eitaa logo
🍃 زندگی زیبادرمسیر زیبایی🌱
9.2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1 فایل
به کانال زندگی زیبا🌱خوش اومدید😍 کپی‌حرام❌ ارتباط با مدیریت 👇🫀 @parto_ad تعرفه تبلیغات مجری تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3065512305Cc102ae0465 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6015107728182088658.mp3
9.09M
دیدی دلتو بردم 🎼 🎤 لحظه هاتون شاد به عشق♥️ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━ °•🍃🌸🍃•°━━┓ 💫@zendgizibaabo💫
ساده زندگی کن، سخاوتمندانه دوست داشته باش، بطورعمیق اهمیت بده، محبت آمیز صحبت کن، و بقیه شو به خدابسپار! ‌ 💫@zendgizibaabo💫
✍من معتقدم ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره شهریار هم راجع به کارما گفته : فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد ، که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست🤍 💫@zendgizibaabo💫
‌ برای عضویت دائمی در کانال لطفا به روی گزینه ( پــیــوســتــن ) کلیک کنید😍👇 ‌ممنون که حمایت میکنی❤️‍🔥
انرژی مثبت وای خدا چقد ذوق کردم این پیام های زیبا رو از همه دارم دریافت میکنم انشالله که همتون سر بلند و سرفراز باشید انشالله که در کنار هم بتونیم خانوادمون رو گسترش بدیم دوستون دارم 😍😍🌹✅ پیام های زیباتون رو برای ما بفرستید خوشحال میشیم 😍👇 @GHSTVDWa
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران سریع دنپایی پلاستیکی جلو بسته ی بزرگی که دم دستم بود رو پوشیدم و در حالیکه به طرف در حیاط میرفتم گفتم:اومدم…در رو که باز کردم زینب خواهرشوهرمو دیدم…..زود سلام کردم،…. اما زینب بدون اینکه جواب سلاممو بده سرتا پامو نگاه کرد و با دستشو هولم داد و بسرعت بطرف اتاق مادرش رفت. بعد حیرون‌ از رفتارش مشغول کار خودم شدم…..یهو صداشون بلند شد….نیازی به گوش وایستادن نبود و صداشون واضح شنیده میشد….با تعجب دیدم طرف صحبتشون من هستم…..مادرشوهرم اومد جلوی در و گفت:مهناز جون!!با دنپایی پلاستیکی میری جلوی در و با خودت نمیگی یکی میبینه ؟؟؟اینجا که روستا نیست هر جوری دلت خواست بپوشی بگردی….اینجا شهره عزیزم….ببین جاریهات چطوری با شهر جفت و جور شدند….حرفهاش که تموم شد غر غر کنان و در حالیکه میگفت خدایا این چه مصیبتی بود که نازل کردی رفت داخل اتاقش….با حرف آخرش با خودم گفتم:یعنی چی؟؟؟این هم شد حرف؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران هر روز خواهرشوهرا و مادرشوهرم دنبال بهانه بودند و این بین حس میکردم که جاریها هم زیر آبمو میزنند…..واقعا هیچ کدومشونو نمیتونستم درک کنم….مادر جون(مادرشوهرم)که ادعای شهر میکرد فقط لباسهاش شهری بود و خونه اش از روستا بدتر بود چون توی روستا درسته که یه جا بصورت عمارت زندگی میکردیم اما حداقل خونه ها جدا و حریم خصوصی داشتیم اما اینجا حتی اختیار یه اتاق رو هم نداشتیم……حتی جهیزیه ی من و جاریهام فقط برای روز پایتختی چیده شده بود و بعدش بسته بندی و‌توی انباری نمور داشت خاک میخورد چون هم جا نبود و هم احتیاجی نمیشد آخه تمام پخت و پز ها و جارو و خیلی باید توی اتاق و زیر نظر مادر جون انجام میشد……هر روز دختراش میومدند و باید دست به سینه ازشون پذیرایی میکردیم و حتی گهگاهی مادرجون مارو میفرستاد خونه ی دختراش تا کاراشونو انجام بدیم……ما عروسها هم راهی جز اطاعت نداشتیم…..بعداز ماجرای کامران یاد گرفته بودم که چیزی رو از شریک زندگیم پنهون نکنم روی همین حساب بیماریم رو به مجید گفتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 🖌-زندگی_زیباست♡ 💫@zendgizibaabo💫
💕 داستان کوتاه "مهمان حبیب خداست" "ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. ابوذر به یڪی از آنها گفت: "برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست." "مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.! "دلش سوخت و شتر لاغری را آورد." ابوذر شتر را دید و گفت: چرا "شتر لاغر" را آوردی؟! مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری." ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: "بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم." * برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! * . 💫@zendgizibaabo💫
📚 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت. سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. ٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭ 💫@zendgizibaabo💫
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند. 💫@zendgizibaabo💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 ✨خدایا در این شب زیبای بهارے زیباتـرین سـرنوشت را براے عزیزانی ڪِ این نوشته را می خوانند مقدر فرما.... آمیـــن یا رَبَّ 🙏 🌙🌟 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💫@zendgizibaabo💫