eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقا نشسته بر رخ ما گرد هجران بیا دست محبت را بکش بر چهره ما که ما بی تو یتیم و بینواییم ❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروردگارا تو را سپاس می‌گوییم از این که دوباره خورشید مهرت از پشت پرده‌ی تاریکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه‌ی صبح را بر دنیا گستراند... سلام صبحتون بخیر و نیکی صبخ اخرین شنبه تابستونیتون بخیر ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☝️🏻میدونی چرا شوهرت بعد از کار دیر میاد خونه؟! چون حوصله غر زدن و اخم تو رو نداره! 👈🏻 میدونی چرا شوهرت بد دهن میشه و سگرمه هاش همیشه تو همه؟؟ چون انرژی مثبت از صورت خندان تو نمیگیره! 👈🏻میدونی چرا همش دچار سردرد میشی و باید واسه خوابیدنم قرص ارام بخش بخوری؟؟؟ چون به جای لبخند همیشه اخم تو صورتته!!! 🌷 پس از امروز تصمیم بگیر خوش اخلاق بشی. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👱مردان ، زمانی که خانم ها سرشان روی شانه یا گردن شان می گذارند احساس صمیمیت و نزدیکی و مالکیت می کنند این تکنیک بسیارظریف براى بدست آوردن دوباره قلب همسرتان می باشد ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️ زنی که به شوهر خود شک دارد👇 در واقع به خودش شک دارد..! و به توانایی خودش و و جذابیت خودش مشکوک است... 🌸 به جای و چک کردن دائم و وسایل شخصی همسرتان ، بر روی خودتان تمرکز کنید. بر روی اعتماد به نفس و رشد درونی خود تمرکز کنید و ‍ تنها کافی است از این باور که همه مردها مثل هم هستند و جز به رابطه جنسی به چیز دیگری فکر نمی کنند دست بردارید و در جهت بهبود شرایط زندگی مشترک خود تلاش کنید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رابطه با آقایان 👈 با خانم ها همراهی کنید وقتی در حال صحبت کردن هستند بخندید 😄 توجه کنید🤔 در گوشی و روزنامه فرو نروید 🤨 همه حواستان به تلویزیون نباشد 💟این زن نیاز به توجه و دیده شدن دارد ، اگر ببیند که دیده نمی شود تلاشی هم برای جلب توجه شما نخواهد داشت و آرام آرام شما را رها خواهد کرد. ✔️نگاه مثبت به همسرتان داشته باشید و متوجه نیازها و زحمت های او در خانه باشید زن نیاز دارد که کارش دیده شود ابراز تشکر به خاطر پخت غذای مورد علاقه ، تمیزی خانه باعث می شود این زن کوک شود که به شما خدمت کند و محبت کند و با شما همراه شود. این زن هست که خستگی مرد را می‌گیرد *محبت* می کند تا مرد از عصبانیت ها و تنش ها دور شود و این مرد هست که به زن در *کلامش* انرژی می‌دهد و معمولا محبت کلامی از طرف آقایان سخت انجام می‌شود زن نیاز به محبت کلامی و عاشقانه دارد نیاز فطری زن هست. تا زن تواند این محبت‌ها را دریافت کند و بعداً برای حفظ زندگی خود و شما خرج کند.👌 نکته پایانی: درباره *شوخی های رنج آوری* که دل طرف مقابل را می‌شکند نباید استفاده شود به ویژه آقایان شوخی‌هایی که *قلب زن* را آزرده می کند از نظر روانشناسی و هم اسلامی مردود هست شوخی نباید اعتماد زن را از بین ببرد شوخی هایی درباره ازدواج مجدد مقایسه با جاری و خواهر اگرچه تا در قالب شوخی هست اما این جملات باعث از بین رفتن اعتماد زن می شود و اثر تخریبی بسیار بالایی دارند.😱 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین(ع) صدا می زند: بیا خوب گوش کن! صدای قدم ها؛ صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛ کسی می گوید بیا! چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی. چون تو خوب این صدا را می شناسی. صدای حسین(ع) را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
ارتباط موفق_35.mp3
11.58M
- ریز شدن در رفتارهای دیگران - مُچ‌گیری -سخت‌گیری - اشتباهات دیگران را به رویِشان آوردن - سرزنش‌گری و .... ▪️درست در مقابلِ صفت (خود را به نفهمیدن زدن) قرار دارد. 🎈 اهل تغافل، نرم‌اَند و جذب بالایی دارند، و آنانکه ازاین صفت خالی‌اَند؛ هرقدر هم اهل ارتباطات زیادی باشند؛ محال است قدرت جذب بالایی داشته باشد. ✗ 🎤 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت82 _سلام... خوب هستید؟! مهیا، خودش را جمع و جور کرد. _خیلی ممنون! _تنها هستید؟؟
*⚘﷽⚘ 💠رمان 💠 قسمت امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند. بلندترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد.اینطور کمی بهتر بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. _مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟! احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد. _خانم داره با مریم میره، تنها نیست که... مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد. موبایل مهیا زنگ خورد. _جانم مریم؟! ــ دم درم بیا... _باشه اومدم. مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. _من رفتم... تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید... اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد. _سلام! بیا سوار شو... مهیا، چشم غره ای به او رفت. به طرف در رفت. _با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم... _بشین ببینم. در را باز کرد و در ماشین نشست. _سلام! _علیکم السلام! _شرمنده مزاحم شدیم. _نه، اختیار دارید. ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. با ایستادن ماشین به خودش آمد. با خود گفت: _یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد. از ماشین پیاده شدند. شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد. پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند. شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت. بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید. مهیا کمی استرس داشت. مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد. بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد. مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت. _سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود. مریم خندید. _خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!! خانم دکتر لبخندی زد. _عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن. مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود. _نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه! _حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر! مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند. _سلام مهیا! مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت. با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت. _تو اینجا چه غلطی می کنی؟! مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد. _آروم باش مهیا جان! مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید. _بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟! _می خواستم ازت عذرخواهی کنم. _بابت چی؟! _بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن! _باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟! بریم مریم! مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند. مهران، جلویشان ایستاد. _یه لحظه صبر کن مهیا... _اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟! و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد. _واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم... مهران پوزخندی زد. _تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟! و با تمسخر خندید. مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد. شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد. اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود. _چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟ شهاب، به شانه اش زد.... مهران برگشت. شهاب با اخم گفت: _شاید، من بخوام این کار رو بکنم. مهران، نگاهی به شهاب انداخت. _شما؟! شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت. ـــ مهیا خانم مزاحمند؟! مهیا لبانش را تر کرد. _نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواند برند. مهیا، دست مریم را گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت.... شهاب، با اخم مهران را برنداز کرد و به دنبال دخترها رفت. مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و آن اخمش کمی ترسیده بود... موبایلش را درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد. _سلام چی شد؟! مهران همانطور که به رفتنشان نگاه می کرد، گفت: _گند زد به همه چی... _کی؟! _شهاب! ـــ ڪیییییی؟! چرا داد می زنی؟! _تو گفتی شهاب باهاش بود!!! _آره... _دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟! _بیمارستان. _خب من دارم میام خونت... زود بیا! _باشه اومدم! مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود. مطمئن بود او را یک جا دیده است... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.... در ورودی را باز کرد. بوی اسپند توی خونه پیچیده بود. مادرش به استقبالش آمد. _عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. _مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! _اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. _از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! _آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد. _مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. _راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. _شهاب؟! _برادر مریم دیگه... مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. _مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟! دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت. _چته مادر؟! چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. _خب با این دست چیزی نگیر. _من برم لباسم رو عوض کنم. _پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. _چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.تلگرامش را چڪ کرد. پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. _سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد. _برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. _آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد. خودش هم خنده اش گرفته بود. بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست. احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند. این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود. با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد. _مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. _چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. **** محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. _چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... _نمی تونم محسن... _یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! _نمیدونم... نمیدونم! _این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ ⚫️ ⚫️ ثواب تلاوت این صفحه هدیه به 😍😍😍😍 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma ═══✼🍃🌹🍃✼══ 
🍃امام غریب آقا! این روزها میان ما اختلاف افتاده. یکی می‌گوید واکسن بزن و یکی می‌گوید نزن. یکی می‌گوید اگر بزنی، هزار درد بی‌درمان می‌گیری و آخرش هم می‌میری. یکی می‌گوید اگر نزنی، درد بی‌درمان می‌گیری و می‌میری و حالا احتیاطی به رنگ تردید به جانمان افتاده که آزارمان می‌دهد. خیلی اهل حساب و کتاب شده‌ایم و چه قدر اهل تحقیق. از این و آن می‌پرسیم و در جواب‌ها دقت می‌کنیم تا نکند اشتباه تصمیم بگیریم. امام غریب! کاش به همین اندازه که دل نگران تن خویش بودیم، غصّۀ دل نازک‌تر از گُل تو را می‌خوردیم. نه، حتّی کمتر از این. کارهایی را که شک داشتیم دلت را به درد می‌آورد، انجام می‌دادیم و فقط از کارهایی که یقین داشتیم دلت را آزرده می‌کند، دوری می‌کردیم. کاش اهل تحقیق می‌شدیم تا هیچ کاری نماند که ندانیم دلت را به درد می‌آورد یا نه. تا وقتی که تن ما از دل تو برایمان محبوب‌تر است، نمی‌شود دعای تعجیل در فرج را خواند. با این حالی که ما داریم، اگر بیایی، تردید نکن که در ترجیح دادن جانمان بر دفاع از تو، شک نمی‌کنیم. چه حال بدی است وقتی که احساس می‌کنم نباید برای زودتر آمدنت دعا کنم. شبت بخیر امام غریب! @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ وَ مُسْتَوْدَعَ حِكَمِ الْوَصِيِّينَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که سینه مبارکت گنجینه علم اولین و آخرین است. سلام بر تو و بر روزی که به تمام جهانیان جرعه های حکمت را خواهی نوشاند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص97. شبتون مهدوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا