فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اما بیایید یک چیزی در گوشتان بگویم:
رفتن، نبودن، نباید زیاد طول بکشد ...!
نباید عادت شود.
نباید گذاشت دلتنگی
به حد نهایت برسد ...
نباید گذاشت دل به دلتنگی خو کند، یادش بگیرد و با آن کنار بیاید ...!
آدم نباید آنقدر برود و دور شود
که از مدار جاذبهی کسانی که
دوستش دارند خارج شود ...!
بگذارید در گوشتان بگویم:
آدمی که یک بار
تا پای مرگ رفته باشد
و برگشته باشد،
دیگر از مرگ نمیترسد ...!
آدمی که یک بار تا سر حد
مرگ دلتنگ شده باشد ...
و زنده مانده باشد،
دیگر از فقدان نمیترسد ...!
🖌#دڪتر_انوشه
💞@zendgizibaabo💞
#زندگی_زیباست ♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبـــــختی
فـاصله ی بیـــن
دوتا بـــدبختیــه.....
"چارلی چاپلین "
💞@zendgizibaabo💞
#زندگی_زیباست ♥️
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نوید از جیبش یه برگه چک در اورد و یه سند و گفت:این چک بخشی از مهریه ات ، و این سند هم سندی خونه ایی هست که بابا بنامت زده بود و بهت کادو داده بود……نمیخواستم قبول کنم اما اصرار کرد و گفت:اگه قبول کنی یه کن از عذاب وجدانم کم میشه….میخواهم برم آلمان و زیر نظر بهترین دکتر درمان بشم ،،،امیدوارم وقتی خوب شدم دوباره تورو کنارم ببینم……خداحافظی کردیم و نشستم داخل ماشین و یهو شروع به گریه کردم…..عمو گفت:نکنه پشیمونی و زود تصمیم گرفتی؟؟؟؟گفتم:نه عمو….این گریه ،گریه ی پشیمونی نبست….گریه ی تنهایی و خوشحالی و نمیدونم گریه ی چیه اما مطمئنم پشیمونی نیست……چند روز بعد میخواستم با پول مهریه ام یه خونه اجاره کنم که مامانی اجازه نداد و گفت :من که تنهام ،بیا پیش خودم….با پولهات هم مغازه رو به کمک عموت راه بنداز…..رفتم پیش مامانی و به کمک عمو مغازه ایی که بابا به من داده بود رو فروختیم و پول مهریه رو هم گذاشتیم روش و یه مغازه ی بزرگتر اطراف میدان انقلاب بنام خودم خریدیم….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#هشتاد_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
دختر عموم که دانشجوی مهندسی دانشگاه شهید بهشتی بود با کمک دوستاش یه طراحی عالی برای مغازه کردند …یه قسمت از مغازه رو اختصاص دادیم به لوازم التحریری و بیشتر قسمت مغازه کتابخونه ی خیلی شیک درست کردیم…..البته یه قسمت کوچیک هم چند تا صندلی پایه بلند چیدیم با یه کانتر و اسپرسوساز گذاشتیم….هم کار میکردم و هم درس میخوندم تا بالاخره دانشگاه قبول شدم…..این وسط داداش محمد اصرار داشت برم المان پیششون و میگفت:ابجی….!!امکانات اینجا قابل قیاس با ایران نیست و خیلی زود میتونی پیشرفت کنی و به موقعیتهای خیلی بالا برسی…..اما من هر بار جوابم منفی بود چون دلبستگیهام اینجا بود…..مامان و مامان بزرگم توی خاک ایران دفن شده بودند و حالا که اختیارم دست خودم بود هر هفته سر خاکشون میرفتم…،.بعداز قبولیم توی دانشگاه بعداز مدتها از ته دل خوشحال شدم و خندیدم….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#داستان
✍️ سادگی در این دنیا، راحتی در آن دنیا
🔹خردمندی بیشتر وقتها در قبرستان مینشست.
🔸روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود، پادشاهی بهقصد شکار از آن محل عبور میکرد.
🔹وقتی به خردمند رسید، گفت:
چه میکنی؟
🔸خردمند جواب داد:
به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را میکنند، نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیتوآزار میدهند.
🔹پادشاه گفت:
آیا میتوانی از قیامت و صراط و سوالوجواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
🔸خردمند جواب داد:
به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش درست کنند.
🔹پادشاه امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
🔸آنگاه خردمند گفت:
ای پادشاه، من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی میکنم و آنچه خوردهام و هرچه
پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خـود را معرفی کنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذکر نمایی.
🔹پادشاه قبول کرد.
🔸آنگاه خردمند روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
فلانی و خرقه و نان جو و سرکه.
🔹فوری پایین آمد و ابداً پایش نسوخت. چون نوبت به پادشاه رسید، بهمحض اینکه خواست خود را معرفی کند، نتوانست و پایش سوخت و پایین افتاد.
🔸سپس خردمند گفت:
ای پادشاه، سوالوجواب قیامت نیز به همین صورت است.
🔹آنها که درویش بودهاند و از تجملات دنیایی بهره ندارند، آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند، به مشکلات گرفتار آیند.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
😍😊
زندگی دقیقا چیزی است
که تصورش می کنی.
هرچیزی که برایت رخ می دهد
محصول فکرهایت است.
پس اگر میخواهی
زندگی ات را عوض کنی
باید فکرهایت را
عوض کنی.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
❤️از افلاطون پرسيدند : شگفت
انگيز ترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد :
از كودكى خسته مى شود
براى بزرگ شدن عجله مى كند
و سپس دلتنگ دوران كودكى خود میشود
🧡ابتدا براى كسب مال و ثروت
از سلامتى خود مايه مى گذارد
سپس براى باز پس گرفتن سلامتى
از دست رفته پول خود را خرج میكند
💛طورى زندگى مى كند كه انگار
هرگز نخواهد مرد
و بعد طورى مى ميرد كه انگار
هرگز زندگى نكرده است
💚انقدر به آينده فكر مى كند كه
متوجه از دست رفتن امروز خود نيست
💙در حالى كه زندگى
گذشته يا آينده نيست
زندگى همين حالاست...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
کپی مطالب فقط با لینک کانال مجاز است ❌
زوج های موفق
۱. وقتی یک اتفاقی میوفته درموردش باهمدیگه صحبت میکنن نه بابقیه
۲. تمرکزشون روی چیزای مثبت شریک زندگیشون هست نه فقط چیزای منفیش وبه جای این که دائمانقص های طرف مقابل روبه روش بیارن کمک میکنن تا خودارزشمندیش تقویت بشه
۳.برای کاری که برای هم دیگه انجام میدن تشکرمیکنن وهمیشه قدردان هم هستن واز کلماتی مثل وظیفته، میخواستی ازدواج نکنی استفاده نمیکنن.
۴.قبل ازاین که قضاوت اشتباه بکنن ازطرف طرف مقابل سوال میپرسن و خودشون قضاوت نمیکنن.
#همسرداری
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتاد_هفت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عمو شام دعوتم کرد و دور هم برای قبولیم جشن گرفتیم…..دانشگاهم که شروع شد زمانهایی که کلاس داشتم مغازه رو به کارمندام میسپردم و میرفتم دانشگاه …..پنجشنبه و جمعه رو هم همیشه و بدون استثنا به موسسه ی نگهداری از معلولان میرفتم و هنوز هم میرم و برای حموم کردن و نظافتشون به کارمندای اون موسسه کمک میکنم……سه سال از طلاقم گذشته بود که یه روز مامانی گفت:پاییز…!!!برنامه هاتو برای دو روز دیگه جوری بچین که باید بریم فرودگاه امام…..تا اسم فرودگاه اومد فکرم رفت پیش بابا و عصبی گفتم:من نمیخواهم بابارو ببینم….بابا این چند سال حتی یه زنگ بهم نزده….مامانی گفت:محمد رو چی؟؟؟نمیخواهی ببینی؟؟؟با اسم محمد بال در اوردم و پریدم بغل مامانی و بوسه بارونش کردم و گفتم:واقعا میخواهد بیاد؟؟؟پس چرا دیروز که باهاش حرف زدم چیزی نگفت؟؟؟مامانی گفت:میخواست غافلگیرت کنه اما منه دهن لق لو دادم….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#هشتاد_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
محمد اومد و با دیدنش یاد مامان و روزهای سخت فوتش افتادم،…اگه قبلا تصویری با محمد حرف نزده بودم امکان نداشت بشناسمش….قد بلند و هیکل ورزیده و ورزشیش یه هیبت خاصی بهش داده بود….درسته که ۱۸سالش بود ولی مثل یه جوون ۲۵ساله بنظر میرسید….
چه حس خوبی بود….چقدر قشنگه که کسی رو داشته باشی که با دیدنش دنیارو بهت هدیه بدند…اون شب بخاطر محمد با بابا هم تصویری صحبت کردم و تقریبا کینه ام از بین رفت….بابا میگفت:هر بار که میخواستم بیام برای دیدنت رویا یا مریض میشد یا حالت تهوع داشت یا بادار که البته بعدا سقط میشد….حرفی نزدم چون میدونستم این حرفهای رویا بهانه ایی بیش نبوده…..همون لحظه رویا اومد پشت گوشی و با توهین به من گفت:راحت شدی محمد رو از ما جدا کردی؟؟؟با این حرفش بحثمون شد و حتی به روح مامان خدابیامرزم هم فحش داد و من هم هر چی که لایقش بود بارش کردم و تلفن رو قطع کردم….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫