eitaa logo
💕زندگی عاشقانه💕
26.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
83 فایل
ازحسین بن علی هرچه بخواهی بدهد توزرنگ باش وازونسل علی دوست بخواه👪 مباحث و دوره های #رایگان تخصصی #همسرداری، #تربیت_فرزند، و.. ادمین تبلیغ @yamahdi85 📛استفاده ازمطالب فقط با #لینک_کانال جایزست❎ 👈رزرو تبلیغات↙ @tab_zendegiashghane
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت160 با شنیدن عربده مردی سرش را با وحشت بلند کرد و با دیدن یقه ی استاد اکبری در م
* به_قلم_فاطمه_امیری_زاده ‌* ــ اومدم برو کنار ــ مهیا چادرش را دست پگاه داد و آرام ارام بالا رفت ــ بچه ها این مشکل داره ،داره میلرزه نیفتم پگاه با شوخی کمی آن را تکان داد پای مهیا پیچ خورد و بر زمین افتاد و همزمان پگاه و دخترها جیغ بلندی کشیدند شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه به سمت سالن دویدند خانم ها دور مهیا جمع شده بودند شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ چی شده؟؟ پگاه که چادر مهیا را سرش می کرد و سعی کرد دست مهیا تکان نخورد جواب شهاب را داد: ــ آقای مهدوی مهیا از بالا افتاد شهاب با شنیدن حرف پگاه "یاحسینی"گفت و به سمت جایگاه دوید خانما از مهیا کمی دور شدند مهیا به دیوار تکیه داده بود و دستش را در دست دیگری گرفته بود و از درد چشمانش را بسته بود شهاب با نگرانی کنارش زانو زد و صدایش کرد: ــ مهیا،مهیا خانومی جواب بده .کجات درد میکنه؟؟ مهیا چشمانش را که باز کرد قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد و با صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ شهاب،دستم شهاب دستش را گرفت که مهیا صورتش از درد جمع شهاب عصبی دستی در موهایش کشیدو با صدایی که سعی کرد کنترل کند گفت: ــ چطور افتادی ؟؟اصلا چرا رفتی بالا ؟ پگاه شرمنده سرش را پایین انداخت و جواب شهاب را داد: ــ شرمنده تقصیر من شد میخواستم بنرو درست کنم که افتاد،بعد من از مهیاخواستم که بالا بره درستش کنه شهاب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان اشکی مهیا دوخت؛ ــ ای کاش صدامون میکردید پگاه حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت!! شهاب به مهیا کمک کرد که از جایش بلند شود و رو به آرش کرد و گفت: ــ آرش اینجارو میسپارم بهت ــ برو داداش خیالت راحت باشه مهیا سوار ماشین شد شهاب در را بست و سریع پشت فرمون نشست. مهیا از درد شدید دلش می خواست جیغ بزند،اما می دانست شهاب الان چقدر از او عصبیه برای همین سعی می کرد چیزی نگوید شهاب کلافه نگاهی به مهیا انداخت؛ ــ درد داری ?? ــ نه خوبم شهاب که می دانست مهیا به خاطر خودش حرفی نمیزد غرید؛ ـــ مهیا،پرسیدم درد داری ?? مهیا چشمانش را روی هم فشرد و آرام لب زد: ــ آره خیلی درد دارم شهاب شهاب محکم بر روی فرمون کوبید و سرعتش را بیشتر کرد شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند. مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت: ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟ شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛ ــ با این دستت میخوای بیای؟ مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت: ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم ــ خب به من چه؟ * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
ــ خیلی پرویی مهیا !! با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند: ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود ؟ ــ بله یه بار شکست دکتر سری تکان داد : ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق. و نسخه ای که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت. شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود. از بیمارستان خارج شدند و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛ ـــ چی شد؟؟ ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور ـ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن. شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛ ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم. مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود! ــ شهاب خوابم میاد ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم و چشمان مهیا کم کم گرم شدند. مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !! کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست... در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛ ــ صبح بخیر مادر ــ صبحت بخیر مامان ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت! مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛ ــ چشم الان می خورم گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد: ــ بله خانوم ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه ــ دانشگام عزیزم ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟ ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟ ــ میای ببینمت ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام! ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!! .ــ چشم حاج آقا، خداحافظ ــ بسلامت عزیزم روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد، ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!! چند تقه به در اتاقش خورد بفر"ماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد. ــ اِ سلام،کی اومدی شهاب کنارش روی تخت نشست؛ ــ علیک السلام همین تازه مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت: ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟ ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟ ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!! ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد! ــ چقدر مهربونی تو آخه شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید : ــ کی برمیگردی سوریه؟ ــ پس فردا. مهیا نالید ـــ چرا اینقدر زود؟؟ ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟ ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛ تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛ ــ چقدر غر میزنی دختر ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه * از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه به روح پرفتوح شهید مطهری 😊 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
🍃حساب و کتاب عالم ما همین حالا وقتی پای دفاع از تو به میان می‌آید، به قدری اهل حساب و کتاب می‌شویم که اگر کسی برای دفاع از ما همین اندازه و یا حتی کمتر از این، اهل حساب و کتاب شود، دلمان می‌رنجد. همین حالا یعنی وقتی که فریاد می‌زنیم که زودتر بیا. همین حالا یعنی وقتی که دادمان از ظلم و ستم بلند است. همین حالا یعنی وقتی که فهمیده‌ایم بدون تو زمین سامان نمی‌گیرد. حالا وقتی که بیایی و پای جان دادن برای تو به میان بیاید، چه قدر اهل حساب و کتاب می‌شویم؟ خدا می‌داند و با این ایمان دست و پا شکسته‌ای که ما داریم، خودمان هم می‌دانیم. ما تو را برای رفاه خودمان می‌خواهیم. با تو بودن اگر رفاهمان را بگیرد، تو را رها می‌کنیم. تلخ است؛ ولی حقیقت دارد. خدا را شکر که تو روی جماعتی که اهل حساب و کتاب است، حسابی باز نمی‌کنی. 13 نفر از شما کشتۀ جماعتی شدند که اهل حساب و کتاب بودند، خدا اراده کرده که تو را نگهدارد. پس به یقین وقتی می‌آیی که لشکرت کامل شده باشد از مردهایی که همۀ حساب و کتابشان تو هستی. کاش من هم سرباز لشکرت می‌شدم. شبت بخیر حساب و کتاب عالم! @abbasivaladi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتش رسیده برای همیشه برای سلامت‌خودتون و خانواده تون محصولات شیمیایی رو ترک کنید برای شروع کانال بالا شو 👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســـــلام🌸 صبحتون پُر از عطر خدا روز چهارشنبه تـون 🌸 معطر به بوی مهربانی الهی دلتـون شـاد لبتون خندان 🌸 قلبتون مملو از آرامش صبح زیبای چهارشنبه تـون بخیر 🌸 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فواید قصه گفتن شبانه برای بچه ها ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🔶🔶🔶🌾🔶🔶🔶💕 سلام خانم شاکری عزیز و مهربااان❤️❤️ ظهرتون بخیر و شادی انشاالله.🥰🥰 در زمینه ای مشکل دارم. اطرافیان بچه های کم سن رو کلاسهای متعدد ثبت نام میکنن و اکثرا موفق هستن اما من شنیدم حتی کلاسهای ورزشی هم نباید باشه درسته آیا؟؟؟؟؟ اگه الان که به نوعی بچه های ۴ تا ۷ ساله هدفی ندارن و بیکار هستن کلاس نرن زمان شروع مدرسه که بنویسیم کلاس خیلی سردرگم میشن. اصلا بچه از چه سنی خوبه که کلاس مثلا انگلیسی یا امثالهم بره؟؟؟؟؟ 🔶🌾🔶 ☘️سلام عاقبت تون بخیر و سعادتمندی... 🌹 آموزش های کلاسیک و پشت میزنشینی،، برای کودکان زیر 6 سال توصیه نمیشه.. ایجاد محدودیت، و سخت گیری های حین آموزش، اضطراب و استرس کودک رو افزایش،، و شادی و نشاط کودکانه رو کم میکنه... و بهتره این ممنوعیت،، برای کودکانی که خودشون هم تمایل به شرکت در این کلاس ها ندارند،، بیشتر رعایت بشه ❌ ✅اما گاهی برخی از کودکان استعداد های ویژه دارند و خودشون از این آموزش ها استقبال میکنند،، در این صورت والدین میتونند شرایط رو برای کودک آماده کنند. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕🎍🎍🎍💐🎍🎍🎍💕 ‌سلام خانم شاکری.من در مورد مرز بین فاصله آموزش مستقیم و غیر مستقیم که برای زیر ۷ سال باید رعایت بشه خیلی ابهام دارم. و اینکه الان بیشتر آموزشهای تلویزیون و اطرافیان مستقیم هست . هیچ کلام مستقیمی نباید گفته بشه؟ خصوصا که بچه ها با کلام مستقیم آشنا شدن تا چه حد میشه از کلام استفاده کرد؟ 🎍💐🎍 ☘️ سلام عزیزم،، ☘️ابهام برای چی مامان؟! 😄😄 کدوم بزرگواری گفته نیاید آموزش مستقیم داد؟؟! اصلا میدونید عزیز،، 👈 *کودکان زیر 7 سال به مرحله رشد هوش انتزاعی نرسیدند* و نمیتونند پشت یک چیز رو ببینند و منظور رو درک کنند،، ✅ به خاطر همین ظاهر بینی و سطحی نگری،، *آموزش مستقیم، شفاف و ساده ارجحیت داره* ✅ فقط اینکه مفاهیمی که در این سن آموزش داده میشه،، 👈مفاهیم ساده، ابتدایی و با کلام شفاف هست.✔️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مورد اختلاف روش فکری و عملی پدر و مادر هم تا جایی که زمان اجازه میده نکاتی رو بفرمایید. اختلافات خصوصا در مواردی که نگران تربیت و آینده بچه ها هستیم خیلی اذیت کننده ست. ☔💦☔ ☘️ اختلاف عقیده والدین در تربیت فرزندان،، بسیار آسیب زننده است. ❌ گاهی این اختلافات در موارد جزئی هست که میشه ازش گذشت،، اما گاهی در موارد اصلیه،، ❎مثل اعتقادات و بحث اخلاق و تربیت،، که بسیار مشکل ساز خواهد شد. *صبر، حوصله و آرامش والدین و رعایت اقتدار پدر و محبت به مادر در خانواده*،، در حل تعارض ها بسیار کمک کننده ست. ✔️ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
به قلم فاطمه امیری ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
💕زندگی عاشقانه💕
#جانم_میرود #قسمت162 ــ خیلی پرویی مهیا !! با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند: ــ این دستتون قبلا آسیب
شهاب لبخندی زد و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛ ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟ مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد: ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهره ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛ ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟ ــ آره ساعت۶عصر ــ خیلی هم عالی.پس فردا میبینمت شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت: ــ ان شاء الله مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت ** مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود. اینبار حساسیت بیشتری به پوشش خود داد زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می رفت و کمی استرس داشت . با صدای آیفون کیفش را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد ــ سلام به روی ماهت خانومی مهیا لبخند نگرانی زد ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟ ــ نه چیزی نیست. ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!! ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته! ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟ ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده! ــ صلوات بفرست،چیزی نیست مهیا صلواتی زیر لب زمزمه کرد . تا رسیدن به دانشگاه مهیا حرفی نزد و سعی کرد با تماشای مردم وپاساژها ذهن خودش را از این موضوع منحرف کند که چندان موفق نبود. دست در دست شهاب وارد دانشگاه شدند،آقایون و خانم هایی که هم شهاب و هم مهیا را می شناختند اما نه به عنوان دو همسر،با دیدن آن ها و دستان در هم گره خوردنشان برای چند ثانیه شوکه می شدند اما سریع تبریک می گویند . بعد از سلام و احوالپرسی با دوستان،به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند،قسمت مخصوص خانواده روی دو صندلی نشستند که آرش و نامزدش هم کنار آن ها جای گرفتند . مراسم با شکوهی بود زحمات شبانه روزی بچه ها جواب داده بود ،و مهیا چقدر دوست داشت تا آخر پا به پای شهاب و بقیه می ماند و کار می کرد ولی همان زمان نسبتا طولانی که حضور داشت بیشتر کارهای مهم را انجام داد بود . با صدای مجری که از بزرگان مجلس درخواست کرده بود به روی جایگاه بیایند تا از افردا تقدیر کنند به خودشان آمدند،مهیا دست شهاب را فشرد،شهاب گوشش را به مهیانزدیک کرد که مهیا آرام زمزمه کرد : ــ شانس بیاری صدام نکنن،والا از همین پله ها میفتم .اولا تو این وضعیت هم باید بیخیال آبروت بشی چون ابرو برا نمیمونه.دوما باید ببریم پامو گچ بزنن شهاب ریز ریز میخندید که مهیا نیشگونی از دستش گرفت ؛ ــ نخند با صدای مجری دیگر شهاب نتوانست حرفی بزند ــ از زوج فرهنگی و جهادی که برای این برنامه زحمت زیادی کشیدند دعوت میکنم که به روی جایگاه بیایند.سید شهاب مهدوی و بانو خانم مهیا رضایی با صدای صلوات مهیا و شهاب دوشا دوش به سمت جایگاه رفتند و با گرفتن لوح تقدیر به جای خود برگشتند **** هوا تاریک شده بود ومراسم به پایان رسیده و شهاب و مهیا بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفتند به محض سوار شدند مهیا شروع کرد؛ ــ وای شهاب باورم نمیشه!! شهاب ماشین را راه انداخت و گفت: ــ چیو باورت نمیشه خانمی ؟؟ ــ اینکه نیفتادم شهاب بلند خندید ــ شانس اوردی والا دیگه شوهر خوبی مثل منو از دست میدادی مهیا با حرص محکم به بازویش کوبید که خنده شهاب بلندتر شد تا رسیدن به خانه، شهاب دست از حرص دادن مهیا نکشید.به محض پیاده شدن از ماشین مهیا با تعجب به در باز خانه نگاهی انداخت ،شهاب به سمتش آمد و با هم وارد خانه شدند . با دیدن مادر زهرا که در آغوش شهین خانم گریه می کرد و مریم لیوان آب قند را هم میزد با ترس زمزمه کرد: ـــ دیدی شهاب،دیدی گفتم،استرسم الکی نبود شهاب دستان سرد مهیا را در دست گرفت و فرشد؛ ــ آروم باش بریم ببینیم چی شده!! مادر زهرا با دیدن مهیا زجه زد و فریاد زد ؛ ــمهیا دیدی زهرا بدبخت شد ؟؟دیدی این نازی بدبختش کرد با امدن اسم نازی مهیا احساس کرد دیگر توان ایستادن روی پاهایش را ندارد اتفاقات ان روز شوم مانند فیلم از کنار چشمش در حال عبور بودند شهاب سریع متوجه حال بد مهیا شد سریع کمکش کرد تا روی تخت بشیند مهیا با چشمان اشکی به شهاب زل زدو با ترس زمزمه کرد: ــ شهاب ،نازی برگشته از.لاڪ.جیــغ.تـا.خــــدا ادامه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
هدیه به روح شهید ابوالفضل آهنگرانی ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃پدر مهربانم راهی نشانم بده که جز تو به هیچ کسی دل نبندم و به جز مهربانی تو چشم به مهربانی هیچ کسی ندوزم. چرا سرخورده شدن‌ها ادبم نمی‌کند. خسته‌ام از این همه پتکی که بر سرم خورد و آدمم نکرد. راهی نشانم بده که در میان آدم‌ها جز به قول و وعدۀ تو، به قول کسی اعتنا نکنم و در انتظار ایستادن پای عهد هیچ کسی ننشینم. خسته‌ام از این همه همه منتظر نشستن‌های بی‌فایده. راهی نشانم بده که برای خوشامد هیچ کسی جز تو کاری نکنم و برای به دست آوردن دل کسی جز تو قدمی برندارم. خسته‌ام از این همه قدم برداشتن‌های بی‌حاصل. کاش باور می‌کردم که تو تنها کسی هستی که برایم می‌مانی. چرا هر چه برایم غصه خوردی، آدم نشدم؟ التماس می‌کنم خسته نشو از من. یک روز آدم می‌شوم ان شاء الله. شبت بخیر پدر مهربانم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء وقتی ڪه دلت تنگ می شود،به آسمان نگاه ڪن ... بقره ۱۴۴ _________ خدایم!!! وقتی یادت میڪنم دنیایم بوی عطر تو را می گیرد دیوارها گل می دهند، پنجره ها می شوند و خانه ام خوشبخت! و برای تمام خستگی هایم، یڪ صندلی روبه روی تو ڪافیست! و این ذوق نشینی هر روز من ست با تو.... ☘️ الهی به امید تو ═══✼🍃🌹🍃✼══ @zendegiasheghane_ma   ═══✼🍃🌹🍃✼══