونستم این کاربا حال و روزی که الان پناه داشت خریت محض بود ولی حسم میگفت الان بهترین کار ممکن همینه ....
ماشین و بردم تو و نگهداشتم .... بارون هنوزم تند میبارید ... از شدتش کم که نه بیشترم
شده بود .... در سمتشو باز کردم ... دستمو اول بردم سمت پیشونیش .... تب داشت ولی زیاد نبود .... انگار از بر خورد دستم با پیشونیش کمی هشیار شد
بیشتر خم شدم طرفش ...
-پناه ... رسیدیم میتونی پیاده شی؟
بی رمق چشماشو باز کرد ... انگار قدرت کافی و حوصله ای برای تجزیه تحلیلی محیط ن
داشت سری به نشونه آره تکون داد .... دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم پیاده بشه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🔸 عزيزان من.!
💠آينده مال شماهاست،
💠اميد آيندهى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛
💠بايد خيلى مراقب باشيد.
💠درست است كه جوان اهل عمل است،
💠اهل فعاليت است،
💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست،
💠اما بايد مراقب بود، حرفهای منفی دیگران مانع پیشرفت شما نشود .
✍ باید خودتون هم تحقیق کنید
❣❣ #دوست_مشهدی
🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یکبار هم شده درست تصمیم بگیر ، که بعدها پشیمان نشی،
✍و با #مشاورین_پروژه صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار #ضرر ندارد، مشاوره دادن #رایگان است
✍پروژه خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن
✍بنظرت پروژه خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی
✍برای بهتر شدن زندگیت تلاش کردی
پیشنهاد منشی👇
این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
انشاءالله در کارهایتان موفق و پیروز باشید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی