eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
854 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ اگر میخواهید موفق شوید کسی که نتایج مشابه خواسته شما را به دست آورده پیدا کنید و از روش او استفاده کنید تا همان نتیجه را به دست آورید #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🌺 من و تو که سرمایه آنچنانی نداریم که :👇 📢میلیاردر نیستیم که شرکت بزنیم، یا کارگاه‌های صنعتی بزنیم، استادکار بیاریم برامون کارکنه ، ما هم به یک درامدی برسیم، 📢تازه اگر در این موقعیتی که اقتصاد حساب و کتابی نداره، بتونیم راه ببریم، و ضرر نکنیم 📢میلیونر هم نیستیم که یک دکان کوچک مثل خواربارفروشی یا اغذیه یا کار دیگه باز کنیم، 👈تازه اگر داشتیم و شروع میکردیم، با این اقتصاد و گرانی معلوم نبود بچرخد و ضرر نکنیم 📢تازه اگر خودمان هم استاد کار بودیم با این دست مزدها نمیشه خرج زندگی رو داد، همیشه هشت‌مون گروی نه‌مونه 📣📣من خودمو میگم ، درس که نخوندم ، تازه اگر میخوندم، کجا رو میگرفتم که الانه حسرت بی سوادی‌مو میخوردم، تازه من برای خودم استادکار درب‌وپنجره ساز بودم، واقعا به جایی نرسیدم، فقط خرج زندگی رو در اورده‌ام، همیشه بدهکار با قرض و قوله بچه‌هامو عروس کردم، که تا الانه هنوز قسط میدم، ☑️ اما توسط یکی از اقوام با این پروژه آشنا شدم، بعداز صحبت با مشاور و کمی تحقیقات مورد پسندم قرار گرفت و با سرمایه خیلی اندک در پروژه ثبت‌نام کردم، و با 3 جلسه آموزش، شروع بکار کردم، ☑️چون همون 2 ساعت در روز رو انجام دادم، واقعا تنبلی نکردم کار را به امروز و فردا نداختم، ☑️ حالا با گذشت 3 ماه درامد کسب کردم، ✍کسانی هستند بعد از من امدند، بیشتر از من درامد داشتند، چون تلاش بیشتری کردند، ✍و کسانی که مدت 7 ماه قبل ثبت‌نام کردند، حدود 100 میلیون درامد داشتند، شاید هم بیشتر، ✍و کسانی را میشناسم که درامدشان از پروژه برج 15 میلیون رسیده، 💟 به شما دوستان توسعه میکنم هرچه در کانال سرک بکشید و حرفهای منفی دیگران را گوش کنید و خودتان هم دل‌دل کنید و بترسید بجایی نمیرسید، باید جیگر داشت، 💟 زودتر اقدام کنید و به کسانیکه میگویند، تو نمیتوانی، 💪،نشان دهید که میتوانید،💪 💪،به انها با قدرت بگویید، من میتوانم،💪 📣خواستن ، توانستن است ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت112 برگه رو تحویل دادم و زودتر از همه اومدم بیرون ... نیم ساعت دیرتر رسیده
سامان نگام به موهای کوتاه شدم توی آینه افتاد ... وسط موهام قد یکی دو سانت بلند بودو اطرافشو بیشتر از چند میلیمتر نذاشته بودم بمو نه .... کتمو تنم کردم واز دستشویی اومدم بیرون .... چمدونمو همراه خودم کشیدم ... الاناس که پیداشون بشه .... نشستم روی صندلی سالن انتظار ... نمیخواستم به هیچ چی فک کنم ....به اتفاقات اخیر .... به زندگیم که داشت دستی دستی نابود میشد .... به حماقتم ... به خریتم .. . الان فقط میخواستم به این فک کنم که دارم میرم اونجا تا اول بشم ... تا خلاص بشم .... برلین برای من پله صعود بود ... ایستگاه آخر من اونجا بود ... اونجایی که آخرین دور مسابقات برگزار میشه و سرنوشت من و بقیه بسته به نتیجه اونجاست .... نگام به ساعت مچی تو دستم افتاد .... ساعت سه و چهل دیقه صبح بودو پروازمون ساعت پنج صبح بود ... نگام و به ورودی دوخته بودم ... حتی چشمام خسته شده بودن و سوزش عجیبی داشتن. .. چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به صندلیم .... چرت زدم .... خوابم میومد ای́وزا خسته تر از هروقت دیگه ای بودم ... نمیدونم چند دیقه گذشته بود سلام ... سریع چشمامو باز کردم و چرخیدم عقب ... ارسلان بود .... بلند شدم ... -سلام نگاهی به اطلاعات پرواز کرد ..... -دیر که نکردیم؟ با دیدن ساعت چهارو نیم سری براش تکون دادم ... اینبار نگام به پناه و میثمی افتاد که داشتن کنار هم میومدن .... نگام به رعوفی افتاد که جلوتر از اونا بود .... سریع نگامو ازشون گرفتم .... با دیدن پناه قلبم انگار مچاله شد .... نگاهش شد حس بدو ریخت تو جونم .... "مسافرین محترم پرواز ساعت پنج بامداداز مقصد تهران به کلن آلمان با پرواز ایرلاین .... به باجه شماره 13 مراجعه فرمایند " سلام و علیک سرسری کردم و به بهانه پرواز سریع راه افتادم سمت باجه .... اونقدر درگیر افکار درهمم بودم که نفهمیدم کی کارتم مهر خوردو کی نشستم روی صندلیم ... کتمو گذاشتم بالای سرمو نشستم .... کمربندمو بستم که صدای مهماندار که به سرعت داشت ورور میکرد تو سرم پیچید ... "مدت زمان تقریبی پرواز 9ساعت و ده دقیقه و مسیر پروازی آن از فرودگاه فرانکفورد المان ,فرودگاه مونیخ آلمان و فرودگاه کلن آلمان خوا...." -به کجا رسوندی ... تکلیف چیه ؟ نگام به ارسلانی افتاد که روی صندلی کنارم جا گیر شده بود ... شونه ای بالا انداختم ... -چی چی شد ؟! -همین دختره نورا ... تو که میگفتی بچس و توهمیه و از این حرفا چی شد از تخت خوا بش سر در آوردی .... دستام مشت شد ... -بایدراجب روابطم با بقیه برات توضیح بدم ؟! پوزخندی بهم زد -نه ولی خوشحال میشدم اگه میتونستم کمکت کنم ... سرمو چرخوندم سمت پنجره -من نیازی به کمک ندارم ... حرص و عصبانیت و میشد از تک به تک کلمه هاش فهمید -به یه چک چی نیازی داری ؟ بازومو گرفت و چرخوندم سمت خودش -بد بخت میفهمی چه گندی زدی به زندگیت .... میدونم دادگاه براتون حکم ازدواج اجبا ری بریده ... نگیریش تجاوز محسوب میشه ... خونسرد نگاش کردم .... -عروسیم دعوتت میکنم ... حس میکردم از چشماش داره آتیش میزنه بیرون ... دستمو تند از دستش بیرون کشیدم باز صورتمو برگردوندم .... نمیتونستم توضح بدم حقیقتی رو که خودمم هنوز از واقعی بودنش مطمئن نبودم ... نمخواستم کسی و درگیر این ماجراها کنم .... سرمو تکیه دادم به صندلی و تصمیم گرفتم تمام این نه ساعت و ده دیقه رو بخوابم تا مجبور نشم سنگینی نگاه ارسلان و بقیه رو تحمل کنم .... بعد از دوروز اقامت تو کلن و تحویل پروژه ها و گرفتن کارت معرفی قرار بود بریم برلی ن برای مسابقه ... چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت113 سامان نگام به موهای کوتاه شدم توی آینه افتاد ... وسط موهام قد یکی دو
پناه نگام هر لحظه دنبالش بود ... میگفتم دیگه مهم نیست دیگه تموم شدس ولی نبود .... نه این رابطه تموم شده بودو نه این حس لعنتی تو د لم ... باید ازش میپرسیدم ... باید میگفت .... حتی اگه غیر منطقی ترین حرف دنیارم میزد میشدم بی منطق ترین آدم و باور میکردم .... فقط میخواستم از زبونش بشنوم دروغه ... بگه که حسم دروغ نیست .... حس تو چشماش دروغ نبود .... خسته بودم از این همه درست میشه هایی که وقت و بی وقت به خودم میگفتم شرمند ه میشم از خودم چون هیچوقت هیچی درست نشد .... باید درستش میکردم ... باید آروم میکردم این قلبمو که ای́نروزا خیلی نا آرومی میکرد ... باید قید غرورمو میزدم و بیخیال بیخیالیهام میشدم .... همگی تو لابی نشسته بودیم ... منتظر بودیم تا رعوفی کارتای اتاقا رو بگیره .... چشمم بهش بود که بلند شدو راه افتاد سمت بیرون هتل .... گوشم و دادم پی میثمی که رو به ارسلان گفت ... -گفت وسایلشو بزاریم تو اتاقش خودش میاد بعدا ...رفت یه دوری بزنه .... منتظر ادامه حرفاش نشدم و سریع بلند شدم .... به دنبالش از هتل زدم بیرون ...نگام بهش افتاد که سوار یکی از تاکسیا شدو رفت .... سریع دستمو برای تاکسی دیگه ای بالا بر دم و سوار شدم ... به انگلیسی بهش گفتم بره دنبال اون تاکسی .... چشم به تاکسی بود که کنار رود راین ایستادو سامان پیاده شد ... سریع پیاده شدم و پو ل تاکسی و دادم .... قبل اومدن ارسلان همه پولامونو چنچ کرده بود .... دستاشو گذاشت تو جیبشو خیره شد به رود راینی که آروم آروم بود فقط گاه گداری باد ی می اومدو موج کوچیکی میزد ... به خودم جرئت دادم و دستامو مشت کردم -سامان ... تند چرخید طرفم ... با دیدنم نگاه اول رنگ تعجب و بعد بی تفاوتی گرفت .... -سلام ... نفس عمیقی کشیدم همه زورمو زدم تا زبونم بچرخه -سـ...سلام ... باز چرخید سمت رود . چی شده توام اومدی راین و ببینی ؟! قدم جلو گذاشتم .... نمیخواستم یه عمر بگذره و من خجالت زده دوست دارمایی بشم که پشت سد غرورم گیر کردن و نگفتم ... -نه ... سرشو چرخوند طرفمو یه گوشه ابروشو داد بالا ... -اومدم تورو ببینم ... چرخیدو به پشت تکیه زد به نرده ها . خیره نگام کرد -من؟! چشمامو سفت رو هم فشار دادم .... -آره تورو -خوب در خدمتم خواستم داد بزنم بگم لعنتی انقدر بی تفاوت نباش .... انقد بی احساس نباش .... نیومدم ازت پس زده شدن ببینم ... اومدم اعتراف کنم و اعتراف بشنوم ... -همینجا حرف بزنیم ؟! -دوست داری بریم جای دیگه برای من فرقی نمیکنه .... دستامو مشت کردم و گذاشتم تو جیبم .... رفتم کنارش ایستادم و نگامو دوختم به راینی که سر ظهری داشت برق میزد انگار یه عالمه اکلیل ریخته باشی روش ... خیرگی نگاش رو صورتم باهمه سنگینیش دلنشین بود ... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت114 پناه نگام هر لحظه دنبالش بود ... میگفتم دیگه مهم نیست دیگه تموم شدس
زندگی من هیچوقت هیچ جای جالب و در خور توجهی نداشت ... سر تاپاش پر بود از بد بختی و بی کسی .... عین فیلمای درام ایرانی که فقط یه آدم بیکار لازم داره بشینه ببینه و زار بزنه به حال این زندگی .... هیچوقتم هیچ نقطه عطفی نداشت که پابندم کنه به این زندگی و باعث شه خوش باشم به این پناه بودنم ... نمیدونم شنیدی یا نه ... میگن اسم هر آدمی نشونه شخصیت اون آدمه .... پوزخندی زدم و ادامه دادم -ولی نمیدونم چرا اسم من هیچ سنمی با خودم نداره .... پناهیم که همیشه خدا بی پناه بودم و پناه آوردم به دیگرون .... پناه خطیب بودن هیچوقت برای خودم افتخار نبود .... پر بود از حسرت .... حسرتی که دوست داشتم پناه نباشه ولی شاد باشه ...بی دغدغه باشه .... میخواستم معمولی زندگی کنم و معمولی بمیرم ولی .. پوزخندی زدم و مصرانه نگام و دوخته بودم به راین ... -خب که چی ؟ نمیدونم چی شد ... کجا چیکار کرده بودم که مزاق خدا خوش اومده بودو تورو سر راهم قرار داد .... نمیدونم چی شد که رسیدیم بهم دیگه ... اولش فقط یه دوست بودی ولی وقتی به خودم اومدم دیدم دوستی شدی که داشتنش شده همه خوشیمو بودنش تنها دلیل واسه دلخوشیم ... شاید بخندی بهم ... شاید بگی غلطه ولی من باور دارم حسی و که تو چشمات دیده بود م ... من باور دارم حسی و که تو قلبم به وجود اومده بود... من سامان و خوب میشناسم خیلی خوب چرخیدم سمتش ..نگام و دوختم تو چشماش.... صدام پر شد از التماس ... -بگو که دروغه همه حرفاشون ... . نگام کرد ...نگاش مثله نگاه من خیره بود ولی بی احساس .... -چی میخوای بشنوی انکار کنم حقیقتی رو که وجود داره ؟! کلافه چنگ زدم به موهام -حقیقت این نیست ... تو نمی تونی به این راحتی پشت پا بزنی به من وعلاقه ای که بهم داشتی ... پوزخند غلیظی زد -هه ... مگه خود تو همین کارو نکردی .... اینبار خندید ... خندش عصبی بود .... عصبی ولی آروم -یعنی میخوای بگی من از زن جماعت کمترم ؟... وقتی تو میتونی پشت پا بزنی به منی که همه جوره پات وایستادم من چرا نتونم ؟ میخوای بگم همه دروغن و توهمات تو راست ؟ ... نه عزیزم اونیکه دروغه افکار توئه ... حقیقت رو تخت اون خونه بود .... حقیقت نورایی که دختر نیست و حالا یه زنه که اجباری و غیر اجباری اسمش باید بره تو شناسنامم .... حقیقت منیم که چهار روز تو باز داشتگاه بودم .... حقیقت منیم که هنوز تا جم میخورم جای شلاقای پشتم تیر میکشه ... حقیقت اینه ...من من تویی رو که یبار پشم زدی و دیگه باور ندارم ... چیزی که دروغه حرفای مردم نیست این اعترافات قشنگ ولی تو خالیه توئه ... خونسرد نگام کرد و تمسخر آمیز نگام کرد -میدونی پناه دست خودت نیست عقده توجه داری .... دوست داشتی من و ار سلان و بقیه بی افتیم دنبالت و موس موس کنیم تا کمبودای زندگیت جبران شه .... الانم اگه این جایی واسه همونه ... ترسیدی یه پپه ای مثله سامان بپره و مشتریات کم شن ولی از این خبرا نیست نترس .. بغض چنگ زد به گلوم ... -اشتباه میکنی .... اشتباه پشت اشتباه ... -من اشتباه میکنم یا تو -تو ...تویی که دم از علاقه میزنی و راحت قیدمو زدی حتی نپرسیدی چرا ... -ببین پناه من به یادم اجازه نمیدم حتی از کنار ذهنتم بگذره ...صحبت فراموشی نیستا .. . حرف حرف لیاقته ... -انقد بی رحم نباش ... -میدونی که نیستم .... نیستم که همه جوره کمکت کردم و پا به پات اومدم ولی ازم انتظار حماقتم نداشته باش -تو هیچی نمیدونی سامان ... -د بگو بدونم .... بگو بفهمم واسه چی رفیق غمات بودم و مزاحم خوشیات .... بگو بفهم م واسه چی من شدم اولویت آخر و ارسلان و امسالش برات شدن اولویت اول ... اولین قطره اشکم سدشو شکست و افتاد رو گونم -میدونی سامان بعضی وقتا آدما به جایی میرسن که تنهایی کلافشون میکنه .... دیونشون میکنه ولی دیگه حاضر نیستن کسی و تو خلوت خودشون راه بدن ..... ترجیح میدم تو تنهایی خودم بمونم ... بپوسم ... ولی دیگه کسی و راهش ندم تو خلوتم مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت115 زندگی من هیچوقت هیچ جای جالب و در خور توجهی نداشت ... سر تاپاش پر بود از
دیگه عصبی شده بود اینو از دست مشت شدشو صدای بلندش میشد فهمید -پس واسه چی اومدی اینجا داری مخ منو کار میگیری گم شو برو هر قبرستونی که میخوا ی خلوت کن ... زور میزدم تا از پشت پرده اشکام واضح ببینمش ... -باشه ... میرم ولی قبلش جواب چراهاتو میدم و میرم .... جوابشونو میدم تا شک نکنی به حسم تا بدونی من برعکس تو باور داشتم احساستو ... خیره نگام یه گیجی تو چشماش موج میزدو موهای کوتاه شبیه بچه های تخس اخمالویی کرده بود که هر لحظه منتظر دعوا بود ... کیفمو باز کردم و قرصای "البیتگراویر"و" تنوفوویر " رو در آوردم و گرفتم جلوش -میدونی اینا چین ؟ دارو هارو از دستم گرفت و دقیق نگاش کرد... میدونستم ممکن نیست بشناسه .... -درمان قطعی نداره ... اینا فقط برای جلو گیری از عفونت خوبه .... گیج تر نگام کرد -راهای انتقالش متفاوته .... رابطه جنسی .... جنین از مادر ... نوزاد از مادر .... وسایل آلوده و ..... و خون آلوده .... بهت گفته بودم پایدار آدم نیست ..... یه حیونه .. یه حیونی که با صدتا نازو نوازش و حتی تهدیدم رام نمیشه .... قبلنا ازش میترسیدم ولی الان فقط نمی ترسم .... شده کابوسم .. . شده کابوسی که شب و روز برام نذاشته ..... ترس ازش تو قطره به قطره خونم جریان داره و میچرخه تو وجودم .... هربار این قرصارو میخورم حسش میکنم تو تنم .... حس اینکه من آلودم .... من .... من یه بیماری ایدزیم .. سامان هر کلمه ای که میگفت جریان خون توی سرم شدید تر میشد ... نمیخواستم حتی حدسی بزنم راجبش ..... با کلمه ی آخری که از دهنش در اومد زانوهام شل شدو دستمو انداختم روی نرده های کنارم تا نیافتم .... نگام میچرخید بین اشک روون چشماش و لباش ...حس میکردم جونی cونده تو تنم .... ذهنم پر بود از خالی ... نمیتونستم تمرکز کنم ... -در..دروغ میگی ... لبخند تلخی زد .... -اونیکه دروغه توهم توئه نه حرف من ... حرفش بد جوری نیش داشت.... درد حرفش پیچید تو تنم... از کنارم رد شد .... قفل خورده بود سر زبونم .... ایدز و اسمش شده بود یه قفل روی دهنم .... نتونستم مانعش بشم نره .... نتونستم دستمو ببرم جلو و دستشو بگیرم ..... فقط سر خوردم رو رمین و خیره موندم به راینی که داشت طوفانی میشد ... عین وجود من .... -اگه کنارت نمیذاشتم یه روز کنار میکشیدی .... پس تمومش کردم ...حالا تمومه ..دیگه لبا س مشکی حسمو تن قلبم میکنم گفت و رد شد از کنارم .... گفت و رفت و من موندم و من .. مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت116 دیگه عصبی شده بود اینو از دست مشت شدشو صدای بلندش میشد فهمید -پس واسه
برگشتم هتل .... چمدوcو گذاشته بودن تو اتاقم ... بی هیچ تعللی با همون لباسا خودمو انداختم تو حموم ....داشتم به مرز جنون میرسیدم ... مهم نبود که سامان حالا دردمو میدونه مهم این بود که دیگه ماله من نیست ...میخواستم دروغ بشنوم ازش ... امروز رفتم که دروغ بگه حتی اکه فقط واسه دلخوشیه منه ... میخواستم احمق فرضم کنه .... حاضر بودم احمق ترین فرد رو زمین باشم ولی سامان ماله من باشه ... خیلی حس مزخرفیه خودت با پای خودت لگد بزنی به ماکت چوبی آرزو هات ... سامان امروز چیزی و فهمید که نمیذاره دیگه تو خیالمم ماله من باشه ولی حداقل دلخوشیم به اینکه متنفر نباشه ازم . .. همینکه فقط یه درصد ... فقط یه درصد از حسش بهم باقی بمونه برای من و دنیام کا فی بود ... آب گرم ریخت رو تنم ... ریخت و همه خاطره های بدو از خاطرم شست .... شست و فراموشم شد امروز چی شد ... . شست و فراموشم شد امروز چی گفتم شست و شست و شست و من موندم و تنهاییم و خلوتی که دیگه نمیخواستم کسی و تو ش راه بدم .... چنگالمو توی سیب زمینی مخصوصم فرو کردم و گذاشتم توی دهنم .... چشمم به میثمی بود که داشت با هیجان خاطره تعریف میکرد .... چشم چرخوندم سمت سامانی که روی صندلی کناریش نشسته بود ... ساکت بود .... از دیروز تا همین امروز ساکت بود .... ارسلان رو کرد سمتش ... -سامی سس و بده به من .... چشمش خیره به پیتزای دست نخوردش بود ولی فکرش جای دیگه ... -سامان ... هوی پسر ... به خودش اومد ... گیج نگاه ش کرد ها ؟... چیزی گفتی ... ارسلان دستشو تو هوا تکون داد ... - کجایی تو ...سس و بده سامان بی حوصله سس دست نخورده خودشو گرفت گذاشت جلوی ارسلان ... میثم-چته دپی؟! پیتزایی که بر داشته بود و انداخت تو بشقابش -چیزیم نیست .... گشنه نیستم ... بی حواس دست برد سمت نو شیدنی من تا لبه لیوان به لبش نزدیک شد انگار دستاش خشک شد .... ذهنش شروع کرد به آنالیزولیوان و آورد پایین .... فهمیدن این مسئله که چرا این کارو کرد زیادم سخت نبود ...لبخند تلخم از زار زدنم بد تر بود .... سامانم میترسید .... میترسید که لیوان و گذاشت رو میز .... میترسید که نگاشو دزدید .... میترسید از ایدز ... از بیمار ایدزی ... سس و خالی کردم روی سیب زمینی و پیتزام .....سرمو انداختم پایین تا شمای بغض کردمو نبینه .... به زور اشکمو پس زدم و تند شروع کردم به خوردن ... لقمه هامو بی وقفه میجویدم و میدادم پایین .. . سخت بود تحملش ولی باید به جون میخریدم این سختی و جای بعضی از آدما تو قلبمو نه نه تو زندگیمون ... زود تر از همه از سر میز بلند شدم و رفتم زود تر از همه از سر میز بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی ... دستمال کاغذی بیرون کشیدم و کشیدم داخل چشمام تا خیسیشو بگیره .... بیخیال سوز ششش شدم .... چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم .... چشمای معذبش که نقش می بست تو ذهنم آزارم میداد ... نفس به نفس خسته میشدم از نفس کشیدن ... زندگیم بند یه تار موبود و دلم بند بی بند و باریاش .... میگن یه درخت اگه شاخ و برگاش بشکننم یه درخت باقی میمونه ولی یه آدم که دلش بشکنه هیچوقت دیگه آدم نمیشه .... دیگه داشتم دور میشدم از آدم بودن .... مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت117 برگشتم هتل .... چمدوcو گذاشته بودن تو اتاقم ... بی هیچ تعللی با همون لبا
سامان صدای آزار دهنده مجری مسابقات و مدیر برگزاریش تو سرم عین صدای تبلا توی محرم بوم بوم میکرد .... نمیدونستم اصلا این دو سه روزو چطوری گذروندم انگار معلقم بین ز مین و هوا.... آخرین تیمم سازه پرندشونو نمایش دادن .... سعی میکردم حواسمو متمرکز کنم ولی نمی تونستم ... -نظرت چیه؟ یوسف بود از بچهای شریف .... -در مورد چی ؟! چپ چپ نگام کرد ... -در مورد پیشنهاد ازدواج من .... راجب مسابقه دیگه .... بیخیال شونه ای بالا انداختم .... انگار همچینم منتظر جواب من نبود .... -انتخاب بهترینشون کا ر سختیه ... میگن دارن میلی متری برسی میکنن .... امتیاز دهی خیلی سخت شده ... بی توجه به حرفاش رفتم و روی صندلی های مرتب کنار هم چیده شده نشستم ... چشمم به مجری بود که داشت با داورا بحث میکرد و انگار میخواستم که نتایج و اعلام کنن ... ههمه جمعیت آزار دهنده بود .... تعداد شرکت کننده ها بیشتر از حد تصور من بود ... ا ز زرد پوست و سفید پوست بگیر تا سیاهپوستای آفریقایی بودن ... مجری اعلام کرد تا ده دیقه دیگه نتایج روی مانیتور بزرگ سالن نمایش داده میشه ... به ثانیه نکشید جلوی مانیتور شد صحرای محشر .... بلند شدم و منم رفتم سمتش .... ارتفاعش بالا بودو و میشد از عقبم دیدش .... تبلیغات اسپانسر و دانشگاها و سازه ها می اوم دو میرفت .... فضا خسته کننده و استرس آور بود .... به اندازه کافی ذهنم در گیر بودو ا ین شلوغیا بیشتر آشفتم میکرد ...باور حرفاش سخت بود ولی حقیقت تو چشماش غیر قابل انگار بود ... حس میکردم این چند وقته وسط یه خوابی افتادم که از همه رویاهای شیرینش فقط کابوساش داره نصیبم میشه نمیتونستم فراموش کنم پس باید تحمل میکردم ..نمیتونستم بیخیال شم پس باید درک میکردم ....نمی تونستم احساساتی باشم پس باید مثله همیشه منطقی باشم .... من مرد این راه نیستم ... دلشو ندارم ... دلشو ندارم ... سخت مرد باشی و اعتراف کنی ولی اعترف میکنم بی جنم و بی وجود تر از اونیم که حالا کنارش باشم .... نمیشه و نمی تونم باشم ... صدای هیاهوی بلند جمعیت حواسم و آورد سر جاش .... نگاهی به شرکت کننده های اخموو مغموم و میثمی که سر از پا نمیشناخت .... نگام چرخ خورد رو مانیتور "Amir kabir university" ناخداگاه خنده هجوم آورد سمت لبام .... از زور هیجان دستمو گذاشتم روی دهنمو جیغمو خفه کردم .... ارسلان و میثم و بقیه بغلم میکردم و من نگام هنوز خیره بود به مانیتور ...پس بالاخره نتیجشو گرفتیم .... خواستم ارسلان و بغل بگیریم که نگام به پناهی ا فتاد که با لبخندی که به تلخی اسپرسو بود خیره شده بود به مانیتور ... گاهی به جایی میرسی که تو هیجان انگیز ترین لحظات زندگیتم بی حسی .... اون موقعس که میفهمیی حسی بد ترین حس دنیاست .... نگامون بهم گره خورد .... اون پر از غم و من پر از حسرت ... بعضی وقتا واسه بهم رسید ن فقط علاقه مهم نیست .... وقتی یکی تو خط فالت نباشه به آب و آتیشم بزنی خودتو مال تو نمیشه ... ماله اون نم یشی ... سرنوشت برای ما دوتا خیلی بد نوشت . مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت118 سامان صدای آزار دهنده مجری مسابقات و مدیر برگزاریش تو سرم عین صدای تبل
کلافه نگامو بین اونایی که کمی دور تر از پله برقی منتظر ایستاده بودن چرخوندم ... تنها دستی که با دیدنم رو هوا چرخ خورد دست سهیل بود .... پوفی کردم ... خودمم می دونستم به این زودیا از شر اخم و تخمای بابا و مامان خلاص نمیشم .... دستی براش بالا بردم ... تا چمدونو کشیدم که برم سمتش حلقه خبر نگارا و اساتید و دانشجوها دورم تشکیل شد... گردن کشیدم تا پیداش کنم .... چشمم به پناهی افتاد که کلافه داشت به سوالای بی سرو ته یه خبر نگار جواب میداد ... سریع نگاه ازش گرفتم و دنبال سهیلی گشتم که داشت میومد سمتم ... خودمو ازبین خبرنگارا و اساتید بیرون کشیدم ... روبوسی و تبریکا از خود مسابقاتم برام خسته کننده تر بود ... ترجیح میدادم فقط برم و بخوابم همین و بس چشممم به خانواده میثم افتاد که دورش کرده بودو مادرش داشت سر و صورتشو غرق بوسه میکرد .... میدونی سام تو کفم به مولا ... تویی که دم به تله نمیدادی دیدی چطو... -من باهاش نبوم ... صداش خفه شد ... عوضی تر از سهیل نمیشناختم ولی نمیدونم چرا سفره دلمو براش باز کردم -کار من نبود ... اونقدرام خر نیستم... -پزشکی قانونی که میگه همون روز همون ساعت کارشو ساختی کلافه دستی تو ماهام کشیدم و کمربندمو باز کردم -کارشو ساختن من نساختم .... من به اون دختر دستم نزدم ... -گمشو بابا ... مشتی به داشبورد کوبیدم -ِد نفهم میگمت من دست به اون سلیطه نزدم اونم عصبی شده بود -تویی که میفهمی الان میخوای چه غلطی بکنی پس ... -چه میدونم ... لنگاش واسه یکی دیگه هوا رفته جورشو من باید بکشم ؟ -فعلا که تو تنها جورکش در دسترسی که از قضا همه مدارکم بر علیه توئه ... عصبی موهامو چنگ زدم ... - میگم ... نگام خیره بود به خط بریده بریده جاده ... بازومو گرفت و تکونی داد ... -هی میگم اگه واقعا کار تو نبوده پس این پزشکی قانونی چه زری زده .... حتی میگه حول و هوش همون ساعتی که تو خونشون بودی دختره اپن شده ... نمیدونم . نمیدونم ... ماشین و زد کنار -میگم اگه به غیر تو با یکی دیگه بوده .... نگاهش کردم دستی به موهای پر پشتش کشید -میگم بریم یه پرسو جویی بکنیم ... شاید همسایه ای چیزی کسی و اون ورا دیده باشن .... ناامید سری تکون دادم ... اونقد بدبختی پش سر هم ردیف شده بود برام که نمیدونستم کی و به کدومش برسم ... -البته میشه یه فرضیه ایم دادا ... نگاش کردم ... دنده رو جابه جا کردو سرشو چرخوند تا از پارک خارج بشه ... -چی؟ تک خنده ای کرد -یهو دیدی خودش به حالت .... زد دنده دو هه یهو دیدی خودش متکی به خودش کار خودشو ساخته ... پس گردنی که زدم بهش صدای آخشو در آورد .... با صدای بلند زد زیر خنده ... -والا به خدا .... نشنیدی میگن خود کرده را تدبیر نیست ... دستمو جلوی دهنم گرفتم .... بیخود نبود برادر من بود که فک کنم بیشعوری ذاتیشم به من رفته بود ... -بیخی بابا .... با اینکه ازت زیاد خوشم نمیاد ولی واسه اینکه زود تر بری و شرت از سرم واشه کمکت میکنم .... تا پای چوبه دارم بری ... ایشالا بالاشم بر ی ... لبخند یه وری زدم و حرفی نزدم ... خودمم تازگیا خیلی دلم میخواست از شر خودم خلا ص بشم ... چشمامو بستم و حواسم و دادم پی موسیقی بی کلامی که آرومم میکرد ... ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📢موفقیت سه عامل مهم دارد: 1) انتخاب هدف 2) تلاش برای هدف 3) پشتکار داشتن در تلاشت تا به نتیجه برسی #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ ✅ نکاتی درمورد قدرت تلقین 1- به واسطه افکار غالبی که اجازه می‌دهیم که وارد ذهنمان شود, هر یک از ما تبدیل به چیزی می‌شویم که الان هستیم. 2- خود تلقینی عاملی کنترلی است که از طریق آن می‌توان افکار خلاقانه را به صورت اختیاری به ضمیر ناخودآگاه منتقل کرد. 3- اگر بین ضمیر خودآگاه و ضمیر ناخودآگاه, درمورد هدف یا خواسته‌ای, هماهنگی وجود داشته باشد, منجر به تجلی خواسته‌ها می‌شود. #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 📣📣 اگه میخواهید دراین سرمایه‌گذاری کنید، و 💯 % موفق بشید، با این ده نفر اصلا درباره کار و پروژه و ثبت‌نامت صحبت نکنید..!؟ ✅ این ده نفر سَمّی هستند، باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید.!؟ 📢 آدم‌های سمّی چه نشانه‌های دارند؟؟؟ 📢 از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت می‌کنید؟؟؟ 📢 و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها دراین خصوص کدامند؟؟؟ 📢 سروکار داشتن با افراد سمّی اجتناب‌ ناپذیر است.!!! 📢 آدم‌های سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه‌ تنها را نابود می‌کنند و جلوی شما را در هر کاری، بلاخص می‌گیرند، بلکه می‌توانند شما را تا سطح پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند، و با یکسانتان کنند، تا شوید... I1️⃣ 💠 شایعه‌پردازها از بدبختی دیگران لذت می‌برند. شاید در ابتدا سرک‌ کشیدن به لغزش‌های شخصی و حرفه‌ای دیگران مایه‌ی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خسته‌کننده می‌شود و به شما احساس شرم می‌دهد و دیگران را نیز می‌رنجاند. I2️⃣ 💠 برخی افراد هیچ کنترلی روی احساسات‌شان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساسات‌شان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور می‌کنند شما باعث بی‌قراری آنها شده‌اید. I3️⃣ 💠 شناسایی قربانی‌ها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی می‌کنید، اما با گذشت زمان، متوجه می‌شوید «زمان احتیاج» آنها، همه‌ی وقت شماست. قربانی‌ها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار می‌زنند و هر سرعت‌گیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل‌ صعود جلوه می‌دهند. I4️⃣ 💠 خودبین‌ها با حفظ فاصله‌ی شدید از دیگران، شما را از پای درمی‌آورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی می‌کنید می‌توانید حدس بزنید که دور و بر خودبین‌ها می‌پلکید. داشتن رابطه‌ی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایده‌ای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید. I5️⃣ 💠 برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها می‌افتد، هیچ لذتی از آن نمی‌برند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه می‌کنند. آنها به شما یاد می‌دهند موفقیت‌های خودتان را بی‌اهمیت بدانید. I6️⃣ 💠 آنها با شما مثل یک دوست رفتار می‌کنند. می‌دانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحال‌تان می‌کند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریب‌کارها همیشه از شما چیزی می‌خواهند و اگر به رابطه‌تان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفته‌اند و چیزی به شما نیفزوده‌اند. I7️⃣ (دمنتورها) 💠 آنها همیشه نیمه‌ی خالی لیوان را می‌بینند و می‌توانند ترس و نگرانی را حتی به بی‌خطرترین موقعیت‌ها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هم‌اتاقی‌های منفی‌نگر داشتند احتمال منفی‌نگر شدن و حتی افسرده‌ شدن خودشان بسیار بیشتر بود. I8️⃣ 💠 افراد سمّیِ خاصی هستند که نیت‌های بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر می‌برند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقه‌ای به شما ندارند. I9️⃣ 💠 عیب‌جوها همیشه آماده‌‌‌اند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری می‌کنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقه‌‌تان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیب‌جوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه می‌کنند. I🔟 💠 مغرورها زمان شما را هدر می‌دهند، چون به هر کاری که شما انجام می‌دهید به چشم یک چالش شخصی نگاه می‌کنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواری‌های شناختی دارند.... امیدوارم موفق و پولدار باشید ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروت‌زا 💰💸💰
❣﷽❣ 🙏 #بخشش 💠 دیگران را ببخشید تا آزاد باشید 💠 اجازه ندهید، گذشته، آینده تان را آلوده کند. 💠 گاهی اوقات از بین بردن افکار منفی کار سختی است. 💠 وقتی کسی در حقمان بدی کرده است، ذات انسان به این شکل است که با درد و رنج بماند، خشمگین و ناراحت باشد و کینه به دل بگیرد. 💠 با خود می‌گوییم، من او را هرگز نمی بخشم، لایقش نیست. ✍ شما برای آنها نمی بخشید، بلکه به خاطر خودتان می بخشید. 💠 تا زمانی که با رنج بمانید عصبانیت وخشم شما تاثیری روی آنها نداردبلکه خودتان را آلوده میکنید 💠 نبخشیدن مانند زهر است. 💠شاید نگه داشتن این حالت حس خوبی به شما بدهد اما زندگیتان را نابود میکند 💠 زمانی که آنها را می‌بخشید توجیه رفتار نادرست آنها نیست رنجش را کم‌ نمیکنید بلکه میبخشید تا زهر را از بدن خود بیرون کنید ✍ باید ببخشید تا آزاد باشید.. 💚 این طور نگاه نکنید که دارید به آنها لطف میکنید بلکه به خودتان لطف میکنید... (جول اوستین) ✅ #تلاش_کن ، #طلاش_کن مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976 بدو بدو 🏃تا مجانیه😱😱😱 بدو🏃 بعدا نگی آگهی دادن تو کانالتون گرونه 😔 http://eitaa.com/joinchat/2322923541Cac9a7df976
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 #رمان شماره #بیست‌ودوم ❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو 📝 نوشته‌ی : پریناز بشیری 📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت119 کلافه نگامو بین اونایی که کمی دور تر از پله برقی منتظر ایستاده بودن چرخو
پناه آخرین مدارکم ارسال کردم ....تائید ایمیل که رسید نفسمو با صدا دادم بیرون . .. خبری از بقیه نداشتم اما خودم میخواستم درخواست بورسیه برای فرانسه رو بدم .... از دانشگاه برلین هم پیشنهاد بورسیه شده بود ولی نمیدونم چرا لحظه آخر دلم شهر شلو غ ولی آروم پاریس و خواست ... تصمیمم جدی بود میخواستم از این به بعد زندگی درستی داشته باشم اونجوری که خودم دوست دارم ... اونجوری که درسته ... آدما تا تلنگری تو زندگیشون بهشون نخوره هیچوقت قدر لحظه های زندگیشونو نمیفهمن و من اون تلنگره رو خورده بودم و میخواستم از این به بعد دلخوش باشم به دلخوشیای زندگیم ... خیلی چیزا بود که خواستم و نداشتم و خیلی چیزا هستن که میخوام و ندارم ... انگیزه ای ندارم ولی نمیتونم منتظر مرگ تدریجی خودمم بشینم ... واسه نداشته هام می جنگم از این به بعد ... گوشیم لرزید و نگام چرخید روش ... لب تاپ و بستم و گوشی و برداشتم ... با دیدن ا سم سامان یه آن تنم یخ کرد ... انتظار هر تماسی و از هر کسی داشتم الا سامان .... تا به خودم بیام تماس قطع شدو آه منم پشت تلفن قطع شد ... لعنتی زیر لب گفتم و نگام خیره موند به گوشی ... هیجانم از لحظه اعلام نتایج اون فستیوالم بیشتر بود ... با لرزیدن دوباره گوشی تو دستمو دیدن اسم دوبارش نفسم بند اومد ... میدونم حق رسیدن بهش و نداشتم ولی حق ذوق کردن واسه شنیدن صداشو که داشتم . ... بی معطلی تماس و وصل کردم ... -الو ... کمی مکث کردو صداش تو گوشم پیچید -سلام ... سعی کردم صدام نلرزه ... دستامو مشت کردم ... هیجان داشتم و بی خودی خندم میگرفت ... -سلام ... -مزاحم که نشدم ... نگاهی به ساعت انداختم تازه شیش بود ... -نه ... کاریم داشتی ... -وقت داری ... امروز همو...هموببینیم ... سکوت کردم ... گاهی وقتا هست دلت یه چیز میگه و عقلت یه چیز دیگه اگه به حرف دلت گوش کنی میشی احمق و اگه بنده عقلت باشی میشی عاقل .... دوست داشتم همیشه عاقل باشم ولی بعضی حماقتا اونقدر شیرینند که یبار مزش بره ز یر دندونت تا آخر عمرت میخوای احمق مطلق باشی . مکثم بی دلیل بود وقتی جوابمو از قبل میدونستم ... -کجا بیام ؟ حس کر دم لبخند زیبایی رو که نشست روی لبش ...وقتی همه قلبت ماله یکی باشه راحت میفهمی تو قلبش چی میگذره ... -پل طبیعت .. -تا نیم ساعت دیگه اونجام ... باشه ای گفت و قطع کردم گوشی و ....چرخیدم سمت آینه .... وقتم کم بود ولی نزدیکی خونه دلناز به اونجا یه پوئن مثبت بودبرام ... سریع رفتم سمت میز آرایش دلناز ... وقت آنچنانی نداشتم.... میدونستم امکان اینکه این آخرین دیدارمون باشه زیاده .... خیلیم زیاد .... میخواستم بد نباشم ... اگه قراره تصویر امروزم آخرین تصویر ازم تو ذهنش باشه میخوام خوب باشم خوب خوب ... ابروهامو مداد کشیدم و یه خط چشم محو و نازک از داخل چشمم .... وقتم کم بود ولی میخواستم سنگ تموم بذارم .... مداد مشکی که خط انداختم باهاش زیر چشممو ریملی که زدم چشمامو کشیده ترو د رشت تر از هر زمانی نشون میداد ... رژ سرخمم زدم و تموم .... شونه ای سر سری به مو هام کشیدم و شال بافت مشکیمو سرم کردم .... کاپشن سبزمو از روی تاپ نازکم تنم کرد م و جین جذب مشکیمو پوشیدم .... کیف و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون ... مادر دلناز بادیدنم با تعجب گفت ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت120 پناه آخرین مدارکم ارسال کردم ....تائید ایمیل که رسید نفسمو با صدا دادم
جایی میری دخترم ... لبخندی هل زدم -با یکی از دوستام قرار دارم ... میرم بیرون به دلنازم بگین حمومه ... لبخندی زدو منم معتل نکردم از خونه زدم بیرون ... خونه دلناز اینا طرفای آفریقا بود ... زیاد دیر نمیکردم .... از پله هاش بالا رفتم و چشم چرخوندم ... نمیدیدمش .... گوشی و دستم گرفتم تاشمارشو بگیرم .... عجله داشتم برای دیدنش .. . -سلام ... سریع برگشتم و چشمام زوم شد روش ... کاپشن آبی رنگش با اون جین مشکی تو تنش مثله همیشه ازش یه مرد خوشتیپ معرکه ساخته بود ... لبامو کش دادم ... -سـ...سلام ... نگاه دزدیدو نگاهی به جمعیت انداخت -قدم بزنیم ؟ شونه ای بالا انداختم ... -بزنیم ... شونه به شونه هم ... متر کردیم طولانی ترین پل خاور میانه رو... -کجارو انتخاب کردی ؟ موهای بیرون اومده از شالمو دادم تو .. -همین نیم ساعت پیش آخرین مدارکمو برای سوربن ارسال کردم ... قراره تا سه هفته د یگه شخصا برای کارای اقامتم برم نفسشو سنگین بیرون داد... -خوبه ... -تو ... نگاشو به روبه رو دوخته بود ... -کانادا .... میرم اونجا ... -برای همیشه ؟! سنگین نگام کرد ... جوری که نگاه از نگاهش دزدیدم ... -فک کنم ... لبخند تلخی زدم ... -منم شاید برای همیشه بمونم ... سری تکون دادو حرفی نزد ... باز من سر صحبت و باز کردم ... به قول شهاب حسینی حر فاش مهم نبود فقط دوست داشتم صداشو بشنوم ... -بچه ها چی ؟ -ارسلان میره همون آلمان و میثمم یا آلمان یا انگلیس نمیدونم ... حرفی نزدم و قدمامو کنارش شمردم .... حواسم پی خنده های دختر پسرای اطرافمون بود که بی خیال اطرافشون میخندیدن و عکس میگرفتت.. خانواده هایی که شاید بزرگترین دغ دغشون پولیه که آخر برج میگیرن و حساب کتاب کردناشون برای این پول و یه ماهشونه .... از کنار هر کی میگذشتم میخواستم بفهمم چی میگذره توی سرش ... توی دلش .... مشکلاتش قد منه یا بزرگتر از منه ... -میدونی پناه ... حواسم پرت پناه گفتنش شدو دلم باز زیرو رو شد از این خوشی فانی ولی به یاد موندنی ... نگام و زوم کردم روی نیمرخشو ثبت کردم این نیم رخ دوست داشتنی و با اون موهای ژولیده روی پیشونیش ... -همیشه فک میکردم به هرچی که بخوام میتونم برسم ... مثله بچه پولدارایی نبودم که آ رزوهاشون بند جیب باباشونه و با دودوتا چهارتا کردن حساب بانکی باباشون هر چیز و بخوان .... از بچگی سعی کردم هر چی و میخوام خودم به دست بیارم ولی نه اینکه چشم ببندم رو پول بابام ... نفسشو با صدا داد بیرون و خم شد و دستاشو ستون بدنش کردو خیره شد به درختای چراغونی شده زیرمون ننیگم همیشه عالی بودم نه ... خیلی وقتا خیلیا بهتر از من بودن که درو ورم دیدمشون ولی به اندازه خودم خوب بودم ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت121 جایی میری دخترم ... لبخندی هل زدم -با یکی از دوستام قرار دارم ... می
میدونی من به عشق اعتقاد چندانی ندارم ولی به تعلق خاطر و دوست داشتن چرا ....س خته به خودم اعتراف کنم دوست دارم ونمیتونم باهات باشم ....سخته بگم مرد ادامه داد نشم در حالیکه میدونم نیستم .... راهمون از همجداست ... نه خیانتی کردی و نه خیانتی کردم .... اصلا نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم تمومه ... سه روز دیگه پروازمه ...یه روزی میخواستم برم و برگردم ولی الان .... سرشو انداخت پایین و من ثبت کردم تو قلبم ثانیه به ثانیه و جز و به جزلحظه های بودنمونو ... -خواستم امروز ... کامل چرخید سمتم -خواستم امروز باهم باشیم ... برای آخرین بار .... زیاد مهم نیست که دیگه باهم بودنی نیست میخوام به حرمت حسمونم که شده امشب و خوش بگذرونم .... میخوام همه خاطرات گذشتمونو همهشو از ذهنم شیفت دیلیت کنم و فقط همین امروزو ازت تو ذهنم ثبت کنم .... من و تو شاید قسمت هم نبودیم ...نمیتونم ماله هم باشیم ولی دلیل نداره یادم بره یه روزی یه زمانی یه کسی بود که دلم خواست باهاش باشه ... شاید دیگه هیچوقت همو نبینیم ولی .... ولی میخوام امشب همینجا بشه یه خاطره که تا ابد ازت تو خاطرم بمونه .... سد اشکم میسوزند چشمامو بغضمم پاییننمcیرفت حتی با اون همه نفسای عمیق .... منم میخواستم این چشما و برقی که نمیدونم برای چی توشون بود تا ابد بشه یه خاطره تو خاطر قلبم ... دستاش حلقه شد دور بازوهام و نگاش چرخ خورد تو چشمام -میدونی که چقد برام عزیز بودی دیگه آره ؟... میدونی که بی دلیل شدی عزیز دلم نه به هزارو یک دلیل ... مگه نه تو همشو میدونی ؟! دوست داشتم بدونم چرا انقد صداش خفه در میاد ... چرا انقد لحنش بوی نبودن میده .... نبودنی که شاید داغش یه عمر خواب و بیداری کشیدن تا صبحی که دیگه بیدار نشم تو دلم میمونه رو میده .... سر تکون دادم و جوابم شد یه قطره اشک و ریخت رو گونم ... لباش خندید ولی تلخ ...درست مثله تلخی بزاق بعد عق زدنای دائمی از این زندگی -میدونی که عزیز دل سامان بودن ماله یکی دوروز نیست ... میدونی وقتی میگم عزیزی یعنی قدیه عمر عزیز میمونی ...میدونی دیگه مگه نه ؟ چشم بستم و اینبار قطره ها تند تر شدن و بغضم سنگین تر ... چشم باز نکردم تا بغض تو صداشو نبینم ... -میدونی که اگه نمیمونم از نامردیم نیست .... از بی عرضگیمه .... از بی وجودیه و بی جنمی مه ... نمیمونم که انگ نامردیم ردیف نشه پشت سر اینا .... الان میرم که فردا با نامردی نرم .....میدونی که چون نمیتونم نمیمونم .... میدونی دیگه .. تکونم داد و هق هقمو خفه کردم تو سینه مردونشوزار زدم تو بغل مردی که مردونه پام وایستاد ..... خواستم بگم که اگه نامردم باشی برای من مرد ترین مرد دنیایی ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم میموندیم من موندنی نبودم ولی بغضم نذاشت .... خواستم بگم موندنت بودنت زیادیه خیلی زیادیه واسه منی که تو دنیای به این بزرگی زیادیم .... خواستم بگم همه خواستم از این دنیا قد اغوشیه که الان توشم و دیگه چیزی نمیخوام ازش .... خواستم بگم حیف حیف بشی به پام ... خواستم بگم میدونم عزیزمی و نمیدونی همه جونمی .... خواستم بگم میدونم عزیزت میمونم و cیدونی من به امید اینکه عزیز توام میخوام زنده بمونم .... خواستم بگم میدونم رفتنت اومدنی نداره ... خواستم همه اینا رو بگم ولی نخواستم زبونم خوشی آرامش این لحظه رو ازم دریغ کنه . ... حاضر بودم یه عمر لال بشم و قد دو نفس بیشتر توی این بغل بمونم .... حتی اگه قرار با شه دیگه برا من نباشه .... اونشب شد شب من ...شب سامان حسین پوری که شیرین ترین یهویی زندگیم بود ... اونشب شد قدم زنایی که حسرت دوباره گز کردنشون یه عمر میموند روی دلم .... اوشب شد دستایی که قفل شده بود توهم و به تلافی همه سالایی که دیگه قرار نبود تو هم گره شن سفت میشدن بهم .... حکمت خالی بودن لای انگشتای آدما شاید همینکه گاهی یه دستی بیاد و جای خالیشو نو برات پر کنه ..... اونشب شد شب آخر و من خنده هامو روی لباش جا گذاشتم ... . همه اونشب شد یه عکس تو قاب گوشی که لبای آدمکاش که بازیچه بازی های روزگار بودن میخندید ولی چشماشون یه دنیا غم داشت ... اونشب شد شبی که مهر زده بودیم رو لبامونو چشمامون حرافی میکردن برا هم .... دو ست داشتم کلی حرف بزنم .... کلی حرف بزنه اونقد که قد همه سالهایی که قرار بود نبا شه حرف ازش تو سرم باشه ... دلم تنگش بود از همین الان ...دلم تنگ همین دستایی بود که دستام گم میشد لاشون .... دلم تنگ میشد برای مردی که بهم میریختم موهاشو و اون عصبی میشد از این بهم ریختنا .... دلم تنگ صورت ته ریش دار و لپ نداشتش میشد .... گونه ای که میکشیدم و کش می اومد و آخش پشت بندش بلند میشد .. ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام