📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت37 غذام نصف نشده بود که زنگ در صداش در اومد .....قاشق از دستم ول شد ...نیدون
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت38
دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم جلوی د
هنم تاصدای جیغ خفم تو خونه پخش نشه ...
سریع دستای سامانو که حلقه شده بود دور یقه امیرو گرفتم
-چیکار دارید میکنید ... بس کنین ببینم ..
امیر براق شد سمتم ...
-امروز با اجازه کی پچوندی؟!
نگاه گیجی به سامان انداختم ... پیچوندم ؟
-مگه سامان بهتون خبر...
پوزخند صدا داری زد
-خبر شما رو از کی تا حالا باید از آقا سامان بگیریم؟.... ببین خانوم خواهش یللی تللی و
ول گشتانتونو بزارید برای بعد ....
صدام ناخدا گاه رفت بالا
-ببند دهنتو ...
سامان کوبیدش به دیوار
-گوش کن یارو من هر گندیم باشم اول به خودم مربوطه بعد باز به خودم مربوطه نه به
تو و هیچ احدو ناس دیگه ای ... قبل اینم که در دهنتو باز کنی و هر چرت و پرتی دلت
خواست تحویل بدی بهتره یه ذره این
با انگشت اشاره ای به سرش کرد
-به اصطلاح کلتو بکار بندازی .... یه نگاه به میس کالای ماس ماسکت مینداختی میفهمید
ی دیشب دو سه بار زنگ زدم بهتون تا تشریف بیارین عضو گروهتونو تحویل بگیرین از
بیمارستان ولی معلوم نیست سرجنابعالی کجا گرم بوده ....
امیر گیج گفت
-بیمارستان ؟
کنترلمو از دست داده بودم درو کامل باز کردم و با دستم اشاره ای به بیرون کردم
-آقا بفرما بیرون ...
امیر محکم دستای سامان و از یقش کشید ...نگاش بین ما دوتا چرخید
-وایسا ببینم درست حرف بزنید ببینم چی چی میگید واسه خودتون ...
امروز ظرفیتم به اندازه کافی پر شده بودو امیر ارسلان بهونه ای بود برای طغیانم ... صدام اینبار بی شباهت به داد نبود
-آقای محترم از خونه من بفرمایید بیرون گفتم ....
امیر –میگم قضیه چــ
سامان –نشنیدی چی گفت .... خوش اومدی
امیر ارسلان خواست باز دهن باز کنه که چشمامو سفت روی هم فشار دادم
-خوش اومدین ...
عصبی گوشه کتشو از دست سامان بیرون کشید و از در زد بیرون ... پشت سرش درو کوبیدم ...
چرخیدم سمت سامان عصبی دستی بین موهاش کشید ...شنیدم زمزشو زیر لب که یه مر تیکه بیشعور نثار امیر ارسلانی کرد که تازه فهمیده بودم چه زری زده .... نگاهی به میز
انداختم که الان دیگه غذامون سرد سرد شده بود فک کنم ...
سعی کردم به خودم مسلط باشم .... نفس عمیقی کشدیم و اشاره کردم به آشپز خونه ...
-نهار از دهن افتاد .....
نگاهش چرخید روی میز غذا خوری
-فک میکنم دیگه باید برم ... موندنم دردسره ....
اینو گفت و رفت تا کاپشنشو برداره ...
-غذات پس چی ؟....چیزی نخوردی که ؟
نگاه جدی بهم انداخت
-اشتهام کور شد ....مرسی ...
خواست بره سمت در که تند گفتم
-دو دیقه صبر کن ...
دویدم سمت آشپز خونه و ظرف غذا خوری و برداشتم .... سهمشو ریختم توی ظرف .... نمیدونم چرا حس دین میکردم نسبت به اینم پسری که زیادم از هم خوشمونم نمی اومد ..
..
شاید برای منی که هیچوقت حس نکردم کسی حواسش بهمه این تا صبح موندن کنار تخ
تم و بی هوا کمک کردناش ازش واسم یه روزی فرشته نجات میساخت ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت38 دستایی که خورد تخته سینه امیر و امیر کوبیده شد به دیوار ... دستمو گذاشتم ج
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت39
سامان
نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم میخواد با این
نهار تشکر کنه ازم ....دست جلو بردم ...
اون هیچوقت نمیتونست برام مثله سایه باشه ...یعنی هیچ دختر غریبه ای نمی تونست بر ای من مثله خواهرم باشه ولی خب هیچ حس تعلق خاطریم مابین خودمو اون حس نمی کردم و نمیدونستم این حس عجیبی که ترغیبم میکرد برای کمک کردن بهشو اسمشو چی
بزارم .....
لبخندی که ناخواسته میخواست بیاد رو لبمو پس زدمو ظرف و از دستش گرفتم
-مرسی بابت دیشب ... یه روزی جبران میکنم
نگاهی به چشمای سرد ولی پر از قدر دانیش انداختم
-عادت ندارم بزارم کسی بهم بدهکار باشه ....
لبخندی به روی صورتم پاشید ...
-فک کنم با یه توضیح درست و حسابی بتونی بدهیتو صاف کنی
فرصت بیشتری برای حرف زدن یا مخالفت کردن بهش ندادم ...چرخیدم درو باز کنم برم
بیرون که یدفعه سینه به سینه یه دختری شدم که انگار دستش روی زنگ بود تا زنگ خو نه پناه و بزنه
چهرش به نظرم آشنا بود ... توی دانشگاه دیده بودمش ... قیافه تو دلبرویی داشت ... نمی
شد گفت زیبای اساطیری ولی ملاحت خاصی توی چهرش بود که تو جه آدمو به خودش
جذب میکرد ... صورت گرد با لبایی کوچیک و برجسته و چشمایی تیره ... ابروهای نازک
ش به صورتش میومد ...نگاهش رنگ شک و تردید گرفته بود ... تازه از دست امیر خلاص
شده بودم حوصله توضیح به این دخترم نداشتم
- ... دلناز تو اینجا چیکار میکنی ؟
اِ
نگاهی به من و بعد به پناه انداخت
-انگار بد موقع مزاحم شدم !!
قبل از پناه من دهن باز کردم
-نه اتفاقا راحت باشین من داشتم میرفتم ...
بی اینکه نگاهی به هر کدومشون بندازم خدافظی زیر لب گفتم و از در خونه زدم بیرون ... تا زمانیکه در آسانسور و باز کردم و واردش شدم سنگینی نگاه دختره رو حس میکر
دم ...
سوار ماشین شدم ... نگاهی به ساعت انداختم .... زیاد خوابیده بودم ولی عوضش دلم
به لطف اون دوش گرفتن و خوابیدن چند ساعته الان خوبه خوب بود ...
دستمو بردم سمت پخش ...نگاهی به شیشه ماشین انداختم که دونه های بارون یکی ی
کی داشتن می افتادن روش .... لبم یه وری کج شد .... آهنگارو عقب جلو کردم ...حالم زیا
دی خوب بود انگار از اینکه حال امیر ارسلان و گرفته بو دم زیادی سر خوش بودم .... زیا
دی گوشیم صداش بلند شد ... "رویا"....دختر خوبی بود ... تنها توصفی که با دیدن اسمش تو
سرم نقش بست ازش همین بود خوب ... با وجود دوستیمون نه گذاشت من پامو از حر
یمم جلو تر بزارم نه خودش .... دختر شادی بود ... بمب کالری بود انگار از بس پر انرژی
بود این دختر
-الو سلام
-به سلام سامان خان .... پارسال دوست امسال برو بابا
خندیدم
-چطوری دختر ؟!
-به لطف احوال پرسیای شما توپـــــ
سرخوش خندیدم ...
-چه خبرا دختر خبری نبود ازت ...نیستی
-والا ما هستیم شما نیستی ...
-کجایی ؟
-الان دقیق بخوای بگم تو خونه بابام ... انتهای راهروی ورودی ....c.w
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت39 سامان نگام روی دستاش چرخید که ظرف غذا رو گرفته بود سمتم .... میدونستم م
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت40
چشمام از تعجب گرد شد
-جانم؟...جدی که نمیگی
-جونت بی بلا عزیــــزم ... تو نمیری دارم جدی جدی میگم ....
پشت ترافیک گیر افتادم باز ...
-اونوقت تو دستشویی خونت یادت افتاد به من زنگ بزنی ...
خندید –به جان خودم آره یهویی یاد تو افتادم . ..
-زهر مار ...ببند نیشتو ...
با همون لحنی که هنوز ته مایه های خنده داشت گفت
-خب حالا .... کجایی چیکارا میکنی ...کم پیدایی آقا ستاره سهیل شدی این روزاکمتر میبینمت دانشگاه ...
از صدای شیر آبی که اومدبعید نبود که واقعا تو دستشویی باشه ...
-در گیرم ای́ وزا کمی ...
-امشب تولده دختر خالمه منم دعوتم ...همه همراه دارن افتخاره همراهی میدین؟
بدم نمی اومد یه تنوعی به خرج بدم ...
-ساعته چنده ؟
-طرفای هشت میرم که نه اونجا باشم هستی ؟
نگاهی به ساعت کردم باید میرفتم خونه تا آماده بشم ....
-اوکی هستم .... میام دنبالت ..
صداش پر از ذوق شد ....
-ایولا پس منتظرم ...
-اوکی ...میبینمت فعلا
-فعلا
روندم سمت خونه .... یکمی خسته بودم ولی نه اونقدری که از پا در بیارتم ... به محض
رسیدنمو دروغ سر هم کردن واسه مامان راه افتادم سمت طبقه بالا ... موهام هنوز نم داشتن و نیازی به حموم نبود ...
در کمد مو باز کردم ... دست بردم سمت یه شلوار مخمل مشکی با کت اسپورت آبی مخمل برداشتم .... پیراهن جذب مشکیمم برداشتم ... امشب یه زنگ تفریح بود واسم .... و قت زیاد داشتم هنوز تا ساعت هشت ... لباسارو پرت کردم روی تخت و رفتم سمت میز
کارم .... نقشه رو از توش در آوردم و پهنش کردم روی میز ... برای امروز یللی تللی بس
بود بهتر بود کمی فقط کمی خودمو مشغول میکردم ... با وجود جرو بحث امروزم با امیر رغبتی برای کنار کشیدن از این پروژه نداشتم ... با وجود اینکه از این آقای سر گروه
م خوشم نمی اومد ولی خب دلم میخواست کار خودمو بکنم....عیسی به دین خود موسی
به دین خود ...
مشغول کارم شدم اونقدر غرق بودم تو دنیای خودم که حتی متوجه مسابقه دو ماراتون
ی که بین عقربه ها راه افتاده بودمم نشدم ...
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم .... با دیدن اسم رویا سریع نگام چرخید سمت ساعت ... هفت و نیم بود .... سریع ریجکت کردم نقشه رو ول کردم رو میزو سریع رفتم سمت لباسا .... ظرف یه ربع آماده شدم .... امشب میخواستم بیخیال این پروژه فقط خوش باشم ...
به کوری چشم دنیا ساز مخالف میزنم امشب باش ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت40 چشمام از تعجب گرد شد -جانم؟...جدی که نمیگی -جونت بی بلا عزیــــزم ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت41
پناه
چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف اینکه نمیتونستم سرمو هر طرفی دلمم میخواد بزارم یه طرف .... حرفای امیر ارسلان خیلی برام سنگین
میومد ...
حق نداشت ... حق نداشت منو متهم کنه ... سامانی و متهم کنه که....
باحس صدای چرخیدن قفلی توی در سریع نیم خیز شدم .... اشتباه cیکردم ....خیلی وقت بود که با چشم باز میخوابیدم از ترس این حاجی که قصد جونمو کرده بود اینبار ...
سریع بلند شدم رفتم سمت در اتاقم .... صدای بسته شدن درو که شنیدم دستم لرزید ...
. حسم دروغ نمیگفت اومده بود سراغم ... تو خونه خودم .... تو خونه خودش .... خم
شدم از جا قفلی نگاه چرخوندم ...میشناختم هیبت عباسی نوچه درجه یکشو ... میشنا ختم هیبت مردی و که با هر بار دیدنش لرز به تنم می افتاد ولی جیکم در نمیومد .... م
یشناختم این کسی و که بد جوری منو یاد عزرائیل مینداخت ...
دستام میلرزید .... عقب عقب رفتم ... یه حسی میگفت این حاج آقا از خیر اون مدارک
گذشته .... گذشته که قصد جون تنها شاهد کثافت کاریاشو کرده .... گذشته که آدم اجیر
کرده برای زیر گرفتنش ....
نگام دور تا دور اتاق چرخوندم .... گوشیم توی شارژ بود .... دویدم سمت گوشی .... بر ش داشتم ... صدای قدماش که قدم به قدم می اومد سمت اتاقمو میشنیدم ... هر جا قا یم میشدم برای پیدا کردن اون مدارکم شده زیرو روش میکردن و پیدام میکردن .... دوید م سمت پنجره ...
لبام از هم باز شدو ناخداگاه ذکر آیت الکرسی که همیشه تو سختیا یادش می افتادم رو
ون شد روی زبونم .... بازش کردمو دستمو گرفتم به لبه هاش .... به عرض ده سانتیش قد
گذاشتن یه کف پا روش جا بود .... دست بردم و پنجررو از پشت کشیدم تا بسته شه ....
از سوزی که میومد تنم لرزید و نگام سر خورد به پایین پاهام و چشمام سیاهی رفت
یاحی ویا قیوم و از عمق قلبم یبار دیگه تکرارش کردم و بستم چشامو ....تکیه زدم به تنه خیس و سردو سنگی دیوار ساختمون .... گوشیمو تو دستم آوردم بالا .... با اولین دونه
بارونی که افتاد رو صفحه سیاه گوشی تنم بیشتر لرزید ...
خدایاخودمو میسپرم دست خودت .... گوشی داشت سر میخورد از دستم که سفت گرفتم
ش ... دستام میلرزید .... بدم میلرزید ... توی لیست مخاطبام خوردم به اولین اسم ... "امیر ارسلان امیری "
-کو پس؟
نفسم حبس شدو صلواتام تند تر از آیت الکرسی ختم شد زیر زبونم ... بارون شروع شد..
. نمیدونم.... تحت نظر داشتمش .... از خونه نیومده بیرون
الهم صلی علی. ..
-الو....
صدام زمزمش بیشتر شد
"محمد و آل محمد ... الهم صلی علی محمد وآل محمد"
-الو .... الو پناه خانم؟... پناه ...
بغضی که از ترس بسته بود راه گلومو قورت دادم .... گوشی و آوردم بالا ....
-کمکم کــ...
-پس کو کدوم گوریه ....
نزدیکی صداش بند آورد صدامو .... قلبم از زور هیجان دیگه نمیزد ...
-الو پناه ....کجایی تو دختر چی میگی...
شارژی که تموم شد و تماسی که قطع شد ... خدایا امیدم فقط به توئه ....
پاهام جون ایستادن تو اون ده سانتی تو این هوای بارونی و نداشت .... داشت سست میشد ولرزش تنم بیشتر ....میترسیدم از مردن ... خیلی وقتا آرزوی مرگ مکردم ولی حالا که
میدونستم فاصلم با مرگ قد یه دیوار مابینمونو یه ارتفاع ده دوازده متریه میترسیدم از
ش ....مگه چن سالم بود ..بیست و سه ؟!....نه هنوز بیست و سه هم نشده بود .... پام بیشتر لر زید
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت41 پناه چراغ خواب کنار تخت و خاموشش کردم .... با همه کوفتگی تنم یه طرف این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت42
امیر ارسلان
پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تماس یهویی تو یک شب ... اونم از دختری که امروز در حد مرگ ازم دلخور شده بود ...
پامو روی گاز فشار دادم و رسیدم در خونش .... ماشین و نگهداشتم .... بارون به شدت میزد تاخواستم برم پایین در ساختمونشون باز شد ....نگام خیره موند روی دوتا مردی که
ساعت یک شب از این ساختمون اومدن بیرون .... عجیب بود !نبود؟....
سوار یه چهارصدوپنج شدنو سریع از محله خارج شدن ... حسم میگفت این مردا بی ربط به تلفن بی وقته اون دختر نیستن .... سریع پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون .....
دستمو گذاشتم روی زنگش .... دست بر نمیداشتم از این زنگ ..... نمیفهمیدم چرا این همه دلم شورصاحب این خونه رو میزنه کسی که امروز پرتم کرد بیرون از همین خونه ....
صدای تیک باز شدن درو پرت کردن خودم تو نذاشت بیشتر فکر چرایی این دل نگرونی
و بکنم ....
همینکه در آسانسور باز شد دویدم سمت خونش که دیدم درش بازه ....نفس عمیقی ک
شیدم و کمی تکون دادم پاهی خشک شدمو .... درو آروم باز کردم ....باز کردن در همانا
و دیدن جسم نیمه جون پناه کنار دیوار همانا .... خیز برداشتم سمتش ...
-دختر چه اتفـ...
دستم خورد به تن خیسش .... بد میلریزدتنش ... نمیدونم چرا حس میکردم این لرز از سر
ما نیست از ترسه ....
کتمو از تنم کندم و سریع پیچیدم دورش ... داشت بیهوش میشد ... باید سریعتر میرسوندمش دکتر
دویدم سمت اتاقش .... از دیدن وضعیت درهم اتاقش شوکه شدم ... خشکم زد انگار اتا ق و لوازمشو زیرو رو کرده بودی
سعی کردم نگامو بگیرم از اتاقش دست انداختم و یه شال برداشتم و دویدم بیرون ... مچاله شده بود کنار دیوارقدمامو تند کردم و دویدم سمتش .... شال و انداختم روی موها
ی بازش که از خیسی چسبیده بود به صورتش و کتمو دورش محکم تر کردم ... زیر بازو
شو گرفتم
پا- شو .... پاشو دختر باید ببرمت دکتر ....
بلند شد ..قدم اول و برداشته شل شد ....سریع دست جنبوندم و گرفتمش .... بیهوش نبود
ولی انگار دیگه جونی واسه اومدن نداشت .... به اجبار دستمو انداختم دور کمرشو همه وزنشو انداختم رو دوش خودم ..... در خونشو بستم و رفتم سمت آسانسور ... خوبی
شهرای بی درو پیکری مثله تهران همین بود که اگه آدمم میکشتن همسایه هات نمی اومدن بیرون ببینن چی شده ....
وسط بارون سریعتر کردم قدمامو تا خیس نشه ولی بازم تنش خیس خوردو لرزشش بیشتر
شد .... در ماشین و باز کردم و سوارش کردم ... بلافاصله نشستم پشت فرمون و بخاری
و تا آخرین درجه زیاد کردم و چرخوندم طرفش ...باید سریعتر میرسوندمش بیمارستان ....
زیر لب غر زدم و انگار که شنید ....
-معلوم نیست چه خبره تو زندگیش .... معلوم نی چی شده این وقته شب که به این روز
افتاده ...
-منـ...و ...منو ببر...
سریع چر خیدم سمتش ....
-کجا؟...کجا ببرمت پناه ؟خونه دوستی آشنایی ؟...کجا؟
صداش جون نداشت عین نگاه همیشه شیشه ایش که انگار تاب دیدنم نداشت امروز
-فقط ببرم جا....جاییکه پیدام نکنه ...
-کی؟.... کلافه پامو بیشتر رو گاز فشار دادم ...
-دختر با توام کی ؟
دستش مشت شد دور بازوم و یه لحظه تنم لرزید از لرزش تنش ....
-تو رو خدا ن...نزار ...پیدا...
چشماش بسته شدو گره مشتش شلتر شد و نگام خیره به دستای خیسی بود که از شدت
سرما به سفیدی میزد ....
نگام رفت پی صورتی که رنگ به روش نبودو مژه های بلندی که از خیسی چسبیده بود
بهم ور وی زخم پانسمان شده جدیدی که انگار خونریزی کرده بود....عاقلانه ترین کار این بود که الان برم بیمارستان ولی یه حسی میگفت اینبار تابع حست باش نه عقلت ....
اولین دوراهی و گذروندم و روندم سمت سایت ....
میدونستم این کاربا حال و روزی که الان پناه داشت خریت محض بود ولی حسم میگفت الان بهترین کار ممکن همینه ....
ماشین و بردم تو و نگهداشتم .... بارون هنوزم تند میبارید ... از شدتش کم که نه بیشترم
شده بود .... در سمتشو باز کردم ... دستمو اول بردم سمت پیشونیش .... تب داشت ولی زیاد نبود .... انگار از بر خورد دستم با پیشونیش کمی هشیار شد
بیشتر خم شدم طرفش ...
-پناه ... رسیدیم میتونی پیاده شی؟
بی رمق چشماشو باز کرد ... انگار قدرت کافی و حوصله ای برای تجزیه تحلیلی محیط ن
داشت سری به نشونه آره تکون داد .... دستمو انداختم دور کمرشو کمکش کردم پیاده بشه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
هدایت شده از بایگانی پروژه
❣﷽❣
🔸 عزيزان من.!
💠آينده مال شماهاست،
💠اميد آيندهى خانواده و اطرافیان شما هستيد؛
💠بايد خيلى مراقب باشيد.
💠درست است كه جوان اهل عمل است،
💠اهل فعاليت است،
💠اهل تسويف و امروز به فردا انداختن كار نيست،
💠اما بايد مراقب بود، حرفهای منفی دیگران مانع پیشرفت شما نشود .
✍ باید خودتون هم تحقیق کنید
❣❣ #دوست_مشهدی
🌀شک و تردید رو بذار کنار و برای یکبار هم شده درست تصمیم بگیر ، که بعدها پشیمان نشی،
✍و با #مشاورین_پروژه صحبت کن ، یکی دو ساعت وقت بزار #ضرر ندارد، مشاوره دادن #رایگان است
✍پروژه خوب بود، خوشت آمد، شرکت کن
✍بنظرت پروژه خوب نبود، خوشت نیامد، ضرر نکردی
✍برای بهتر شدن زندگیت تلاش کردی
پیشنهاد منشی👇
این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
انشاءالله در کارهایتان موفق و پیروز باشید
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
.
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت42 امیر ارسلان پامو روی گاز فشار دادم .... دلم گواه خوبی نمیداد از این تما
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت43
. همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو م قطره های بارون .... قدمامو تند تر کردم تا مجبور شه همقدم باهام بیاد ... در شو باز
کردم و رفتیم تو .... گرمتر از بیرون بود ولی سریع رفتم تو آشپز خونه و درجه سیستم گرمایشی و بیشترش کردم ...
برگشتم سمت مبلی که نشونده بودمش روش ... دراز کشیده بودو مچاله شده بود تو خ ودش .... الان وقت مناسبی برای باز پرسی راجب خرابی حالشو وضعیت خونش و اتفاقا
ی امشب نبود ... برگشتم توی حیاط و دویدم سمت ماشین ..به لطف مامان همیشه برا ی روز مبادا پیش بینی های لازم و میکردم ....
صندوق عقب و باز کردم .... به خاطر تیشرت آستین کوتاه نازکی که تنم بود کمی احسا س سرما میکردم ... دست بردم سمت پتو مسافرتی که توی کاور بودو جعبه کمک های اولیه ای که گذاشته بودم اونجا ....
درو صندوق و بستم ودویدم تو ساختمون و درو بستم .... نگام روش چرخ خورد ... نفساش منظم بود و پشت سر هم ...نشون میداد خوابیده ... پتو مسافرتی و از تو کاورش در
آوردم و کشیدم روش ... چشمم باز به زخم روی چونش افتاد ....
جعبه رو گذاشتم کنار مبل و نشستم پایین مبل جوری که مشرف باشم به صورتش ... بااحتیاط چسبی که از روی باند و گازا زده شده بودو کندم ...
با دیدن جای زخمی که قد یه بند انگشت بخیه خورده بود اخمام رفت توهم ...در جعبه
کمک های اولیه رو باز کردم .... یه پنبه برداشتم و کمی بتادین ریختم رو پنبه .... آروم
جوری که به زخمش نخوره اطراف زخم و که کثیف شده بودو تمیزش کردم ...یه بسته گا
زو از پوشش در آوردم و گذاشتم روی زخم و دو تا چسب آروم زدم روش تا ثابت بمونه .
... امروز این دختر حسابی گیجم کرده بود ....
باید سر از کار خودشو سامان و هر چی که این وسطه در می آوردم ...
بلند شدم و رفتم سمت روشویی ....چسب زخم و باندارو انداختم تو سطل آشغال و دستامو شستم .... از دستشویی اومدم بیرون ...
نگاهی به ساعت انداختم .... سه صبح بود ...تو اوج خوابم بیخواب شده بودم ...خودمو
پرت کردم روی راحتی که روبه روش بود .... اونقدرا هوا سرد نبود .... یه دستمو گذاشتم
روی پیشونیمو دستمو گذاشتم روی شکمم....
چشمامو رو ی هم فشار دادم ....خوابم نمیبرد .... به پهلو چرخیدم سمتش ... نگام به مژه های بلند و فر خوردش افتاد که سایه انداخته بود روی صورتش ....
بینیش ... لباش .... هرچی بیشتر دقیق میشدم...بیشتر میفهمیدم خدا چه وقتی گذاشته وا سه خلق کردنش ... بیشتر از خوشگلی جذابیت فوق العادش به چشم میومد ...چشماش
جذابیتی داشت که تو هیچ چشمی ندیده بودم تا حالا ...
چشم بستم از روی چشماش ... فکر زیادی مغز آدمو به کار نمیندازه ...از کار میندازه
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت43 . همینکه پیاده شد بارون به تندی زد رو صورتشو سرشو تو شونم قایم کرد از هجو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت44
پناه
خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی بود که منو نم
یدید ...سرش تو کابینت بود ...
گلومو صاف کردم
-صبح بخیر
سریع چرخید سمتم ... یه ماهیتابه دستش بود ...
نگام روی عضله های سینش چرخید ...همه شب و با این تیشرت نازک گذرونده بود ؟
-سلام ...بیدار شدی بالاخره ...
نگاهی به ساعت انداختم ... هشت بود
ماهیتابه رو گذاشت روی میزو اومد نزدیکم ....
-بهتری؟
فقط سری به نشونه بعله تکون دادم ...
یه دستشو گذاشت روی اپن و دست دیگشو به کمرش گرفت ...
-میتونیم الان حرف بزنیم ؟
سرمو آوردم بالا تر و خیره شدم تو چشمای میشیش
-در مورد....
-در مورد دیشب ...
سعی کردم خو نسرد باشم ...
-چیزی نبود فقط من کمی ترسیده بودم
-از چی ؟
-بـ...بارون
یه تای ابروشو داد بالا
-باور کنم به خاطر ترست از بارون منو کشوندی تا اونجا .... انقدر احمق به نظر میام ؟
سرد نگاش کردم و با جدی ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم
-چی میخوای بدونی
-همه چی ... هر چی که مربوط به تو ئه .... ربط تو به سامان .... اون مرده تو آزرای مشکی به تو ... این چونه بخیه خورده ... خونه ای که داری دنبالش میگردی ... تلفن نصفه شبت .... اون مردایی که نصف شبی از خونت زدن بیرون ....میگی از بارون میترسی
تنت خیس خورده زیر بارون .... همه ایناواسم شده یه علامت سوال بزرگ ... میتونی بفهمی اینو ؟
چشمتمو سفت رو هم فشار دادم بیشتر از اونی میدونست که فک میکردم ... اخم غلیظ ی بین ابروهام افتاد ....
-تو از کجا میدونی من دنبال خونم ....
کلافه دستی به موهاش کشید ...
-حرف و عوض نکن بگو میگم ...
-زندگی خصوصی من به خودم مربوطه ...
خیره و جدی نگام کرد
-نه دختر خانوم وقتی ساعت یک نصفه شب زنگ میزنی بهم که بیام کمکت یعنی به م
نم مربوطه ...
-نفر اول لیست مخاطبام بودی ...
-هر چــــی.... فک کنم در ازای رسوندن خودم یه توضیح ناقابل کمترین کاری باشه که
بتونی در حقم بکنی نه ؟!
نفسمو کلافه دادم بیرون ... نمیدونستم الان چیکار باید بکنم ... کلافه بودم ....عصابم داغون بود از دست خودمو آدمای دورو برم
-ببین پناه ...
نگامو بالا آوردم .... تا حالا به تن صداش وقتی پناه صدام میکرد توجه نکرده بودم .... پنا ه خالیش و خوب تلفظ میکرد ... پناه بی پسوند و پیشوند ...
-ببین من میخوام کمکت کنم ... چراشو نمیدونم ولی میدونم از یه چیزی میترسی .... یکی
داره آزارت میده .
هستن آدمایی که کمکم کنن مرسی ...
-اگه بودن دیشب من نباید میومدم کمکت ...
صدام بالا رفت انقدر منت سر من نزار ....
-منت نیست ...نگرانیه نفهم ... بفهم نگرانتم ...
-من نیازی برای نگرانی شما ندارم ....
مشتی که کوبید روی اپن و دادی که زد صدامو تو گلوم خفه کرد
-پنــاه...
هر دو خیره بودیم به هم ... نفس عمیقی کشیدم و نگامو از نگاهش دزدیدم .... چار ه ا ی نبود شاید میتونست کمکم کنه ...
دل و زدم به دریا ....
-حوصله شنیدن داری ؟
-دارم ...
برگشتم سر جای قبلیم ... کتش هنوز توی تنم بود ... و تیشرت آستین کوتاهی که پوشیده بودم زیر کتش مخفی ....نشستم روی راحتی و روبه روم نشست .... خیره شد بهم
-میشنوم ...
نفس عمیقی کشیدم و بی اینکه نگاش کنم فلش بک زدم به گذشته ای که با همه دوریش خیلی نزدیک بود بهم ...
-اولین بار هشت سالم بود که فهمیدم بابام یه معتاد تریاکیه و مادرم به اصطلاح یه کلف
ته که میره خونه اینو و اون برای تمیز کردن و رفت و روب و گاهیم ... پوزخند نشست
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت44 پناه خیره شدم به مردی که دیشب منو رسوند اینجا .... نمی دونم سر گرم چی ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت45
گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ...
تک دختر خونه بودم ... خوcون تو یه جای پرت بود جز آدمای لات و لاابالی و معتاد و
دزد کسی پاشو نمیذاشت اونطرفا ...
درسته جفتشون آدم درست و حسابی نبودن ولی بزرگترین لطفی که بهم کردن این بود
که میذاشتن درس بخونم اونم تو یه مدرسه ای که بچه هاش به جای دکتر مهندس معلوم
نبود قراره چه زخم جدیدی بشن رو زخمای این مملکت ....
گذشت ... عادت کرده بودم .... عادت کرده بودم به دختر سعید عملی بودن ....شونزده
هفده سالم بود که دیگه عملش خیلی سنگین شده بود ... یه شب فقط دیدم که اُور دوز
کرده و مرده ...
حسس خاصی نداشتم بهش ... ولی خب با همه بدیش بابام بود ... با همه کمرنگ بودنا ش تو زندگی بقیه واسه من پررنگ ترین نقطه زندگیم بود ....
بعد مردنش نرگس ...مادرم حسابی افتاد رو دور ... یبار رفته بود خونه یکی از این کله
گنده ها واسه کار ....
چشمامو محکم روی هم فشار دادم ....
-مثلا کار .... اینبار فرق داشت طرف عین بقیه جوون و خام نبود ....اولین بار وقتی دیدم
ش که نرگس و رسوند خونه و من بعد مدرسه مونده بودم پشت در چون کسی تو خونه
نبودو کلیدم نداشتم ....
یه مرد حول و هوش پنجاه پنجاه و چهار ساله .... خوشتیپ و اتو کشیده .... از همون او ل خوشم نیومد از طرز نگاهاش ولی ساده رد شدم از کنار این نگاها ....
هفده سالم بود و قرار بود برم پیش دانشگاهی ... نرگس به یکی دو هفته نکشید که گم
و گور شد ... هیچ وقت نفهمیدم کجا رفت فقط یه روز اومد همه وسایل و لباساشو ریخت تو یه ساک رنگ و رو رفته و گفت داره میره شوهر کنه .... منم دیگه از این به بعد
باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ...
گیج بودم ... هنگ کرده بود مخم ... من ؟... گلیم خودمو باید از آب میکشیدم بیرون ...
منی که یه عمر تو مرداب زندگی کرده بودم ...
محتاج نون شبم بودم چه برسه به مدرسه اونم نه یه مدرسه عادی .... بعد ابتدایی تو مد رسه تیزهوشان قبول شدم و به لطف همینکه مفت در میومد براشون گذاشتن درسمو بازم بخونم ....
سرو کلش پیدا شد .... حاج آقا پایــــــدار ....
هه ... گفت کمکم میکنه ... گفت درسمو میزاره بخونم ... گفت میشه حامی ... گفت و
گفت و گفت .... وسوسم کرد واسه در اومدن از این مرداب ...
گفت هر چی بخوام همون میشه به شرط اینکه اونی بشم که اون میخواد .... شدم اونی که خواست
نگاهی به صورت پر از بهتش انداختم .... انگار قفل کرده بود .... با زبونی که انگار تو د هنش نمیچرخید گفت
-معـ...معشوقشــ...
پریدم وسط حرفی که میدونستم چیه
-زنش شدم .... شدم صیغه مردی که دخترش از من بزرگتر بود .... شدم صیغه مردی که نو
ش فقط چند سالی از من کوچیکتر بود ...
چشماشو محکم ر وی هم فشار داد ...انگار داشت بهم میریخت عصابش ...
-اینا چه ربطی بهم دارن ... داری گیجم میکنی ...
ادامه دادم حرفمو تا گیج ترش نکنم ...
-ریس بانک بود و یه کله گنده با نفوذ .... به لطفش همچین دانشگاهی قبول شدم ....
شیش ماهه پیش بود که خسته شدم ...خسته شدم از اسم زن صیغه ای روم بودن ...از ز یادی بودن وسط یه زندگی .... خسته بودم از تحمل مردی که سنش بیشتر از بابام بودو
کثافتکاریاش بیشتر از هر آدمی ...
حاج آقا پایداری که واسه دوزار پول بیشتر از دختر خودشم گذشته بودو دو ستی تقدیم
یکی از بازاریا کرده بودتشو هر گند دیگه ای از اختلاص و دزدی تا کلاه گذاشتن سر مردم
و قاچاق میکرد .... حالم از خودم و پیر مردی که تا چشش به یه دختر خوش برو رو می ا
فتاد سریع صیغش میکرد و یه دختر دیگم به دخترای حرمسراش اضافه میکرد ....
میخواستم بکشم بیرون ... میخواستم از زیر بیلیطش بیام بیر ون ولی نمیشد ... زور داشت ... پول داشت .... گفتم میخوام تمومش کنم .... گفت وارد شدن هر زن و دختری تو زندگی حاج آقا پایدار دست خودشه ولی خارج شدنش دست اونه ....
خبر داشتم از گنداش .... کثافتکاریاش ... خلافاش ..مدارکشو دزیدم ... تهدیدش کردم ....
گفت بیخیال میشه ... صبغه رو فسخ کرد ...هنوزم میترسیدم از خودشو آدماش .. گفتم مدارک و تحویلت نمیدم .... گفتم تا وقتی من امینیت دارم مدارکتم جاش امنه .... اولش گفت باشه ولی ...
-ولی چی ؟
نگاش کردم این لحن تلخش واسه چی بود ؟ این عصبانیتش سر چی بود؟...
-اما دو روزه پیش آدماشو فرستاد سر وقتم تا با ماشین زیرم بگیرن.... دیشبم فرستاده بودتشون خونم .... دیگه مدارک و نمیخواد جونمو میخواد.... میخواد بمیرم که اون مدارکم باهام دفن شه ...
دستاشو مشت کرد –چرا نمیری پیش پلیس؟...اگه به خودت و اون مدارک مطمئنی چرا
شرشو از سرت وا نمیکنی ...
پوزخند صدا داری زدم و با تمسخر نگاش کردم
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت45 گوشه لبم و خوردم "گاهیم تیغ زدن مردای صابخونه" رو از جملم ... تک دختر خو
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت46
هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... فک میکنی
کاری داره واسش خریدن اون آدما ؟...پایدار با اون مدارک تا پای چوبه دارم بره بالاش نمیره و وقتی برگرده منو دارم میزنه ...
عصبی نگام کرد
--مگه شهر هرته
پوزخندی بهش زدم و عمیق نگاش کردم
-نیست ؟!!!
-دیشب ...
چشمامو بستم و از یاد آوریش بازم تنم لرزید
-از پنجره اتاقم که لبش یه کم جای پاگیری داره رفتم بیرون و آویزون شدم
با بهت خیره شده بود بهم ... چند ثایه ای تو سکوت گذشت که یهو
بلند شد ... نگاهی به ساعت کرد
-پاشو الاناست بچه ها برسن ...
گیج نگاش کردم
-کجا؟
نگاهی به سر تا پام کرد
-پاشو میگم ... با این سرو وضع که نمی خوای بشینی جلوشون ...
نگام روی لباسام چرخید تیشرت آستین کوتاه نارنجی رنگ و شلوار راحتی همرنگش ....
راست میگفت ... نمیشد نشست کنارشون .... بلند شدم .... بی حرف رفت سمت در خرو
جی .... پشت سرش راه افتادم ... دلیل این سکوت یهویی و رو نمیفهمیدم .... پشیمون نبودم از اینکه همه چی و بهش گفتم ... پشیمون نبودم از اینکه اعتماد کردم بهش ...حسم
میگفت میشه بهش اعتماد کرد ... چراشو نمیدونستم ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت46 هه ...جدا فک میکنی در افتادن با کله گنده ای مثله پایدار کار آسونیه ؟... ف
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت47
امیر ارسلان
روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد دختر بی حاشیه دانشگا ه این همه غرق حاشیه باشه ....
حس نفرت عجیبی نسبت به این پیر مرد پیدا کرده بودم ... همچین آدمایی هستن که جا ی مردونگی نامردی میکنن و روی هر چی مرده سیاه میکنن ....
دستام مشت شده بود رو فرمون .... نمیدونستم چی کار کنم ... چی کار نکنم ... حتی فکر اینکه این دختری که الان کنارم نشسته از همچین جایی سر در آورده .... همچین زند گی داشته برام غیر ممکن که نه محال بود ...
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم....دست بردم سمت پخش ... عادت داشتم موقع
عصبانیت تنها چیزی که آرومم میکرد آهنگ بود ....
صداشو تا ته بلند کردم و شیشه مو دادم پایین ... داشتم خفه میشدم
قوربون مست نگاهت
قوربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات
صدای آروم پاهات
چرا بارون و ندیدی
رفتن جون و ندیدی
خستگی هامو ندیدی
چرا اشکاموندیدی
مگه این دنیا چقد بود
بدیاش چندتا سحر بود
تو که تنهام نمیذاشتی
با دیدن ماشین میثم از دور سریع رو بهش گفتم
-برو پایین
گیج نگام کرد
-چی؟!
-برو پایــــین
توی غم هام نمیذاشتی
گفتی با دوتا ستاره
میشه آسمون بباره
منم و گریه بارون
حرمت خیس خیابـــــون
با گذشتن میثم سریع بالا اومد و سرشو برگردوند تا ببینه دور شده یا نه .... سریع بازوشو
گرفتم تا نزارم بچرخه ممکن بود میثم ببنتش ....یهو چر خید سمتم
-رفـــ
با برخورد موهاش به صورتم سریع چشمامو بستم ....بازشون که کردم نگام خیره موند تو
دو جفت چشم عسلی که سبزی قاطیشون بود .... ماتم برده بود انگار سریع خواستم نگامو بگیرم ازش که چشمم به پرایدی که داشت از جلو میومد خورد
بلافاصله به خودم اومدم و ماشین و کنار کشیدم ....پامو رو ترمز فشار دادم و هردو پرت
شدیم جلو ... سرمو گذاشتم رو فرمون ... نمیفهمیدم چم شده ... صدای آهنگ افکارو به
م میریخت نمیذاشت منظم فکر کنم
توی باغچه نگاهم
پر گریه پر آهم
کاش که بودی و میدیدی
همه گلاشو چیدی
تموم روزای هفته
که پر غم شده رفته
من و گلدونت میشینیم
فقط عکساتو میبینیم ...
-خوبی؟
سرمو آوردم بالا ... سعی کردم نگاش نکنم ... دستامو دور فرمون مشت کردم و فقط به
تکون دادن سرم اکتفا کردم .... دنده رو عوض کردم و نگام در حالیکه به جاده بود ماشین و راه انداختم ...
قوربون مست نگاهت
قوربون چشمای ماهت
قوربون گرمی دستات
روندم سمت امیریه .... نگاش به بیرون بود ولی انگار متوجه اطرافش نبود .... نمیدونم
چرا تا چشمامو میبستم اولین تصویری که پشت پلکام نقاشی میشد تصویر دوتا چشم ک
شیده و درشت عسلی رنگ بود یه سبزی خاصی قاطیش بود .... این چشما فرق داشت با
چشمایی که بهت نگاه میکردن و انگار که نگاهت نمیکردن ...
به زحمت نگامو کنترل میکردم که نچرخه روش .... وقتی به این فکر میکردم که یه دختر
مثله اون برای فرار از بی کسی به هر کس و نا کسی رو آورده حالم ازیین زندگی و آدما
ش بهم میخورد ...
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت47 امیر ارسلان روندم سمت تهران ....ذهنم بهم ریخته بود ... کی فکرشو میکرد د
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت48
یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این همه
بی پناه بودو چه به پناه بودن ....
سر خیابون نگهداشتم ... تازه به خودش اومد انگار چرخید سمتم و با بهت نگام کرد ...
نگامو دزدیدم از صورتش ...
-تو خونت چمدونی چیزی هست ؟
-چی؟!
-میگم تو خونت چمدونی ساکی چیزی داری که بتونم لوازمت و بریزم توش ؟
-لوازممو ؟
پفی کردم و چرخیدم سمتش همه تلاشمو میکردم چشمم به چشش نیافته
-ببین فعلا بیخیال ماجرا میشیم الان اون خونه برای تو ناامن ترین جاس ... نمیشه بری چون مطمئنم برات بپا گذاشته ... میرم اونجا و وسایلتو برمیدارم و میام بیرون ...
-ولی ...
-ولی چی؟
-آخه ...خونه پیدا...
پریدم میون حرفش
-برای اونم یه فکری میکنیم حالا بعدا ... تو الان بگو چیزی داری تو خونت یا نه
-یه ...یه ساک زیر تخت هستش ....
-باشه ...
درو باز کردم و پیاده شدم ....دست بردم توجیب شلوارم کلیدایی که دیشب برداشتم تو
جیبم بود .... در ماشین و بستم و پیاده راه افتادم سمت خونش ...
با دیدن همون ماشین دیشبی حدسم به یقین رسید ... میدونستم به این آسونی بیخیال نمیشن .... بی تفاوت از کنارشون رد شدم .. نباید تابلو میکردم ...
کلیداشو از جیبم در آوردم و در ساختمون و باز کردم و وارد شدم .... باید سریع شر اینا
رو از سرش باز میکردم ... نمیتونستم نسبت بهش بی تفاوت باشم ...
رفتم سمت خونش ... با بازکردنش یاد دیشب افتادم .... الان که روز بود شاید ترس دیدن
همچین خونه ای به این شلوغی یکم از بین رفته باشه ولی وقتی شب باشه و تو همچین جایی باشی سکته نکردنت فقط یه معجزس ...
با قدمایی تند رفتم سمت اتاقش ... خم شدم و از زیر تخت با کمی دست گردوندن ساک
و پیدا کردم و کشیدم بیرون ....
عجیب بود چشمشون به این یکی نیافتاده بود ....
رفتم سمت لباساش که پخش بود رو زمین ... تند تند شروع کردم به جمع کردن و تا کارد
نشون ...باید جاشون میکردم ... با دیدن لباس زیراش که کنار لباساش رو زمین پخش شده
بود یه لحظه رگ غیرتم جوشید ...
با همه کثافت بودنش چطور تونسته همچین آدمای آشغالیو بفرسته سر وقت یه دختری
که اگه هیچیم نباشه سه سال زنش بوده ....
ساکه کوچیک بود ...نگامو چرخوندم ... چشمم به عکسش رو عسلی افتاد که قاب عکسه افتاده بود روش ....
یه کاپشن سبز رنگ تنش بودو یه شال مشکی رو سرش ... موهاش و آزادانه ول کرده بود
و از فرق جدا کرده بود ... بازم قبل هر چیزی چشماش خیره میکرد نگامو ...
ساک و برداشتم و از خونه زدم بیرون ....بدون اینکه جلب توجه کنم از پیاده رو رفتم سمت ماشین ... درشو باز کردم و نشستم توش .... سریع چرخید طرفم
-اونجا بودن آره
سری تکون دادم و بلافصله ماشین و روشن کردم تا ازاونجا دور بشیم ...
اشاره به ساک دستی کردم
-یه مانتو با شلوارم برداشتم برات ...اینارو بپوش تا بعد ...
- من الان کجا باید برم ...
نیم نگاهی بهش کردم و نگامو چرخوندم به جلوم ....
-فعلا به نظرم تو سایت میمونی برات خوبه ... اونجا باش تا ببینم چیکار میتونم بکنم ....
-یعنی چی چیکار میخوای بکنی ...
حرصی نگاش کردم
-شما فعلا دخالت نکن ...
با جدیت خیره شد تو صورتم
نمیخوام دخالت کنی ... خواهشا یه شنونده باش همین ...
لبام کج شد .... این دختر فک میکرد به تنهایی میتونه از پس مشکلاتش بر بیاد ولی کور
خونده ... بر خلاف ظاهرش شکننده تر از اون چیزیه که فک میکردم ...
-اوکی هر چی شما بگی ...
پیچیدم توی یه کوچه خلوت چر خیدم سمتش
-میرم پایین ... لباساتو عوض کن
با بهت نگام کرد
-تو ماشین؟!!!
چپ چپ نگاش کردم
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت48 یاد مثل مادربزرگ افتادم که میگفت اسم کچل و گذاشتن زلفعلی ....آدمی که این
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت49
شرمندم اتاق پرو نداشتیم ...
بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پشت بهش تکیه زدم به صندوق عقب ...
گوشیمو از جیبم در آوردم ... نمیتونستم بی تفاوت بشینم ... باید سریعتر تمومش میکردم
این بازی و...رفتم تو فهرست مخاطبام ...شماره هارو بالا پایین کردم... نمیدونستم شمارش
هنوزم همونه یا نه اگه عوض شده باشه باید میرفتم در خونشون ... یبار از مامان شنیده
بودم هنوزم تو همون محله قبلی هستن..
روی اسمش نگهداشتم .... پنج ..شیش سالی میشد ندیده بودمش ... لمس کردم اسمشو ...
گوشی و بردم نزدیک گوشم ...
حدسم درست بود ....شمارش عوض شده بود .... گوشی و بی حوصله پرت کردم توی ج
یبم ... کمی معطل کردم تا کارش ]وم شه .... چشمم به نوک کفشای اسپورتم بود که دا
شت با سنگ ریزه های جلوش بازی بازی میکرد
-هی بیا تو ...
برگشتم و چپ چپ نگاش کردم .... هی !...
رفتم و سوار ماشین شدم یه مانتوی مشکی با جین آبی که برداشته بودم پوشیده بود .....
دنده عقب گرفتم و ماشین و از کوچه درش آوردم .... ماشین و روندم سمت محله قدیمیمون ...
حرف زدن باهاش فایده ای نداشت ....میخواستم توعمل انجام شده بزارمش ...
-دیگه کجا داری میری؟...
بی اینکه نگاش کنم جوابشو دادم
-یه کاری دارم انجامش بدم میریم
حرفی نزدو اونم روشو چرخوند سمت پنجره... نیم ساعتی طول کشید تا برسیم ... وارد
کوچه اصلی شدم .... سرمو خم کردم و نگاهی به ساختمون خونه قبلیمون کردم .... لبخند نشست روی لبم ...
چه خاطراتی که من از این خونه و محل نداشتم .... زدم کنار و پارک کردم .... دستی ماشین و کشیدم و نگاهی به در خونشون کردم .... هنوزم همون بود رنگ درشو عوض کرد ه بودن ولی بازم نمیشد فراموش کرد خونشونو ...
-بشین برمیگردم ...
پیاده شدم .... همونطوری که نگامو دور تا دور روی تک تک خونه ها میچرخوندم رفتم
سمت در خونشون ... بی هیچ تعللی دستمو بردم سمت زنگ ... از درستی کارم اطمینان
داشتم ...
تا خواستم زنگ و فشار بدم در روی پاشنه چرخیدو باز شد ... نگام روی دخترجوونی چرخید که داشت سوالی نگام میکرد ....
هردو خیره بودیم به هم ....نمیدونستم کیه ...یادم نمی اومد قبلا دیده باشمش ...
-بله بفرماید ...با کی کار داشتین ...
نگام اول چرخ خورد روی کالسکه بچه ای که جلوش بود .... یه دخترو پسر حدودا شیش
هفت ماهه تو کالسکه بودن
-آقا امرتون؟!
با صداش به خودم اومدم ... نگامو آوردم بالا تر تا رسوندم به صورتش صورت بچه گونه
و نگاه شیطونی داشت ...
-مهسی چی شده کیه؟
سر هردومون چرخید سمت دختری که عجیب به چشمم آشنا میومد ... نگاه اونم با ریز
بینی خیره بود به من ...انگار من زودتر شناختمش
حنا؟!
هردو نگاهی بهم کردن و حنا پسر بچه کوچولویی که اونم بهش میخورد شیش هفت ماهش باشه و تو بغلش بودرو بالا تر کشید ....
-ما همو میشناسیم؟
لبخند کمرنگی نشست روی لبم مگه میشد این دختر بچه شرو کسی یادش بره و نشناسه
....
-فک کنم بشناسیم ... امیر ارسلانم .... اول چشماش ریزو یهو درشت شد
-ای وای پسر سلطنت خانوم ...آره ؟!
-آره
دختره اولی که حنا مهسی صداش کرده بود نگاشو بین ما چرخوند
-معرفی نمیکنین منم بشناسم ؟
حنا با خنده رو کرد سمتش ...
-این آقا پسری که میبینی از هم محله های قدیمیه فرزام ایناس ... همبازی ماهام میشد .
..
لبخندی با وقار به روم پاشید
- ... خیلی خوشبختم
اِ
لبخندشو با لبخندی جواب دادم که حنا اشاره کرد به دختره
-این خانومم که میبینی مهسیما خانوم فرزام خانم این سه تا فینگیلایم که میبینید بچه
های فرزام خانن
چشمام از زور تعجب گرد شد ....چشمام بین سه تا بچه ای که معلوم بود حسابیم شیطون
چرخید
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
#مشهدیا : اینجا میلیاردر شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌺💐
💥💥 قدر لحظهها و فرصتهایی که برایت پیش میآید، بدونید ؛
💥💥 مثل این کانال #مسیرسبز که سر راهت قرار گرفته، حتما قدرش را بدونید :
📣📣 گاهی خیلی زود دیر میشود .
💥💥 24 ساعته ، هر چقدر از کارهای مختلف درامد کسب میکنید .....
💥💥 با شرکت دراین پروژه همه را یکجا کاسب شوید .... 👇
🔻 بدون لطمه زدن به کارهایتان
🔻 با 2 ساعت تلاش در روز
🔻 با سرمایه گذاری اندک 💵
🔻 با در امد بسیار بالا 💰💰
🌸 در کنار ما ❤️
🌸 به موفقیت 💐
🌸 میرسید 🌻
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍ اگه میخوای 100% پولدار شی
✍ با راهنمایی مشاورین مجرب
👈 کمی صبروتحمل و کمیتلاش، میلیونرشو
👬خانمها و آقایون
👥 همشهریای عزیز ، مشهدیای گلم ...!؟
📌 حتما باید عضو کانال شوند ،
💚از منشی کانال برای نوبت مشاوره وقت رزرو کنید ،
🙏 امیدوارم پلههای رشد و موفقیت را در کنار ما و با حامی خوب و قدرتمند #کارشناسان طی کنید.
دست دردستهم ، کنارهم و باهم تا بینهایت اوج میگیریم 💪
🙏 انشاءالله
🔴 #مشهدیا_یک_سر_زدن
🔴 #یک_سوال_کردن
🔴 #به_شما_هیچ_ضرر_نمیرساند
🔴 #با_مشاوره_رایگان
✅ این فرصت استثنایی رو از دست ندید ✅
✍✍ #پیشنهاد_منشی👆
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
💰💴💰💶💰💷💰💵💰💶💰💷💰
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت49 شرمندم اتاق پرو نداشتیم ... بی توجه به نگاه خیرش از ماشین پیاده شدم و پ
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت50
.. فرزام سه تا بچه داشت ؟
به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش کنم
-...وا..واقعا تبریک میگم ...شوکه شدم .... خبر از ازدواجشم نداشتم چه برسه به این سه
تا فینگیلا
خندید ... شیرین بود خنده هاش ...
-خواهش میکنم .... ممنون
-حنا چرا دم در وایستادی بیا تو ... تا خواست برگرده به حاج خانوم خبر بده سریع مانع
شدم
-نه نه مرسی باید برم ... با فرزام کار داشتم فقط بگین هستش یا نه
مهسیما-فرزام؟!.
-بله ...
صدای جیغ پسر کوچولویی که بغل حنا بود در اومد ...خودشو میکشید سمت مادرش .. .
مهسیما دسته کالسکه رو گرفت سمت حنا و سریع بغلش کرد
-فرزام الان ادارس ...شب برمیگرده ... اگه کارتون مهمه بهش خبر بدم برین اداره
بخشکی شانس
-شب؟!
...ساعت چند میاد
مهسیما-هشت دیگه خونس ...
لبخندی از سر قدردانی زدم
خیلی ممنونم شب مزاحمتون میشم پس ... الان باید برم سریعتر ...
...کجا خب بیا تو یه چایی چیـ...
-نه نه ممنون باید برم ...شب مزاحم میشم ...
خدافظی ازشون کردم و سریعتر برگشتم سمت ماشین ... وقتی سوار شدم تازه یادم افتاد
لااقل کاش اسم بچه هاشو میپرسیدم خیلی زشت شد ...
توی سکوت کامل بین منو پناه بی اینکه اون چیزی بپرسه و من چیزی بگم روندم سمت
سایت .... همین امشب باید قضیه رو با فرزام در میون میذاشتم ... کش اومدن این ماجر ا خطر ناک بود مخصوصا وقتی پای یه آدم کله گنده با کلی خلاف میاد وسط که حاضره
برای لاپو شونی گند کاریاش هر کاری بکنه ...
بعد رسیدن به سایت با دیدن سامان شوکه شدم .... بی توجه به من داشت یه گوشه
کارشو میکردفقط نیم نگاهی موقع وارد شدن به پناه کردو از کل حال و احوال پرسیا فقط به گفتن
-بهتری ؟!
تکیه کرد ....چقد این پسر به وقتش به نحواحسن میتونست حال بهم زن باشه واقعا ..
ذهنم اونقدر درگیر ماجرای پناه بود که هیچ تمرکزی روی کارام نداشتم ...کارا داشت کند
پیش میرفت ... خیلیم کند ....
با خسته نباشید میثم نگام به ساعت وهشدارش برای تموم شدن تایممون افتاد .... سامان
این آدم سرتا پا غرور بی توجه به همه خدافظی گفت و از در زد بیرون و پشت بندش منتظر رفتن میثم شدم ولی انگار خیال رفتن نداشت .... شروع کردم به جمع و جور کردن ..
..
-امیر ...
چرخیدم سمتش ...خیره نگاش کردم .... میثم پسر خوبی بود خیلی خوب ولی همیش یه
حس ناجوری نسبت به روابط بین خودمو اون داشتم .... نمیدونم چرا با وجود این آشنای
ی چند ساله چرا هیچوقت نتونستم اونجور که باید باهاش صمیمی بشم ...
-بله؟!
کتشو تنش کردو شالگردنشو انداخت دور گردنش ...
-میدونی کارا داره خیلی کند پیش میره؟!
نیازی به یاد آوریش نبود خودمم میدونستم ....
-خب ...پیشنهادت ؟
-نظرت چیه چند نفرم بیاریم برای کمک ...
یه تای ابرو مو دادم بالا
-کمک؟!
-اهوم ... چند تا از بچه های کار بلدو بیاریم واسه کمک .... اینجوری سریع تر پیش میریم ...
فکر بدی نبود ...اینجوری شاید از حجم کاریمونم کم میشد کمی ...
-کس خاصی مدنظرته؟
-بخوای پیداش میکنم ...
سری تکون دادم ...-فکر خوبیه ... بگرد ببین کی مناسبه این کاره
دست بردو گوشیو سویچشو از رو میز برداشت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت50 .. فرزام سه تا بچه داشت ؟ به زور لبخندی نشوندم رو لبم تا تعجبمو پنهونش ک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت51
اوکی دو سه روزه جفت و جور میکنمشون ...
-باشه..
نگاهی به پناه که کماکان مشغول بود کردو به منی که داشتم کم کم جمع و جور میکرد
نمیاید؟
نیم نگاهی به پناه انداختم
-چرا تو برو ...
-اوکی پس فعلا ....
خدافظی سر سری هم از پناه کردو رفت منم باید زود تر راه می افتادم تا به موقع میرسیدم ...پرده پنجره رو کنار زدم و میثم و دیدم که از خونه خارج شد ... چرخیدم سمت پنا ه
-خب امشب و اینجا بمون تا ببینم چه فکری میتونم برات بکنم ...
با تردید گفت
-اینجا بمونم؟
حس میکردم میترسه ولی چاره ای نبود .... نمیشد بمونم ...اگه میشد حتمن میموندم ... م
یتونستم درک کنم بعد اون شب چه ترسی افتاده تو جونش و کاش اونم درک میکرد میخ
وام کمکش کنم .... چراشو نمیدونستم شایدم میدونستم و نمیخواستم به روی خودم بیارم
...
آدمی نبودم که خودم خودمو بخوام دور بزنم ... با اینکه همچین دل خوشی ازش نداشتم
ولی بازم همیشه برام جزو دخترای جالب و مزموز دورو ورم بود ...
تو این چند وقتی که باهاش کار میکردم ازش خوشم میومد ... همه چی تموم میشد ....بدم
میومد زن از زنیت فقط بشور و بساب و سر گاز وایستادن بلد باشه ... خوشم میومد
جنسش پسرونه بود انگار .... داشت پا به پای سه تا پسر وقت و انرژی صرف کارش میکر د و از حق نگذریم چهره خاصشم توی این خوش اومدنا بی تاثیر نبود ....
با این وجود دیشب فهمیدم یکم وصلش ناجوره برا من ... شاید میتونستیم یه مدت دو ستای خوبی برای هم باشیم ولی نمیشد جدی روش فک کرد ...
فکر اینکه زمین تا آسمون با دختری که من فکر میکردم فرق داره ... دختری که اصلا ... د ختر نیست ....
این دختر نبودنه بد رو مخم بود .... اینکه پناهه خطیب شاخ دانشگاه که موقع راه رفتن از شدت افاده و غروری که خرج میکرد زمین زیر پاش ترک میخورد انقدر فرق داره با اون
یکه عالم و آدم فکر میکنن تو کتم نمیرفت ...
از رو ظاهرش همیشه فکر میکردم یه دختره از یه خانواده مرفح و با کلاسه نه دختر یه آ دم معتاد که ...
نفسمو با صدا دادم بیرون زندگی این دختر بیرونش ملت و میکشت و توش خودشو ....
نگام و چرخوندم روش
-آره باید برم ... یه سری کار دارم همه چیم که اینجا هست ... موقع رفتن در و از بیرون
قفل میکنم صبحم زودتر از همه میام ... توام درو از اینجا قفل کن ...خیالت راحت کسی این طرفا نمیاد ...
خودمم از حرفم اطمینان نداشتم ولی احمقانه بود کنارش موندن .... سویچمو از جیب
کتم برداشتم ...
-میرم ساکتو بیارم بزاری تو ...
راه افتادم سمت در .... حرفی نزد ... انگار زورش میومد بگه میترسم .... بد جنسی بود ولی چیزی به روی خودم نیاوردم .... ساک و گذاشتم توو گفتم اگه مشکلی پیش اومد زنگ
بزنه ....
خدافظی کردم و از اونجا زدم بیرون ... باید سریعتر میرفتم دیدن فرزام .... هر چی این
قضیه زودتر تموم میشد به نفع همه بود ....
بکوب روندم .... طرفای ساعت نه بود که رسیدم به همون محله قدیمی پر خاطره های
خوب خوب ....
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم .... رفتم سمت درشونو آیفونو زدم ....صدا رو میشناختم مهسیما بود
-سلام ... امیرهسستم ...
نذاشت بیشتر توضیح
- ... خیلی خوش اومدین بفرمائید تو ... ِ
درباز شد ... پا گذاشتم تو حیاطشون ... خوشگلتر از قدیمیش شده بود ....درو بستم تا بر
گشتم چشمم به فرزامی افتاد که داشت میومد پیشوازم ...
با دیدنش ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست ... هنوزم همون بود ....خوش تیپ ... خوش
استایل ....
-به به .... امیر ارسلا ن خان ....
دستمو توی دستش گذاشتم و سفت توی بغل کشیدیم همو .... این پسر هنوزم همون بو د ... با وجود اینکه از من بزرگتر بودولی حسم بهش حس یه رفیق فابریک بود که قدمتش بر میگشت به همه سالهای خوش نوجونیش ...
-سلام جناب سروان .... قرار بود دکتر شی که یهوسر از بین خلافکارا و آدم بدا در آوردی .
..
خندید ... مردونه و بلند ... باید اعتراف کنم قبلا تا این حد جذاب نبود این پسر ....
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿