💕زندگی عاشقانه💕
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 #او_را #محدثه_افشاری #قسمت39 🔹 #او_را ... ۳۹ دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت40
🔹 #او_را ... ۴۰
با صدای گوشی چشمامو باز کردم،
مرجان بود!
سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد!
-الو
-صداشوووو😂😂
چه خط و خشی داره😂
نگو که خوابی هنوز!
-مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟
-لنگ ظهره خانووووم!
ساعت یکه!
-واااای جدی😳
وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم!
-خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن،
زیر پام علف سبز شد!
-عه!جلو در مایی؟؟
-بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی!
دیگه داشتم قهر میکردم برما😔😢
-خواب بودم مرجان،ببخشید!
-حالا که بیداری خبرت...
چرا باز نمیکنی؟؟
-اخ ببخشید😅
هنوز گیجم!اومدم اومدم!
هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه!
درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم
-اومدم بریم خرید😍
-خرید چی؟؟
-لباس عید دیگه😶
خنگ شدیا ترنم!!!
-اها
وای مرجان
این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!!
واقعا دارم خنگ میشم!!
-خنگول خودمی تو😉
پاشو،پاشو بریم
-نه...
اصلا حسش نیست...
لباس میخوام چیکار!!
-ترنممم😳
پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر!
چِل شدی تو!!
-جدی میگم مرجان
دیگه حوصله هیچی رو ندارم!
دیگه هیچی بهم مزه نمیده!
-مسخره بازی درنیار!پاشو!
عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها😍😉
باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی😝
-اه...
مرده شورشونو ببره
اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره!
-اوه اوه😒
حرفای جدید میزنی!
عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟
عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟😏
-مرجان من دیگه مردم!!
ترنم مرد!!
من الان دیگه هیچی برام مهم نیست!
نه مدرک
نه موقعیت
نه کوفت
نه زهرمار!
-یااا خدااااا
از دست رفتی تو!!
-خدا؟؟؟😠
خدا کیه؟؟
-ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!!
-بی جنبه نیستم!
اتفاقا خوب کردی!
من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!!
خسته شدم مرجان...
احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم!
چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!!
-اگه تو تازه به این حرفا رسیدی،
من از همون بچگی به این رسیدم!
تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی،
ولی من به لطف مامان بابای.....😏
ولش کن...
پاشو بریم دیگه😉
جون مرجان
دلم نیومد روشو زمین بندازم!
رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم،
با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد،
فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم.
و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش ....
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت41
🔹 #او_را ... ۴۱
شب مرجانو راضی کردم و با زور بدمش خونمون
دوست نداشتم تنها باشم
در و دیوار اتاق مثل خوره،
اعصاب و روانمو داغون میکرد😣
شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه.
تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد!
تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد😍
-واااااای میلاده😍😍😍
-داداشت؟؟
-اوهوم
-الو😍
سلام داداشی❤️
ممنون خوبم تو خوبی؟؟
چی؟؟😳
جدی میگی؟؟
وای مرجان فدات شه😍
کی میای؟؟
وای میلاد...
نه خونه نیستم
خونه ترنمم
اره ادرسو میفرستم بیا دنبالم
قربونت برم❤️❤️
بای
گوشی و قطع کرد و مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین میپرید!!😳
-چیشده؟چرا اینجوری میکنی؟؟
-میلاد ترنم!!میلاد!!
داره میاد ایران😍
فرودگاه بود
-واااایییی
تبریک میگم مرجان😍
چقدر خوب
پس عید امسال کلی خوش میگذره بهت😍
-اره وای ترنم خیلی ذوق دارم
احتمالا صبح زود تهران باشه.
میاد دنبالم اینجا
اون شب مرجان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد.
گاهی اوقات بغض میکرد و یاد مامان و باباش میفتاد
و دلداریش میدادم....❤️
تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم😴
ساعت حدودای هشت ،نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد،
با دیدن اسم عرشیا گوشیو سایلنت کردم و خوابیدم
تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد😒
میلاد جلوی درمون بود،اومده بود دنبال مرجان.
-خب بهش بگو بیاد تو دیگه!
-تو؟؟نه بابا
برای چی بیاد
-دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟
بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دیگه😊
-اممممم...باشه
پس من میرم درو باز کنم
از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو.☺️
رفتم پایین و به میلاد خوش امد گفتم،
پسر خوبی بود😊
قبل اینکه بره خارج از ایران،خیلی میدیدمش.
همینجور که مشغول احوال پرسی بودیم،
زنگ درو زدن.
ممتد و طولانی
خیلی هول کردم!
رفتم سمت آیفون
عرشیا بود!😰
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت42
🔹 #او_را ... ۴۲
چشماشو خون گرفته بود😰
داد زد : باز کن در این خراب شده رو😡
با ترس درو باز کردم،
از توی حیاط داد و هوارش بلند شد...
-ترنم...
چه خبره تو این خراب شده😡
چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم طرفش
قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو!
-چرا لال شدی؟؟
این عوضی کی بود اومد تو؟؟😡
-عرشیا...
-زهر مار...
مرض
کوفت
میگم این کی بود؟؟😤
-داداش مرجانه
-باشه،من خرم😡
مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما.
چشم عرشیا که به میلاد افتاد،خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن
دست و پام یخ زده بود.
مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره.
سر و صورت هردوشون خونی شده بود😰
تمام توانمو جمع کردم و داد زدم
-عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون😡
یه دفعه هردوشون وایسادن،
عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم....
-من پدر تو رو در میارم...
حالا به من خیانت میکنی دختره ی...
دستمو بردم بالا،میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند...
دادم رفت هوا😖
-نکن😭
شکست😫
میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون.
-نشنیدی چی گفت؟؟😡
گفت گمشو بیرون!
هررررری!!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید،
یه نگاهم به میلاد انداخت
-حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده!
اینو گفت و رفت...!
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
همونجا نشستم و زدم زیر گریه😭
روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم.
نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم.
با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
میلاد و مرجان سعی کردن ارومم کنن،
اصرار کردن باهاشون برم بیرون،اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم.
با رفتنشون دوباره نشستم و تا میتونستم گریه کردم.
دلم میخواست عرشیا رو بکشم
دیگه حالم ازش بهم میخورد...
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت43
🔹 #او_را ... ۴۳
تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود،
اما از عصر زنگ زدناش شروع شد...
سه چهار بار اول محل ندادم
اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ،
این بار که زنگ زد جوابشو دادم
-الو
-چرا این کارو با من کردی؟؟
-ببر صداتو عرشیا...
تو آبروی منو بردی...😡
-ترنم تو به من خیانت کردی!!
من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم...
-نه نه نه....😤نکردم
تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم
اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان
-دروغ میگی😠
پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟
اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟
-قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡
کار داشتم
گوشیم سایلنت بود
اصلا دوست نداشتم جواب بدم
خوبه؟؟😡
-پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم
-عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!!
دیگه نمیخوام ریختتو ببینم!
نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره😠
-خفه شو...
مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟
گفتم حاضر شو میام دنبالت...
-عرشیا نمیخوام ببینمت
بفهم!!
دیگه بمیری هم برام مهم نیست!!
-همین؟؟
به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟
-اره.همین!
-باشه خانوم...باشه
خداحافظ...
گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم
خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴
ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم
-ترنم خوابی؟؟😕
-سلام.از مطب اومدین بالاخره😒
-پاشو.پاشو بیا شام بخوریم
-باشه،برید الان میام
بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی.
چقدر بهم زنگ زدن!
پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا.
میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد.
-الو؟
-الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟
پاشو بیا بیمارستان
عرشیا اصلا حالش خوب نیست...
دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...!
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
امروز دهمین سالگرد عقدمون بود..چون دخترم درگیر دندون درآوردنه اصلا آروم نیست. دیگه تنها کاری که از دستم بر می اومد یه غذای متفاوت نسبت به همیشه درست کردم و خدا رو شکر ۵،۶دیقه وقت اضاف آوردم و تونستم یه تزیین ساده کنم..
همسری خیلی خیلی غافلگیر وخوشحال شد☺️☺️☺️☺️
✍خداقوت بانو مبارک باشه🌹همین هم خیلی عالیه👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
کارای من واسه تولد آقای همسر😍😍
هنوز نیومده من و پسرم منتظریم سوپرایزش کنیم😍😍❤️❤️🌹🌹🌹🍃🍃
✍خداقوت تولدشون مبارک👌
💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣
☘متنی بسیار زیبا و دلنشین☘
◀️چه بسیار هستند انسانهایی که در دنیا معروف و شهره عالم اند.
اما در نزد خداوند متعال هیچ نام و نشانی ندارند...
✅و چه بسیار هستند انسانهایی که در دنیا هیچ نام و نشانی ندارند.
اما در نزد خداوند رحمان معروف هستند و مشهور...
✅«إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ»
«بی گمان گرامى ترین شما در نزد اللّه با تقواترین شماست».
خدایا تقوای مارا زیاد بفرما🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕
✨خودش گفته:
یَدُاللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
💫یعنی بندهٔ من
نگران فردایت نباش
💫از اَفعال آدمهاےاطرافت
دلگیر نباش اخم نڪن
💫ڪاری از آنها برنمیآید
تامن نخواهم برگ از درخت نمیافتد💝
خدایا در آغوش امنت پناهمان ده
شبتون نورانی
التماس دعا
یاعلی
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
از عشقِ حسین تا تکلم کردند
قدسی نفسان باز تبسم کردند
از بهر زیارت حسین بن علی
در خاک قدوم او تیمم کردند
صلی الله علیک یا ابا عبدالله🌹🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹
#مهدی_جان❤️
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما
#السلام_علیک_یابقیة_الله 💞
💞 @zendegiasheghane_ma
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
سلام به روی ماهتون مخاطبین خوب کانال....
پنجشنبه ها برای من حس و حال دیگه ای داره....
نمیدونم برای شما هم همینطوره یانه؟
انگار پنجشنبه که میشه یه تلنگره برای یادآوری کوتاهی عمر، کم بودن فرصتها و غفلتهایی که هر روز و هر لحظه داریم😢
بخصوص اگر عزیزی رو مثل پدر، مادر،همسر ،فرزند و... از دست داده باشیم.
دوستان اگر فکر کنیم میبینیم خیلی روزها و لحظه ها رو با افکار منفی و مزاحم، با دلخوری از دیگران ، با توقعات عجیب و غریب از همسر و فرزندان و اطرافیانمون از دست دادیم. بیایین یه قولی به هم بدیم👌 امروز رو اجازه ندیم هیچ فکر منفی مارو از خوب بودن و با انرژی بودن دور کنه😍
امروز فقط به دیگران لبخند هدیه کنید بزارید آرامشتون به اعضای خانواده تون منتقل شه☺️ بزارید هرکس شما رو میبینه احساس آرامش کنه ازتون انرژی بگیره راهشم ساده است 😉
بگید خدایا امروز من هرآنچه انجام میدم در تک تک کارها و روابطتم فقط رضای تو برام مهمه
از دست کوچولوتون عصبانی میشید قبل از اینکه داد بزنید یکم فکر کنید ببینید الان رضای خدا در چیه؟
همسرتون امروز یه اشتباهی کرد بجای واکنش تند و آنی یکم فکر کنید ببینید رفتارتون مورد رضای خداهست؟
خدامشتری خوبی برای اعمال و رفتارهاییه که به عشقش و به نیت لبخند رضایتش انجام میشه
موفق باشید 👋
یاعلی
در گروه تجربه خانه ما منتظر تجربه ها و تغییراتتون هستم🌹
💞 @zendegiasheghane_ma
هدایت شده از جلسات سبک زندگی ویژه بانوان
#کلاس_نظم_و_هدف2
#جلسه1_قسمت13
#خانم_محمدی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨ خب حالا ما میخوایم از یک مرحله به یک مرحله دیگه بریم
♦️یه جاهایی هستش که ما دیگه تاثیر پذیر نیستیم مثلا تو دوره ی بلوغ عقلی هامون ما تاثیر پذیریمون خیلی زیاده. 🙇🙇♀
دوره تکلم دوره جنینی اینا همش تاثیرپذیری داریم
👈 یه جایی هست که اینقدر بزرگ میشیم دیگه ما تاثیرپذیر نیستیم بلکه تاثیر گذار هستیم البته خیلی باید کار بشه
🍃 یک نفر مثل امام خمینی اومدن به امام گفتن که آقا مردم همه دارن شعار میدن که درود بر خمینی شما چه حالی دارید⁉️
امام چی گفتن؟
گفتن همین مردمی که گفتن درود بر خمینی اگر مرگ بگن برای من در نظر من هیچ فرقی نمیکنه
👈 امام دیگه از مرحله تاثیرپذیری گذشته بودن امام در مرحله بلوغ عبودیتی جریان ساز شده بودن در سن بالا
🤔 حالا یکی ممکنه که بگه حالا ما میخوایم تغییر پیدا کنیم بخوایم رشد پیدا کنیم خیلی ها هستن مثل رسول ترک مثل حر اینا همه کاراشونو کردن یکدفعه تو سن بالا تغییر کردن خب ما هم همه کارامونو بکنیم چیه از الان دنبال رشدیم
📢📢 معلوم نیست ما اصلا توفیق داشته باشیم تو اون راه بریم
❌خیلی ها بودن که توی کربلا تو مسیر بودن آیا پاشونو گذاشتن جای پای حر و اومدن تو لشگر امام حسین علیه السلام
🔔 وبعد اونم زمینه سازی داشته یعنی این مراحلی که میگیم اینجا یعنی کسی فقط حسن وسوء داشته باشه چیزای دیگه رو نداشته باشه رشد میکنه
❌ما بگیم دلمون پاک باشه عمل صالح رو بی خیال،
توی نظم یکم گفتیم که اینطور نیست همه درکنار هم انسان رو رشد میده ✅
👌وقتی آدم میبینه که کجا میخواهد بره میتونه رشد کنه. اگه آدمهای خوبی باشیم بریم از این دنیا میریم به دنیای دیگه اون دنیا دنیای برزختون خوبه
برزختون خوب باشه، روز قیامت حساب کتابتون جوریه که میریم بهشت
🤔 ممکنه فکر کنیم بریم بهشت چه قدر میوه بخوریم شیر وعسل و اینا خسته میشیم که
😍😍 بهشت مثل مسافرخونه میمونه میریم امام رضا میخوایم بریم پیش امام رضا میریم مسافرخونه ی دوش میگیریم وسایلمونو میزاریم. بهشت اینه مسافرخونه ی اون جایگاه اصلی یعنی عند ملیکٍ مقتدره
😍 ما وقتی میخوایم در کنار خدای خودمون باشیم باید مراحل رشدمونو طی کنیم درهر لحظه ما بخوایم تقوا داشته باشیم باید هر لحظه #یاد_خدا باشیم
@jalasaaat
ارسال مطلب✅
کپی⛔️
💕زندگی عاشقانه💕
💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣💕❣ #او_را #محدثه_افشاری #قسمت43 🔹 #او_را ... ۴۳ تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود، ام
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت44
🔹 #او_را ... ۴۴
شوکه شدم.
آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم.
بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد...
برگشتم طرفشون
-سلام.خسته نباشید
-علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟
-بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه
یه سر برم پیشش زود میام...
-کدوم دوستت؟؟
-شما نمیشناسیدش😕
-رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه
بیا بشین غذاتو بخور...
-بابا لطفا...
حالش خیلی بده😢
مامان شما یچیزی بگو...
-ترنم دیگه داری شورشو در میاری...
فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟
چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟
دانشگاهتم که یکی در میون شده😡
-بابا...
دوست من داره میمیره...
بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
باشه؟؟
با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم...
اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون...
با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰
خدا خدا میکردم زنده بمونه...
اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!!
رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد.
مرجان بود...
-الو
-سلام عشقم😚
چطوری؟
-سلام...
خوب نیستم😢
-چرا؟؟
عرشیا بهت زنگ زد؟؟
-مرجان عرشیا....😭😭
-عرشیا چی؟؟
چیشده ترنم؟؟😳
-عرشیا خودکشی کرده😭
-بازم؟😒
-این سری فرق میکنه مرجان
اصلا حالش خوب نیست!!
ممکنه زنده نمونه
-به جهنم...
پسره وحشی😒
الان کجایی؟
-جلو بیمارستان
داشتم ماشینو پارک میکردم
-ها؟؟😟
برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟
-خب داره میمیره...
-خب بمیره😏
مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟
-خب عصبانی بودم...
-یعنی الان نیستی؟؟؟😳
دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی
نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏
دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!!
دیگه هیچی نگفتم...
مرجان راست میگفت
اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره
اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم...
واقعا دیگه اعصابشو نداشتم...
با مرجان خداخافظی کردم،
چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم....
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️🌹❤️❤️🌹❤️🌹❤️🌹🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت45
🔹 #او_را ... ۴۵
گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه.
برگشتم خونه
مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن،
با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن.
-سلام☺️
دیدم ناراحت میشید نرفتم...
-چه عجب!!
ماهم برات مهمیم!!😒
-بله آقای سمیعی😉
برام مهمید...
مهمتر از دوستام
-کاملا مشخصه!!
شامتو بخور و بیا اینجا،کارت دارم!
وای اصلا حوصله جلسه بازجویی و محاکمه نداشتم😒
فکرمم درگیر عرشیا بود.
به روی خودم نمیاوردم اما دلم آشوب بود...
یه لحظه به خودم میگفتم خیلی دلسنگی که نرفتی پیشش...
یه لحظه میگفتم اون هیچیش نمیشه...
به قول مرجان،عرشیا نقطه ضعفمو فهمیده بود و داشت از احساساتم سوءاستفاده میکرد😏
با بی میلی تمام،یکم از غذامو خوردم🍝
میدونستم امشب دیگه نمیتونم بابا رو بپیچونم...!
مثل یه مجرم که داره میره برای اعتراف،
رفتم پیش مامان اینا!
-خبـــ غذامو خوردم....
بفرمایید...
مامان به بابا نگاه کرد و بابا به من...
-خودت میدونی چیکارت دارم ترنم...
اخه چرا اینجوری میکنی دختر من؟؟
چت شده تو؟؟
یکی دو دقیقه سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم،
نفسمو دادم بیرون و تو چشمای بابا نگاه کردم!
-چون من دیگه اون ترنم قبل نیستم!😒
من دیگه اون آدمی که مثل شما فکر میکرد و مثل شما زندگی میکرد نیستم!
چون من این زندگی رو نمیخوام!
چون نمیخوام مثل شما بشم...
-چی؟؟
چی داری میگی؟؟
مگه ما چمونه؟؟😠
-سرکارید بابا جون!
سرکارید!!
اینهمه دویدین به کجا رسیدین؟؟
-چرا مزخرف میگی ترنم؟؟
چشماتو باز کن،
تا خودت جواب خودتو بفهمی!
میدونی چقدر آدم تو حسرت زندگی تو هستن؟؟
صدامو بردم بالا...
-ولی من این زندگی رو نمیخوام!!
میخواید به کجا برسید؟؟
مگه چند سال دیگه زنده اید؟؟
آخرش که چی؟؟
-ترنم حرف دهنتو بفهم😠
چته تو؟؟
از بس لی لی به لالات گذاشتیم پررو شدی!!
-هه😒
لی لی به لالای من گذاشتید؟؟
شما؟؟
شما کجا بودید که بخواید لی لی به لالام بذارید؟؟
-من و مادرت از صبح داریم میدویم که تو توی آسایش باشی😡
-میدونم
میدونم
میدونننننمممم
ولی آخرش که چی؟؟😠
اصلا کدوم اسایش؟؟
کدوم ارامش؟؟
من دیگه این زندگیو نمیخوام😡
بعد حدود یه ساعت بحث بی نتیجه،
در حالیکه چشم دیدن همو نداشتیم
هرکدوم رفتیم اتاق خودمون...
دیگه حتی حوصله مامان و بابا رو هم نداشتم😒
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت46
🔹 #او_را ... ۴۶
فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم.
یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد
عرشیا بود😳
-اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم
برای بار اخر ببینیم؟؟
پس زنده بود!!
خوب شد دیشب نرفتم...
وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه😒
جوابشو ندادم،
نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن...
بار پنجم ،شیشم بود که گوشی رو برداشتم.
-الو
-سلام ترنم خانوم!
حالا دیگه اینقدر ازم بدت میاد که...
-یه بار اینو گفتی😒
-اها!!
پس پیاممو خوندی و جواب ندادی!
گفتم شاید به دستت نرسیده😏
-اره،رسید،خوندم،جواب ندادم
فکر نمیکردم اینقدر بی رگ باشی که بازم بهم زنگ بزنی!
-ترنم خجالت بکش!
خاک تو سرت که معنی عشقو نمیدونی!
-عشق؟؟
هه...
مرده شور این رابطه رو ببره اگه اسمش عشقه!!😒
-دیشب داشتم میمردم ترنم!
هنوزم حالم خوش نیست!
نمیخوای بیای دیدنم؟؟
-عرشیا دیروزم گفتم!
دلم نمیخواد ریختتو ببینم😠
-ترنمم من دوستت دارم...
-اه
بس کن!
دیگه بهم زنگ نزن!!
-همین؟؟
حرف آخرته؟؟
-اره!
-باشه،
پس پاشو بیا واسه تسویه حساب!!
-چی؟؟
تسویه حساب چی اونوقت؟؟😳
-خرجایی که برات کردم...
عشقی که به پات گذاشتم...
اینهمه بلا که سرم آوردی...
-خاک تو سرت عرشیا...
گدا!!
مگه من گفتم خرج کنی؟؟
شماره کارت بفرست پس بدم هرچی خرج کردی😏
منو از چی میترسونی؟؟؟
-هه...
نخیر،ما با پول تسویه نمیکنیم😉
-منظورت چیه؟؟😡
-خودت منظورمو خوب میدونی...
-خفه شو عرشیا...
بی شرف😡
-چرا عصبانی میشی خوشگلم؟؟😂
تا فردا همین ساعت وقت داری پاشی بیای
وگرنه متاسفانه اتفاقات خوبی نمیفته...
-خیلی عوضی ای عرشیا😡
خیلی بی غیرتی...
-به نفعته که پاشی بیای ترنم...
-منظورتو نمیفهمم...
-عکسایی که ازت دارم رو یادته؟؟
شنیدم بابات خیلی رو آبروش حساسه😉
اگه میخوای فردا عکسای دخترشو تو گوشی همکارا و دوستاش نبینه....
تا فردا ظهر وقت داری بیای پیشم گلم😉
بای بای👋
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#او_را
#محدثه_افشاری
#قسمت47
🔹 #او_را ... ۴۷
گوشی از دستم افتاد...
احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره...❌
تا چنددقیقه ماتم برده بود...
بلند شدم و رفتم سمت تراس
گند بزنه به این زندگی...
آسمونو نگاه کردم...
من اینجا خدایی نمیبینم!!
اگر هم هست،هممونو گذاشته سرکار...
زمینو نگاه کردم...
چرا اینقدر با من لجی😣
میخوای دقم بدی؟؟
بسه دیگه😖
اینهمه بدبختی دارم...
این چی بود این وسط اخه😭
حتی اگر بمیرم
نمیذارم یه بی شرف دستش به بدنم برسه....
دستمو از دیوار گرفتم و رفتم بالای نرده ها.....
چشمامو بستم😖
بسه دیگه...
این زندگی لجن باید تموم شه...
تو دلم از مامان و بابا و مرجان معذرت خواهی میکردم....😭
دیگه وقت خلاص شدنه....
دیگه تحمل بدبختیا رو ندارم...
چشمامو باز کردم
و پایینو نگاه کردم....
همیشه از ارتفاع میترسیدم😣
سرم داشت گیج میرفت😥
قلبم تند تند میزد
کافی بود دستمو از دیوار بردارم تا همه چی تموم شه...
اما هرکاری میکردم
دستم کنده نمیشد😖
کم کم داشتم میترسیدم...
من جرات این کارو نداشتم😫
تو دلم به خودم فحش دادم و اومدم پایین...😞
دلم میخواست خودمو خفه کنم...
-اخه تو که عرضشو نداری غلط میکنی میری سمتش😡
به جهنم...
زنده بمون و بازم عذاب بکش...
اصلا تو باید زجرکش بشی...
حقته هر بلایی سرت بیاد😭
دیوونه شده بودم
داد میزدم
گریه میکردم
خودمو میزدم
چرا این زندگی تموم نمیشه....😫
"محدثه افشاری"
💞 @zendegiasheghane_ma
#حی_بودن
#ارسالی_اعضا
سلام این هم از سالگرد پنج سالگی سالگرد عقدمون البته به سال قمری
بخاطر اینکه همسرجان هنوز حقوق نگرفته بودند و وقت هم داشت میگذشت تصمیم گرفتم باکمترین امکانات هر چه میتوانم انجام بدم 😊😊خونوادمو خوشحال کنم😊😊
فقط سه تومن خامه و دوتومن دراژه خریدم😉😉
✍خیلی هم عالی و زیبا👌👌
💞 @zendegiasheghane_ma