#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هفتم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
مامان رختخواب منو کنار برادرام و عمو پهن کرد…..همون لحظه باز دلمو زدم به دریا و گفتم:مامان!!!من اینجا نمیخوابم،،،عمو منو اذیت میکنه…..مامان چشم غره ایی به من رفت و لب و لوچشو کج و کوله کرد و بدون توجه به حرفهام رختخوابمو انداخت و رفت داخل اتاقش و در رو هم بست……
اون شب برخلاف شبهای دیگه ایی که عمو میموند و کنارم میخوابید نمیتونستم بیدار بمونم…..بخاطر کارهای تولد و خرید و غیره خیلی خسته بودم و هر کاری کردم نخوابم و حواسم به دست درازیهای عمو باشه نشد و خوابم برد……اون شب…..آخ اون شب….نمیدونم اون شب چه مرگم شده بود که هر کاری کردم چشمهام بسته نشه،نشد که نشد و خوابم برد….
فکر کنم نیمه های شب بود که با حلقه شدن دستهایی دور کمرم از خواب پریدم…..نمیتونستم داد بزنم و یا جیغ بکشم چون بغل عمو برای همه عادی بود و میدونستند که از دوست داشتن زیادیه منه…..از ترس نفسم تند شده بود…..میدونستم این دستها متعلق به کیه…..دیگه عقلم میرسید....
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_هشتم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نفس نفس زنان و بریده بریده و اروم گفتم:عمو!!ولم کن دارم اذیت میشم ،،،ولم کن میخواهم بخوابم ،خوابم میاد….عمو خیلی احساسی و اروم گفت:چند بار بگم،،به من نگو عمو….فشار دستهای عمو روی بدن نحیف و ضعیف و ریز نقشم بیشتر شد و من تقلا کردم تا از دستش رها بشم اما نشد….خواستم داد بکشم که عمو با دستش جلوی دهنمو گرفت….عمو می خواست به من تجاوز کنه ووقتی فهمیدم ، جیغ بلندی کشیدم……
با صدای جیغ من یهو همه از خواب پریدند و چراغها روشن شد و عمو رو عریان دیدند….از انجایی که هنوز لباس من تنم بود مطمئن شدند که اتفاقی برای من نیفتاده……و اما من…..اینقدر ترسیده بودم که یه لحظه از حال رفتم..،با تکونهایی که خوردم پلکهای سنگینمو باز کردم و خودمو بغل مامان و تمام اهل خونه رو دور تا دورم دیدم…..
مثل کسی بودم که از کام مرگ برگشته باشه…..من توی ده سالگی تمام کودکیم رو پشت اون پلکهایی که تا چند ثانیه پیش بسته بود جا گذاشتم ......
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین الان که تو
داری بدبختی هاتو میشمری
و حال خودت رو بد میکنی،
به این فکر کن که چه چیزهایی رو داری،
سلامتی،خانواده،دوستان خوب...
وخیلی چیزهای دیگه که برات عادی شده
و بهش فکر نکرده بودی؛
هرکدام از اینها آنقدر ارزشمند هستند
که به تنهایی میتوانند معنای زندگی ما بشوند.
به چیزهای خوب فکر کن،
باور کن قرار نیست با فکر کردن به
چیزهای منفی و ناراحت کننده،
چیزهای خوب وارد زندگیت بشه!!!👌
#انگیزشی
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اونی که تو روی آدم
نگاه می کنه و
بی اخلاقی می کنه
صد برابر محترم تر از اونیه که
بهت لبخند می زنه اما
پشت سرت بی اخلاقی می کنه
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد
که بگذار همخانه تو باشم.
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و
او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز
خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت
و او را مجروح می کرد.
اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار به خارپشت گفت:
«نگاه کن ببین چگونه مجروح و
خونین شدهام.
آیا میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم،
اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری
برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند،
اما دیری نمی گذرد که خود را صاحب خانه می کنند و کنترل مارا به دست می گیرند ...!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خارپشتی از یک مار تقاضا کرد
که بگذار همخانه تو باشم.
مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و
او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد.
چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز
خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو میرفت
و او را مجروح می کرد.
اما مار از سر نجابت دم بر نمیآورد.
سرانجام مار به خارپشت گفت:
«نگاه کن ببین چگونه مجروح و
خونین شدهام.
آیا میتوانی لانه من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم،
اگر تو ناراحتی میتوانی لانه دیگری
برای خود بیابی!»
عادتها ابتدا به صورت مهمان وارد می شوند،
اما دیری نمی گذرد که خود را صاحب خانه می کنند و کنترل مارا به دست می گیرند ...!
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_نهم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
نگاه متعجبمو دور تا دور خونه چرخوندم و با دیدن عمو که بدون شلوارزیر مشت و لگد برادرم اه و ناله میکرد خودمو بیشتر توی بغل مامان فشردم ونالیدم…از سرمایی که روی پاهام احساس کردم نگاهمو روش متمرکز کردم و با دیدن پای لختم همه چی مثل پتک کوبید شد توی سرم و دوباره جیغ کشیدم و از حال رفتم……
درسته که اتفاقی برام نیفتاده بود ولی همین مسئله هم خیلی برای من سنگین بود و عذاب اور بود…..با خوراندن آب قند بهوش اومدم و از شدت ترس و استرس حالت تهوع شدیدی سراغم اومد و تمام محتویات معده امو ریختم روی فرش…من اون شب بچگیمو بالا اوردم…..روحمو بالا اوردم…..
وای اونشب…..آخ اونشب……بعد از عق زدن نگاه حیرون خودم به اهالی خونه چرخوندم….تمام عمه ها و زنعموها بودند ….انگار با داد و هواری که برادرام راه انداخته بودند همه ریخته بودند خونمون و حالا خونه ی امید من ،،شده بود کاروانسرای بی ابرویی….....
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_دهم
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اونروز زنعمو رو دیدم که با چشمهای ورم کرده مامان رو بغل گرفته بود و دلداری میداد و میگفت:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده……عمه در حالیکه عمو فرشاد رو نفرین میکرد چند قاشق اب قند ریخت توی گلوم……از مردها خبری نبود…..تا عمه خواست از کنارم بلند شه گفتم:پس بابا کو…..عمه باز کنارم نشست و با دستهاش موهامو که دورم ریخته بود رو نوازش کرد و گفت:عمه قربون قد و بالات بره…….
بابات احوالش خوش نبود بردنش بیمارستان……فعلا بستریه….با هول و نگران نیم خیز شدم و پرسیدم:چی شده؟؟؟چرا بستریه؟؟؟عمه اشکشو پاک کردو زیر لب در حالیکه غر میزد گفت:فرشاد!!خدا تورو به زمین گرم بزنه،،…چه لقمه ی حرومی خوردی که این بلارو سر ما اوردی؟؟؟بعد عمه با مهربونی نگاهی به من کرد و ادامه داد:داداش بیچاره ام سکته زده ،،اما نگران نباش،،الان خداروشکر خیلی بهتره….
فردا و پس فردا مرخص میشه و میاد خونه…..یکی یه دونه مامان و بابابودم و عزیز کرده ی فامیل،…بابا حق داشت سکته بزنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
🔆 #پندانه
🔴 قایق زندگیتان را به کدام ساحل بستهاید؟
⛵️ دو دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
#آموزنده
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
✨﷽✨
✅داستان کوتاه پند آموز
✍ ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟ » ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ،ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ؟؟؟
💭 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﻭﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ… ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ .
💥ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ .ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ. ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼق و ادب اوست...
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خدایا ...
بابت همه چیزهایی که به صلاحمون
نبود و نشد ،،، شکرت
🌙دوستان همراه شبتون آروم
درپناه خدای مهربان باشید ⭐️
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞🍃
رمضانی دیگر به پایان رسید و صدای
الوداع روزه داران به گوش می رسد🥰
✨الوداع سحرها
✨و افطارهای عارفانه
✨و شب های قدر
✨و ذکرهای جوشن کبیر …
💞فرا رسیدن #عید_فطر پیشاپیش
💞بر تمامی مسلمانان مبارک باد.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
✍️بعضی رنجهارو نمیشه حل کرد
باید به دوش کشید...
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_یازده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
خونه مثل میدان جنگ شده بود…..سرم روی پای مامان بود….مامان مثل کسی که درون کابوسی گیر افتاده باشه موهامو نوازش و خودشو نفرین میکرد…..عمه ها و زنعموها خونمونو جمع و جور کردند و به منو مامان اب قنددادند…….اون شب……وای اون شب…..خیال صبح شدن نداشت……یک شبه جشن و تولد ما تبدیل شد به عزا…..صبح که شد مامان منو برد داخل اتاق مهمون….اتاقی که همیشه ی خدا قفل بود…..متعجب بودم اما ساکت….بابا بستری شد و عمو فراری و منه بچه و بیگناه توی اتاق مهمون زندانی…….
نمیدونستم به چه جرمی باید زندانی میشدم مخصوصا من که تا دیروز آزادانه تا کوه و دشت هم میرفتم…..شاید داشتند پنهانم میکردند تا جلوی چشم نباشم و بیشتر آبروی خانواده نره……اون روز کلا خوابیدم…،.چیز زیادی یادم نمیاد اما میدونم که تا یک هفته من تو خونه مریض بودم و بابا داخل بیمارستان بستری…..
بعداز یک هفته با صدای سنگین مامان بیدار شدم…….میدونستم قراره اون روز بابا مرخص بشه…….
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_دوازده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
بعداز یک هفته با صدای سنگین مامان بیدار شدم…….میدونستم قراره اون روز بابا مرخص بشه…….با خوشحالی و خنده ایی که کل صورتمو گرفته بود از توی رختخواب خیز برداشتم وگفتم:بله مامان!!!بابا اومده؟؟؟؟مامان با بغض سرمو توی بغلش گرفت و گفت:نه عزیز دل مامان!!!کارهای ترخیصش تا ظهر طول میکشه…..مامان ساکت شد و بعد منو از خودش جدا کرد و ادامه داد:مهناز جان!!!بلند شو لباس بپوش میخواهم ببرمت پیش مامان بزرگ…. چند روز اونجا بمون….میدونی که مامان بزرگ همیشه تنهاست…….اگه تو بری اونجا هم مامان بزرگ از تنهایی در میاد و هم حال و هوای تو عوض میشه…….بچه بودم و مهمونی رفتن رو دوست داشتم اما وقتی مامان یه چمدون هم پشت سرش کشون کشون اورد گفتم:مامان!!میریم مسافرت؟؟؟؟؟گفت:نه….اما چند روز لباس نیاز داری ،،بهتره ببریم چون لباسهای مامان بزرگ که اندازه ی تو نمیشه……حرف نزدم و در سکوت در حالیکه همه ی اهالی عمارت از در و پنجره نگاه میکردند از عمارت رفتیم بیرون……..
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫
📚داستان ذوالنون و قضاوت
مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉دلیلِ حال خوب و شادی هم باشیم ❤️
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
همسرداری
❌یکی از مهلکترین آسیبهایی که باعث تخریب رابطه عاطفی زوجین میشود، مقایسه کردن همسر با شخص دیگری است.❌
🫸ممکن است همسر شما ویژگیهای خوبی داشته باشد، ولی در زمینهای خاص، ضعف هم داشته باشد. در این صورت نباید شما سایر ویژگیهای خوب او را نادیده بگیرید و یک ویژگی خاص را در دیگری پیدا کنید و همسرتان را با او مقایسه کنید.
⛔️به طور کلی، در زندگی از مقایسه کردن پرهیز کنید چه درباره همسر و چه درباره فرزند.
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرست برای عزیزانت❤️🌺
در عوض همه نداشته هایمان
گاهی عزیزانی داریم که
به یک دنیا نداشتن
بعضی چیزهای دیگر می ارزند.
خودشان،رفاقتشان
مرامشان،وجودشان
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
🔆 #پندانه
🔴 قایق زندگیتان را به کدام ساحل بستهاید؟
⛵️ دو دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده که زد گفتند: «چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!»
🔹اما دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند! آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
🔸در اقیانوﺱ بیپایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید.
🔸شما قایقتان را به کدام ساحل بستهاید؟
🔹 ساحل افکار منفی، ناامیدی، ترس، زیادهخواهی، غرور کاذب، خودبزرگبینی، گذشته یا ...
#آموزنده
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
📚دزد و روستائی
در روزگاران قديم يک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت.
پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طاقچه. يک روز غروب که به خانه آمد پول را نديد. روزهاى بعد هم همينطور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مىگذاشت و مىرفت.
غروب که به خانه برمىگشت پول را نمىديد. دزد پول را مىبرد. مرد روستائى رفت پيش يک پيرزن و ماجرا را برايش تعريف کرد.پيرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مىگويم چهکار کنى که ديگر دزد پولت را نبرد.
مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.زن گفت: از اينجا که رفتى مقدارى قرسهقل (مدفوع الاغ) بريزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام ديوارها را هم سوزن آجين کن و تا مىتوانى به ديوار سوزن فرو کن. توى حوض هم يک مار بينداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حياط ببند و به سر کار برو.مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پيرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش.
نزديک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسهقل فرو رفت و کثيف شد. خواست دستش را با ديوار پاک کند که سوزنها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد.
رفت توى حياط دستش را بشويد مار توى حوض دستش را گزيد. رو کرد به آسمان که از مصيبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ريتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگها او را گرفتند و به زمين زدند و دريدند.
📚دزد و روستائي
افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى ج اول
گردآورنده: على اشرف درويشيان- نشر روز - چاپ اول ۱۳۶۶(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♡
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_سیزده
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
وقتی رسیدیم خونه ی مامان بزرگ مامان تقی به در زد و نگران اطراف رونگاه کرد که مبادا کسی چشمش به من بیفته…..
انگار که تبعید شده بودم و با دیدنم آبروم میرفت…….مامان بزرگ در رو باز کرد و چمدون رو از دست مامان گرفت و برد داخل…..
منو مامان هم پشت سرش وارد خونه شدیم…..مامان سفت بغلم کرد و با گریه گفت:مهناز!!!الهی که پیش مرگت بشم….قول میدم زود به زود بیام بهت سر بزنم…..همون لحظه مامان بزرگ دستی روی سرم کشید و گفت:لعنت به باعث و بانیش……نمیدونستم یعنی چی؟؟؟چرا با من اون رفتار رو میکنند اما حس میکردم که دارم ازشون دور میشم…..مامان حرف میزد و من هم مثل کسی که زبونشو موش خورده باشه فقط سرمو تکون میدادم……
مامانی(مادربزرگم)خانم مهربونی بود اما توی مدتی که پیشش بودم بین درد و دلهاش ناخواسته حرفی میزد که دلم میشکست…..گاهی هم وقتی خیال میکردم خوابم بالا سرم با اه و ناله سوگواری میکرد و لالایی میخوند...
ادامه در پارت بعدی 👇
🖌#کانال-زندگی_زیباست♡
💫@zendgizibaabo💫