💍💥💍💥💍💥💍💥💍💥
💥متاهلین عزیز😍
💥عقدکرده ها 👌
💥نامزدها😊
بزنید رو قلب زیر فقط #متاهلین👇👇
💍🌹🌹💍🌹🌹💍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💍🌹🌹🌹🌹🌹💍
💍💍🌹🌹🌹💍💍
💍💍💍🌹💍💍💍
#کپی_بنر شرعا حرام است⛔️⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فتنههای دوست داشتنی!
📌خدا در آخرالزمان با مدیران و علمای نالایق، مدعی و خودخواه چه میکند؟!
#تصویری
@Panahian_ir
#مجلس_انقلابی
#انتخاب_درست
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت34 #فصل_پنجم عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت35
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
سہشنبہها و دلم جمڪرانے از احساس
سہشنبہها و نسیمے پـر از شمیم یاس
چڪیده اشڪ فراقݓ بہ روے گونہے مݩ
چہ قیمتے شده اشڪم، شبیہ یڪ الماس
سه شنبه های جمکرانی
#سه_شنبه_های_مهدوی
شبتون مهدوی
🌟 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
💞 @zendegiasheghane_ma
#سلام_آقای_من
📖 السَّلامُ عَلی وَلِیِّ اللَّهِ وَ ابْنِ اَوْلِیآئِهِ...
▪️سلام بر تو ای مولایی که همچون پدران پاکت، بر ذره ذره این عالم ولایت داری.
سلام بر تو و بر روزی که زیر پرچم ولایت تو جهان آباد خواهد شد.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
💞 @zendegiasheghane_ma
#اهمیت_بازی_والدین_بابچه_ها
#تربیت_فرزند
#بخش_پنجم
وقت بگذارید تا بازی کودک خود را نگاه کنید
علاوه بر اینکه باید با کودک خود همبازی شوید تا او روحیه بگیرد و خوشحال شود، باید برای نگاه کردن بازی های او نیز وقت بگذارید، چون سبب ایجاد اعتماد به نفس در کودک می شوید و احساس میکند که مورد توجه و محبت شما قرار میگیرد.
💞 @zendegiasheghane_ma
#اهمیت_بازی_والدین_بابچه_ها
#تربیت_فرزند
#بخش_ششم
از امام علی (علیهالسلام) نقل شده است که روزی حسنین (علیهما السلام) مشغول کشتی گرفتن نزد رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم) بودند. در هنگامۀ مسابقه، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به حسن (علیهالسلام) فرمود: زود باش حسن! من به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) عرض کردم؛ یا رسولالله! آیا بزرگتر را بر علیه کوچکتر یاری میدهید؟ رسولخدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در پاسخ من فرمودند: جبرئیل میگوید حسین زود باش و من میگویم حسن زود باش.[1]
[۱] : عبد الله بن جعفر، قرب الإسناد، تهران: انتشارات کتابخانه نینوى، صفحه 48
💞 @zendegiasheghane_ma
#اهمیت_بازی_والدین_بابچه_ها
#تربیت_فرزند
#بخش_هفتم
خیلی نگاه زیبایی است، واقعا این همه توجه و اهمیت به کودک از طرف پیامبر برای چه بوده است؟ آیا پیامبر از این رفتارهای خود میخواهد درسی به ما بدهد یا نه؟ میتوانیم دو جهت برای این توجه و اهمیت پیامبر به بازی حسنین (علیهما السلام) در نظر بگیریم. جهت اول اینکه پیامبر میخواهد به مردم بفهماند که من عاشق حسنین هستم و شما هم آن دو را دوست داشته باشید. اما نگاه و جهت دیگری را میشود در نظر داشت که حضرت میخواهند یک الگو و روش رفتاری با کودکان را به ما آموزش دهند که این بازی با کودکان تاثیر زیادی بر تربیت روح و جسم کودک دارد، پس بازی با کودک را دست کم نگیرید.
ادامه دارد....
💞 @zendegiasheghane_ma
🍁💥🍁💥🍁💥🍁💥🍁
#مشاوره
#پرسش_پاسخ
#تربیت_فرزند
#پرسش
#پسرم_همش_گریه_میکنه_و_میگه_میترسم_وقتی_من_نیستم_شما_بمیرین
سلام من یه پسرهشت ساله ویه دختر۱۵ماهه دارم پسرم الان چندوقته میگه دلم برای شماتنگ میشه من میرم مدرسه دلم برای شماتنگ میشه خیلی پسرحساس ودل نازکی هست , میگه دلم واصه شماتنگ میشه میترسم من نباشم شمابمیرین سرشهیدشدن سردارسلیمانی من خیلی گریه میکردم خونه همش تلویزیون درباره شهید نگاه میکردیم نمیدونم ترسیده چش شده امروز ازمدرسه فرارکرداومدمیگه دلم برای شماتنگ میشه بردمش مدرسه باباش یک ساعت تومدرسه بودوقتی باباش اومدبازم گریه کرداومددارم دیونه میشم توروخداکمکم کنیدخیلی اعصابم خورده خداخیرتون بده
#پاسخ
🍀سلام مامان خوب،،
خدای بزرگ،، "سردار شهید قاسم سلیمانی عزیز" رو با علو درجات در اعلی علیین بهشت همنشین اهل بیت علیهم السلام قرار بده. ان شا الله..
فرزند شما با ابراز اینکه دلش برای شما تنگ میشه،،
در حقیقت نگرانی و اضطراب جدایی اش رو نشون میده.
کودک رو درک کنید.
دنیای کودک محدود و کوچک هست و هنوز قدرت تفکر تحلیلی رو نداره،،
به خاطر همین با کوچکترین حادثه و ناراحتی که پدر و مادر و اطرافیان ابراز می کنند،،
مضطرب و نگران میشه و
" ترس از دست دادن عزیزان" و" از بین رفتن امنیت" براش پررنگ میشه ..
لطف کنید برای افزایش امنیت و آرامش کودک این راهکار ها رو انجام بدین؛
_اول خودتون آروم باشید.
_توکل تون به خدای بزرگ رو تقویت کنید.
_بعد با "*اطمینان دهی" به فرزندتون کمک کنید.
_به هیچ وجه" کارهای یواشکی و پنهانی "نداشته باشید تا اعتماد و اطمینان کودک برگردد.
*"عزیز مامان،، آروم باش من همیشه هستم "
✅این ترس،، یه دوره داره،،
کمی حوصله و مدارا کنید،، ان شا الله درست میشه.
💞 @zendegiasheghane_ma
معرفی #بازی
🔸راه رفتن با گونی🔸
❇️بچّه ها باید هر دو پایشان را درون گونی کرده، لبه های گونی را در دست بگیرند.
🔆مسیر مسابقه را هم از قبل تعیین کنید.
✅با اعلام شما، بچّه ها باید جفتْ پا به همراه گونی بپرند و مسیر مسابقه را طی کنند.
❌اگر بچّه ها با همان گونی به صورت معمولی راه بروند یا این که گونی از پایشان در بیاید، دچار خطا شده اند.
🔹هیجان و بالا رفتن توانمندی در موقعیّت های خاص، از ویژگیهای این بازی است.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۱۳
#بازی_بازوی_تربیت
استاد #عباسی_ولدی
@abbasivaladi
💞 @zendegiasheghane_ma
#شعر_مهدوی_کودکانه
مانند خورشید در پشت ابری
هم باشهامت هم کوه صبری
هم پاک و زیبا هم مهربانی
یعنی امام و صاحب زمانی
هر روز و هر شب در یاد مایی
هم با محبت هم با دعایی
آن چهره ات را میدیدم ای کاش
مهدی(عج)خوبم در قلب من باش
#تربیت_فرزند
💞 @zendegiasheghane_ma
#دختر_شینا
خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
#بهناز_ضرابی_زاده
💞 @zendegiasheghane_ma
💕زندگی عاشقانه💕
#دختر_شینا #بهناز_ضرابی_زاده #قسمت35 #فصل_پنجم فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت36
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
✨💥✨💥✨💥✨💥✨💥
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
#قسمت37
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...✒️
💞 @zendegiasheghane_ma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیانات رهبر انقلاب درباره انتخابات مجلس
بیانات امروز رهبر انقلاب درباره انتخابات
#مجلس_انقلابی
#انتخاب_درست
#نشر_حداکثری
💞 @zendegiasheghane_ma