eitaa logo
یادداشت‌💌✍
343 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
99 ویدیو
13 فایل
📚عملکرد بانوان راوی‌شیعه عصر ابناء الرضا(ع) روش‌های آموزش صید مروارید علم زمزمه‌ قلب من بر دین‌حسین علیه‌السلام ره‌آورد پژوهش۲ ✍️نجمه‌صالحی: نویسنده و پژوهشگر، مدرس‌حوزه و دانشگاه سایت شخصی 🌐https://zemzemh.ir/ https://eitaa.com/zemzemh60
مشاهده در ایتا
دانلود
آغوش گرم زمین دست راستش را طبق عادت همیشگی‌اش زیر گودی کمر گذاشت تا خستگی‌اش از تن به تشک زیر تنش منتقل شود و تشک هم خستگی را دو دستی تقدیم زمین کند. زمین نیز گرمای مذاب نهفته در درونش را شعله ورتر کند و آغوش گرمش را دوباره برایش باز کند و این‌گونه چرخش زنجیرهٔ انرژی جالبی شکل می‌گرفت. چشمانش را روی هم گذاشته بود تا نور به آن‌ها نرسد؛ نوری که از چراغ نارنجی رنگ خیابان به اتاق سرک می‌کشید. تبسمی روی لبانش بود، به زندگی‌اش لبخند می‌زد. در دلش می‌گفت:«هر موقع تصمیم می‌گیرم دیگر دوستت نداشته باشم، برایم دلبری می‌کنی!!» قدم‌های سست و پنگوئن‌وار کودکش را دوباره و سه‌باره در ذهنش مرور کرد. دستش درد می‌کرد اما کامش تلخ نبود، حس عجیبی در دلش لانه کرده بود. این درد برایش شیرین‌تر از شیرینی فارغ التحصیلی‌اش بود، شیرین‌تر از هر موفقیتی. ‌نگاه دخترش، لبخندش، تاتی‌تاتی‌کردن و هر چه به او مربوط بود؛ همه را از بند بند وجودش بیشتر و بیشتر دوست می‌داشت. با همان لبخند، چشمانش آرام گرفت، دوباره شهد شیرین خواب را در آغوش زمین چشید. در خانه‌ای دیگر و روی زمین، مردی چشمانش را روی هم فشار می‌داد و اشک از چشمانش جاری بود؛ دستان زبر و زمختش را روی چشمانش سایه‌بان کرده بود تا شاید دردش کمتر شود و بتواند در خواب فرو رود. لبانش را با تمام توان از هم باز کرد، لبانی که جانی برای تکان دادنش نداشت، به زحمت گفت:« یادم باشد فردا عینک جوشکاری‌ام را ببرم ...» زن می‌دانست این جمله یعنی« به یادم بیانداز فردا عینکم را ببرم!!» زن دستانش را آرام بر روی شانه‌اش می‌کشید و ماساژ می‌داد، دستانی که با هوای پاییز خودش را هماهنگ کرده بود،خشک خشک. طولی نکشید که هر دو به خواب فرو رفتند. زمین با مهربانی دستانش را باز کرد و خستگی آن دو را گرفت تا شاید از آن بکاهد. این خستگی، درد داشت و پر از خیال بود. پر از افکار و سوالات مختلف. مرد با خودش می‌گفت:« امشب وقتی آمدم، بچه‌هایم خواب بودند؛ یعنی با شکم سیر خوابیدند؟ تا سال نو چقدر مانده؟خانمم لباسی نو برای عید نمی‌خواهد؟ یعنی امسال می‌توانم باری از روی دوش همسرم بردارم! کاش دیگر در خانه‌های مردم کار نکند!» راهپیمایی افکارش ادامه داشت، چشمانش سنگین شده بود، زمین این واگویه‌ها را شنید. خواب را به چشمان مرد روانه کرد و خستگی مرد را در دلش فرو ریخت. لرزه‌ای به تن زمین افتاد؛ در عوض آن دو آرام خوابیدند. در گوشه‌ی دنجِ خانه‌ای دیگر، دخترکی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، به آرامی شعری زیر لب می‌خواند، شعرش بوی دلتنگی می‌داد. از خودش می‌پرسید: «چرا خسته‌ام؟ خستگی‌ام از نوع خستگی شیرین برای آموزش راه رفتن به کسی است؟ یا به‌خاطر بدون عینک جوشکاری کردن است؟ یا... » ولی نه، هیچ‌کدام نبود، خستگی‌ او نه شیرین بود و نه تلخ. گاهی دلش آرام و گرم بود و لحظه‌ای لرزه‌ای در دل و جانش حس می‌کرد. روحش مانند سنگی که کف رودخانه است به این طرف آن طرف پرتاب می‌شد. همیشه با جدا شدن هر کوه، لرزه به جان زمین می‌افتاد‌ ولی این لرزه موجب ضعف او‌ نمی‌شد. باید قوی می‌ایستاد چون یک جهان، هر شب منتظر آغوش او‌ بود. کوه دنیای دخترک نیز چند ماهی بود جدا شده و به آسمان رفته بود. حال دخترک را فقط زمین درک می‌کرد یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد. دخترک در آغوش زمین آرام می‌گرفت، لرزش وجود دخترک نیز، زمین را تکان می‌داد. چشمان دخترک بسته شد، دلش آرام گرفته بود، او نیز شهد شیرین خواب را در آغوش گرم زمین چشید و به خوابی عمیق فرو رفت. ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
رفتی اما چهار فصل علی(ع) خزان شد. 🥀السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ🥀 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
بانوی حقیقت خاک‌سپاری مخفیانه‌ و پنهان ماندن مزارش تا ظهور آخرین فرزندش، مظلومانه‌ترین اعتراض را در صفحات تاریخ رقم زد. هنوز که هنوز است پژواک فریاد حق‌خواهی‌اش در گوش زمان پیچیده است و چراغ هدایت حق طلبان است. اعتراض بانو هنگامی بود که مردم زمانش نقاب بی‌تفاوتی زدند و خود را به فراموشی، آن‌ها واضح‌ترین رویداد را، غدیر را، کتمان کردند. اعتراض بانو زمانی بود که مردم هنوز فاصلهٔ زیادی با تفکر زنده به گور کردن دختران و ظلم به بانوان نداشتند. اعتراض بانو هنگامی بود که تا قبل از ورود اسلام، زن موجود درجه دو یا سه محسوب می‌شد. اعتراض بانو تا ابد در صفحات تاریخ ثبت شد تا به یادگار بماند که برای دفاع از حقیقت و ایستادن در برابر ظلم و پایمال نشدن حق، زن و مرد یکسانند. گرچه فریاد حق‌طلبی او را مردم زمانش ناشنیده گرفتند اما این طلب حق و حقیقت، رسم و فرهنگی شد برای بانوان حق‌جو و حق طلب، تا در جای جای تاریخ نقش آفرینی کنند. بانو جان رفتی اما چهار فصل علی(ع) خزان شد... 🥀السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ🥀 ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mehdi Rasoli - Yekami Harf Bezan (128).mp3
3.67M
فاطمه جان کلّمینی... 🎼حاج مهدی رسولی 🥀در لحظات بارانی نگاهتون یاد همهٔ سفر کرده‌ها باشید.🥀 التماس دعا http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
امروز به تاریخ تقویم شمسی مصادف است با روز وحدت حوزه و دانشگاه. شهید مفتح را نماد وحدت حوزه و دانشگاه می دانند؛ زیرا او که خود از دو تفکر حوزوی و دانشگاهی تأثیر پذیرفته بود، در نزدیک کردن این دو نهاد علمی کوشش زیادی کرد. او معتقد بود که دانشگاهیان، با فراگیری علوم اسلامی و ایجاد روح زهد و تقوا در میان دانشگاه ها می توانند در راه ایجاد محیطی آماده که به تربیت متخصصان همت می گمارد، تلاش کنند. وی همچنین معتقد بود حوزویان باید به علوم روز مسلط شوند و از این راه در راه تبلیغ معارف الهی، گام بردارند. شهید مفتح خود در جایی می گوید: «اگر بین دو قشر روحانی و دانشگاهی اختلافی پدید آمد و قشر روشن فکر برای خود راهی پیش گرفت و قشر مذهبی راهی دیگر، مطمئن باشید اولین مرحله شکست و عقب نشینی و بدبختی همین جاست». ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پیچک پشت پنجره بوی دل‌تنگی می‌دهد، بوی تنهایی، بوی خاطرات خاک خوردهٔ گوشه‌ی ذهن، جمعه را می‌گویم. غروب جمعه، دل‌تنگی اوج می‌گیرد، شاید اگر دل‌تنگی ابر بود، بالای سر شهر می‌آمد و آن لحظه می‌بارید، اگر دیوار بود، ترک برمی‌داشت، اگر دریا بود، جزر و مدش وحشت ایجاد می‌کرد، اصلا سونامی می‌شد؛ اگر آب بود، سیلاب می‌شد. پیچک دل‌تنگی تا نفس‌هایمان قد می‌کشد و از پشت پنجرهٔ دل ما را نظاره می‌کند، اما انگار قرار نیست دل‌تنگی‌ها تمام شود، قرار است این حجم دل‌تنگی، ما را قوی‌تر کند. باید دل‌تنگی‌ها را به دست نسیم سپرد، زنگار آن را با باران شست و شاهد سرسبزی‌اش بود، باید دستی از مهر بر سر و رویش کشید و در قالب واژه ریخت و از حجم آن کاست و به نبض زندگی بازگشت. باز کن پنجره را، گوش کن ترنم باران را..‌. ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
کلید در میان وسایلِ جعبهٔ چوبی، به دنبال دفترچه‌اش می‌گشت؛ دفترچه‌ای که وقتی سیزده ساله بود، حرف‌های‌دلش را در آن می‌نوشت یا صدای ذهنش را به تصویر می‌کشید. دستش میان وسایل شنا می‌کرد که به ظرف شیشه‌ای و‌ سرد خورد، با دست راستش آن را بیرون آورد؛ با لبخندی که گویای حال خوب دلش بود به ظرف نگاه کرد؛ به یاد زمانی افتاد که این شیشه برایش ارزشمندترین چیز بود حتی ارزشمندتر از عروسکی که لباس بنفش بر تن داشت. عروسکی که همیشه همدمش بود و دستی بر موهای طلایی‌اش می‌کشید و با او حرف می زد، طوری که انگار او دخترک موطلایی است‌ که حرف او را می‌شنود و جوابش را می‌دهد. ظرف بلور را دوست داشت حتی بیشتر از بالشت نرم و لطیفش که به او حس آرامش هدیه می‌داد. این ظرف برایش مثل یک راز دوست‌داشتی بود، مانند یک کتابی پر از سوال، حس می‌کرد شادی و قدرتش در بین سوال‌های این کتاب پنهان شده و زمانی که جواب را پیدا کند، یعنی دیگر شاد و قدرتمند شده است. اما حالا قدرتش را در بین گردهای ذغال و جوهر یافته بود، ذغال طراحی و جوهر قلمی که قدرت این روزهایش شده بودند و شادی را در بین صفحات زندگی‌اش تقسیم می‌کردند. درِ ظرف خاطراتش را باز کرد و دسته کلیدی را بیرون آورد، دستی روی شیارهای کلید کشید. همان حس قدیمی را داشت؛ همان حسی که اولین بار این کلید را در صندوق کهنهٔ مادر بزرگ پیدا کرده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست که کدام قفل چشم انتظار آن کلید است. کلید را با نوک انگشتش گرفته بود، چند ثانیه‌ای نگاهش کرد و بعد آن را در ظرف انداخت؛ دستانش را نزدیک صورتش آورد و نفس عمیقی کشید؛ بوی آهن در دنیای مغزش پیچید و قفلی را باز کرد. در پشت دری که تا به حال، قفل بر آن خورده بود و چیزی از خود را نشانش نداده بود. راز شادی و قدرتش بود،‌ دستانش!!! دستانی که قلم را در آغوش می‌گیرد ... دستانی که خیسی چشمانش را پاک می‌کند ... دستانی که به یاری دوستی دراز می‌شود... دستانی که در روزهای گرم تابستان، خنکای آب را برایش به ارمغان می‌آورد و در روزهای سرد زمستان گرمای چای داغ را..‌. دستانی که در بهار، سبزی و طراوت را برایش به ارمغان می‌آورد و در پاییز بوی عطر برگ‌های خیس خورده... دستانش این دو یار جدا ناشدنی و مهربان، راز قدرت و شادی این روزهایش بودند ... ✍️فاطمه خانی حسینی پ.ن:عکاس زینب حاج ابراهیمی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پیامبر صلی الله علیه و آله خطاب به دخترشان فرمودند: فاطمه! (شادباش که) مهدی این امت از نسل ماست. همان کسی که مسیح (ع) پشت سر او نماز خواهد خواند. کشف الغمه،ج۲، ص۴۸۲. ❣از ماست نرگسی که بود مریم آفرین گفتا به گوش یاس، شبی باغبان چنین❣ 🌸الــلــهم صــل عــلــے مــحــمــد و آل مــحــمــد و عــجــل فــرجــهم🌸 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
صدای آشنا در فیلمی دیدم که مرد تندخویی با مظلومیتی که از او بعید بود، می‌گفت‌:« عاشق که بشی صدای تپش قلبت رو می‌شنوی، من الان صدای قلبم رو می‌شنوم ...» این سکانس فیلم را فراموش کرده بودم تا اینکه صدای غریبه ولی دوست داشتنی‌ای به گوشم رسید؛ صدایی که می‌خواست خود را به من نشان دهد، دست تکان دهد و بگوید من هستم! انگار التماس می‌کرد تا وجودش را نشانم دهد. از آن روز به بعد، این صدا را بارها و بارها شنیده‌ام. به صدایش گوش داده‌ام و آرامش کرده‌ام. این صدا دیگر برایم غریبه نیست، دوست داشتنی است؛ چون برایم می‌جنگد؛ به من می‌گوید من هستم! هنوز برای تو می‌تپم! پس نفس بکش! اشک‌هایت را پاک کن و قوی باش!! امروز دوباره به دیدنم آمده بود، به سینه‌ام می‌کوبید، انگار متوجه شده‌ بود، انگار نیازم را دیده بود، فریاد می‌زد:« تو دوباره می‌تونی...می تونی خودت رو از سیاه‌چال دلتنگی و غم بیرون بکشی!! چون هنوز از بین سنگ‌های روبه‌روت نور رو می‌بینی‌!!» حالا که خوب فکر می‌کنم، به نظرم بهتر بود، دیالوگ آن مرد تندخو این باشد:«هر وقت صدای قلبت را شنیدی یعنی به انتها رسیدی! انتهای دوست داشتن! انتهای غم! انتهای تنهایی...» ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
ترمه زرشکی هنوز قطرات آب رویش بود، آن را به آرامی در دستانش چرخاند، با چاقو برشی به سر آن زد و آن را دو‌نیم کرد. به یاد روزهایی افتاد که پدر آن را برایش گل می‌کرد، همیشه حس می‌کرد دستان بزرگ و مردانهٔ او، انار را خوشمزه‌تر می‌کند. به یاد روزهایی افتاد که مادر، انارها را دانه می‌کرد و یاقوت‌های سرخ آن را در ظرف بلوری می‌ریخت و او با لذت دانه‌ها را می‌خورد و طعمی بی نظیر را در کامش می‌گذاشت. لبخندی بر لبانش نشست و قطره اشکی بر گونه‌اش. با دستان سرخش دستی بر صورتش کشید. دانه‌های انار دستان سفیدش را سرخ کرده بود. ظرف بلور بزرگ را پر از دانه‌های یاقوتی و چند رنگِ انارها کرد. پشت دستش را روی فرش گذاشت و زیر زبان "یاعلی"گویان از روی زمین بلند شد. سینی پر از پوست انار را در سطل زباله، خالی کرد. دست و صورتش را شست، ظرف بلور را کنار هندوانه‌های برش خورده و ظرف آجیل گذاشت. همزمان با نشستن روی مبل ترمهٔ زرشکی روی میز را صاف کرد. ترمه زرشکی را از یزد خریده بود، انارهای یزد را دوست داشت، شیرین بودند مانند عسل. با صدای زنگ در، نگاهی به لباسش انداخت و دستی بر موهایش کشید؛ سمت در رفت و دکمه آیفون را زد. مادر و دختر و نوه‌هایش هر کدام با دست پر و لبی خندان وارد خانه شدند و آن شب طعم خوردن انار را برایش شیرین‌تر کردند. ✍🏻فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پت و مت نباشیم!!! http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
پت و مت نباشیم!! همه ما در مقطعی از زندگی با انیمیشین پت و مت سرگرم شده‌ایم و از کارهای آن‌ها که در آخر نیمه تمام می‌شد، حتی عصبی هم شده‌ایم مثلا یادم هست در قسمتی از آن، دو یار یا برادر که آخرش رابطه‌شان را نفهمیدم، تصمیم گرفتند کتابخانه‌ای بسازند تا کتاب‌هایی که در گوشه گوشهٔ خانه جمع شده بود، خانه‌ای بیابند. پت و مت برای درست کردن کتابخانه نیاز به لوازمی داشتند، برای همین تصمیم گرفتند با فروش کتاب، ابزار لازم را خریداری کنند؛ یک کتاب را به عنوان الگوی اندازه‌گیری قرار دادند و با تلاش و کوشش زیاد و اندازه گیری‌های دقیق توانستند کتابخانه را بسازند. هنگامی‌که کارشان تمام شد و طبق معمول دست‌هایشان را به هم زدند، سراغ کتاب‌ها رفتند تا آن‌ها را در قفسه بگذارند که دیدند ای دل غافل!! کتابی جز آن کتاب الگو باقی نمانده است!! لذا تصمیم گرفتند وسایل نجاری را در قفسه‌ها جایگزین کنند؛ وضعیت این دو نفر، حال و روز بعضی از ماست. در واقع این دو نفر در حین انجام کار، هدف خودشان را فراموش کرده بودند، درست است که طبق الگو کتابخانه‌ای ساختند، اما یادشان رفته بود این تلاش‌ها برای به وجود آوردن فضای مناسب برای همان کتاب‌هایی است که از کف داده‌اند، در آخر هم برای اینکه دلشان را خوش کنند به این رضایت دادند که کاربری کتابخانه را عوض کنند. در طول زندگی گاهی، دچار این مشکل می‌شویم، یعنی هدف زندگی‌مان را فراموش می‌کنیم، درست است که کارهایی هم در طول مسیر با موفقیت انجام می‌دهیم ولی در واقع رضایت دادن به امری است که در راستای هدف نهایی ما نیست. بعضی وقت‌ها آنقدر درگیر حواشی هدف می‌شویم که اصل هدف فراموش می‌شود، گاهی آنقدر درگیر لذت بردن از مسیر هستیم که از مقصد غافل می‌شویم، دقیقا حال مسافری است که با بی‌تدبیری تمام پس‌اندازش را در راه خرج کرده و برای رسیدن به مقصد چیزی برای خود باقی نگذاشته است. اگر سایه مسیر و مقصد را مشخص کنیم و با نقشهٔ راه، برای آن قدم برداریم، قدم‌هایی که روزانه و مثبت باشد، زندگی معنای زیباتری پیدا می‌کند. بادی به هر جهت زندگی کردن و رضایت به چیزهایی که جایگزین هدف می‌شوند، چیزی جز تلف کردن وقت نیست. شهید مطهری در کتاب آشنایی با قرآن، ج۷، ص۱۷۳ می‌گوید:«« در حديث است كه اگر می‌شد كسى در قيامت به‏ خاطر احساس مغبونيت بميرد اكثر اهل محشر می‌مردند از اینکه چقدر عمرشان تلف شد و از بين رفت! تمام کارهای من می‌توانست بر اساس رضاى حق و بر طريق پيمودن صراط عبوديت باشد. حتى می‌توانستم لحظات خواب خود را به عبادت تبدیل كنم. انسان اگر كارهايش بر اساس برنامه الهى باشد همه كارهايش عبادت می‌شود. خوابى كه بر اساس احتياج باشد، براى اين باشد كه انسان رفع خستگى كند تا باز به كارهايى بپردازد كه در آنها رضاى حق باشد عبادت است. غذا خوردنش هم عبادت می‌شود، شوخى و مزاح‏ كردنش هم عبادت مى‌شود. هر چه كه در اين مسير در حد نياز باشد و هدف اصلى انسان خدا باشد همه عبادت می‌شود. آيا من می‌توانم شش ساعت پشت سر هم بخوابم و همه خواب من عبادت باشد؟ البته می‌توانم.»» به قول معروف «مومن باید زرنگ باشه!!» رسول مهربانی‌ها صلی الله علیه وآله فرمودند: المُؤمِنُ كَيِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ .  مؤمن زيرك و باهوش محتاط است.* کیاست نوعی زیركی و تشخیص مواقع و مواضع است، کسی که در مسیر زندگی است باید زرنگ باشد؛ موقعیت‌های مختلف را به درستی تشخیص دهد و عمر خود را هدر ندهد. به نظرم شهدا از جمله زرنگ‌ترین مومن‌های زمانهٔ خود بودند، کاش روزی ما نیز شهادت باشد!! 🍃الــلــهم صــل عــلــے مــحــمــد و آل مــحــمــد و عــجــل فــرجــهم🍃 ✍️نجمه صالحی *مجلسی، بحار الأنوار، ج۶۷، ص ۳۰۷. انتشار یادداشت/پت و مت نباشیم! خبر فارسی https://khabarfarsi.com/ua/114604080 انتشار یادداشت در روزنامه سراسری سراج /پت و مت نباشیم! https://serajonline.com/News/OnlineNewsItem/5936 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب درست روی رینگ شهرت حتما نباید عالم، دانشمند، شاعر، مداح و خطیب باشیم یا مجالس و روضه‌های آن‌چنانی بگیریم تا ارادت خود را به اهل بیت علیهم السلام نشان دهیم. اگر تربیت انسان، درست و بر اساس آموزه‌های اسلامی رقم بخورد و عشق اهل بیت علیهم السلام در وجود شخصی نهادینه شود، در بزنگاه‌های زندگی و انتخاب‌هایش، بهترین‌ها را انتخاب می‌کند و مکان‌هایی که حتی گمان نمی‌رود که اسلام و اهل بیت علیهم السلام معرفی شوند هم می‌توان برای تبلیغ اسلام و تشیع اقدام کرد. پ.ن: مسابقه قهرمانی بوکس در ترکیه برگزار شده، به هر بوکسور هنگام ورود حق انتخاب پخش یک موزیک دادند، علیرضا قنبری بوکسور ایرانی مداحی فاطمیه حاج مهدی رسولی را انتخاب کرده تا پخش شود. ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
ما سالهاست شیعه ی گریان جاده ایم با هر سلام صبح به آقای بی کفن انگار روبروی حرم ایستاده ایم با رعیتی خانه ی ارباب با وفا احساس میکنیم که ارباب زاده ایم شکر خدا که نان شب ما حسین شد ممنون لطف مادر این خانواده ایم ✍️استاد لطیفیان 🥀صلی الله علیک یا ابا عبدالله💔🥀 http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
دست و نشان بچه‌تر که بودم دست‌هایش برام ملاک بزرگی و قدرت بود، با خودم می‌گفتم:« هر وقت دستام اندازه دستاش بشن یعنی دیگه من بزرگ شدم.» دستان ظریف و کوچکم که فقط به اندازهٔ گردی کف‌دستش بود، روزبه‌روز با عروسک‌ و بازی‌های کودکانه بزرگ‌تر می‌شد و دست‌های او با کار و تلاش قوی‌تر. هرچه می‌گذشت درک معنای این سه حرف برایم دشوارتر می‌شد: «پدر» «پدر» من، مردی بود که دستانش با اسلحه، دوربین و بیسیم، دوستی چندین ساله داشت و سد راه دشمنان بود. دستانی داشت که بخاطر مجاهدت‌هایش «نشان ذوالفقار» از دست رهبر گرفته بود‌. بهترین دست برای نوازش و زدودن اشک‌های یتیمانی بود که پدرهایشان در آغوش او به مقصد آسمان پر کشیده بودند. دستان قدرتمند «پدر» در روضه‌ها هم دیدنی بود، همیشه می‌گفت:«افتخارم این است که خادم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها باشم.» چه تناقض عجیبی! قدرت و خضوع!! زمانی که دستانم را بین انگشتان خسته و گاهی زخمی‌اش می‌فشرد، آن‌ها را برگ گلی حس می‌کردم که باغبانی پرحوصله و مهربان،نوازش‌شان می‌کند و با محبت پرورش‌شان می‌دهد. حتی گل‌های خانه مادر بزرگ در کرمان، هم از نوازش دست‌های او احساس امنیت می کردند، از هر باد و طوفان و بورانی، و در وجودشان حس امنیت ریشه می‌کرد و بر سرشان جوانه می‌زد. اما حالا! هرچند دستانش را نمی‌توانم لمس کنم، تا در دریای آرامشش غرق شوم و نسیم ملایم مهربانی‌اش موهایم را نوازش کند، اما حسش می‌کنم؛ بهتر از هر زمانی! حتی بهتر از شبی که با دستان او از خوابی پریشان و هولناک، به دنیای آغوشش پناه بردم. آن وقت فهمیدم هر گاه او را نیاز داشته باشم هست، حتی زمانی که در دنیا نباشد‌. آه از آن شب سخت! شب سردی که همه در خواب بودند و او مثل همیشه بیدار و مقتدر ایستاده بود به دفاع از تمام حریم‌ها. چه حریم امنی می‌شد هرجا که او پاسدار آن بود! دستش جاماند، تا همیشه دستگیر نیازمندان باشد.   پدر! دستانم با هر بار نوازش سر یتیمی، با هر بار پاک کردن اشکی از گونه‌ی مظلومی و با هر بار دست کشیدن بر سنگ مزار تو، با شیوه‌ٔ زندگی این دنیا آشناتر می‌شود، رشد می‌کند و این من را بزرگ‌تر از قبل می‌کند‌‌. از آن شب به بعد، من، از دخترکی که برگ گلی در دستان پدرش بود، تبدیل شدم به دختری که اقتدار زینبی در وجودش بیدار شده بود، دختری که سیل احساسات انباشته شده در سد چشمانش را با شاخه گلی تقدیم به مزار پدر کرد و با دستانی گره خورده بر چادر، در آرامش و وقار زنانگی، زینبی شد؛ با روحی قوی مثل پدر، کلامی محکم مثل پدر و دستانی که روز به روز به دستان پدر شبیه‌تر می‌شد. من زینبم از نوع سلیمانی همان سلیمانی که با وجودش لرزه بر تن دشمنان و امید به دل مظلومان روانه می‌کرد. سلیمانی‌ام یعنی منسوب به سلیمان، سلیمان نبی علیه السلام را می‌گویم همو که زمین و زمان مُسَخّر او بود، فرشته مرگ هم برای ورود از او اجازه گرفت، برای سلیمانی، شهادت شایسته‌ترین نوع پرواز به سوی خالق بود. من زینبم از نوع سلیمانی، همو که حتی با رفتنش انقلابی در دل‌ها ایجاد کرد. من زینبم پس با تاسی به بانوی صبر و وفا، شهادت را چیزی جز زیبایی نمی‌دانم، شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند. ✍️فاطمه خانی حسینی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قدرنشناسی یعنی حتی همسایه‌ای که برایش دعا ‌می‌کرد هم، صدای مظلومیتش را نشنید... http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
محتاج یک واژه‌ چند دقیقه‌ای بود از سروصدایش خبری نبود، در دلم آشوبی به پا شد. دنبالش گشتم، گوشه مبل کِز کرده بود و به کمد نگاه می‌کرد. از اینکه همبازی‌اش عروسکش را شکسته، ناراحت بود. از بچگی‌اش همین‌طور بود؛ هر وقت خیلی ناراحت می‌شد، به‌جای گریه‌، زاری و بی‌تابی، حرف نمی‌زد. سکوتش را دوست نداشتم. آن وقت‌ها نوشتن را هم نمی‌دانست که بگویم بنویس تا واژه‌ها حجم غمت را کم کنند، بگویم بنویس تا کلمات مرهمی بر دلت شوند. دلم می‌خواست با من حرف بزند، حتی شده یک کلمه! حس می‌کردم باید صحبت کند تا دلگیری‌اش رفع یا حداقل کم شود. گاهی صحبت کردن، بار غم دل را کاهش می‌دهد، گاهی گوش شنوا حجم کوه اندوه را سبک می‌کند، اما اگر گوش شنوایی نباشد چه؟! اگر نخواهند علت اندوه را بشنوند چه؟! قرن‌ها پیش، دختری داغدار فراق پدر، ناراحت از جوری عظیم، مجبور بود از خانه‌اش بیرون رود تا گوش همسایه‌ها صدای ناراحتی او را نشنوند، تا کسی متوجه اصل غم او نشود!! روزها با دو پسرش از خانه بیرون می‌رفت و در خیمه‌ای عزاداری می‌کرد. هنگام غروب همسرش او‌ را به خانه بازمی‌گرداند. پس از گذشت بیست و هفت روز از رحلت پدرش، بر اثر شدت بیماری دیگر حتی نتوانست به آنجا برود.* شاید اگر به علت این ناراحتی او فکر می‌کردند، اگر صدای او را می‌شنیدند، ظلمی پذیرفته نمی‌شد‌. شاید واژه‌ها حجم غم او را سبک می‌کردند و باعث آشکارتر شدن ستم بزرگ می‌شدند اما نگذاشتند، اما نشد که بشود و جبر جبران‌ناپذیر محقق شد!! اصلا اگر صحبت می‌کرد از چه می‌گفت و با که؟ کدام گوش لیاقت شنیدن غم‌های او را داشت؟ او از کدامین غم می‌خواست سخن بگوید؟! فراق پدرش، شکستن دست و پهلو، از دست دادن فرزند، جسارت به فرزندان و همسرش، غصب اموالش، یا غم بی‌یاوری امام زمانش؟! مصائبی که خود گفت:« اگر بر روزها فرود می‌آمدند، شب می‌شدند...« صِرنَ لَیالیاً.»* کار به جایی رسید که در دعای خود به درگاه پروردگار، این جمله را گفت: «اللهم عجل وفاتی سریعا»*. گاهی چه‌قدر محتاج شنیدن یک جمله، یک عبارت، حتی یک واژه می‌شویم! آن روز هم فرزندان او محتاج شنیدن صدای مادر بودند، حتی شده یک کلمه! حتی شده یک آه!! پایین پای مادر حلقه زده بودند. اولین گل باغ زندگی‌اش با بغض می‌گفت: «ی‍َا أُمَّاهْ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ تُفَارِقَ رُوحِي بَدَنِي...» پیکر مقدّس او را حرکت می‌داد و می‌فرمود: «مادر جان! قبل از اینکه روح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن!» برادرش می‌گفت:«يَا أُمَّاهْ أَنَا ابْنُكِ الْحُسَيْنُ كَلِّمِينِي قَبْلَ أَنْ يَتَصَدَّعَ قَلْبِي فَأَمُوتَ»« مادر جان! من پسر تو حسینم. قبل از اینکه هلاک شوم و بمیرم با من صحبت کن!»* آن روز مادر نتوانست‌ سخن بگوید، نشد که درخواست پسرانش را اجابت کند اما یک روز دیگر، در صحرایی داغ و نفس‌گیر، شاید حوالی غروب، صدای مادر می‌آمد: «بُنَیّ...» 🥀وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ*🥀 *بحارالانوار، علامه مجلسی ، ج ۴۳، ص ۱۷۷ـ ۱۷۸؛ مقتل مقرّم ، ص ۹۷. *مسکن الفؤاد عند فقد الأحبّة و الأولاد،شهید ثانی، زین الدین بن علی‏، ص ۱۱۲. *احقاق الحق و ازهاق الباطل، نورالله الحسينی المرعشی للتستری، ج۱۹، ص ۱۶۰. *بحارالأنوار، علامه مجلسی، ج‏۴۳، ص ۱۸۶_۱۸۷ *شعرا، آیه ۲۲۷. ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
یا زهرا سلام الله علیها مادر بانگ صِرن لیالیاً چرا؟ عَجّل وفات فاطمه سریعاً چرا؟ تنها، غریب، دفن شبانه، سکوت، چرا؟ بانوی ماه، زمین‌گیر شدی چه زود! دود و هجوم، میخ و درِخانه، چه زود! بغض علی، آه حسن، اشک خموش حسین! زینب کوچک جانشین‌ات شد چه زود؟! ✍️نجمه صالحی http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبارزه حضرت فاطمه سلام الله علیها تا آخرین روز حیات... ایشان هماره با قطع رابطه و ابراز نارضایتی و‌ اندوه، افکار عمومی را متوجه مسأله سقیفه و غصب خلافت می‌کرد و نمی‌گذاشت این امر مهم به فراموشی سپرده شود. 📚فاطمه (س) اسوه بشر،حضرت آیه الله جوادی آملی،ص۱۷۰ http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60
چادر مادر _چادرم را سفت بگیر تا گم‌ نشوی! + باشه،چقدر شلوغه... _ سفت‌تر بگیر!! هر چه چادرش را محکم‌تر می‌گرفتم؛ خیالم راحت‌تر می‌شد که در شلوغی کوچه و بازار و خیابان گم نمی‌شوم....خیالم راحت می‌شد که راه درست را می‌روم... مادر بود دیگر، همیشه حواسش به من بود. این روزها که عزادار داغ از دست دادن مهربان‌ترین مادر هستیم، چقدر دلم می‌خواهد چادرش را محکم‌تر بگیرم، بازار دنیا، آشفته و شلوغ‌تر از بچگی‌ام شده... مادر جان! نور دل پیامبر(صلی اله علیه و آله)حواست هست؟ چادرت را محکم گرفته‌ام، می‌ترسم ... دلم را به محبتت گرم و به شناختت داناتر کن!! ✍️نجمه صالحی الــلــهم صــل عــلــے مــحــمــد و آل مــحــمــد و عــجــل فــرجــهم http://salehi60.blogfa.com/ ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ @javal60