هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت133 سری تکون داد .. -باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته .
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت134
با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم ... بالاخره پا گذاشتم تو پاریس .... نگاهی از
پنجره هواپیما به بیرون انداختم .... بوی غریبگی میداد فضای بیرون .... همه خاطراتم تو ی ایران و با بلند شدن هواپیما از فرودگاه ایران توی زمینش جا گذاشتم و اومدم ...
اومدم برای زندگی ... اینبار توی یه جای غریب و تو غریبگی مطلق
Bonjour, jeune fille ... Bienvenue à Paris-
خنده ای کردم به میثمی که فارق از همه جا دستاشو باز کردو نفس عمیقی کشید ... وای پناه تورو خدا ببین اکسیژنی که اینا توش نفس میکشنم با ماله ما فرق داره ... چه بو ی خوبی داره هواشون ....
چشم غره ای بهش رفتم و کمربندمو باز کردم ...
-موسیو اون بو ماله هوا نیست و ماله ادکلن مهماندار پشت سریته ....دوما بزار پیاده ش
یم از هواپیما بعد نظر کارشناسی بده ...
خندید و چیزی نگفت... پشت سر مسافرین از هواپیما پایین اومدیم و من خیره شدم به
فرودگاه شهر پاریس که توی شب به لطف چراغهای گوشه کنارش میدرخشید ... -واو باورم نمیشه که شدم یه فرانسوی تمام عیار
کیفمو رو بازوم انداختم و جلو تر ازش حرکت کردم ... -منم باورم نمیشه که با توی خل و
چل قراره چند سال سر کنم .... فرق زیادی با فرودگاه ما نداشت یا من نمیتونستم فرق ز
یادی ما بینشون قائل بشم ... شاید میشد گفت فقط کمی با کلاستر از ماله ما بود ... چم
دونهامونو برداشتیم و فکر من اونقدر درگیر اینده بود که چیزی از حرفای میثم نمیشنیدم
... کلافه چرخیدم سمتش -وای میثم بس کن چقدر حرف میزنی ... بزار کمی هضم کنم
که الان تو یه شهر جدیدم .... باز خندید ... خیلی شارژ بود ... البته باید بهش حق میداد
م ...دانشجوی دانشگاه اصلی سوربن شدن اونم با بور سیه خود دانشگاه کم چیزی نبود ..
.. میثمی که همه هم و غمش پیشرفت بود سوربن یعنی یه پله صعود براش...
اولین تاکسی رو گرفتیم...آدرس و داد به راننده ... نسبت به من فرانسش خیلی جلو تر
بود .... من هنوز ریپ میزدم رو خیلی از جمله هام .... خوبی بورسیه شدنمون این بود
که حتی خونه زندگیمونم اونا تامین میکردن ولی باید در اسرع وقت که یه پول درست
درمون اومد دستم خونه اجاره کنم .... خونه ای که دانشگاه برامون در نظر گرفته بودو
دوست نداشتم .... تصمیمم گرفتن اقامت دائم بودو خونه دانشگاه فقط تا دوسال در اختیارمون بود ... نمیخواستم بعد دوسال به دست و پا بی افتم برای پیدا کردن خونه ... خو نه ای که برامون در نظر گرفته بودن یه آپارتمان بیست طبقه بود .... اکثر ساکنینشم دانشجوهای بورس شده بودن ... دیدن ایفل با اون عظمتش لبخندی رو لبم آورد ... نمی دو نم چرا یه دنیا حس خوب و یه هیجان خاصی سرازیر شد توی جونم ... نگاهی به میثم
کردم که غرق بود تو رویای ایفل .... چشماش برق میزدو مردمک چشماش فقط ایفل و
تو خودش جا داده بود ... با ایستادن ماشین تو یکی از کوچه های فرعی منتهی به ایفل
چشمای هر دومون برق زد .... خوب بود که گاهی خسته که شدی از پنجره سویتت خیر ه بشی به سنبل زیبایی یه شهر هردو پیاده شدیم و چمدونامونو برداشتیم ...
نگاهی به ساختمون کردم ... یه ساختمون بلند که به نظر نمیومد زیاد نو ساز باشه... یه نمای نسبتا سنتی هم داشت ...
-بریم مادمازل ؟!
نگاهی به میثم چمدون بدست انداختم و رفتیم تو ...
کار تا از قبل صادر شده بود و دست نگهبان بود.... میثم با اون زبان سلیس فرانسوی که نمیدونستم از کجا در عرض چند ماه انقد رون شده رفت سمت نگهبان و با نشون دادن
کارتامون کلید سویتمونو گرفت ... اومد نزدیکمو کلید و جلوی صورتم تاب داد ... -چهار
طبقه بیشتر باهم فاصله نداریم ... یه ندا بدی جیک ثانیه پریدم پایین ... کلید و از دست
ش گرفتم -طبقه چندی؟!
-تو دو من شیش .... سوار آسانسور شدیم .... زودتر از اونیکه مجال صحبت پیدا کنیم آسانسور رسید طبقه دوم از آسانسور اومدم بیرون و چمدونمو پشت سر خودم کشیدم .. -
کمک که لازم نداری ؟
-نه برو استراحت کن ... خیلی خستم الان فقط میخوام بخوابم ... در آسانسور بسته شدو
فقط دست میثم و دیدم که بای بای کرد باهام ... نگاهی به کلید کردم که شماره رو 3ش نوشته شده بود ... نگاهی به سر در سه تا واحد انداختم و بادیدن دری که روش عدد
سه چسبونده شده بود رفتم سمتش ... حس خوبی داشتم از یه طرف یه حس پراز شور
و شعف و یه حسم پر از دلتنگی ... تنهایی ... غریبی ... درو باز کردم و با دستم هلش دادم ... خاموش بود اتاق ... دستم و روی دیوار کشیدم تا چراغ و پیدا کنم .. با صدای تیک
کلید برق خونه روشن شد ... سالن کوچیکی و جلوی خودم دیدم که خیلی ساده تر از او نی بود که فکرشو میکردم ... چمدونمو کشیدم و پشت سر خودم آوردمش تو ...با پا درو
بستم و اینبار دقیق تر نگاه کردم ... خونه ساده با کاغذ دیواری های سرمه ای و دوتا کاناپه راحتی همرنگش و یه ال سی دی کوچیک ...
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت134 با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم ... بالاخره پا گذاشتم تو پاریس ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت135
بی خیال چمدون راه افتادم سمت دوتا دری که ر وبه روی سالن کوچیکش بود .... در اول و باز کردم و با یه اتاق خالی که فقط یه کمد دا شت و یه قالیچه روی زمینش رو به رو شدم .... چیز بیشتری برای دید زدن نداشت ....
چرخیدم سمت در کناریش و بازش کردم ... بازم سادگی اولین کلمه ای بود که به ذهنت
خطور میکرد ...
کاغذ دیواری سرمه ای همون بودو تخت یک نفره و یه میز توالت با آینه و یه کمد که
درش یه آینه قدی بلند بود .... داخل اتاق یه در دیگم بود که حدس زدم باید سرویس به
داشتی باشه ... جلوی آینه ایستادم و شال نازکمو از سرم کندم و مانتومو در آوردم ...پرت
شون کردم روی تخت و راه افتادم سمت حموم .... خدا رو شکر کردم که وسواسی نیستم
حموم زیادی تمیزی که بهم چشمک میزد خیالم و جمع تر میکرد ..... رفتم زیر دوش آ ب گرم وخستگی به در کردم ..
بیشتر از اونی که فک میکردم خوابم میومد .... دوش گرفتنم بیشتر از ده دیقه طول نکشید .... بیرون اومدم و راه افتادم سمت چمدونم .... قطره های آبی که از روی موهام رو ی پارکت ها میریخت و دوست داشت .... حس آزدی و استقلال و حتی از این راحتی کو چیکم میتونستم حس کنم....
حولمو پیچیدم دور موهام و اولین پیراهنی که به دستم اومدو تنم کردم ... با یه شلوارک
... لباس کم آورده بودم .. به وقتش باید میرفتم یه خرید حسابی.... خودمو پرت کردم رو ی تخت و چشمامو بستم تا اولین شب زندگیمو تو پاریس صبح کنم .. از فردا باید صفحه
جدیدی و تو دفتر خاطرات سر نوشتم ورق میزدم ...
خیره شدم به سر در دانشگاهی که شاید یه روزی حتی توخیالمم خیالشو نمیکردم ....
ناخداگاه بود لبخندایی که گاه و بی گاه میشست روی لبم
اولین قدم و که توش گذاشتم حس کردم پناه نیستم .... اصلا فک میکردم زنده نیستم ...
واقعا در عجب بودم جایی که ما داریم توش درس میخونیمم دانشگاهست؟
انگار وارد یه کاخ شده بودم .... همه کارام حل شده بود ....برنامه کلاسامم دستم بود ...
با خیال راحت چشم چرخوندم تو دور تا دور دانشگاه
دختر پسرایی که کتاب به دست هر کدوم تو گوشه کناری ایستاده بودن .... یه دانشگاه
چند ملیتی بود انگار "سیاه...سفید ... زرد .... "همه و همه بودن ...
حس و حال روزی و داشتم که برای اولین بار پا گذاشتم توی دانشگاه ... حس میکردم کا نون توجه همم در حالیکه هر کسی بی توجه به من از کنارم عبور میکرد
ظاهر خودم و برای هزار و یکمین بار از ذهنم گذروندم .... کفشهای اسپورت سفید پیراهن سفید ... موهامو ساده بسته بودم و کت لی که هدیه دلناز بودو به تن کرده بودم ...
میثم زود تر از من کلاس داشت ... اصلا ندیده بودمش .... کلاس اولم و پیدا کردم و وارد
ش شدم .... با دیدن ردیف صندلی های حلالی موازی هم که منو یاد روستای ماسوله مینداخت ایست کردم ... صندلی هرکسی میز اون یکی بود ..... کلاس کم و بیش پر شده بود ...اینبار توهم نزدم ... تک و توک بودن کسایی که چرخیدن سمتمو نگاهم کردن
آب دهنمو قورت دادم و سر به زیر راه افتادم سمت صندلی خالی که توی ردیف سوم
بود .... جاگیر شدم ....یه دلهره ای داشتم که دلیلشو نمیدونستم .... شاید میشد اسمشو
گذاشت هیجان ولی از اوناش بود که داشت حالمو بهم میزد ... حس حالت تهوع داشتم .
.. صدای دختری که به انگلیسی دم گوشم زمزمه
کرد منو به خودم آورد -تو فرانسوی هستی ؟!
سعی کردم لبخندی بهش بزنم -نه من ایرانیم ... ذوق کرد -وای خیلی خوشبختم ... من ..حسنا بنت بنیامینم
چشمام گرد شد .... کمی اسمش عجیب و غریب بود ... حسنا ..بنت بنیامین...
انگار گیجیمو از نگاهم خوند .... -پدرم یه ارمنی بود و مادرم یه عرب ....و جالب ترش اینکه پدر من تا بیست سالگی تو ایران بزرگ شده .... لبخندی به روش زدم و دستمو دراز
َ
کردم سمتش ... -خیلی خوشبختم .... پناه ... با لهجه ای غلیظ اسممو تکرار کردم
-سلام پناه برایانم ...
سریع چرخیدم سمت پسر بوری که درست از کنار گوشم سرشو آورد جلو و بهم سلا م کرد
... کمی شوکه شدم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم ... -سلام برایان .... لبخندی زد
باهام دست داد .... با اومدن مردی نسبتا مسن ولی اتو کشیده و شیک ک به قول معرو ف خط اتوی شلوارش هندونه قاچ میزد به احترامش همه سکوت کردن ... از پشت
عینکی که به چشم داشت نگاهی سراتا سر کلاس چرخوند ... -سلام استاد .... هنوز زنده آید
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت135 بی خیال چمدون راه افتادم سمت دوتا دری که ر وبه روی سالن کوچیکش بود ....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت136
صدای خنده از گوشه کنار کلاس بلند شدو من نگامو به پسری دوختم که دقیقا ردیف آ خر کلاس که بالاتر از هممون بود نشسته بود ... یه جورایی میشد حدس زد لوژ نشین کلاسه و جزء ارازل اوباش محسوب میشه ... -و تو هنوزم که هنوزه سرت رو تنت سنگینی
میکنه بله سابین ایزکسون دو سانتوس؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد -اوه نه استاد ممنون .... گمون کنم باز مزخرف گفتم ..
باز صدای خنده .... با خنده خواستم رومو برگردونم که نگاهش به من افتاد .... هنوز ه
مون لبخند حاصل از کل کل استاد و شاگردی روی لبش بودو نگاه عجیب و غریبش که
برق شیطنتش بد جوری میگرفتت .... صاف نشستم و نگاهی به استاد کردم که شاید گفتن اینکه یه پاش لب گور بود کمی بی انصافی بود ... -خب ... خب ...چهره های جدیدی
میبینم .... باز خیره نگاهی به جمع کرد و عینکشو کمی بالا داد ... روی من متوقف شد
-... تو .... تو همون دختری ...همون دختر که امسال بورسیه شد درست نمیگم ؟
لبخندی بهش زدم -بله ... سری تکون داد و یه جور تحسین و تو نگاهش حس کردم توی مسابقاتتون منم یکی از ناظرین بودم ... باید بهتون آفرین
گفت ... کارتون عالی بود ... اینبار من با افتخار لبخند زدم به روش ... -ممنونم ... باز صد ای همون پسر بلند شد که فهمیدم اسمش سابینه .... تا اونجایی که میدونستم سابین یه
اسم اصل فرانسویه ... -دارین راجب چی صحبت میکنین .... واضح تر بگین ... استاد با
خنده نگاهش کرد ... -میدونی سابین حس میکنم خداوند میخواسته تورو دختر خلق کنه
ولی دقایق آخر پشیمون شده ... فضولیه تو تو جایگاه یه مرد واقعا باورنکردنی و قابل
تحسینه .... همه به حرف استاد خندیدن حتی خودش ... -خیلی دوست داشتید من یه د ختر باشم تا پیشنهاد رفتن به یه بارو رقصیدن و بهم پیشنهاد بدین درسته ؟بار دیگه صدا ی خنده هایی که بلند شدو استادی که سرشو پایین انداخت و با خنده سری تکون دادو
عینکشو از چشماش در آوردو گذاشت روی میزش ... -بهتره وقت و تلف نکنیم .... دوست دارم سریعتر در سو شروع کنیم ... با این حرفش همه خودشونو جمع و جور کردن و
با جدیت خیره شدن به استادی که چند دیقه بعد در کمال جدیت شروع کرد به درس دا
دن ... فهم بعضی از حرفاش برام سخت بود ... تسلطم به فرانسوی هنوز اونقدرا کامل
بود .... صداشو گذاشته بودم روی ضبط تا بعدا بدم میثم برام ترجمه کنه ... تمام اون سا
عت و به طور کامل درس داد وصدای جیک از کسی هم در نمی اومد ... بیخود نبود که
همچین کلاسایی با این کیفیت بالا بازده عالیم دارن ... با تموم شدن وقت کلاس همه بی
هیچ عجله ای شروع به جمع و جور کردن دفتر دستکشون کردن ... چیزی که بیشتر برام
جالب بود اونایی بودن که نت برداریاشونو با لب تاپ انجام میدادن ... کیفمو برداشتم و
با خدافظی که از حسنا کردم از ردیف صندلیامون اومدم بیرون ... همزمان با من سابینم
رسید ... با لبخندی دوستانه یه قدم عقب کشیدو مسیرو برام باز کرد -بفرمایید ...
تشکری کردم و جلو تر از همه از کلاس زدم بیرون ... گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره
میثم و گرفتم .... بوقایی که آخرش به هیچ بله ای ختم نمیشد پشت سر هم تو گوشم ز
نگ میزدن و من نا امید قطعش کردم ... بدبختی این بود الان نمیدونستم کجا باید برم .
.. حس بچه اول دبستانی بهم دست داده بود که گم شده تو مدرسشون ... با دیدن حسنا
و دختر دیگه ای که داشتن باهم حرف میزدن و از کلاس اومدن بیرون به ناچار قدم برداشتم سمتشون ... -حسنا ... چرخید سمتم -پناه .... کمی لبامو کش دادم ... -من .. من را ستش جایی رو نمیشناسم ... مهربون خندید ...دستشمو گرفت و همراه خودش کشید حدس میزدم ... بیا همراه ما .. میخوایم بریم به کتابخونه ... به ناچار پشت سرش راه افتادم .... اصلا حس و حال دیدن اون کتابخونه عظیم و
نشستن پشت صندلیاشو و کتاب خوندنو نداشتم ... قبلا عکسشو توی اینتر نت دیده بودم ولی عظمتش از نزدیک اصلا یه چیز دیگه بود انگار ... حسنا گفت که دنبال یه کتاب میگردن و باید نت بردارن ... غم عالم ریخت رو سرم ... به هیچ وجه حاضر نبودم حتی دیقه ای اونجا بشینم ... به بهونه زنگ زدن به خانوادم از اونجا زدم بیرون... اس ام اسی برا
ی میثم فرستادم و گفتم میرم سمت کلیسای سنت اورسول
قبلا یه چیزایی راجبش خونده بودم تو اینترنت ولی از سر بیکاری برای من الان بهترین گزینه بود ....
اونقدر محو تجزیه و تحلیل درو ورم بودم که نفهمیدم چقدر طول کشید تا برسم کنار
فواره آب روی به روی کلیسا...
نشستم کنار فواره و خیره شدم به ساختمون عظیم و باشکوه کلیسا ... فکرم پر کشید سمت ارسلان و سامانی که الان کیلومترها از هم فاصله داشتیم .... ارسلانی که الان تو آلمان
بود و تو کاخ مونستر داشت درس میخوند و سامانی که تو مونتریال بود .... وقتی آدم از
دوستاش دور میشه حس عجیبی داره...
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت136 صدای خنده از گوشه کنار کلاس بلند شدو من نگامو به پسری دوختم که دقیقا ردی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت137
ارسلان
عینکمو فیکس کردم روی موهامو دادم روی صندلی .... با انگشت شصت و اشارم چشمامو مالیدم ... خسته شده بو دم ... دیر تر از همه اومده بودم سر کلاسا و باید هرجوری
بود خودم و میرسوندم بهشون ... تمام هفته گذشته درگیر جزوه های استادایی بودم که زمین تا آسمون فرق داشت با چیزایی که من تا حالا خونده و نوشته بودم ... ذهنم انگار
هنگ کرده بود و ویندوزش بالا نمی اومد .... نگام توی شیشه قفسه کتابخونه به خودم افتاد ... به قدری شلخته به نظر میرسیدم که قیافم برای خودمم نا آشنا بود .... درس خون
دن
زیادی امونمو بریده بود ... ته ریشی چند روزه و لباسایی که فقط برای لخت نموندن تنم
کرده بودم ... موهایی اشفته که شبیه موهای فشن فوکلیای دانشگاه خودمون شده بود ..
. آستین تیشرت مشکی جذبمو بالا زدم و دستامو تکیه زدم به میز و بلند شدم.... دیگه داشت دیرم میشد ... باید به کلاس بعدیم میرسیدم ... تو همون شیشه نگاه کردم و کمی
سرو وضعمو درست کردم هر چند توفیر زیادی با قبلش نکرد ...
کتابامو برداشتم و از کتابخونه زدم بیرون .... میل عجیبی به حرف زدن با پناه و خانوادم داشتم ... باید امشب بهشون زنگ میزدم ... دلتنگی که مذکر موئنث حالیش نیست ... گاهی بی دلیل تنگ میشه واسه عزیزایی که تو دلم اما دورن ازت
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت137 ارسلان عینکمو فیکس کردم روی موهامو دادم روی صندلی .... با انگشت شصت و
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت138
پناه
دیگه همه چی انگار افتاده بود رو دور روتین خودش ... داشت کم کم زندگی اینجامم مثله همون موقع های ایران رنگ بوی تکرار میگرفت... قرصمو خوردم و سرمو تکیه دادم
به کاناپه راحتی ....پاهامو دراز کردم و چشمامو بستم ... سرگیجه های پشت سرهم بعد
مصرف قرصا برام عادی شده بود ... رژیم غذایی که پزشکمم نوشته بود داشت از پا در می آوردم ... باید درمانمو اینجا دنبال میکردم .... در به در دنبال یه دکتر خوب میگشتم ...
نگاهی به ساعت کردم .... چشمام دو دو میزدو دقیق نمی تونستم بخونمش ولی فهمیدم
وقت زیادی نمونده .... تکیه و از کاناپه برداشتم و با سرگیجه ای سعی در کنترل کردنش د اشتم رفتم سمت اتاق خودم ... حوصله موهامو نداشتم و از صبح بافته نگهش داشته بو دم .... کمی بهم ریخته بود ولی نه اونقدری که حساسم کنه .... جین مشکیمو تنم کردم
و بی اینکه پیراهنمو عوض کنم دست بردم و کیفمو برداشتم .. کتابو چپوندم توش و کلا ه لی آبی رنگمو که پر بود از نگین و سرم گذاشتم و از اتاق زدم بیرون ... کفشام و پام
کردم ... از ساختمون زدم بیرون که نور آفتاب چشمامو زد .... هوا بد جوری آفتابی بود ..
. تو آینه ماشینی که کنارم پارک کرده بود کلاهمو دیدم که نگیناش زیر نور میدرخشیدن .
... لبخندی رو لبم نشست و آسه آسه راه افتادم سمت دانشگاه ....
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت138 پناه دیگه همه چی انگار افتاده بود رو دور روتین خودش ... داشت کم کم زند
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت139
سامان
تیشرتمو از تن کندم ودردی که تو تنم پیچید آخمو در آورد ... با قیافه ای مچاله شده تو ی آینه خیره شدم به خطوط سیاه و سرخی که دور بازوم بود
پیراهنو پرت کردم روی تخت و دست کشیدم روشون ... سوزشش زیاد بود ...
طرحی از اژدها که روی بازوی پهنم کشیده شده بود ....
همیشه فک میکردم مخالف این کارام ولی از وقتی اومدم اینجا نمیدونم از کجا خیال این
تتو کردن افتاد تو سرم ....
نگام به ساق دست چپم کشیده شدو حروف چینی که از نزدیکیای مچ شروع و وسطش
تموم شده بود ...
دستی تو موهای پر پشتم کشیدم ....
"جرم من انسان بودن است و حکم من نفس کشیدن"
اینو فقط خودم میفهمیدم و باز خودم ...
گوشیم زنگ خوردو نگام رفت سمت کدی که میگفت شماره از ایرانه ....
چشم از خود جدیدم برداشتم و تماس و وصل کردم
-الو ...
صدای وکیل شرکت و زودتر از اونیکه فسفر بسوزونم شناختم
-سلام ریس ....
-سلام ...
-خبری نگیری یوقتا منه بد بخت از صبح تا شب سگ دو میزنم اینور اونور کارای تورو در
ست کنم اونوقت یه خسته نباشید خشک و خالیم نمیگی ...
-وظیفتو انجام میدی پولشو میگیری
-ای روتو برم ...
-بنال ببینم چی کار کردی؟
کار که والا ...ایمیل کردم برات مراحلشو ... دوهفته دیگه دادگاه داریم .... هم پسره رو
گرفتن هم دختره خوانده شده ... کارشون ساختس...
فقط باید بیای و لااقل تو یکی از جلسه های دادگاه باشی ...
چشمامو بستم و دست کشیدم روی تورم بازوم
-خب دیگه ...
-دیگه اینکه ... آهاراجب اون دختره ... حل کردم کاراشو ممکنه تا یه ماه دیگه حداکثر طول بکشه
لبام یه وری کج شد .... ولی نمیدونم از چی بود که ابروهام گره خوردن توهم...
-باشه
-همین ؟!... خواهش میکنم ... چه زحمتی وظیفه بـ..
گوشی که قطع کردم نذاشتم بیشتر از این دری وری هاشو بشنوم....
خیره شدم به سقف اتاقی که شده بود اتاق خوابم...
.... جو جالبی بود غروبایی که زمین تا آسمون فرق داشت با غروبای تهران .... سرد .... بیروح ...
خبری از اون ترافیک مزخرف دم غروبا نبود ... همه میرفتن سراغ کارخودشونو بی توجه
به کله سیاهی مثله من که از کنارشون میگذشتم و وارد سویتم میشدم زندگیشونو میکرد ن ...
بااینکه سخت بود ولی من راحت راحت بودم ...
حالم خوب بود ... خوشم میومد از این تنهایی و از این بی کسی ....
میخواستم خودمو وقف بدم با این بی کسیا ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت139 سامان تیشرتمو از تن کندم ودردی که تو تنم پیچید آخمو در آورد ... با قی
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت140
پناه
روزها تند تر از اونی که انتظارشو داشتم داشت میگذشت ....
دیگه به کل حال و هوای ایران و از سرم انداخته بودم و همه زندگیم خلاصه شده بود تو
درس و درس و درس ....
کتابمو از روی میز برداشتم و رفتم سمت در ....
کتونی های قرمزمو پام کردمو درو پشت سرم بستم ...
با ایستادن آسانسور تو طبقه خودم لبام به خنده وا شد ....
-سلام دوشیزه خانوم ...
خندیدم به میثمی که تا کمر خم شده بودو مثله خودم یه کلاه اسپورت خوشگل که رو
7ش نوشته بود به سر داشت ....
کلاش قرمز بودو ست با کفشای من ... وارد آسانسور شدم و سریع کلاشو از سرش برداشتم و کلاه خودمو گذاشتم رو سرش ....
-هــوی برو کلاه سر عمت بزار نه من
خندیدم و کلاه و روی سرم گذاشتم جوری که چتریای جلو صورتم خراب نشن ....
موهای دم اسبیمو از پشت کلاه رد کردم ....
-چطوره ؟
عاقل اندر سفیه نگام کرد ... هردو از آسانسور زدیم بیرون
-گورخرو رنگ کنی آهو میشه؟
ایستادم و با شماتت نگاهش کردم ... زد زیر خنده .....
دهن کجی بهش کردم ... نمیدونم والا رنگت نکردم تا حالا ...
-میخوای از جواب به صورت مسئله برسی ؟!
گیج نگاش کردم ... معنی حرفشو نفهمیده بودم
-ها؟!
یقه کت اسپورتشو زد بالا
-میخوای ببینی یه آهو رو میشه گوره خر کرد یا نه ... جواب معلومه عزیزم ... نچ نمیشه
...
زدم زیر خنده و مشت محکمی کوبیدم توی بازوش ...
-گمشو بیشعور
همه مسیر به خنده شوخی گذشت و حتی نفهمیدیم کی رسیدیم دم کلاسش.....
-خب دیگه مزاحم نشو من برم سر درس و مشقم ...
برو بابایی نثارش کردم و با یه خدافظی راه افتادم سمت کلاسم ... حسنا همزمان با من ر
سید به در کلاس
-اوه سلام دختر شرقی ...
لبخندی زدم و دستشو فشار دادم
-سلام ..
کنار ایستادو با دست منو تعارف کرد اول وارد بشم ...تعارف و کنار گذاشتم و وارد کلاس
شدم ...
طبق معمول پر پر بود ....
دستی که برامون رو هوا تکون خورد ماله برایان بود ...
-پناه ... حسنا ... بیاید اینجا ...
هردو راه افتادیم سمتش ... تو این مدت فهمیده بودم که علاقه ای مابینشون هست ولی
اونجوری که جسته و گریخته شنیده بودم گویا خانواده حسنا کمی سخت گیری راجبش
به خرج میدن ...
کنار کشیدم و حسنا مابین من و برایان نشست ...
با برایان دست دادم ...
-سلام ... چطورین ...
حسنا با لبخندو من بی تفاوت جواب احوال پرسیشو دادم ...
پا روی پا انداخته بودم و منتظر بودم استاد بیاد ....
حسنا و برایان مشغول صحبت راجب گرایش دکترا بودن ...
من از اولم تصمیمم و گرفته بودم و تو همین سازه های فضایی ادامه میدادم ....
خوبی کلاسا این بود که اکثر دروس اجباری و تخصصی توکلاسای جدا گونه از رشته های
دیگه تدریس میشد ....
حتی توی بیشتر کلاسها هم حسنا یا برایان نبودن چون اونا گرایششون آیرو دینامیک بود
...
با اینکه رشته ما زیر شاخه مهندسی مکانیک بود تک و توک مورد پیش میومد که کلاسای
مشترک داشته باشم ...
-سلام ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
لطفا کمی توجه 👇👇👇
یک فرصت عاااالی برای تحول در زندگی
آیا وقت اون نرسیده تا از شرایط بد فعلیتون خارج بشین و به اهدافتون برسین ⁉️😏
اگه شغل مناسبی ندارین
اگه از درآمدتون راضی نیستین
اگه هدف و انگیزه کافی ندارین
اگه تو روابطتون به مشکل خوردین
اگه اعتماد به نفس کافی ندارین
اگه همیشه افسرده و غمگینی
اگه.........
میخوام بگم تو هر شرایطی که هستین
اصلا ناامید نباشین بدون شک میتونین شرایط رو تغییر بدین💯👌
تو بدنیا نیومدی که فقیر باشی
تو بدنیا نیومدی که از بی پولی غمگین و افسرده و نا امید باشی،
تو بدنیا نیومدی که از ناداری احساس خوشبختی نکنین
تو بدنیا نیومدی که زیر خط فقر باشی، اعتمادبه نفستو از دست بدی،
تو بدنیا نیومدی که از بیکاری، رابطهات با خانواده بهم بخوره،
تو بدنیا نیومدی که درآمدد کفاف زندگیتو نده،
👈تو میتونی شرایط رو تغییر بدی
👌قطعا بدون شک میتونی
#فققققققط کافیه که بخوای
خبر خوب اینه که مشاورین پروژه میتونن کمکت کنن تا از شرایط ناخواسته خارج بشین و به شرایط دلخواه برسین
چرا که نتایج اینو ثابت کرده بیش از #20000هزار نفر شرکت کردن دراین پروژه و #نتایج_عاااااالی گرفتن
وقتی این دوستان تونستند #قطعا تو هم میتونی 💪💪💪
✨اگه واقعا از شرایط فعلیتون خسته شدین و طالب تغییر هستین وارد بشین👇👇👇
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
فقط باید شروع کرد
فردا و پس فردا نداره
باید شروع کنی حرکت کنی
قدم اول رو برداری، بعدش قدم دوم
الی اخر
قدم که برمیداری باید بخنـــــــــدی😁
باید باور داشته که میتونی 💯💪🏻
#تو_میتونی
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣﷽❣
آمار جالبیه!
بذارین براتون معنیش کنم:
🎯۳۷ درصد از مردم ایران هیچ پس اندازی ندارند!
🎯 ۲۵ درصد از مردم (سپرده گذاران بانکی) فکر می کنند سود کردند ولی در واقع رشد پولشان کمتر از تورم بوده!
🎯 ۱۵ درصد از مردم (دارندگان املاک) در یکسال گذشته ۷۰ درصد به داراییشان اضافه شده.
🎯 ۱۱ درصد از مردم وارد بازارهای پرریسک شده اند (دارندگان طلا، سکه و ارز)
🎯 ۱/۵ درصد از مردم در بورس حضور دارند.
🎯تنها ۱۰/۵ درصد از مردم با پولشان کارآفرینی کرده اند.
مطالب جذاب پروژه در👇
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
. 💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚🔵⚪️🔴💚 ♣️♣️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفا
.
♦️ رمانهای متنی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
♣️♣️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده👇 #کلیک_کنید👇 https://eitaa
.
♦️ رمانهای صوتی که تا الانه در کانال قرار گرفته و آماده برای استفاده #کلیک_کنید👆
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
☑️ لینکها برای راحتی شما 👇👇👇 ♦️♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخل
..
♦️بیش از 600 #کتابهایpdf و #نرمافزارهای = شامل #رمانها #اعتقادی #اخلاقی #کاربردی و مهم و ارزشمند 🌻و امکانات زیاد دیگر... را در این کانال #دانلود کنید. 👆👆👆
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت140 پناه روزها تند تر از اونی که انتظارشو داشتم داشت میگذشت .... دیگه به
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت141
سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست ... لبامو کش دادم ...
-سلام ...
سر خم کردو نگاهی به حسنا و برایان کرد . ..
-دارن راجب چی بحث میکنن ؟
شونه ای بالا انداختم ..
-گرایش دکتراشون ...
-تصمیم تو چیه
باز شونه بالا انداختم ...
-احتمال 90 درصد همین سازه های فضایی رو ادامه بدم .
سری تکون داد
-هوم خوبه ...
نگاش به رو به رو بود که کنکاشش کردم ... صورتش چیز جالبی داشت که باعث میشد اسم خاص بودن و روش بزاری ...
موهایی روشن ولی نه بور در حد قهوه ای روشن و چشمایی دقیقا همرنگ موهاش ....
قهوه ای روشنی که دورشو یه حاله از قهوه ای سوخته پوشونده ....
توی نگاه اول میتونستی بفهمی که یه پسر غربیه ....
ته ریش روشنش و فک تیز و استخون های آرواره ایش دقیقا مثل یه مرد تمام اروپایی بود ...
لبایی برجسته وخوش فرم داشت ..
زیبایش افسانه ای نبود ولی جذابیت خاصی داشت .... توی این دانشگاه بارها و بارها افرادی و دیدم که هزار برابر خوشگلتر از این پسرن ولی کم پیش میومد کسی مثل این رو
بورس باشه ...
بالا و پایین شدن سیب گلوش نگامو از صورتش چرخوند روی گلوشو نگاه اون رفت سمت کلاه قرمز رنگ سرم که ماله میثم بود ...
-اون پسر ایرانی که باهم اومدین .... دوست پسرته ؟!
خندیدم ... از ته دل ... حتی تصور اینکه یه روز با میثم دوست باشمم خنده دار بود ....
تند دستمو رو هوا تکون دادم
-نه نه اصلا ... آدم باید دیونه باشه تا با میثم دوست بشه ....
چشماشو ریز کرد
-چرا؟
تا خواستم شونه بالا بندازم سریع دستشو گذاشت رو شونم و متوقفم کرد ...
چشماش خندیدن ...
-هی دارم حس میکنم تیک عصبی داری که هی شونه بالا میندازی انقدر این کارو تکرار
نکن ...
خندیدم و با اومدن استاد نتونستم جوابشو بدم ...
با شروع شدن درس همه حواسم و داده بودم پی استاد و حرفاش که یه تیکه کاغذ گذاشته شد روی کاغذای زیر دستم ...
نگاهی به نوشته روی کاغذ کردم
-جواب منو ندادی ...
نوشتم
-میثم فقط یه هم گروهی قدیمی و یه دوست خوبه و مهمتراز همه هموطنمه ...
بلافاصله برگه رو از زیر دستم کشیدو نوشت
-بعد از تموم شدن درستون اینجا میمونید ؟
-از تصمیم میثم خبر ندارم ولی من میمونم ....
-برای همیشه ؟!
-آره احتمالا ...
دیگه حرفی نزدیم و هر دو حواسمون و دادیم به کلاس ....
استاد چرخید سمتون ونگاهی به گوش تا گوش کلاس کرد ... عینکشو در آوردو گذاشت ر
وی میز
-میخوام اولین کار تحقیقاتیتونو شروع کنین .... یه مقاله میخوام در سطح عالی ... بهترین
مقاله به عنوان مقاله برتر از طرف دانشگاه سوربن نشر پیدا میکنه ...
علاوه بر اون عمده فعالیت تحقیقاتی این مقاله هم از پایان نامتون محسوب میشه ...
صدای پچ پچ از هر طرف بلند شد ... حسنا چرخیدو نگام کرد ....
-تو آمادگیشو داری ؟
اومدم باز شونه بالا بندازم و باز دستای سابین خندمو قورت دادم شونه خالی تا دستش
بی افته ...
-زیاد سخت نیست ... فک کنم از پسش بر بیام ...
صدای یکی از بچه ها از اوایل کلاس بلند شد ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید
🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنماییهای مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت141 سرمو چرخوندم و نگاه سابینی کردم که کنارم نشست ... لبامو کش دادم ... -س
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت142
استاد نمیشه که هم برای دکترا بخونیم هم رو مقاله کار کنیم ... پایان نامه های خیلیامو ن آمادس ... دیگه چه نیازی به مقاله داریم
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت رو به هممون گفت
-اصل هوا فضا یعنی تحقیق ... یعنی مقاله یعنی تئوری ...
این رشته رشته ی ذهنی باید تو ذهنت بسازی و با دستت به عمل برسونیش ... بهتره به
جای کلنجار رفتن برای قانع کردن من برید دنبال مقاله ...
دستمو بالا بردم و همزمان با نگاه منتظرش که زوم شد روم گفتم
-کار گروهیه؟!
سری به نشانه نفی تکون داد ...
-ابدا ... انفرادیه ...
اینبار اعتراضا از گوشه کنار بلند شد و صدای سابینم دم گوش من غر غر کرد ...
-گمون کرده همه بیکاریم ...
اعتراضای همه بی نتیجه موند و کلاس تموم شد ... برایان رو کرد سمت من
-پناه برنامه تو چیه؟!
کلاه و رو سرم گذاشتمو کیفمو برداشتم
-راجب مقاله
-نه بابا الان و میگم
-هیچی
حسنا-میای با ما بریم کافه فلور ...اصلا رفتی
چینی بین ابروهام انداختم
-کافه فلور ؟... نه نرفتم ...
پشت سر هم از کلاس زدیم بیرون سابین رو به من گفت
-تا حالا به بلوار سن ژرمن نرفتی ؟!
حقیقتش این بود که نمیدونستم ... از وقتی اومده بودم با وجود اصرارای میثم فقط یکی
دوبار باهم به رستوران رفته بودیم و برای دیدن ایفل و جای دیگه ای نرفته بودیم ...
اصلا نمیدونستم کجاست ... پزشکیم که به تازگی پیدا کرده بودم وفقط با مطبش یه خیا
بون با خیابون اصلی که ما توش بودیم فاصله داشت ....
سری به نشونه نه تکون دادم نمیدونم ... فک نکنم ..
برایان
-اوف تو دیگه کی هستی دختر ... اومدی پاریس و هنوز نگشتی ....
سابین با لبخند مهربونی گفت
-بیایدباهم بریم .. بعدشم یه جایی میبرمت که فک کنم ازش خوشت بیاد ...
با اشتیاق قبول کردم همراهیشون کنم...... دیدن پاریس بعد از مدتها برام آخر انگیزه و
شور بود ....
با موافقت حسنا و برایان هر چهارتا راه افتادیم سمت کافه فلوری که اینا ازش حرف میز
دن ....
توی کل مسیر برایان و سابین داشتن از پاریس و جاهای دیدنیش صحبت میکردن و من
هر لحظه مشتاق تر میشدم برای دیدن این این شهرو گشت و گذار توش ...
رسیدنمون زیاد طول نکشید ... حسنا اشاره ای به اون سر خیابون کرد ...
-اونا ها اونجاس ... کافه فلور اونه ...
نگاهی به ساختمون دو طبقه و شیک کافه انداختم و صندلی هایی که بیرون کافه کنار
خیابون چیده شده بودن هر چهار نفر پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کافه ...
سابین کنار من ایستاد
-میدونی کافه های پاریس تو کل دنیا معروفن تعجب میکنم که یبارم نخواستی تو این مدت بیای به یکیشون سر بزنی ...
-خب توام میدونی که من جایی رو تو پاریس بلد نیستم وتو این مدتم درگیر جاگیر شد نم بودنم ...
برایان عین دوستای چندین و چند ساله با مشت زد به بازوم
-هی چرند نگو ... جاگیر شدن تو دوماه طول کشیده ؟!
چپ چپ نگاش کردم ...
-خب کشیده دیگه میگی چیکار کنم ...
حسنا با خنده گفت
-اذیتش نکینید ... انقد وقت برای گشت و گذار تو پاریس داره که حتی نمیتونید فکرشو
بکنید ...
سابین رفت سمت یکی از میزای خالی کنار خیابون ...
-من ترجیح میدم بیرون بشینیم ...موافقین؟!
اخمی کردم .. از جاهای باز زیاد خوشم نمی اومد و دست خودمم نبود ..
-نه بریم تو ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت142 استاد نمیشه که هم برای دکترا بخونیم هم رو مقاله کار کنیم ... پایان نامه
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت143
حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست
-احمق نشو پناه ... بیرون بیشتر کیف میده
چشم غره ای بهش رفتم
-بینم منو آوردین اینجا رو نشونم بدین یا به هوای من اومدین کیف کنین ؟
برایان با شیطنت نگاهم کرد
-پناه ما فقط بهت پیشنهاد همراهی دادیم ... میتونستی قبول نکنی ...
یه آن کفرم گرفت از این بی تعارف بودن خارجیا ... اگه الان ایران بود تو رودر وایسی تا
توالت کافم همراهت میومدن ...
به ناچار کنارشون نشستم و لبخند پیروز مندانه ای رو لبای هر سه نفرشون نشست ...
قهوه ای که کنار بگو بخندهمدیگه خوردیم جزو بهترین قهوه هایی بود که تو عمرم خور ده بودم .... برایان و حسنا کلاس داشتن و زودتر از من و سابین بلند شدن و راهی دانش
گاه شدن ... سابین رو به من گفت
-هی دختر ایرونی دوست داری ببرمت یه جایی که حال کنی ...
دور دهنمو پاک کردم و سری به نشونه تائید تکون دادم ... بقیه روزم آزاد بودو ترجیح میدادم بگردم ... حتی با سابینی که شناخت چندانیم ازش نداشتم ...
-آره حتما ولی قبلش میخوام برم دستشویی ...
خندید ... وقتی میخندید یه خط مثله چال روی لپ منتها کمی کشیده تر درست زیر چشمش روز گونه راستش می افتادو قیافشو بچگونه تر میکرد ...
-خیلی دوس داری اون تورو ببینیا .... باشه بلند شو ببرمت ...
خندم گرفت از طرز فکرش... اونقدرام کنجکاو نبودم برای دیدن داخل اون کافه منتها
یخواستم رژم و تمدید کنم و باید میرفتم دستشویی ...
تموم مدت توی مسیرجایی که میخواست منو ببره داشت در مورد جاهایی که رفته و دید ه صحبت میکرد ...
حس میکردم خیلی آدم بی دغدغه ایه چون هر جایی که فکرم میرسیدو گشته بود ...
پیچید توی یه فرعی و من چشمم به تابلو مسیر افتادLachaise-Père du Cimetièreاخمام رفت تو هم "گورستان پرلاشز"
هرچی فک میکردم به نظرم چیز خاصی نمیومد که باعث حال کردن آدم تو یه قبرستون با
شه ....
کامل چرخیدم سمتش ....
-داری منو میبری توی یه گورستان ؟
خندیدو نگاش به مسیر جلوش بود
-اهوم
یه تای ابرومو دادم بالا
-اونوقت چی باعث شده فک کنی ممکنه یه گورستان برای من جالب و دیدنی باشه ...
با چشمانی گرد شده نگام کرد
-هی دخترتو اصلا رگ ملی نداریا ... نگو که حتی نمیتونی حدس بزنی دارم برای دیدن مق
بره کی میبرمت اینجا ...
کمی به ذهنم فشار آوردم ولی مرورگر ذهنم ارور میداد ... واقعا نمی دونستم .. بلند خندید ...
-تو همه سالهای زندگیم با پنج شیش نفر بیشتر ایرانی آشنایی نداشتم و جالب اینجاس
که اونا علاقه داشتن به اینجا بیان و برن سر قبر صادق هدایت ولی تو حتی نمیدونی مقبر ش اینجاس ...
چشمام گرد شد .... واقعا برام غیر قابل پیش بینی بود ... همیشه علاقه خاصی به نوشته
های هدایت داشتم و به نظرم روح بلند پرواز و افکار عجیب غریبی داشت ولی هیچی ر اجب مرگش جز اینکه خود کشی کرده نمیدونستم ....
حتی نمیدونستم که توی پاریس دفن شده ...
ماشینشو پارک کردو همراه هم راه افتادیم سمت قطعه 85 گورستان ...
سابین-کنجکاو بودم ببینم کیه ... من آثارشو خوندم ... از طرز فکرش خوشم میاد ...
با هیجان گفتم ...
-منم جزو طرفداراش بودم .... واقعا مرد جالبیه ...
چشماشو ریز کرد
-طرفدارش بودی و حتی نمیدونستی مقبر ش اینجاس؟
کمی خجالت زده شدم از اینکه یه پسر فرانسوی صادق هدایت میشناسه و من نگام به سنگ قبر سیاه و طویلش افتاد که با خط خوشی بزرگ روش به فارسی نوشته شد ه بود صادق هدایت ....
حس خوبی داشتم .... نمیدونم یه چیزی مثله هیجان ... همیشه عاشق نویسندگی بودم
ولی هیچ وقت وقت نکردم بر سراغش ولی همیشه داستانهای زیادی و دنبال کردم ...
فاتح ای براش فرستادم و نشستم کنار قبرش ...
-هیچوقت نفهمیدم چرا خودکشی کرد ...
سابین کنار بوته های سرسبز نشست و دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت143 حسنا یکی از صندلیارو بیرون کشیدو نشست -احمق نشو پناه ... بیرون بیشتر ک
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت144
میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
هدایت اونجوری که من حس میکنم میخواست با نوشتن اون انرژی و پتانسیل عظیمی
که توش ذخیره شده بودو تخلیه کنه ولی از اونجایی که نوشتن همیشه باعث رشد بیشتر
میشه فک میکنم دغدغه ها و
سطح فکریش اونقدر بالا رفت که دیگه نمیتونست جوابی برای سوالاش پیدا کنه و خود
شو خلاص کرد ...
اگه اینطوری باشه که همه علما ونویسنده های بزرگ باید خودشونو بکشن ..
نفس عمیقی کشید ...
-نه اینطوریام نیست ... ببین اگه یه نگاه به تاریخچه زندگی اکثرنویسنده ها و شاعرا و این جور آدما بندازی همیشه یه حالت مردم گریزی تو وجودشون بوده ...
بیشتر اینام نمیگم فقط به خاطر سطح بالای آگاهیشون حتی ممکنه عین خیلی از ماها
به خاطر مسائل عاطفی و هزاران چیز دیگه این گوشه نشینی و انتخاب کرده باشن ...
ولی در کل اعتقاد شخص من اینه نوشتن آدم و به آرامش میرسونه و همونقدر دیوانش م
یکنه ...
لبخندی بهش زدم ... خوشم میومد از طرز صحبت کردنش ... با وجودی که اصلا به قیافش نمیخورد ولی معلوم بود مرد عاقل پسر روشنفکریه ...
از بحث با همچین آدمایی خوشم میومد ...
بر خلاف انتظارم واقعا تو اون گورستان بهم خوش گذشت ...
همیشه دوست داشتم ادمی باشه که باهاش راجب عقایدم اعتقاداتم افکارم همه و همه
بحث کنم ...
سابین همپای خوبی بود .
اونقدر حرف زدیم که از صادق هدایت رسیدیم به بحث ملیتی و دینی ...
این بحثا حتی بعد فاتحه فرستادن برای گوهر مراد هم ادامه داشت ... اون سفت و سخت رو برتری دینش نسبت به دین اسلام پافشاری میکرد و من نقض میکردم حرفشو ..
چیزی گفت که یک آن قفل کردم ...
-ببین پناه اگه تو میگی دینت دینه برتره و تو یه مسلمونی و پایند حرفای کتاب اسمانیتون هستی پس چرا الان در برابر من حجاب نداری ؟
زبونم به ته پته افتاده بود
-چی ؟... متوجه منظورت نمیشم ...
با بیخیالی گفت
-خیلی ساده دارم میگم ... من کامل قرآن شمارو نخوندم ولی چند باری که نسخه انگلی
سیشو خوندم دیدم که نوشته مرد نامحرم که هیچ نسبت نزدیکی با زن نداره نباید حتی
یک تای موی اون زنو ببینه ....
دستی که به موهام کشید عین برق دویست و بیست ولتی بود که به جونم انداختن ...
موهام و نزدیک بینیش بردو بو کرد ..
-میبینی من همه موهای تورو میبینم ... حتی تو به موهاتم عطر میزنی و من باز میتونم
عطر تن تورو حس کنم ... تو چه جور ادعا میکنی یک مسلمونی در حالیکه حتی کوچ
کترین تفاوتی با ما نداری ...
-من... منـ...
نذاشت حرف بزنم ...
قانع نمیتونم
it is we who sent down the koran, and we watch over it-
بشم که قرآن شما دستخوش تغیرات نشده در حالیکه دارم مسلمون هایی مثله تو یا گرو
های تروریستی رو میبنیم که به اسم اسلام دارن نسل کشی میکنن
من اعتقاد دارم انجیل ما خیلی بیشتر از قرآن پایدار تر بوده چون از گذشته تاحالا همون
سنت و رسم و رسومات و اعتقادات پابرجاست ...
جبهه گرفتم
-نه اینطور نیست ... مگه فقط مسلمونا تروریستن... این عیله مسلمونا ست...
دوتا دستشو به نشونه تسلیم بالا برد
-میدونم .. میدونم ولی به من حق بده... من کاری با اونایی که بی دین هستن و خدارو
قبول ندارن ندارم ولی منه مسیحی اونقدر پایبند هستم که هر یکشنبه بشینم و فقط یک سطر از انجیلمونو بخونم ....
میدونی کی شگفت زده شدم وقتی به یکی از دخترای مسلمون یه آیه از قرآن ونشون دا دم و اون حتی نتونست اون ایه رو برام معنی کنه ...
تو تو خودت تا چه حد به کتابتون مسلطی ...
بی حرف نگاهش کردم ... جدا منی که اسمم مسلمون بودم تا چه حد قرآن و میشناختم .
..
یادمه آخرین بار تو دوره دبیرستان موقع روخوانی قرآن و باز کرده بودم ...
باز مجالی برای دفاع نداد ...
-ببین اگه فقط یه درصد تسلط داشتی و میفهمیدی اون چی گفته میتونستی به سوالای
من جواب بدی ... ولی اینطور نیست خودتم بهتر از هر کسی میدونی
ترجیح دادم سکوت کنم ... واقعا جوابی برای حرفاش نداشتم ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت144 میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت145
اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم ....
دم در آپارتمانم پیادم کرد ... ازش خدافظی کردم و راه افتادم سمت ....
با زنگ گوشیم دست بردم سمت شلوار جینم و گوشی و بیرون کشیدم ... با دیدن اسم ار
سلان لبخند عمیقی نشست روی لبم ...
سریع تماس و وصل کردم ...
-سلام علیـکم ...
صدای شادش تو گوشم پیچید
-وعلیکم سلام ....
خندیم
-چطوری دیونه ... یوقت زنگ منگ نزنیا ...
-چه میشه کرد دیگه یه منم و یه کوه از مشکلات جامعه که رو دوشمه....
کلیدو از در بیرون کشیدم و کیف و پرت کردم روی کاناپه
-کجایی تو .. نیستی اصلا ...
-بگو تو الان کجایی ؟
همین الان رسیدم خونه چطور ....
-آن شو تصویری حرف بزنیم ...
منتظر نشد تا موافقت کنم و سریع قطع کرد ... بلافاصله نشستم پشت لب تاپ و وصل
شدم ...
همینکه وب کم و روشن کردم تصویر نیمه لختش اومد رو صفحه .... هینی کشیدم و اخم کردم ...
-گمشو برو یه چیزی بپوش بی حیا ...
بیخیال گفت
-بروبابا ... یه نظر حلاله ..
چشم غره ای بهش رفتم ... جدا سابین حق داشت ...
-چطوری حالا خاله ریزه ... اون میثم گلابی چیکار میکنه ...
-اونم خوبه ... تو کجایی نیستی ...
-زیر سایه شمام ...
دست برد از کنارشو یه پاکت در آوردو گرفت جلو دوربین ...
-پناه اینو ببین....
با دیدن کارت عروسی که تو دستش بود از شادی جیغ خفه ای کشیدم
-وای ارسلان عروسیته ...
تابی به موهاش داد .. و دهن کجی بهم کرد
-خاک تو سرت تو هنوز فرق بین عروسی و نامزدی و نفهمیدی ...
اخم کردم
-کوفت ...چند بار عروسی کردم بدونم فرقشون چیه مگه برای نامزدیم کارت میزنن ؟
-حالا که ما زدیم ...
-حالا کی هست .
کمی ذوق کرد
-هفته بعد .... یه عقد رسمی میکنیم تا کارای اقامت و راحتتر بشه دنبال کرد ...
قیافم آویزون شد
-چرا هفته بعد ... من نمیتونم بیام ...
-خب به درک ..
چشمام گرد شد
-ارسلان !!!
بلند زد زیر خنده ..
-باشه بابا ... فدا سرت ... ایشالا عروسی و میندازیم مصادف با کریسمس که بتونی بیای
غصه نخور
-اه دوست داشتم خودم قند بسابم رو سرتون ...
-نترس من برات دعا میکنم که بختت باز شه ... نائب الزیاره میشم ..
خندیدم و خندید ...
ارسلان میتونست همه اون خانواده ای باشه که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم و هیچو قت نداشتمش ....
روزها پشت سر هم و تند و تند تر میگذشت ... بیصبرانه منتظر اومدن کریسمس بودم نه به خاطر اینکه اولین سالیه که از نزدیک میتونم لمسش کنم بیشتر به خاطر اینکه لحظه شماری میکردم برای برگشتن به ایران و دیدن بچه ها ... اونجوری که از ارسلان شنیده
بود سامانم قرار بود که بیاد ...
با اینکه میدونستم اون غیر قابل پیش بینی تر از این حرفاس ولی دلم هر روز که میگذشت بی تابیش برای دیدن دوبارش بیشتر میشد ...
تو این چند ماهه یکی دوبار چند تا عکسی که برای میثم فرستادو دیده بودم ... حسابی
تغیر کرده بود ... نمیدونم چرا ... شاید به خاطر اون لنزای آبی بود که تو چشماش میذاشت و مشکی چشماشو میپوشوند ..
به قول میثم غرب زده شده بود انگار ... خالکوبی روی دستش و چشماشو مدل لباس پوشیدناش همه و همه فرق کرده بود با سامانی که من میشناختم ...
دلم تنگ قدیماش بود ... دلم برای مشکی چشماش حسابی تنگ شده بود ...
الان ازش دور بودم .... الان من یه جای دنیا و اون یه گوشه دیگه دنیا بود ...
الان من بودم و من ... تو این مدت دوماه دنبال کار بودم برای اینکه به یاد بیارم ارسلانی
و سامانی نیست و دیگه باید رو پای خودم وایستم ...
خانواده درست و حسابیم توی ایران نداشتم که هر ماه به ماه برام پول بفرستن ...
همه موجودیم پونزده ملیون تومنی بود که از اینور و اونور جمع کرده بودم و تا الان زیا د بهش دست نزده بودم ...
باید یه کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا میکردم ....باید یاد میگرفتم روی پای خودم
بایستم ...
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی