ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۱۹۴ #فرزندآوری #معرفی_پزشک #زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین فرزند اولم را که حامله بودم، نزد
#تجربه_من ۱۹۵
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
من در سن ۲۷ سالگی ازدواج کردم و فرزند اولم پس از یک دوره کوتاه ناباروری در سن ۳۱ سالگی به دنیا آمد. بعد از آن فرزند دومم در سن ۳۵ سالگی سال ۹۰ به دنیا آمد.
با توجه به فرمایش رهبری مبنی بر فرزندآوری بیشتر، دو سال بعد از فرزند دوم برای فرزند سوم اقدام کردیم که بنا به شرایط پیش آمده و... خلاصه خواست خداوند نبود که ما باز هم بچه دار شویم.
یکی از این شرایط بد، همزمانی تاریخ احتمال بچه دار شدن من با زمان قمر در عقرب بود که چندین ماه اقدام ما را بدون نتیجه گذاشت. به تازگی فهمیدم که به راحتی می توانستم با صدقه دادن، رفع نحوست قمر در عقرب را بکنم و بیخودی بچه دار شدن را عقب نیندازم (ای کاش زودتر فهمیده بودم)
نوروز ۹۷ برای زیارت به کربلا رفتیم و من در بین الحرمین و در روز تولد حضرت علی اصغر برای یکی از دوستانم که ۴۲ ساله بودند و هنوز فرزندی نداشتند، بسیار دعا کردم. از کربلا برگشتیم و به علت بالا رفتن سن و ترس از ناسالم بودن بچه، کلا برنامه بچه دار شدن را کنسل کردیم. (حتی یک سری وسایل بچه های قبلی را که نگه داشته بودم، کلا رد کردم)
قبل از ماه مبارک رمضان سال گذشته. با کمال تعجب متوجه شدم که در سن ۴۲ سالگی، خداوند فرزندی به ما عنایت کرده. من و همسرم خیلی خوشحال شدیم و امروز فرزند سوم ما یک پسر سالم و باهوش ۵ ماهه است.
جالب است که همان دوستم که فرزندی نداشت، پسری سالم و سرحال دارد که با پسر من دو روز اختلاف تولد دارد.
من با خودم می گفتم خدایا من برای دوستم دعا کردم چرا به من بچه دادی؟😳 ولی بعد که دیدم دوستم هم باردار شده، فهمیدم دعای خیر من برای دیگران، در خودم هم اثر کرده 😊
ای کاش زودتر به فکر افتاده بودم و خیلی پیش از این، فرزندانی دیگری به دنیا آورده بودم.
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۱۹۸ #فرزندآوری بسیار خوشحالم که در این جمع با نشاط هستم و حداقل با خانواده هایی که باهم
#تجربه_من ۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
#قسمت_اول
سال ۷۴ ازدواج کردم با پسر خاله مادرم، من از یه خانواده پرجمعیت ۴ خواهر و ۳ برادر اما ایشون فقط یک خواهر داشتن... ایشون اون موقع دانشجو بودن و وضعیت مالی خوبی نداشتن...
چون یه دونه پسر خانواده بود پدر و مادرش خیلی اصرار داشتن ما زود بچه دار بشیم اما چون ما تو یکی از اتاقهای پدر و مادر خودم، زندگی میکردیم به شوهرم میگفتم اول یه جا اجاره کنیم بعد بچه دار بشیم که با حالت تهوع های گاه و بیگاه من مادرم فهمید باردارم و نذاشت ما بریم و همونجا موندگار شدیم تا بچه اولم آقا محمد به دنیا اومد و شد نوه اول و عزیز دل هر دو خانواده ...
بعد از دو ماه یه جای خیلی کوچک و جمع و جور پیدا کردیم و اولین طعم مستاجری رو چشیدیم محمدم چهار ماهه بود که دوباره اون حالت تهوع ها به سراغم اومد و من که یک درصد هم احتمال حاملگی نمیدادم، رفتم دکتر و گفت بارداری... یعنی باورم نمیشد با یه بچه چهار ماهه که شیر خودم رو میخورد دوباره بارداری...
واقعا خیلی سخت بود و از اون سختتر گفتنش به دیگران، که خدارو شکر همه مراحل به هر سختی بود طی شد گفتنش به دیگران، شیر خشکی شدن بچه، نه ماه بارداری و بدنیا اومدن پسر دومم علی اقا. یعنی یکماه بعد از جشن تولد یکسالگی پسر اولم. پسر دوم بدنیا اومد و اینو هم بگم آقامون همون جا بهم گوشزد کرد که همین دوتا کافیه ها دختر و پسر نداره، بچه فقط دوتا، ما هم چشمی گفتیم و...
چون کمک داشتم، مادرم، خواهرامو مادرشوهرم که دوره ای به کمکم میومدن خیلی سخت نبود تا اینکه بعد از شش ماه شوهرم که آزمون استخدامی داده بود تو یه شهر دیگه و استان دیگه قبول شد، مصیبت من از همون موقع شروع شد چون شوهرم نمیتونست تنها بره و هم اینکه برای من خیلی سخت بود با دوتا بچه کوچک و دوری از خانواده، ولی به هرحال مجبور شدیم بریم یه خونه کوچک یک خوابه تو حومه شهر اجاره کردیم و زندگی در غربت رو بدون هیچ پشتوانه مالی شروع کردیم. بماند که هر دو خانواده چقدر پشت سر ما گریه کردند و ناراحتی کشیدن و خودم هم با دو بچه کوچک بدون هیچ کمکی واقعا روزگار سختی رو گذروندیم اما شیرینیش اون موقع بود که باهم بزرگ شدن، هوای همدیگه رو داشتن و همبازی بودن و زیاد احساس تنهایی نمیکردن.
بعد از پنج سال نی نی کوچولوها رو که میدیدم دلم ضعف میرفت براشون، اولش با ترس و لرز به آقامون گفتم خوبه یه بچه دیگه داشته باشیم حالا یا دختر یا پسر، بچه کوچک شیرینه و از این حرفا اما ایشون گفتن قولت یادت رفته فقط دوتا، روزها میگذشت و از من اصرار و از ایشون انکار، دیدم حریفش نمیشم اول مادرش و بعدهم پدرش رو واسطه کردم باهاش صحبت کنن اما ایشون، اون بنده های خدارو هم قانع کرد... منم دیدم راضی نمیشه بهونه آوردم گفتم یا بچه یا رفتن به شهر خودمون. که دومی رو انتخاب کرد و افتاد دنبال انتقالی با وجود که خیلی سخت بود یکی دو سال طول کشید تا موافقت کردن و ما به شهر خودمون برگشتیم. و چقدر همه خوشحال شدن و بچه هام واقعا روحیه گرفتن و همه شاد و خوشحال...
اما این شادیها دوام نیاورد چون یکسال از اومدنمون میگذشت که دچار یکنوع بیماری ناشناخته شدم. هر شب طی ساعت خاصی تب و لرز و بدن درد شدید و حالت تهوع و بعد هم بیهوشی...
👈 ادامه در پست بعدی
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۱۹۹ #فرزندآوری #بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی #قسمت_اول سال ۷۴ ازدواج کردم با پسر خاله مادرم
#تجربه_من ۱۹۹
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
#قسمت_دوم
هرچه دکتر و بیمارستان و متخصص و فوق تخصص و درمانگاه و آزمایشات فراوان و ام ار ای و سی تی اسکن و ازمایش مغز استخوان و... انجام دادیم بیماری مشخص نمیشد که نمیشد.
خلاصه این بیماری ۸ سال طول کشید و من حسابی ضعیف و لاغر و پژمرده شدم و قوای جسمیم تحلیل رفت و در آخر در یکی از بیمارستانهای معروف شهرمون با همکاری و لطف رئیس بیمارستان، یه کمیسیون پزشکی تشکیل شد و ۱۵ پزشک متخصص در رشته های مختلف پزشکی با دیدن همه مدارک پزشکی بیماری من رو یک بیماری خود ایمنی تشخیص دادن و از روی همون آزمایشات و مدارک گفتن که شما تخمدانتون از بین رفته و رحم خشک شده و بعد کورتون های قوی رو شروع کردن تا شش ماه و بعد ماه به ماه کمترش میکردن...
خدا رو شکر رفته رفته حالم بهتر میشد تا اینکه چند ماه بعد دوباره حالت تهوع اومد سراغم، همه دوباره ترسیدن و گفتن بیماری عود کرده ولی خودم به چیز دیگه شک کرده بودم درمانگاه که بردنم ازشون خواهش کردم یه تست بارداری ازم بگیرن و نتیجه رو فقط به خودم بگن و در کمال تعجب نتیجه مثبت بود، من در سن ۴۱ سالگی بعد از ۱۷ سال با بیماری مزمن ناشناخته، یائسگی زودرس، تنی نحیف، مصرف کورتون و با دو پسر ۱۷ و ۱۸ ساله باردار شدم!!
فقط میتونم بگم لطف خدا بود و بس. عجیب تر اینکه همه فامیل (البته غیر از شوهرم که ایشون هم بخاطر خودم نگران بود) خوشحال شدن و تبریک میگفتن و شکر خدارو بجا میاوردن، از هیچکس طعنه و سرزنش و حرفایی که تو این شرایط بهم میزدن نشنیدم البته غیر از غریبه ها که از هیچی خبر نداشتن و دکترا، و همین روحیه م رو بالا می برد. پسرام از خوشحالی پر درآورده بودن... دیگه پسر و دختر بودنش اصلا مهم نبود چه برا خودم چه دیگران...
بخاطر ضعیف بودن بدنم پسرم سه هفته زودتر از موعد بدنیا اومد با وزن دوکیلو، اسمش رو گذاشتم امیر حسین، چون میدونستم فقط لطف خدا و مدد آقا امام حسینه... با بدنیا اومدن امیرحسیینم همه مریضیهای من دود شد رفت هوا...
سالم سالم شدم بطوری که الان هیچ دارویی استفاده نمیکنم و الان پسرم سالشه، هنوز پیش دکترم که تحت نظرش بودم هم نرفتم ...
شده تمام زندگیمون شیطنتاش، بازیگوشیاش، خنده هاش، ورجه وورجه هاش، قند تو دلمون آب میکنه...
باباش میگه اگه میدونستم اینقدر بچه شیرینه مخالفت نمیکردم و چه حیف وصد حیف که دیگه فرصت فرزندآوری رو نداریم سنمون بالا رفته و دیر شده، اگه مریضی به سراغم نمیومد و شوهرم هم مخالفت نمیکرد حالا لااقل هفت هشت تا بچه داشتم.
توصیه من به همه مخصوصا اعضای کانال اینه: «نگذارید دیر بشه انسان از آینده خبر نداره، هزاران هزار اتفاق و مسأله ممکنه بیفته که شما حتی یک درصدش رو هم پیش بینی نمیتونید بکنید. حالا چند سال دیگه، تا خونه دار بشیم، تا ماشین بخریم، تا بریم شهرمون، تا پولدار بشیم، تا فلان مدرک رو بگیریم، تا فلان شغل رو پیدا کنیم وووواینارو بهونه نکنید (چون خیلی زود دیر میشه) پشت سر هم بچه بیارید وبزرگ کنید خدا خودش از همه نظر کمک میکنه، مطمئن باشید...
من خودم عاشق بچه هستم و حوصله بچه رو هم خیلی زیاد دارم، بماند هرجا با امیر حسین میرم میگن نوه ات هست منم با افتخار میگم نه بچه خودمه و چشما گرد میشه از تعجب، و نگاه ها عمیق تر، و من شادتر...
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۰۰ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان سلام😊 مجدا هستم، مادر هفت کوچولو☺️ من وارد پانزده
#تجربه_من ۲۰۱
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
من هم مثل خانمی که تجربه ۱۹۷ رو نوشته بود، مادر پنج فرزند هستم.... اصلا اولش فک کردم یکی اومده و تجربه زندگی منو نوشته 😂😂😂
آخه من هم فرزندان آخرم دوقلو هستند ... دوقلوها با اومدنشون دنیایی از برکت و رحمت و به خونه ی ما آوردن...
فرزند سومم حدود ۲ ساله بود که حضرت آقا فرمودن که به جوانها توصیه فرزند آوری میکنم.... من که خودمو جوان نمی دیدم و اینکه میدیدم خوب ۳ تا فرزند دارم..... خیلی با وجدان راحت میگفتم آقا خطابشون به هر کی باشه.... به تو نیست 😂😂😂😂
ناگفته نمونه از وقتی فرزند سومم به دنیا اومد من به طرز عجیبی با کلاسهای تدبر در قرآن آشنا شدم، که میدونم این از روزی این کوچولوی تازه به دنیا اومده بود.... قرآن نگاه آدما رو به زندگی عوض میکنه..... قرآن بایدها و نبایدها رو جهت میده.... اون جهتی که خدا دوست داره....
در حین مطالعه قرآن با سبک زندگی قرآنی بیشتر آشنا میشدم و همش یکی میگفت تا دیر نشده دست به کار بشو و فرزند بعدی رو هم بیار تا به فرمان رهبرت لبیک بگویی و اونو تقدیم امام زمانت کنی...
ولی از طرفی سنم و نیز تعدا سه بچه و همچنین برنامه ریزی هایی که برای آینده ام کرده بود، مرتب منو برای عدم انجام این کار وسوسه میکرد.
یه شب خواب دیدم جمع بسیار زیادی از جوونای انقلابی و مومن که به خاطر لبیک به ندای رهبر عزیزمون بچه دار شدن تو یه سالنی جمع شدن و یکی یکی می اومدن و فرزند دلبندشو نو تقدیم امام زمان(عج) میکردن..... ایشون هم با آغوش باز بچه ها رو میپذیرفتن 😭😭😭😭
خلاصه تو سن ۴۱ سالگی، وقتی فرزند سومم ۵ ساله شده بود، تصمیم گرفتم که باردار بشم و همسرم هم از این تصمیم خیلی استقبال کرد...... خدا هم سنگ تموم گذاشت و یه دوقلو بهمون داد😁
دو تا دختر شیرین، عزیز و بابرکت
الان دوقلوها یک سال و نیمه هستن و من هر لحظه خدا رو شکر میکنم که این تصمیمو گرفتم و خدا رو بیشتر شاکرم که همسری همراه دارم.
تصمیمی که هرچند با سختی های بسیار بسیار زیادی همراه بود ولی خدا دست ما رو جاهایی میگرفت که بدجوری شرمندش میشدیم.
هم از لحاظ مالی برکت زندگیمون بیشتر شد و هم از لحاظ نشاط و شادی زندگی
البته کلاسهای قرآن هم به لطف خدا به قوت خودش و با برکت بیشتری هنوز ادامه داره...
الحمد لله.... الحمد لله..... الحمد لله
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
تجربه_من ۲۲۴ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند من سی سالگی ازدواج کردم درسن بالا اونم به خا
#تجربه_من ۲۲۵
#فرزندآوری
#غربالگری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
سال ۶۲ عقد کردیم وقتی ۱۴ ساله بودم. ۱۶ سالگی فرزند اول و ۱۸ سالگی فرزند دومم به دنیا آمدند. اوج جنگ بود و همسرم خیلی کم منزل بود.
۲۳ سالگی فرزند سوم بدنیا آمد، سال ۸۶ فرزند چهارم را خدا به ما هدیه کرد، در حال شیر خوردن بود که برای پنجمین بار حامله شدم، ۴۰ ساله بودم، ویار شدیدی داشتم. تازه برای پسرم عقد گرفته بودیم (عروسم سال سوم پزشکی بود و پسرم سال پنجم)
به دکتر مراجعه کردم. کمیسیون پزشکی بیمارستان امام خمینی تهران تشخیص دادند بچه باید سقط بشه... وقتی برای تکمیل پرونده مراجعه کردم. تعداد زیادی برای سقط بستری شده بودند، همسرم میگفت باید به دکتر اعتماد کنی، وگرنه در آینده اگر میلیون ها پول خرج این بچه بکنم باز هم بچه سالمی نمیشه، بدون اجازه به منزل اومدم و اصلا دکتر نرفتم،
روز عید مبعث خداوند نازنین زینب رو سالم، زیبا و باهوش بهم هدیه داد.
۶۳ روز بود که نوه ام بدنیا آمده بود، خاله و خواهرزاده امسال میرن کلاس چهارم....
من به خدا توکل کردم و توسل به حضرت زینب سلام الله علیها... سه ماه اول بارداری آزمایشات زیادی انجام دادم، نظر همه این بود، هرچه سریع تر سقط...
منزل ما شهرستانه، هر بار که به تهران (حدود ۱۰۰۰ کیلومتر) به پزشک مراجعه میکردم، خیلی اذیت میشدم، اما خدا کمکم کرد، فرزندم را نگه داشتم، دختر بزرگم که ۲ فرزند داره، میگه مامان اگر دکتر به من پیشنهاد سقط داده بود، می پذیرفتم، اما شما به خدا توکل کردید...
خانواده ما حداقل ۱۰ پزشک متخصص داره، همگی به من پیشنهاد سقط می دادند، فقط مادرم میگفت توکلت به خدا باشه. این هدیه بزرگ را نذر زینب کبری کردم و دوست دارم در سن ۱۴ یا ۱۵ سالگی به عقد یکی از اولاد پیامبر (سادات) در بیارم، التماس دعا
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۲۵ #فرزندآوری #غربالگری #بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی سال ۶۲ عقد کردیم وقتی ۱۴ ساله بودم.
#تجربه_من ۲۲۶
#فرزندآوری
#غربالگری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
خانواده من و اقوام نزدیکم با همین طرز تفکر که "۲ بچه کافیست" همگی به داشتن دو فرزند اکتفا کردند.
خوب به قول معروف اون موقع اینطوری مد بود.
تا اینکه در سال ۸۰ برادر عزیز من در سن ۲۰ سالگی در اثر ابتلا به سرطان خون، ما رو ترک کرد و به جوار رحمت حق شتافت.😭
برای من که در اون موقع تازه ازدواج کرده بودم و همچنین به پدر و مادرم خیلی خیلی سخت گذشت.
از غم و ناراحتی اون روزها همین قدر به شما بگم که وقتی خاطرات اون روزها در ذهنم میاد، همه ذهنم تاریک میشه.
این یک بُعد ماجرا بود، ولی بُعد دیگه ماجرا وقتی بود که من صاحب فرزند شدم.
به لطف خدا الان منتظر به دنیا اومدن چهارمین فرزند خودم در سنّ ۴۲ سالگی هستم، ولی بچه های من همیشه و دائم این تک فرزندی من براشون سنگین میاد. مخصوصا در مناسبت ها و ایام خاصی مثل عید نوروز یا حتی در ایام عادی همیشه این نکته رو به یادم میارن که ما نه دایی داریم، نه خاله...😞
من دوتا دختر و یک پسر دارم
دختر بزرگم ۱۹ ساله، پسرم ۱۷ ساله و دختر کوچکم ۱۵ ساله
آخرین زایمان من سال ۸۲ بود و اون موقع چیزی به اسم غربالگری بین پزشک ها مطرح نبود.
سه ماه از بارداری چهارمم گذشته بود که رفتم دکتر و گفتن باید غربالگری انجام بدید.
اول کمی در موردش تحقیق کردم هر سایت و کانالی که میشد در موردش مطلب گیر آورد، مراجعه کردم. وقتی دیدم غربالگری رو پزشک های الان برای همه خانم ها بدون توجه به سن و سابقه خانوادگی و... توصیه میکنن راستش کمی مشکوک شدم. حتی به این نتیجه رسیدم که در کشورهای پیشرفته از لحاظ اقتصادی هم یه همچین آزمایش هایی یا توصیه نمیشه و یا به موارد خاصی صرفا توصیه میشه...
علاوه بر اون اعتقاد به سقط جنین در هر سنی رو گناه محض و ناشکری میدونم.
بنابراین غربالگری رو انجام ندادم.
دکتر هم کلی غر زد و آخرش ازم امضا گرفت که ایشون با توجه به ریسک بالا خودشون تمایلی به انجام غربالگری نداشتن..
البته همسرم تاکید داشت که حتما غربالگری رو انجام بدم، ولی من از ایشون تقاضا کردم که همون هزینه ای رو که میخوایم برای انجام غربالگری بدیم رو به یک خانواده که مشکل اقتصادی دارن به عنوان صدقه، به نیت سلامتی فرزندمون کمک کنیم.
چون به هرحال سقط جنین حرامه
اگر خدای مهربون بخواد ما رو با هر چیزی که دوست داره امتحان میکنه
ولی ما حق نداریم جان یک انسان رو به هر دلیلی بگیریم.
ما وظیفه داریم برای سلامتی فرزندان مون هر کاری از دست مون برمیاد انجام بدیم، نه اینکه اونها رو از بین ببریم.
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۵۵ #ازدواج_آسان #فرزندآوری من همیشه با اشتیاق تجربه های اعضای کانال رو میخونم. ازین جه
#تجربه_من ۲۵۶
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
#قسمت_اول
وقتی خبر بارداری مامانمو شنیدم، از ذوق و شدت خوشحالی زبونم بند اومده بود، دلم میخواست داد بزنم و به همه بگم😍
یادمه مامانمم هم خوشحال بودن، هم خجالت میکشیدن... ولی بنظر من این نعمت خدادادی رو باید با صدای بلند جار زد و هیچ خجالتی ام نداره...
ترم آخر کارشناسی بودم و خودمم دو سال بود عقد کرده بودم. مامانم از شوهر من خجالت میکشیدن و میخواستن فعلا پنهان بمونه اما من دیگه طاقت نداشتم
به محض اینکه از در اتاق اومدم بیرون با خنده و شادی، همه چی رو گفتم
البته خودمم یکم از بابام خجالت میکشیدم ولی نه از باب اینکه بچه ای درکاره، از باب اینکه بالاخره بابان و بزرگترن و نمیدونم دیگه..
ولی برق شادی و ذوق رو کاملا میشد از چشمای ناز بابام تشخیص داد... از اون لبخندی که بر لب داشتن و نمیتونستن پنهانش کنن☺
اون موقع یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و یه برادر دیگه هم ۷ سال کوچیکتر... یعنی اختلاف سنی پسر بزرگه و کوچیکه خونواده میشد ۲۴ سال😍
مامانمم هم ۴۱ ساله بودن...
خلاصه، من همراه مامان میرفتم مطب دکتر و آزمایشات و... اما این خوشحالی و ذوق و شور و حال خیلی طول نکشید و این جنین دو ماهه از بین ما رفت و دلمون از غصه خون شد. منکه خیلی گریه کردم😭
ولی بعد از اینکه مامانم حالشون رو براه شد من شروع کردم به انرژی مثبت دادن و یجور اغفال کردن مامانم🙈😄
تا اینکه در اوج ناباوری، سال بعد دوباره مامانم حامله شدن😍
این یکی رو دیگه هیچ جوره نمیتونستم باور کنم
این یعنی لطف و محبت خدا
دوباره شادی و شور و نشاط به خونمون برگشت
انرژی و نشاطی که این بچه هنوز نیومده با خودش آورده بود، خیلی قشنگ و بجا بود.
من و همسرم خیلی خوشحال بودیم
اطرافيان هم همگی خوشحال بودند
خداروشکر تو فامیل و اطرافیان ما کسی اهل سرزنش و مسخره کردن نبود و نیست.
با وجود اینکه مامان بابای من فرزند اول خانواده هستند. و بابامم در شرف بازنشستگی بودن😍
خدا خیلی بهمون لطف کرد
توانی به مامانم داد که تو اون شرایط سخت، بتونن همراه من باشن برای خرید جهیزیه...
خدا رو شکر شرایط عروسی ما هم فراهم شد و عروسی برپا شد.
دیگه الان همه میدونستن مادر عروس سه ماهه حامله ست😍
دوستای من که سر به سر مامانم میذاشتن و بجای اینکه برای منه عروس شعر بخونن برای مامانم میخوندن:
مادر عروس، بشین و بسوز
۵ ماه دیگه، سیسمونی بدوز
😂😂😂
که همینم شد.
چون هیچ چیزی از لحاظ پوشاک و وسایل و.. نبود برای ورود یه نینی..
مامان بابام با ذوق رفتند یه سیسمونی خریدن😍
کمد لباس و گهواره و کریر و کالاسکه و کلی لباس و اسباب بازی که یا من از ذوقم میخریدم یا داداشم..
البته اینا اسراف نبود، چون هم لازم بود هم بعدا برای بچه های منم استفاده میشد. مخصوصا لوازمش مث گهواره و روروئک و..
خلاصه که این آقا محمدصادق گل ما بدنیا اومد و یه عالمه نشاط و سرزندگی باخودش آورد به خونه بابام...
هرچند سختی و خستگی هم داشت مخصوصا برای مامانم که ۴۳ ساله بودن،
ولی خب شیرینیش بیشتر از سختیش بود.
یکی از اثرات مثبتی که این نینی تو طرز تفکر من بوجود آورد، تغییر دادن حس و نظرم نسبت به بچه پسر بود. من همییییشه میگفتم که اگر بچه ام پسر بشه، ناراحت میشم. ولی خداروشکر انقدر این داداش کوچولو شیرین بود که دیگه جنسیت برام هیچ فرقی نداشت.
و یکی دیگه از خوبیای اومدن این نینی به خونه مامانم که داشت این بود که من با سختی های بچه داری با بیخوابیها و تمام مشکلاتش آشنا بشم و آماده...
و شاید مهمترین اثر، اثر گذاشتن رو عقاید اطرافیان بود. چون بعدش سه تا از خاله هامم باردار شدند😍
۶ ماه بعد از عروسیمون، منم باردار شدم
خداروشکر حاملگی سختی نداشتم
فقط دیگه خیلی کمک و مراقبتای مامان و خونه مادری رو نداشتم که مهم نبود
همینکه داداشمو میدیدم تو اوج شیرین کاریاش، همین خودش بمبی بود از انرژی و حمایت و عشق
برای زایمانم، خالم کمک حالم بودن
منو خالم ۱/۵ سال تفاوت سنی داریم و خیلی صمیمی هستیم
با هر ۵ تا خاله صمیمی هستم😍
بالاخره علی آقا هم بدنیا اومدن
الان یه نسل جدید از نوه ها خونه مادربزرگم هستن
یسری مث من و داداشام که بزرگ شدیم
یسری ام این فسقلی هایی که هر کدوم ۴-۵ ماه با هم تفاوت سنی دارن...
چقدر خوبه وقتی بچه کوچیکا با هم همبازی میشن و تنها نیستن...
بازم از خوبیای ورود داداشم بگم اینکه درسته مامانم به ظاهر خیلی نتونستن تو بارداری و بچه داری کمکم کنن ولی همین که دیگه خونه مامان دغدغه درست کردن حریره و سوپ و.. نداشتم، خودش کلی از زحمتام کم میکرد.
دیگه از صدقه سری داداش کوچیکه همه چی آماده بود. از غذا گرفته تا پوشک🙈 و پماد و لباس و رختخواب و..
یعنی من دیگه خونه مامانم لازم نبود یه کیف پر از وسایل با خودم ببرم...
ادامه در پست بعدی 👇👇
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۶۶ #فواید_و_برکات_فرزندآوری من ۳۵ سالمه و دوتا فرزند دارم، که فاصله سنی اونا از هم زیاد
#تجربه_من ۲۶۷
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
خیلی خوشحالم از اینکه تونستم با نفسم و جو حاکم بر جامعه غلبه کنم و دو تا فرشته دیگه به دوتا فرزند قبلیم اضافه کنم.
در سن ۲۰ سالگی، ترم دوم دانشگاه ازدواج کردم و ۲۱ سالگی مادر شدم. صاحب یه پسر کاکل زری... فاصله سنی دوتا پسرام، ۵ سال بود و همزمان، در کنار وظیفه سنگین مادری، درسم رو هم ادامه دادم و بعد از ۱۰ سال تصمیم گرفتم دختر کوچولویی داشته باشم و الحمدلله با دعاها و نذر و نیازهامون به جای یه دختر کوچولو دوتا فرشته دارم
الان ماشاءالله...
پسر اولم ترم اول رشته مهندسی و پذیرفته شده در یکی از بهترین دانشگاه های دولتی کشوره و پسر دومم هم کلاس هشتم هستش..
کارم خیلی زیاد شده و می تونم بگم کلا به خاطر بچه ها خونه نشین شدم ولی ناراحت نیستم. مادری تحصیل کرده ام که در کنار همسر مهربان و فهیمم، اوقات خوشی رو در کنار ماحصل زندگی ۱۹ ساله مون داریم. زندگیِ ایده آل به نظرم داشتن دو دختر و دو پسره 😉🌹
واکنش اطرافیان به خصوص پدرم دیدنی بود چون تصورشون این بود حالا که دو تا بچه رو در سن کم داشته ام و الان از آب و گل دراومدن، باید برم دنبال فعالیت اجتماعی و ادامه تحصیل که حالا برای چی و اینکه مرتب ازم می پرسیدن که چند ساله هستی؟ من سر فرزند سوم ۳۵ ساله بودم که باردار شدم نه برای بارداری و نه برای زایمان مشکل خاصی نداشتم...
دختر دومم هم در سن ۳۷ سالگی به دنیا آوردم البته توی بهداشت که می رفتم بعضی از تکنسین ها با حالت اعتراض می گفتن که برای چی آخه؟! چرا به فکر سلامتی خودت نیستی!! و من می گفتم که الان مگه چه مشکلی بوجود آمده و می گفتن ۱۰ سال بعد مشخص می شه😂
الحمدلله شاکر این نعمات خدا هستیم🌹
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۷۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز سلام ممنونم از کانال خیلی خوبتون🌸 حقیقتش من هفده سالمه و پارسال
#تجربه_من ۲۷۲
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
من تجاربی که دوستان می فرستن رو خیلی دوست دارم و کیف میکنم از این همه تجربه خوب و تاثیرگذار ... چون شرایط من تو زندگی خاص بود گفتم شاید برای بعضی ها جالب باشه عنوان کنم.
من ۲۱ سالگی ازدواج کردم و بعد از ۶ ماه باردار شدم ولی بی دلیل سقط شد و ۱ سال بعد دختر گلم به دنیا اومد که الان ۱۸ سالشه و به دلیل شرایط بد مالی رفتم سر کار و چون دیپلم داشتم و باید مدرک می گرفتم، شروع کردم غیر حضوری درس خواندن که با وجود مشغله کاری و زندگی و بچه، ۶ سال طول کشید. دخترم ۱۰ ساله شده بود. اطرافیان بهم می گفتند بچه دوم رو بیار، اما فکر میکردم کار درستی میکنم و میگفتم حالا وقت دارم و درس میخونم و نمیتونم این سختی رو تحمل کنم. تا اینکه تصمیم گرفتم و بعد از ۱ سال باردار شدم و فاصله بچه ها شد ۱۲ سال.
دخترم از تنهایی دراومد ولی خیلی با هم همبازی نیستند بعد از پسرم که صحبتهای رهبری رو شنیدم تصمیم گرفتم بر خلاف عرف که متاسفانه برای همه جا افتاده فقط ۲ تا بچه، من فرزند سوم رو بیارم. تا می گفتم این قصد رو دارم با مخالفت شدید همه اطرافیان و حتی همسرم مواجه می شدم و همین باعث شد فاصله فرزند دوم و سومم ۶ سال بشه و الان دخترم ۶ ماهشه و همسرم هر روز میگه چه اشتباهی کردیم که زودتر این فرشته رو به این دنیا دعوت نکردیم چون من در سن ۴۱ سالگی زایمان کردم و فرزند اولم ۱۸ سالشه و تازه خواهر دار شده...
و الان به هر کس که دوستش دارم میگم که اشتباه من رو تکرار نکنید و سومی و چهارمی رو با فاصله کم بیارید من اگر تجربه الان رو ۱۵ سال پیش داشتم. حداقل ۴ تا فرشته آسمانی رو داشتم و اینقدر از کارم پشیمون نبودم. و این رو بگم من هر سه رو با سزارین به دنیا آوردم و هیچ مشکلی ندارم.
eitaa.com/zendgizanashoyi
ایـدههـا و تـجـربـههـای زنـدگـی
#تجربه_من ۲۷۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند من ۱۷ ساله بودم و همسرم ۲۰ ساله و سال
#تجربه_من ۲۷۶
#فرزندآوری
#بارداری_بعد_از_۳۵_سالگی
در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم و در سن ۱۹ سالگی خدا به من یه گل پسر عطا کرد.
درس خواندنم رو ادامه دادم و در کنکور قبول شدم ولی به خاطر شرایط زندگی دانشگاه نرفتم.
چون سزارین شده بودم و وزنم خیلی کم بود، دکترم گفته بود حداقل تا ۶ سال باردار نشم و بعد از ۶ سال که اقدام کردیم، ۷ سال طول کشید و من دیگه ناامید شده بودم که بچه دار بشیم. اما در حرم اقا امام رضا علیه السلام دعا کردم و خداوند به ما یه گل دختر عطا کرد. وقتی پسرم ۱۳ ساله بود. دقیقا روز ولادت امام رضا علیه السلام...
بعد از به دنیا آمدن دخترم تصمیم گرفتم تا سنم زیاد نشده یکی دیگه بیارم. ولی دچار کم خونی شدید شدم و هر چی دارو می خوردم انگار اثر نداشت.
تا اینکه رسیدم به سن ۴۰ سال، با چند تا دکتر مشورت کردم گفتند در سن بالا بهتره باردار نشی...
رفتم استخاره کردم خوب آمد. چون خیلی بچه دوست داشتم و خیلی دوست داشتم به حرف رهبری گوش کنم. دوباره اقدام کردیم و خداوند یه دختر خوشگل دیگه به ما هدیه داد الان دخترم یک سال و نیمه هستش.
بچه دومم که یک ساله بود درسم رو ادامه دادم و به دانشگاه رفتم . الان دارم برای ارشد می خوانم. کلا ادامه تحصیل رو دوست دارم. معتقدم که ماهی رو هر وقت از اب بگیره تازه است. (زگهواره تا گور دانش بجوی)
فقط اینو می خواستم بگم با اینکه شاغل هستم. در کنار شاغل بودن، شغل مقدس خانه داری و همسرداری و بچه داری، درسم رو هم می خوانم.
و به همه کسانی که میگن چون شاغلیم بچه داری سخته و بچه نمیارن، ثابت کنم که اگر بخواهید میشود فقط باید به خداوند توکل کنید و در زندگی برنامه ریزی داشته باشید. اون وقت متوجه می شوید که بچه مانع کار، درس و پیشرفت نیست.
فرزندانم:
محمد ۲۳ ساله
فاطمه زهرا ۱۰ ساله
فاطمه زینب ۱/۵ساله
خوش به سعادت همه ی اون هایی که در سن کم چند تا بچه پشت سر هم میارند و با هم بزرگشون می کنند
اگر من از همون اول به حرف دکتر گوش نمی دادم و به خدا توکل می کردم الان فاطمه زینب باید بچه پنجم یا ششم من بود. الان خیلی پشیمان هستم چون احساس می کنم واقعاً سه بچه کمه...
این رو بگم که برای هر سه تا هدیه ای که خداوند به ما داد چون راضی به رضای خداوند بودیم. جهت تشخیص جنسیت اصلا سونوگرافی نرفتیم و تا به دنیا آمدنشون نمی دونستیم دختره یا پسر
الان که وارد سن ۴۲ سالگی شدم. دکترم گفته بود به خاطر سن بالا و سزارین باید ببندی ولی من موافقت نکردم. قبل از عمل حتی داخل اتاق عمل خیلی اصرار داشت که ببنده ولی گفتم مرجع من گفته مجاز نیست واجازه ندادم.
کسی اون زمان نبود تا درست منو راهنمایی کند. تازه وقتی بچه دوم یا سوم رو باردار شدم همه اقوام منو سرزنش کردند. ولی اکثر مادران شاگردام وقتی دیدند من سومی رو باردار شدم اونا هم تشویق شدند. و دومی و سومی آوردند یعنی بعد از اینکه متوجه بارداری من شدند. اکثریت اقدام نمودند و الان چند نفرشون زایمان کردند و بقیه هم اخرای بارداری یا اوایل بارداری شون هستند. خدا رو شکر مشوق خوبی بودم. تقریباً نزدیک به ۲۰ نفر از مادران شاگردام الان یا بچه هاشون به دنیا امدند یا باردار هستند.
امیدوارم از تجارب زندگی من، دیگران هم استفاده کنند.
eitaa.com/zendgizanashoyi