eitaa logo
🍃 زندگی زیبا🌱
12هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ کانال های ما 👇 @akhbareforiziba @royayeashghi ارتباط با مدیریت 👇🫀 @GHSTVDWa1 تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/586351564C3ce1968dcf پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی آمین 🤲🏻🌸 💫@zendgizibaabo💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش عید فطر مبارکباد💐😍 💫@zendgizibaabo💫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از 🍃 زندگی زیبا🌱
‌ ✨️✨️دعــائے جهـــــت اجــابت حــــاجـــت حضرت رسول صل الله علیه و آله فرمودند:بنده ای نیست که دستهایش را پس ازنمازبگشایدوبگوید اللَّهُمُ إِلَهِی وَ إِلَهَ إِبْرَاهِیمَ وَ اسماعیل و إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ یوسف و إِلَهَ جَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ إِسْرَافِیلَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَسْتَجِیبَ لی دَعْوَتِی فَإِنِّی مُضْطَرٌّ وَ تَعْصِمَنِی فِی دِینِی فَإِنِّی مُبْتَلًی وَ تَنَالَنِی بِرَحْمَتِکَ فَإِنِّی مُذْنِبٌ وَ تَنْفِیَ عَنِّی الْفَقْرَ فَإِنِّی مِسْکِین 🌹 مگراین که برخدا حق است که دستهایش را نومید بازنگرداند دعوات راوندی ص50 📿 ✍زندگی_زیباست @zendgizibaabo
 ⚘یادت‌نرود ڪه امید را ⚘به‌روز خود سنجاق ڪنی ⚘اگر سر راه چاله ناامیدی ⚘جلوی پایت‌سبز شد ⚘بدان ڪه امید سنجاق‌شده ات ⚘همیشه با تو و محافظ‌توست ⚘چاله‌رادور بزن‌وروزت‌را ادامه‌بده .. ┄═❁๑๑👒๑๑❁═┄ 💫@zendgizibaabo💫
❤️ غفلت از پروردگار پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر. آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قبول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند . انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟ قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی. 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی را به تو تعارف کردند عاشقش باش و بخند✨ از ته دل بی پروا زندگی لمس همین ثانیه هاست...🌼 ‌ 💫@zendgizibaabo💫
عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: " چه می نویسی؟" عالم لبخندی زد و گفت: " مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!" پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! داستان های اموزنده 💫@zendgizibaabo💫
‌ زندگی هرچقدر هم که بد به نظر برسه، همیشه کاری هست که بشه انجام داد و توش خوشحال بود. گاهی لازمه یه آرزوهایی رو خاک کنی تا بجاش جوانه ی آرامش در وجودت سبز بشه... 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران… دوران کودکی خیلی شاد و خوبی داشتم …..خدا منو بعداز سه تا پسر به پدر و مادرم داد و شدم عزیز کرده ی مامان و بابا و نور چشم خانجون و خان بابا…..من تنها نو ه ی دختری بودم….۴تا عمو و سه تا عمه داشتم که همه از دم پسر اورده بودند ….. وقتی مامان منو بعداز سه تا پسر بدنیا اورد خونه شده بود پراز شور و شوق…..همه هوامو داشتند و بهم محبت میکردند…..عمو اخری (عمو فرشاد)مجرد و همسن و سال داداش بزرگم حامد بود ……..حامد حدود هشت سال از من بزرگتره….سرگذشت من از وقتی شروع میشه که ۶-۷ساله بودم… در حقیقت از اون سن به بعد خوب یادمه…ما توی یه روستای تقریبا پیشرفته زندگی میکردیم…خان بابا یه عمارتی برای خودش بنا کرده بود و دور تا دورش رو هم خانه هایی گیپ و بهم چسبید ساخته بود برای بچه هاش…..هر کدوم از اون خونه ها برای یکی از عموها و عمه ها بود که با خانواده اشون اونجا زندگی میکردند……… ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران یکی از خونه ها هم برای ما بود…..وقتی صبح میشد بعداز صبحونه از هر خونه ۲-۳تا پسر میومد بیرون و داخل حیاط هیاهویی میشد که بیا و ببین…این وسط تنها دختر این خانواده من بود و بس(البته بعدا خدا به یکی از عمه ها و دو تا از عموها هم دختر داد)…یه دختر خیلی خیلی خوشگل و ریز نقش،همه میگفتند شبیه مامان هستم ولی با چند درصد زیبایی بیشتر……اون موقع ها وقتی با نوازشهای مامان از خواب بیدار میشدم صبحونه خورد و نخورده میدویدم داخل محوطه ی عمارت …..با تمام بچگیم وقتی دور تا دور عمارت رو نگاه میکردم ته دلم با همون زبون بچگونه میگفتم:خدایا شکرت که خان بابا این خونه هارو ساخته و همه اینجا هستند و من میتونم باهاشو بازی کنم……همه منو دوست داشتند مخصوصا بزرگترا…..از خان بابا و خانجون گرفته تا عمو و عمه ها…..حتی زنعموها هم منو دوست داشتند…الان که به اون زمان فکر میکنم متوجه میشم دلیل دوست داشتن من فقط دختر بودنم نبود بلکه زیبایی وصف ناپذیری بود که باعث جلب توجه میشد….شیرین زبونی و مهر و محبتی که درون داشتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌♡ 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم اتفاق درست در زمان درست براتون بیوفته امیدوارم آرزوی کسی باشید که آرزوی بودن کنارش رو دارید و امیدوارم به چیزایی که واقعا دوست دارید و خواسته های از ته دلتونه برسید♥️🌺 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران من خیلی خیلی مهربون و اروم بودم و تصور میکنم محبتهای اطرافیانم باعث تزریق این مهربونی به وجود من شده بود…البته وقتی با کسی مخالفتی نشه و هر جا دلش بخواهد بره ،،هر چی دلش بخواهد فراهم بشه و غیره مسلما طرف مهربون بار میاد…اصلا لوس و یه دنده نبودم بلکه مهربون و با محبت…..عمو فرشاد منو خیلی خیلی دوست داشت….اینو همه میدونستند….. به گفته ی اطرافیان و مامان از همون زمانی که بدنیا اومدم عمو فرشاد هشت ساله منو توی بغلش بزرگ کرده بود…..همیشه یا توی کولش بودم یا با دوچرخه منو توی روستا میچرخوند……توی بازیها اول منو یارکشی میکرد…..وقتی بازی قایم موشک شروع میشد سریع دستمو میگرفت و یه جای خلوت میبرد و طوری قائم میشدیم که همه پیدا میشدند بجز منو عمو فرشاد….. خیلی خوشحال بودم که با وجود عمو هیچ کسی منو نمیتونه پیدا کنه…..همیشه من برنده بودم...بیشتر بازیمون قائم موشک بازی بود……گاهی وقتها هم تا صدای سوت قطار رو میشندیم ،میدویدم سمت ریل ها اونجا با شوق و ذوق وباصدای خنده همگی به صف می ایستادیم و برای مسافرهای داخل قطار دست تکون میدادیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران هفت ساله شدم….هر روز بجای مامان عمو بود که منو میبرد مدرسه…...مدرسه که تعطیل میشد میومد دنبالم…..تمام تکالیفمو کمک میکرد انجام میدادم و بعد سریع بچه هارو صدا میکرد و میگفت:بیایید قایم موشک…..با هر کلمه ایی که حرف میزدم یا ادا در میاوردم عمو با ذوق بوسه ایی به دستم یا صورتم میکرد و میگفت:فدای شیرین زبونیت…..یه روز طبق روال توی بازی بودیم که پسر عموم چشم گذاشت و عمو منو با علاقه بغل کرد و بسرعت رفتیم انتهای عمارت پشت درختها…با هیجان گفتم:عمو !!باز هم منو پیدا نمیکنند…..مگه نه؟؟؟ بازم برنده میشم…..عمو جوری که انگار از مدل حرف زدن من به وجد بیاد از لای دندوناشوگفت:جوون!!!!بعد محکم گونه امو بوسید و خیلی جدی گفت:مهناز!!به من نگووو عمو!!!خودمو لوس کردم و گفتم:پس چی بگم!؟؟؟خب تو عموی منی….یهو عمو محکم منو به خودش فشرد و طوری بوسم کرد که دردم گرفت….حس بدی اومد سراغم و سعی کردم عمو رو هولش بدم اما زور من کجا و زور اون کجا…؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
🌸در این لحظات ملکوتی افطار ✨آرزو میکنم 🌸اتفاقی قشنگ برایت بیفتد ✨آن بهانه‌ زیبا را اکنون بیابی 🌸آن خبر به گوش‌ات برسد ✨و آن دلخوشی زمانش 🌸 بیست و پنجم ین افطار از ✨سفره بزرگترین میزبان عالم 🌸گوارای وجود پاکتون طاعاتتون قبول درگاه حق 🌸 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاد باش هیچکس به غمت اهمیت نمیده زندگی اونقد طولانی نیست که برای شاد بودن منتظر تمام شدن سختی ها بود💚 ‌ 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی 💓به 💓امید💓تو💓 🌷سلام سه شنبه تون شاد و بینظیر✋☺️ 💗امروز از خدا 🌷برای تک تک تون 💗اینگونه دعا کردم 🌷الهی امروز 💗پنجره آرزوهاتون 🌷باز بشه به سمت باغ اِجابت 💗و دلتون غرق در شادی بشه 🌷حالتون خوب خوب 💗دلتون شاد شاد 🌷کسب و کارتون پر رونق و در 💗زندگی خوشبخت خوشبخت باشید. 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸✨سه شنبه تون عالی 💗✨و سرشـاراز مهـر الهـی 🌸✨در بیست و نهمین روز رمضان 💗✨ از خـدا 🌸✨برای تک تکتون میخواهم 💗✨شاخه های آرزوهاتون پربار 🌸✨درخت عمرتون پر ثمر 💗✨و میوه های 🌸✨زندگیتون خوش رنگ باشه 💗✨طاعاتتون مقبول درگاه الهی ┅────💞────┅ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران از اون روز به بعد عمو به هر بهانه ایی مثلا در ماه یکبار شبهارو خونه ی ما میخوابید و یه جورایی منو میبوسید و لمس میکرد….تا ده سالگی به همین منوال گذشت و حس من نسبت به عمو هر روز بد و بدتر شد……تا اینکه شب تولدم رسید…..اون شب هم عمو مثل همیشه که دنبال بهانه بود تا خونه ی ما بمونه به حامد گفت:میمونم اینجا تا صبح زود تدارک تولد رو همه باهم ببنیم….. این بار برخلاف شبهای قبل که خودشو به خواب میزد تا خونه ی ما بمونه کارهای تولد رو بهونه کرد و موند…….من که بزرگتر شده بودم و از رفتارعمو بدم میومد پیش خودم گفتم:مگه خونتون خیلی دوره؟؟برو صبح بیا……این حرف رو پیش خودم گفتم ولی نتونستم به زبون بیارم چون عموم بود و جرات نداشتم بداخلاقی کنم….. با خودم گفتم:حالا چیکار کنم؟؟؟میدونم خیلی دوستم داره و از روی علاقه منو میبوسه ولی من از این برخوردها چندشم میشه و دوست ندارم…… 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران یهو فکری به ذهنم رسید و رفتم سراغ مامان و گفتم:مامان!!عمو منو اذیت میکنه….هی اینور و اونور گیرم میاره و میبوسه…..هی دنبال بهانه است که شب خونه ی ما بمونه .....مامان زود با وحشت اینور و اونور رو نگاه کرد و با اخم وحشتناکی همزمان لبهاشو گاز گرفت و گفت:مهناز!!!انگار داره دماغت باد میکنه…..با کی نشستی و بلند شدی که روت باز شده فرشادعموته…. همه میدونند و خودمم شاهدم که از بچگی دوستت داشته و داره و توی بغل اون بزرگ شدی…..دیگه نشنوم که پشت سرش بد میگی هااااااا…….سکوت کردم و لال شدم…..از وقتی ده ساله شده بودم خوب و بد رو تشخیص میدادم و میدونستم که حرکات عمو در مورد من خوب نیست برای همین هر وقت عمو فرشاد خونه ی ما بود سعی میکردم از کنار مامان تکون نخورم…. در حدی به مامان میچسبیدم که صدای مامان در میومد و میگفت:مهناز!!!بچه شدی؟؟؟یه کم عقب تر وایستا……شبی که تولد ده سالگیم بود عموی ۱۸ساله ام ,.عمو فرشادم به بهانه ی کمک موند خونمون وگفت بخوابیم که صبح کلی کارداریم .... 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
دکتر هلاکویی میگه : عزیزم برای خودت بپوش، برقص، بگو، بخند، هر طور دلت میخواد تصمیم بگیر و رفتار کن... تو تنها کسی هستی که میتونی حالِ دلت رو خوب کنی و هر لحظه کنار خودتی...! ‌ 💫@zendgizibaabo💫
هدایت شده از 🍃 زندگی زیبا🌱
‌ ✨️✨️دعــائے جهـــــت اجــابت حــــاجـــت حضرت رسول صل الله علیه و آله فرمودند:بنده ای نیست که دستهایش را پس ازنمازبگشایدوبگوید اللَّهُمُ إِلَهِی وَ إِلَهَ إِبْرَاهِیمَ وَ اسماعیل و إِسْحَاقَ وَ یَعْقُوبَ وَ یوسف و إِلَهَ جَبْرَئِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ إِسْرَافِیلَ أَسْأَلُکَ أَنْ تَسْتَجِیبَ لی دَعْوَتِی فَإِنِّی مُضْطَرٌّ وَ تَعْصِمَنِی فِی دِینِی فَإِنِّی مُبْتَلًی وَ تَنَالَنِی بِرَحْمَتِکَ فَإِنِّی مُذْنِبٌ وَ تَنْفِیَ عَنِّی الْفَقْرَ فَإِنِّی مِسْکِین 🌹 مگراین که برخدا حق است که دستهایش را نومید بازنگرداند دعوات راوندی ص50 📿 ✍زندگی_زیباست @zendgizibaabo
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران مامان رختخواب منو کنار برادرام و عمو پهن کرد…..همون لحظه باز دلمو زدم به دریا و گفتم:مامان!!!من اینجا نمیخوابم،،،عمو منو اذیت میکنه…..مامان چشم غره ایی به من رفت و لب و لوچشو کج و کوله کرد و بدون توجه به حرفهام رختخوابمو انداخت و رفت داخل اتاقش و در رو هم بست…… اون شب برخلاف شبهای دیگه ایی که عمو میموند و کنارم میخوابید نمیتونستم بیدار بمونم…..بخاطر کارهای تولد و خرید و غیره خیلی خسته بودم و هر کاری کردم نخوابم و حواسم به دست درازیهای عمو باشه نشد و خوابم برد……اون شب…..آخ اون شب….نمیدونم اون شب چه مرگم شده بود که هر کاری کردم چشمهام بسته نشه،نشد که نشد و خوابم برد…. فکر کنم نیمه های شب بود که با حلقه شدن دستهایی دور کمرم از خواب پریدم…..نمیتونستم داد بزنم و یا جیغ بکشم چون بغل عمو برای همه عادی بود و میدونستند که از دوست داشتن زیادیه منه…..از ترس نفسم تند شده بود…..میدونستم این دستها متعلق به کیه…..دیگه عقلم میرسید.... 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫