eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
و بر حال خود گریه کردیم . مـدت کـمـی کـه آن جـا مـاندیم ، ناگاه درندگان زیادی ما را احاطه کردند که تعداد آنها راجز خـداونـد کـسـی نمی دانست ، ولی هرگاه به طرف ما می آمدند آن دیوار مانعشان می شد و وقتی مـی رفـتـنـد دیوار برطرف می شد و باز چون بر می گشتند دیوار ظاهرمی شد. 1)حنظل:میوه گیاهی است بسیار شبیه هندوانه وخیلی هم تلخ می باشد نام دیگرش هندوانه ابو جهل است. خلاصه آن شب را آسوده ومطمئن تا صبح بسر بردیم صـبح که آفتاب طلوع کرد، هوا گرم شد و تشنگی بر ما غلبه کرد و باز به حالتی مثل وضعیت روز قبل افتادیم . ناگاه آن دو سوار پیدا شدند و آنچه را در روز گذشته انجام داده بودند، تکرار کردند. وقتی خواستند از ما جدا شوند، به آن سوار عرض کردیم : تورا به خدا ما را به خانه هایمان برسان . فرمود: به شما مژده می دهم که به زودی کسی می آید و شما را به خانه هایتان می رساند. بعد هم از نظر ما غایب شدند. وقـتـی آخـر روز شد، دیدیم مردی از اهل فراسا که با او سه الاغ بود، برای جمع آوری هیزم می آید همین که ما را دید، ترسید و فرار کرد و الاغهای خود را گذاشت . صدایش زدیم و گفتیم که ما فلانی هستیم و تو فلانی می باشی . بـرگشت و گفت : وای بر شما، خانواده هایتان عزای شما را بر پا کرده اند برخیزیدبرویم که امروز احتیاجی به هیزم ندارم . بـرخـاسـتـیـم و بـر الاغـها سوار شدیم وقتی نزدیک فراسا رسیدیم ، آن مرد پیش از ما واردشد و خانواده هایمان را خبر کرد آنها هم بی نهایت خرسند و شادمان شدند و به اومژدگانی دادند. پس از آن کـه وارد مـنزل شدیم و از حال ما پرسیدند، جریان را برایشان نقل کردیم ، ولی آنها ما را تکذیب کردند و گفتند: این چیزها تخیلاتی بوده که ازشدت عطش و تشنگی برای شما رخ داده است . روزگـار ایـن قصه را از یاد من برد، چنانکه گویا چیزی نبوده است تا آن که به سن بیست سالگی رسـیـدم و زن گرفتم و شغل مکاری را پیشه خود قرار دادم و در اهل فراسا《2》 کسی دشمن تر از من نـسبت به محبین و دوستان اهل بیت (علیهم السلام ) مخصوصا زوارائمه (علیهم السلام) که به سامرا می رفتند، نبود. من بـه آنـها حیوان کرایه می دادم و قصدم این بودکه آنچه از دستم بر می آید (دزدی و غیر آن ) انجام دهم . اعتقادم هم این بود که این کارمرا به خدای تعالی نزدیک می کند. این برنامه روش من بود تا آن که اتفاقا حیوانهای خود را به عده ای از اهل حله کرایه دادم . وقتی که ایـشـان از زیارت بر می گشتند در بین آنها ابن السهیلی و ابن عرفه وابن حارث و ابن الزهدری و صلحای دیگری بودند. به طرف بغداد حرکت کردیم . آنها از عناد و دشمنی من اطلاع داشتند، لذا وقـتـی کـه مرا در راه تنها دیدند، چون دلهایشان پر از غیظ و کینه نسبت به من بود، خیلی مرا در فشار قرار دادند، ولی من ساکت بودم و قدرتی نداشتم ، چون تعدادشان زیاد بود. وارد بـغـداد شـدیم . آن جمع به طرف غرب بغداد رفته و در آن جا فرود آمدند. سینه من از غیظ و کینه پر شده بود، لذا وقتی رفقایم آمدند، برخاستم و نزد ایشان رفتم و برصورت خود زدم و گریه کردم . گفتند: چه اتفاقی افتاده است ؟ گفتند: چه اتفاقی افتاده است ؟ جریان را برایشان گفتم . رفقا شروع به دشنام دادن و لعن آن دسته کردند و گفتند: خیالت راحت باشد در بقیه مسیر که با هم هستیم ، با ایشان بدتر از آنچه نسبت به تو انجام دادند، رفتار می کنیم . بـه هـر حـال شب شد و تاریکی ، عالم را در خود فرو برد و در این لحظات بود سعادت به سراغ من آمد، یعنی در فکر فرو رفتم که شیعیان از دین خود بر نمی گردند، بلکه دیگران وقتی می خواهند راه زهـد و تـقوی را در پیش بگیرند به دین ایشان واردمی شوند و این نیست جز آن که حق با آنها اسـت . در انـدیـشه و فکر باقی ماندم وخداوند را به حق پیامبرش قسم دادم که در همان شب راه راست را به من نشان دهد. بعد هم به خواب فرو رفتم . بـهـشت را در خواب دیدم که آن را آراسته بودند. آن جا درختان بزرگی به رنگهای مختلف بود و مـیـوه هایش مثل درختهای دنیا نبود، زیرا شاخه هایشان به طرف پایین سرازیر و ریشه های آنها به سمت بالا بود. چهار رودخانه جاری دیدم که از خمر وعسل و شیر و آب بودند و سطح آنها با زمین مساوی بود به طوری که اگر مورچه ای می خواست از آنها بیاشامد، می توانست . زنانی خوش سیما دیدم و افرادی را که از میوه ها و نهرها استفاده می کردند، مشاهده کردم ، اما من قـدرتـی بـر ایـن کار نداشتم ، چون هر وقت قصد می کردم از میوه ها بگیرم از نزدیک دست من به طـرف بـالا مـی رفـتـنـد و هر زمانی که عزم می کردم از نهرها بنوشم فرو می رفت . به افرادی که استفاده می کردند، گفتم : چطور است که شما می خورید ومی نوشید، ولی من نمی توانم ؟ گفتند: تو هنوز نزد ما نیامده ای . در همین احوال ناگاه فوج عظیمی را دیدم . گفتند: بی بی عالم حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) تشریف مـی آورنـد. نـظـر کردم و دیدم دسته هایی از ملائکه ♦️ص2👇
در بهترین هیئتها ازبالا به طرف زمین فرود مـی آمدند آنها آن معظمه را احاطه کرده بودند. وقتی نزدیک رسیدند، دیدم آن سواری که ما را از عطش نجات داد و به ما حنظل خورانید، روبروی حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) ایستاده است . تا او را دیدم ، شناختم و حکایت گذشته به خاطرم آمد و شنیدم که حضار می گفتند:این م ح م د بن الحسن المهدی ، قائم منتظر، است . مردم برخاستند و برآن حضرت وحضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) سلام کردند. من هم برخاستم . اگر راست می گویی ما الان به مرقد مطهر حضرت امام موسی بن جعفر(علیه السلام)می رویم با ما بیا تا در آن جا شیعه ات کنیم . گـفـتـم : سـمـعا و طاعه و دست و پایشان را بوسیدم . خورجینهای آنها را برداشته وبرایشان دعا مـی کـردم تـا این که به حرم مطهر رسیدیم . خدام حرم از ما استقبال کردنددر میان ایشان مردی علوی دیده می شد که از همه بزرگتر بود. آنها سلام کردند. زوار گفتند: در حرم مطهر را برای ما باز کنید تا سید و مولای خود را زیارت کنیم . مـرد عـلـوی گـفـت : به دیده منت ، اما با شما کسی هست که می خواهد شیعه شود، چون من در خـواب دیـدم که او پیش روی سیده ام فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) ایستاده و آن مکرمه به من فرمودند: فردا مـردی نـزد تـو می آید. او می خواهد شیعه شود. پیش از همه در را به رویش باز کن حال اگر او را ببینم می شناسم . همراهان با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و به او گفتند: بین ما بگرد و او را پیدا کن . سـید علوی به همه نظری انداخت وقتی به من رسید گفت : اللّه اکبر به خدا قسم این است مردی که او را دیده بودم و دست مرا گرفت . رفقا گفتند: راست گفتی و قسمت راست بود این مرد هم راست گفته است . همه خرسند شدند و حمد خداوند تبارک و تعالی را بجای آوردند. آنـگـاه علوی دست مرا گرفت و به حرم مطهر وارد کرد و راه و رسم تشیع را به من آموخت و مرا شیعه کرد. بعد از آن من کسانی را که باید دوست بدارم ، دوست و ازدشمنانشان بیزاری جستم . عـلـوی گـفت : سیده تو حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) می فرماید: به زودی مقداری از مال دنیا به تو می رسد، به آن اعتنایی نکن که خداوند عوضش را به تو بر می گرداند بعد هم در تنگناهایی خواهی افتاد، ولی به ما استغاثه کن که نجات می یابی . گفتم : سمعا و طاعه . مـن اسـبی داشتم که قیمت آن دویست اشرفی بود آن حیوان مرد و خداوند عوضش راداد و بلکه بیشتر به من باز گرداند. بعدها در تنگناهایی افتادم که با استغاثه به اهل بیت (علیهم السلام) نجات یافتم و به بـرکـت ایشان فرج حاصل شد. و من امروز دوست دارم هر کس که ایشان را دوست دارد و دشمن دارم هر کس که ایشان را دشمن دارد و امیدوارم ازبرکت وجودشان عاقبت بخیر شوم . پـس از آن یـکی از شیعیان این زن را به من تزویج نمود. من هم بستگان خود را رهاکردم و راضی نشدم از آنها زن بگیرم. ♦️پایان کمال الدین ج ۲، ص ۱۶۸، س ۳۷ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🚘 نمایشگاه خودرو (تبلیغ نام امام زمان علیه السلام) 🚘 آخرین روز نمایشگاه بین‌المللی خودرو بود . معلم بچه‌ها را به نمایشگاه برد . بسم الله گفت و به امام زمان علیه السلام متوسل شد و از امامش کمک خواست تا روز خوبی برای بچه‌ها باشد . به بخش خودروهای کلاسیک رفتند ؛ خودروهای قدیمی و زیبا که قیمتشان از بعضی خودروهای جدید و مدرن بیشتر بود . فرصت مناسب بود . 👤 آقا معلم بچه‌ ها را بر روی سکوی کوتاهی جمع کرد و آنگاه فرمود : ➖ بچه‌ها ! به نظر شما این خودروهای قدیمی چرا این قدر ارزشمند هستند ؟ - آقا ! چون خیلی زیبا و ترتمیز هستند . - آقا ! چون بدنه‌ آنها سالم و عیب و ایرادی ندارد . - آقا ! چون ... 👤 آفرین بچه ها ! ➖ خودروهای زیادی مثل اینها بوده‌اند که الان یا بازیافت شده‌ و یا در گورستان‌های ماشین تبدیل به زباله شده‌اند اما اینها فرق دارند ؛ چون صاحبانشان مراقب بوده‌اند که ضربه و خدشه‌ای به آنها وارد نشود و یا اگر هم اتفاقی برای ماشین‌ها افتاده ، در اولین فرصت بازسازی و اصلاح شده‌اند . ➖ بچه ها ! انسان هم اگر مراقب باشد که به واسطه‌ گناه آسیب و صدمه نبیند ، هر چقدر که عمرش بیشتر شود بر ارزشش افزوده می‌شود و اگر انسانی گناه کرد می‌تواند با توبه خودش را بازسازی کند و آثار بد آن گناه را از میان ببرد . ولی اگر انسانی از خود مراقبت نکند و خود را در معرض گناه قرار دهد ، کم کم زیبایی روح خود را از دست می‌دهد و شاید آنقدر بی‌ارزش شود که دیگر طرفدار و خریداری برایش باقی نماند . ➖ بچه‌ها ! همه‌ انسان ها در ابتدا فطرت پاکی دارند که خدای متعال از کودکی به آنها هدیه کرده است . گناه ، فطرت آدمیان را آلوده می‌کند و برای پاک شدن از گناه ، علاوه بر توبه می‌توانیم از امام زمان علیه السلام هم کمک بخواهیم . تعجب نکنید ! خداوند ، شما را در مقابله‌ با شیطان که موجودی بسیار قوی است تنها نگذاشته و تکیه‌گاهی قوی و قابل اعتماد به نام امام زمان علیه السلام معرفی کرده است که در مواقع لغزش می‌توانیم به او پناه ببریم . بنابراین اگر کسی در گناهان غرق شد ، نباید از رحمت خدا مایوس شود . کافی است با توبه و کمک خواستن از امام زمان علیه السلام به سوی خدا برگردد تا همه خرابی‌هایش برطرف شده و به ارزش اولیه اش برگردد . 👤 حرف آقا معلم که به اینجا رسید علاوه بر بچه ها ، عده‌ای از مالکان خودروهای کلاسیک نیز به جمع شنونده‌های او اضافه شده بودند . آنها به خوبی حرف‌های آقا معلم را وجدان می‌کردند و می‌دانستند که بعضی خرابی‌ها قابل جبرانند ، چه برای خودرو و چه برای انسان . مهم این است که بخواهیم و اقدام کنیم . (جبران کنیم ...) ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌹معجزه استغفار ✴️⇦شخصی خدمتِ امام رضا(علیه السلام) آمد و از «خشکسالی» شکایت کرد. حضرت در بیان راهِ چاره فرمودند: «استغفار کن». 💠⇦شخص دیگری به پیشگاه حضرت آمد و از «فقر و ناداری» شکایت کرد. حضرتش فرمودند: «استغفار کن» ✳️⇦فرد سومی به محضرش شرفیاب شد و از حضرت خواست تا دعایی فرماید که خداوند پسری به او عطا فرماید. حضرت، به او فرمودند: «استغفار کن» 💭⇦حاضران باتعجّب پرسیدند: سه نفر با سه خواسته متفاوت، خدمتِ شما آمدند و شما همه را به «استغفار» توصیه فرمودید؟! 🌼⇦فرمود: من این توصیه را از خود نگفتم. همانا در این توصیه از کلامِ خداوند الهام گرفتم و آن گاه این آیات سوره نوح را تلاوت فرمودند: 💟⇦«اِستَغفروا ربَّکم اِنَّه کانَ غَفّاراً یرسِلِ السَّماءَ علیکُم مِدراراً ویمدِدکُم بِاَموال وبنین وَیجعَل لَکُم جَنّاتٍ ویجعَل لکم اَنهاراً؛ 🔔 از پروردگار خود آمرزش بخواهید که او بسیار آمرزنده است؛ تا باران های مفید و پر برکت را از آسمان بر شما پیوسته دارد و شما را با مال بسیار و فرزندان متعدّد یاری رساند و باغ های خرّم و نهرهای جاری به شما عطا فرماید. 📗مجمع البیان، ذیل تفسیر آیه 12 10 سوره نوح ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🌷حکایت جوان عاشق ✳️جوانی گمنام، عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. ❇️روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد. همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. 🔹گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟ 🔸جوان گفت: « اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟» ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
✍ #چهاردهمین کتاب #صوتی 💠 10 جلسه مناظره 📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت ☑️ در #شبهای__پیشاور 📚نویسنده: #سلطان‌الواعظین‌شیرازی .
07-Shabhaye_Pishavarwww.salehon.ir_.mp3
8.41M
🔴 شب هفتم 📢 مناظره پیرامون مسائل ولایت ☑️ در #شبهای__پیشاور 📚نویسنده: #سلطان‌الواعظین‌شیرازی .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 📓 تعداد صفحات 171
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ مي تونم بپرسم به چي فكر مي كني؟نفس بلندي كشيد. ـ كربلا!... مي دوني اون جا الان چه خبره؟! ـ فكر مي كنم از مشهد خلوت تر باشه! ـ نه! اين كربلا رو نمي گم! كربلاي سال 61 هجري رو مي گم! ـ راستش!... فكر مي كنم... ـ تا حالا آرزو كردي كربلا باشي؟ ـ من؟!... كربلا؟! ـ آره تو! از زن وهب مسيحي دورتري يا از حرّ، فرمانده سپاه دشمن امام!؟ ـ تا حالا بهش فكر نكرده بودم! ـ اما من فكر كردم... خيلي هم فكر كردم!.. ولي هنوز جرئت نكردم كه چنين آرزويي بكنم! ـ ولي چرا؟! ... مگه همه آرزو نمي كنن كه كاش با امام حسين بودن و شهيد مي شدن؟! ـ چرا! ولي كي مي تونه تضمين كنه كه ما حتمآ مي رفتيم جزو ياران امام حسين؟! فكر مي كني اون هايي كه جلوي امام حسين ايستادن اون رو را نمي شناختن؟!... كاش كسي پيدا مي شد كه جواب اين سؤالم  رو مي داد. با صداي «قد قامت الصلوه» مؤذن، همه براي نماز عصر بلند شدند. من و فاطمه هم همين طور.  تمام طول نماز با خودم فكر مي كردم اين فاطمه هم عجب آدم عجيبي است! چه فكرهايي و سؤال هايي دارد اين دختر! بعد از نماز عصر باز هم فاطمه به فكر فرو رفت. كمي صبر كردم، اما بالاخره طاقت نياوردم:  ـ بالاخره تو از امام رضا چي مي خواي؟ ـ هوم؟... چيزي گفتي؟با تعجب خيره شد به من! سؤالم را نشنيده بود. ـ هيچي!... مي گم هنوز در فكر كربلايي؟ ـ نه!... به فكر زنِ وهب هستم. همان كه شهيد شد! ـ چه طور؟... چيز خاصي هست؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ مي دوني، صرف نظر از همراهي با امام حسين و در ركاب ايشون بودن، سعادت شهيد شدن، موقعيتيه كه كمتر نصيب زن ها مي شه؛ خيلي كم. چه برسه به اين كه در ركاب امام حسين هم باشه. ـ فكر مي كني كدومش مهم تره! شهيد شدن يا در ركاب امام حسين بودن؟!  ـ ببين اصلا شهيد شدن، فقط در ركاب امام حسينه كه معني مي ده. والا مرگي كه در كنار امام حسين نباشه، شهادت نيست. پس مهم، بودن در ركاب امام حسينه! اما زن هاي زيادي در ركاب امام حسين بودن. زن ها و فرزندهاي ايشون و اصحاب، كنيزها و از همه مهم تر حضرت زينب! اما چرا شهادت فقط نصيب اون زن شد؟!  ـ فكر مي كنم به خاطر اين كه مصلحت اين طور ايجاب مي كرد... به خاطر اين كه زنده موندن حضرت زينب خيلي بيشتر از شهادتشون مي تونست بر مردم مؤثر باشه! ـ بله! در مورد اون ها درسته. ولي در مورد من و علي چه طور؟! ـ تو و علي؟!... منظورت چيه؟ فاطمه با هيجان زيادي توضيح داد:  ـ منظورم اينه كه من و علي با همديگه شروع كرديم. با همديگه ادامه داديم. با هم بالا رفتيم. با هم زمين خورديم. به همديگه كمك كرديم، حتي توي جبهه رفتن علي! تا آن جا كه تونستم كمكش كردم. اما اون شهيد شد و من ماندم. اون رسيده و من هنوز بايد بِدَوَم. زمين بخورم، شك كنم. و باز هم بِدَوم! تنها دلخوشيم هم علي باشه كه هر از گاهي كه جايي گير مي كنم به سراغم مي ياد و دلداريم مي ده، اميدم مي ده و دوباره مي ره. ـ خُب!... من كه نمي دونم!... ولي فكر مي كنم.... راستش چرا از استادت نمي پرسي؟ ـ استادم؟! ـ آره همون كه در اين چند روز اين همه ازش حرف زدي!  لبخند خفيفي روي لب هايش پيدا شد، اما از بغضش چيزي كم نشد. ـ خودم هم دلم مي خواد! اما هنوز نشده! ـ چرا؟! ـ چون بهشون دسترسي ندارم! ـ مگه استادت نيست؟!فاطمه كمي صبر كرد. خيره شد به جايي مبهم.  بعد به آرامي اشك هايش را كه مي رفت از چشم هايش خارج شود پاك كرد و گفت: ـ آخه قضيه اينه كه ايشون «استاد» به آن شكلي كه تو فكر مي كني نيستن، يعني استاد دانشگاه نيستن ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ ـ استاد نيستن؟! پس چي ان؟ـ ايشون يه متفكر مذهبي و فرهنگي اند! من هم بيشتر از روي سخنراني ها و خوندن يكي ـ دو تا از كتابهاشون، با ايشون آشنا شدم. اما چون تأثير عميقي روي چهار چوب و ساختار فكري و روحي من داشتن و من در حقيقت بيشتر تحليل ها و نظرهايم رو با استفاده از حرف هاشون شكل مي دم، بهشون مي گم، «استاد»! چون «استاد» واقعي من، استادِ من، در زندگيم، ايشونن! ـ يعني اصلا تا به حال نديديش؟ ـ چرا، معمولا از دور مي ديدم، فقط يه بار... فقط يه بار ... ديگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را پايين انداخت. و همين مرا كنجكاوتر و بي قرارتر كرد. ـ «فقط يه بار» چي؟... چي مي خواستي بگي؟ سرش را بلند كرد و آب دهانش را به زحمت فرو داد. ـ مي خواستم بگم فقط يه بار اين توفيق رو داشتم كه از نزديك ببينمشون و همون يه بار بود  كه فهميدم اين جمله «شنيدن كِي بود مانند ديدن» يعني چه؟... من چيزهاي زيادي در موردشون شنيده بودم، از بزرگيشون، از رأفتشون، از هيبتشون! ـ دروغ بود؟!  ـ دروغ؟!... نه! همه اش راست بود. اما چه راستي؟! راستي كه كمي از دروغ نداشت. چون اين صفات هيچ وقت نمي تونستن به خوبي ايشون رو تصوير كنن! فقط مي تونم بگم كه عجيب بود! ـ كي! استادت؟! ـ استادم و ديداري كه آن روز از ايشان داشتيم! اين شايد بزرگ ترين و فراموش نشدني ترين خاطره زندگي ام باشه. انگار لحظه لحظه اونو پيش چشم دارم. همه چيز ناگهاني بود. شبي استاد به خانه ما اومدن. ايشون مقيد بودن كه هر هفته به يكي ـ دو خانواده شهيد سر بزنن و يه شب هم اين سعادت نصيب ما شد. همون شبي كه لحظه لحظه اش رو با تمام وجود نوشيدم، چشيدم و مزه اونو در دهانم نگه داشتم. از همان لحظه اي كه ايشون وارد شدن و ما ايستاده بوديم. ...  او نشست و ما ايستاديم. او تعارف كرد و ما باز هم ايستاده بوديم. گيج بوديم و مبهوت! استاد دوباره برخاست. دست آقاجون رو گرفت و اونو با ملاطفت در كنار خود نشاند. بقيه هم نشستن، ولي من هنوز ايستاده بودم. انگار مجسمه بودم؛ مجسمه اي كه صد سال بود ايستاده بود. اما مجسمه كه قلبش با چنان سرعتي نمي تپه!  موج گرمي از خون و حرارت به صورتم هجوم آورده بود و چشم هام تار شده بود. از پشت همان پرده تار اشك، اشاره زيباي دستش رو ديدم كه با لبخندي همراه كرد و گفت: «شما هم بفرمايين دخترم!» بي اختيار نشستم. و بعد انگار من بودم و او با آن نگاهي كه مسحور مي كرد و خنده اي كه تمام غم هارو از دل مي برد. و همين بود كه وقتي بعد از سلام و احوالپرسي با آقاجون و خانجون، رو به من كرد و گفت «شما چي دخترم؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #چهارده 🌷 #رمان_مفهومی_شهدایی ❤️ بنام #رمان_دختران_آفتاب 📝 نوش
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 ☀️ ☀️ شما حرفي نداري؟» به زحمت بغض گلويم رو فرو دادم، اشك هام رو پاك كردم و آرام زمزمه كردم:«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي»و استاد سرش رو پايين انداخت. نفس عميقي كشيد و دوباره سرش رو بلند كرد. بعد از آن بود كه شروع كرد به حرف زدن. چه حرف زدني! وقتي از «جواني» و «جبهه و جنگ» مي گفت، شاداب بود و با نشاط! وقتي از شهادت مي گفت و جاماندنش از كاروان شهدا، محزون بود و غمناك! از اشتياقش به جوانان مي گفت و احترامش به سالخوردگان. با آن نگاه پدرانه انگار آرامت مي كرد و آن هيبتي كه در لابه لاي موها و ريش هاي سپيدش موج مي زد! اين ها همه او بودن و او نبودن. خلاصه اين كه او رفت و من هيچ يك از حرف هام رو به زبان نياوردم. ـ دست كم يه نامه براشون بنويس. همان طور كه با سررسيدش بازي مي كرد، كمي آن را ورق زد و گفت: ـ اتفاقآ نامه هم براشون نوشتم، ولي پست نكرده ام. با اين كه مي دانستم فاطمه به طور عمدي اسم استادش را از ما پنهان مي كند، اما باز  هم طاقت نياوردم و پرسيدم: ـ حالا چرا اسم استادت رو نمي گي؟ كيه اين استادت. ـ چه سؤال هايي مي كني تو!... اصلا از مادرت بگو! چي شده كه برگشته خونه؟ با دلخوري گفتم: ـ پس نمي خواي استادت رو معرفي كني تا ما هم چيزي از ايشون ياد بگيريم؟... راستش من بدم نمي اومد بقيه حرف هاشون رو هم راجع به «زن» يا بعضي موضوعات  ديگه بشنوم. فاطمه سررسيدش را به سمت من دراز كرد و با لحني پوزش طلبانه گفت: ـ بيا بگير! من بعضي از صحبت هاشون رو كه برام جالب و راهگشا بود، توي اين سررسيد نوشتم. نامه اي هم هست كه توي همين سررسيد براشون نوشتم. بعضي از دلايلم رو كه چرا اسم ايشون رو نمي گم در همون نامه مي شه فهميد. اگه خواستي بخون البته  حالا نه! چون مي خوايم بريم. حَرَم، زيارت عاشورا بخونيم! فاطمه، فاطمه روزهاي قبل نبود. حتي يك لحظه هم از گريستن باز نايستاد. هنوز چند قدم در حياط صحن بيشتر راه نرفته بوديم كه صداي گريه اش را شنيدم. تا جلوي كفشداري را به تندي رفتيم. شايد نمي خواست كسي گريه كردنش را ببيند. اما از آن جا را آهسته آمد. مي رفت و نمي رفت. انگار با دل مي رفت و با پا نمي رفت! مي رفت و مي ايستاد و حرف مي زد. ذكر مي گفت و شعر مي خواند. فاطمه، ديگر فاطمه هميشگي نبود. روزهاي قبل فقط از اشك هايش بود كه مي فهميدم چه حالي دارد ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت