#پارت196
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه دیگه اومدم اینجا خفت کنم خدا به دادت رسید
-به من چه بابا
-تو بهترین دوست منی باید حواست بهم باشه
دستم رو فشرد و گفت هست
- نگران نباش
چند ساعت بعد به خونه برگشتم دریا هم برگشته بود و توی آشپزخونه مشغول درست کردن غذا بود:
-سلام اومدی ؟ کجای تو؟ نگرانت شدم گوشیت رو چرا نبردی ؟حال و روزت چرا اینطوریه ؟کجا بودی؟
-وای دریا آروم باش یکی یکی بپرس ، رفتم پیش یکی از دوستام گوشیم هم یادم رفت ببرم
پوفی کشید و کفگیر توی دستش رو به نشونه تهدید بالا برد و گفت:
-بار آخرت باشه بدون خبر میری ، اونم بدون گوشی که من اینجا سکته کنم از نگرانی
خدا نکنه آرومی گفتم و دلم از نگرانش به وجد اومد
-راستی آقا حسین زنگ زد
-به گوشی من؟
-نه زنگ زد به من ،
گفت هرچی با تو تماس گرفته جواب ندادی اینه که زنگ زده به من ، گفت فردا میخوان برن شمال ما هم باید باشیم
-الان زنگش میزنم
-باشه
بعد اشاره ای به قیافم کرد و گفت:
-حالا هم برو یه دستی به سر و روت بکش از این آشفتگی در بیای آدم خوف میکنه
خندیدم گفتم:
#پارت197
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشم بانو شما امر بفرما
-دیگه عرضی نیست برو
با همون لباسا روی تخت افتادم، حرفای محمد توی سرم چرخ می خورد :
-یعنی هنوزم دوسم داره؟
اگه دوسم داره چرا هیچی نشون نمیده ؟ چرا سعی داره پنهان کنه ؟
توروخدا دریا حداقل یه گوشه چشمی نشون بده من خودم نوکرتم
صبح دریا زودتر از من آماده شده بود و همه وسایلش رو توی ماشین جا داده بود ، ساکم رو توی صندوق جا دادم و دریا رو صدا زدم:
-دریا بیا بریم دیر شد حسین اینا یه ساعت پیش حرکت کردن
-پس صبحانه نمیخوری ؟
-نه بیا یه چیزی تو راه میخورم
-باشه دو دقیقه صبر کن
سری به نشونه تایید تکون دادم ،
چند دقیقه بعد با چندتا نون تست و شکلات صبحانه ای برگشت
-خوب بریم من آماده ام
-اینا واسه چیه؟
-برا تو آوردم
-ممنون ولی من اشتها ندارم الان
-هروقت تونستی بخور بجنب دیر شد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت198
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سریع ماشین رو از حیاط خارج کردم و با یه بسم الله راهی شمال شدیم
دریا ساکت نشسته بود و آهنگ گوش میداد
یه لحظه احساس خواب آلودگی کردم و خمیازه ای کشیدم دریا به سمتم برگشت و گفت:
-خسته ای ؟ میخوای من بشینم ؟
- نه فعلا میتونم
-گرسنه نیستی؟
-چرا کمی ولی لازم نیست می تونم تحمل کنم تا برسیم جاده لغزنده است می ترسم کار دستمون بدم
نون تست و شکلات رو روی پاش گذاشت روی یکی از نونا شکلات مالید و نزدیک دهنم گرفت:
با تعجب از کارش نگاهش کردم که از شرم لپاش گل انداخت
-چیزه...من برات لقمه می گیرم بخور
لبخندی زدم و اولین گاز رو به نون زدم اینقدر خوردن لقمه از دستش برام لذت بخش بود که اصلا نمیخواستم تموم بشه
فقط برای من لقمه می گرفت:
-دریا خودتم بخور
-من خونه خوردم
-آی آی زنم زنای قدیم بدون من صبحانه خوردی ؟
بلند خندید و گفت:
-مردای قدیم هم زودتر از خواب بیدار می شدن
دلم از خوشی اینکه من رو مرد خودش می دید قنج رفت ،
لقمه بعدی رو جلوم گرفت انگشتای سفید و کشیدش با اون ناخونای نسبتا بلند خوش حالتش وسوسم می کرد
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت199
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
که انگشتش رو ببوسم ولی خودم رو کنترل کردم ، تمام مدت با خواسته دلم در جنگ بودم
همون روز توی شمال حسین گفت ماموریت تقریبا رو به پایانه و دیگه چیزی نمونده
بدترین خبری بود که تا حالا شنیده بودم ، یعنی بودنم با دریا داشت به پایان می رسید بدون اینکه چیزی بهش گفته باشم
چند روزی که شمال بودیم حسابی کافه بودم نمیدونستم چکار کنم دریا هم که کلا بیخیال بود و کاری به کار من نداشت
داشتم دیونه می شدم نه شب خواب داشتم نه روز خوراک
روز آخر اقامتمون توی شمال چندتا از بچه های گروه زخمی شده بودن و من و دریا حسابی سرمون شلوغ بود
به دلیل خستگی زیاد ترسیدم با گروه حرکت کنم با حسین صحبت کردم و گفتم ما صبح حرکت می کنیم
دریا هم با نظرم موافق بود اونم حسابی خسته بود ، قرار شد زخمیا رو ببرن توی همون زیر زمین بستری کنن و چندتا پرستار بالا سرشون باشه تا ما برسیم
صبح بعد از نماز از اتاقم خارج شدم تکیم رو به دیوار رو به روی اتاق دریا دادم و به در اتاق ش خیره شدم
سر و صدای داخل اتاق نشون می داد که بیداره ، یعنی برناممون همین بود که ب عد نماز حرکت کنیم
با صدای در اتاق به خودم اومدم ولی از جام تکون نخوردم و به دریا خیره شدم با دیدنم هین بلندی از ترس کشید و گفت:
#پارت200
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای امیر علی اینجا چکار میکنی ؟
-دریا؟ ازم دلخوری ؟
با تعجب نگاهم کرد گفت:
-حالت خوبه امیر علی چرا باید دلخور باشم ؟
-پس چرا مثل همیشه نیستی ؟ چرا باهام سرد شدی؟
لبخندی زد و گفت :
-دیونه ای ؟
من جلوی دوستت اینطور بودم که فکر بد نکنه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-خیلی نام
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
ردی این چن روز داشتم دق می کردم
خندید و گفت:
-تو انگار دیونه شدی
زمزمه کردم :
-آره تو دیونم کردی
بلندتر گفتم:
-آره فکر کنم دیونه شدم
-اوه دکتره دیونه الان بهتره راه بیوفتی تا بریم تهران دکترای بهتری داره ببرم نشونت بدم
بعد زدن چشمکی به سمت در رفت
بی معرفت نمیدونست با این کارش دلم رو آتیش زد ،
کاش می تونستم بهش بگم تو خودت بهترین دکتر برای منی کافیه فقط قبولم کنی
تا تهران دریا خواب بود و منم به اینکه باید چکار کنم فکر می کردم
دو هفته بعد پایان عملیات اعلام شد و قرار شد به زندگی عادی برگردیم
روز آخر فقط کم مونده بود گریه کنم دوری از دریا برام دیونه کننده بود چند بار تصمیم گرفتم بیخیال همه چی بشم و بهش بگم می خوامش ولی از ترس پس زده شدن دوباره زبون به دهن گرفتم
صبح روز آخر قرار بود بعد رسوندن دریا به خونه به بیمارستان برگردم
کلید رو تحویل حسین داردم و بعد از خداحافظی راهی خونه دریا شدم هنوز هیچ کدوممون حرفی از فسخ صیغه نزده بودیم
یعنی منکه خیال نداشتم حرفی هم بزنم دریام هم چیزی نمی گفت
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت201
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کجا میری امیر علی؟
-خونه شما دیگه مگه خونه نمیری ؟
-نه بابا منم میام بیمارستان مستقیم برو
-باشه فقط من چندتا چیز باید از خونه بردارم اشکال که نداره بریم خونه ما
-نه بریم خودمم بدم نمیاد بی بی رو ببینم دلم براش تنگ شده
توی دلم زمزمه کردم دختره نامرد دلش برا همه تنگ میشه فقط منو آدم نمیدونه یعنی الان حال من رو نمی بینی نمی فهمی چقد میخوامت ؟
حتم دارم میدونی و داری می چزونیم
وقتی بی بی در رو به رومون باز کرد با دیدن دریا همراهم اول متعجب شد بعد با خوشحالی آغوشش رو برای بغل کشیدنش باز کرد دریا هم با شوق بغلش پرید
گفته بودم حسود شدم ؟
اره منه احمق به بی بی هم حسودیم می شد .
بعد استقبال گرم بی بی داخل رفتیم
بی بی و دریا روی تخت نشسته بودن، منم بعد برداشتن مدارک و وسایلم به حیاط برگشتم
دریا با دیدنم گفت :
-بریم؟
بی بی بین حرفش پرید :
-کجا به سلامتی حتما فکر کردی من میزارم به این زودی برید
دریا:ولی بی بی ما باید بریم بیمارستان
-از این خبرا نیست شما میشینی من براتون چای میارم می خورید بعد میرید
خندید گفت :
-پس حداقل اجازه بدید من چای بیارم
-برو دخترم برو بریز که خونه خودته
بعد رفتن دریا رو به بی بی گفتم :
-رقیه خانم کجاست ؟
-رفته نون بخره
-اها
بعد مکثی گفت بگو میشنوم:
با تعجب گفتم:
-چی بگم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت202
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چطوره که تو و دریا این وقت صبح با هم هستید ؟
-دریا هم با من ماموریت بوده با هم اومدیم
-نمیخوای در مورد دریا جدی فکر کنی؟
-درمورد چی؟
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم و برم خوستگاری دریا
دختر خوبیه دست رو دست بزاری از دستمون رفت
از زبان دریا
سینی چای رو برداشتم و خواستم از خونه بیرون برم که با صدای بی بی متوقف شدم:
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم ؟
و برم خواستگاری دریا دختر خوبیه دست رو دست بذاری از دستمون رفته
ولی با جوابی که امیر علی گفت دنیا روی سرم آوار شد:
-بی بی شما از هیچی خبر نداری خیلی چیزا توی گذشته من و دریا هست که این اجازه رو بهم نمیده
-چه چیزیای بگو تا منم بدونم ؟
-نمیشه بی بی به وقتش برات میگم
دیگ چیزی نشنیدم بزور خودم رو به اپن رسوندم و سینی چای رو روی اپن گذاشتم
یعنی امیر علی با همون دید گذشته داره به من نگاه می کنه ؟
یعنی بازم به خاطر گذشته پسم زد ؟
خدای من تمام این مدت فکرش این بوده و من خوشبینانه داشتم به اینکه بهم علاقه مند شده فکر می کردم
نمیدونستم کجا وایسادم شروع کردم به گریه کردن هق هقم بلند شده بود که امیر علی وارد خونه شد نگران سمتم اومد و گفت:
-دریا چی شده ؟چرا داری گریه میکنی ؟
با دیدن نگرانیش هق هقم بیشتر شد و با مشتهای گره شدم به سینش کوبیدم:
-لعنتی ازت متنفرم ازت متنفرم
دستام رو محکم گرفت گفت :
-آروم باش دریا چته ؟ چرا همچین می کنی ؟
دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم:
به من دست نزن گفتم به من دست نزن چرا باید به دختری دست بزنی که توی ذهنت دختر بی بند و باریه
-چی داری میگی دریا من کی همچین غلطی کردم
#پارت203
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خودم شنیدم داشتی چیزای از گذشته به بی بی می گفتی
خودم شنیدم اون دفعه هم به خاطر همین چیزا ردم کردی
از زبان امیرعلی
نابود شده نگاهم رو به اشکهاش دوختم خدای من الان فهمیدم چی شده
- آخ گندت بزنن امیر علی فکر کرده من منظورم از گذشته رفتار خودشه
میخواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم:
-کجا داری میری ؟
گوش کن اشتباه می کنی من منظورم اونی که تو فکری می کنی نبود..
نذاشت حرفم رو تموم کنم که دوباره شروع کرد به مشت زدن به سینم:
-نمیخوام گوش کنم لعنتی ،
ازت متنفرم میفهمی این منم که ازت متنفرم تو نمیتونی دوباره پسم بزنی
دستاش رو گرفتم و بغلش کردم:
-هیش....هیش آروم باش دریا من کی پست زدم ؟ من غلط بکنم
-ولی اصلا به حرفم گوش نمی کرد و همش تقلا می کرد تا از بغلم بیرون بره حلقه دستامو تنگتر کردم اگه می رفت بیچاره می شدم
با صدای بی بی به خودم اومد:
-اینجا چه خبره ؟!!!
سریع از دریا جدا شدم که از فرصت استفاده کرد
تند از خونه خارج شد چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام ، دنبالش رفتم و صداش کردم :
-دریا تورو خدا صبر کن تا برات توضیح بدم
بی وقفه می دوید خودش رو به خیابون رسوند و با اولین تاکسی رفت
#پارت204
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حالا چکار کنم لعنتی ؟
درمانده و ناراحت به خونه برگشتم ،
بی بی توی حیاط منتظرم بود .
روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم:
-امیر علی نم
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
یخوای بگی چه خبره دختر مردم توی بغل تو این یعنی چی ؟
از کی تا حالا تو به نامحرم دست میزنی ؟چی بهش گفته بودی که اون حالش بود؟
-بی بی خوا هش میکنم الان حالم خوب نیست بعدا برات توضیح میدم
عصبی داد زد:
-همین الان میگی فهمیدی همین الان ؟
کلافه گفتم:
-بی بی کدوم نامحرم ؟ محرمشم خیر سرم
شوک زده گفت:
- محرم ولی چطور؟
-جریانش مفصله فقط همین قدر بدونید به خاطر همین ماموریت مجبور شدیم صیغه چند ماه بخونیم
-خانوادش خبر دارن؟
-آره مادرش موقعه عقد اونجا بود
نفس راحتی کشیدو گفت:
-حالا چی شده بود چرا اینقدر داغون بود مگه چی بهش گفتی؟
- من چیزی نگفتم حرفای منو شما رو شنیده بود ، فکر می کرد من پسش زدم
با تعجب گفت:
#پارت205
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با تعجب گفت:
-مگه چیزی بینتونه ؟
که ناراحت شد
-مال الان نیست مال خیلی وقت پیشه، زمان دانشگاه
-خوب می شنوم چی شده بود ؟
-بی بی؟...
-بی بی و ... استغفرالله یالا بگو
ناچار شروع کردم به تعریف جریان از روز اول
بی بی:کار خوبی نکردی اونطوری پسش زدی
-میدونم میدونم من خر اون موقعه با خودم گفتم اگه تند باهاش برخورد کنم راحت تر فراموشم میکنه
-ولی تو غرور اون رو شکوندی زخمش زدی میفهمی ؟
- آره میدونم واسه همینه که الان اینقد داغونم دیگه
-خوب حالا چرا اینقدر ناراحت بود ؟
-فکر می کرد چون توی گذشته بی حجاب بوده الانم دارم پسش میزنم
خندید و گفت :
-پس هنوزم دلش گیرته خوبه
-بی بی این حال من خندیدن داره میخندی
-خوب تو چرا ناراحتی توکه نمیخوایش
-اه بی بی من غلط بکنم نخوامش من دارم جون میدم برای داشتنش
برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم :
-به به چیزای تازه می شنوم
پس آقا امیرم بالاخره دلش رو باخت،
پس دردت چی بود هی تاقچه بالا میزاشتی ؟ تو که اینقدر عاشقشی
-خیر سرم می خواستم دلش رو به دست بیارم بعد برم خوستگاریش که گند زدم
دوباره بلند خندید :
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#پارت206
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وای بی بی سر جدت نخند ، بگو الا چه خاکی به سر کنم دارم جون میکنم نمی بینی ؟
-کاری نداره باید بری منت کشی و با غلط کردم و شکر خوردم از دلش دربیاری اونم هر چی ناز کرد دندت نرم چشمت کور میخری
-اون به من راه بده من نازشم میخرم مخلصش هم هستم ، ولی اینطوری که این رفت بمیرمم جوابم رو نمیده
-زبونت رو گاز بگیر بچه پاشو یه زنگی بهش بزن بینم کجا رفت با این حالش
چرا به فکرم خودم نرسید،
هزار بار زنگ زدم ولی جواب نداد ، وقتی دیدم جواب م رو نمیده پیام فرستادم:
-دریا تو رو خدا جواب بده بزار برات توضیح بدم ، بد برداشت کردی
چند دقیقه بعد پیام ، دوباره زنگ زدم اینبار کلا گوشی رو خاموش کرد
توی این دو روز هر بار زنگ زدم بازم گوشیش خاموش بود بیمارستان هم که نمی اومد
دیگه نمیدونستم چکار کنم شرمنده مادرش هم بودم ، من بهش قول دادم ولی امانتش رو با اون حال خراب براش فرستادم
دیگه راهی به ذهنم نمی رسید جز اینکه برم بست بشینم در خونشون تا ببینمش
چند روز بود که در خونشون منتظر بودم ، مادرش می رفت و می اومد ولی خبری از دریا نبود که نبود از نگرانی رو به جنون بودم
یک هفته گذشته بود و مثل تمام این مدت توی ماشینم منتظر بودم که گوشیم زنگ خورد :
-سلام محمد خوبی ؟
-سلام داداش ، خوبی چه خبرا ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت207
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام داداش ، خوبی چه خبرا ؟
-سلامت باشی
-کجای امیر ؟ باید ببینمت
-الان نمیتونم گیرم
می ترسیدم برم و دریا از خونه بیرون بیاد
-نمیشه باید همین الان ببینمت خیلی مهمه
-خوب بگو دیگه گیرم جون محمد نمیتونم بیام
-آخه میخواستم کنارت باشم اینطور بگم...
-ده بگو دیگه جون به لب شدم اتفاقی افتاده
-اتفاق نمیدونم یعنی در مورد خانم مجده
با نگرانی گفتم:
-دریا ؟چی شده بگو جون بده دیگه کشتیم
-راستش علی رو هر کاری کردیم بیخیال نشد، چند بار دیگه سراغ مادر خانم مجد رفته ....
-غلط کرده پسره ...
-گوش بده امیر غلط کردن یا نکردن علی مهم نیست
مهم اینه که هر بار خانم مجد علی رو به خاطر جواب رد دخترش رد کرده ولی دیروز قبول کرده که با دریا خانم بره بیرون و حرف بزنن
نابود شده گفتم:
-چ..چی ..میگی محمد ؟
بره با دریای من حرف بزنه پس تو اونجا چه کاره بودی؟
ساࢪا❤️:
#پارت208
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چکار کنم امیر این پسره هر کاری کردم به حرفم گوش نمیده میگه دوسش دارم
بلند داد کشیدم:
-غلط کرده لعنتی غلط کرده ...
تو چرا این رو به زبونت میاری ،
الان دریا داره با من لج میکنه از لج من قبول کرده تورو خدا نزار علی بره بیچاره میشم
-مگه چی شده پسر ؟
-مفصله فقط نزار بره الان دریا از لج من هرکاری میکنه
-ببینم چکار می کنم ولی میدونم کاری از دستم بر نمیاد چند روزه همش درگیری داریم الانم که کلا باهام حرف نمیزنه
-کی؟...میخواد بره ببینتش
-راستش ....امروز تا دوسه ساعت دیگه
-امروز میخواد بره بعد تو الان به من میگی آره؟
-جون امیر منم تازه از مامان شنیدم :
داغونتر از قبل قطع کردم نمیدونستم باید چکار کنم
دیونه شده بودم نکنه اصلا خونه خودشون نباشه من الکی اینجا موندم
اگه جای دیگه باشه موقعه رفتن نبینمش چکار کنم توی همین فکر بودم که در ورودی آپارتمان باز شد
و مادر دریا بیرون اومد کمی بعد از رفتن مادرش با تصمیم آنی دم خونشون رفتم و زنگ زدم ،
در با تیکی باز شد و صداش توی گوشم نشست :
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت209
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان گوشیت جا موند دارم برات میارم
فکر کرده بود مامانشه خدارو شکر کردم و قبل اومدنش خودم رو سریع به در واحدشون رسوندم،
همین که من رو دید با تعجب گفت:
-تو؟...تو اینجا چکار میکنی؟
چیزی نگفتم فقط نگاهش کردم رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود .
لعنت به من همش تقصییر منه ، بی فکر توی آغوشم کشیدمش و بوی خوش تنش رو به ریه هام کشوندم ،
معلوم بود شوکه است که چیزی نمیگه وقتی به خودش اومد سعی کرد از بغلم بیرون بیاد شروع کرد به حرف زدن:
-چکار میکنی ولم کن؟ولم کن میگم به من دس نزن ، اصلا اینجا چکار میکنی ؟
از خودم جداش کردم و گفتم :
-اینجا چکار می کنم ؟
میدونی چی به روزم آوردی ؟
میدونی چند روزه در خونتون نشستم تا ببینمت ؟
چرا خوشت میاد عذابم بدی ؟ چرا نمیزاری برات ....
-خواهش می کنم از اینجا برو نمیخوام چیزی بشنوم فقط برو
کلافه گفتم:
-نمیرم دریا تا به حرفم گوش ندی نمیرم باید خیلی چیزا رو بدونی
-ولی من نمیخوام بدونم
به بیرون اشاره کرد و ادامه داد :
-به سلامت
میخواست در رو ببنده که پام رو لای در گذاشتم ، داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت210
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عصبی داد زد:
-مگه نگفتم از اینجا برو ، چی از جونم میخوای ،
-منم گفتم نمیرم
-خواهش میکنم برو امیر علی نزار حرمتا از این بیشتر شکسته ب
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
شه
-به حرفم گوش بده تا برم ببین دریا تو منظور من رو بد متوجه شدی ،
چرا لج میکنی ، بخدا من منظورم اون چیزی که تو فکر می کنی نبود من فقط....
داد کشید :
-تو فقط چی ها؟فقط چی فقط یه روز منو مثل یه اشغال پس زدی و رفتی بعد چند سال برگشتی ،
بازم مثل همون روز پسم زدی ، تو فکرت عوض نشده میخوای چی رو درست کنی ؟
ببین امیرعلی من بیخیال همه چی شدم دیگه هیچی برام مهم نیست الانم میخوام برم بیرون بهتره بری نمیخوام دیگه هیچ وقت ببینمت می فهمی برو من عجله دارم
بلندتر از خودش با حرص فریاد زدم :
-برم بیرون که چی ؟ عجله داری بری پیش علی آره...
اول تعجب کرد اما بعد چند ثانیه با لج گفت:
-آره مشکلی داری ؟ دارم ازدواج میکنم حرفی داری؟
با خشم غریدم :
-تو بیخود کردی با اون علی...
پوزخندی زد و گفت :
-چکارمی ها ؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ من با هر کس که بخوام ازدواج می کنم
رگ گردنم از خشم وغیرت نبض میزد
عصبی به عقب حولش دادم ،
کمرش به دیوار پشت سرش خورد،
نگاه خشمگینم رو تو چشمای متعجب و ترسیدش دوختم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
سعی کنید همدیگر را بفهمید...‼️
فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و #دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه.
#سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید...
#مهارت
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/EoQlaK9SemjKZEyspwk5tj
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#خانمها_بخوانند
🔹عشوه گرانه ترین رفتار یک زن به خودش رسیدن و به خودش اهمیت دادنه لازم نیست پر_خرج باشیم, همینکه همیشه مرتب و آراسته باشیم خودش کلی جذابیت زنانه ایجاد میکنه.
🔹منظور این نیست که همیشه آرایش کرده باشیم,اتفاقا این کاملا اشتباهه که بعضی خانما همیشه آرایش دارن، صبح از خواب بیدار میشن آرایش میکنن تا شب
به جاش صبح یه دوش بگیریم موهای مرتب دندونای مسواک زده بوی عطر ملایم لباس تو خونه ی مرتب
🔹 این بهترین روش طناز بودنه، خانم باکلاس آرایش زیاد نداره ولی مرتب و تمیزه.
گاهی فقط گاهی بچگانه حرف بزنید، از رعد و برق بترسید بپرید توی بغل همسر، وقتی براتون هدیه میخره مثل بچه ها ذوق کنید و برای باز کردن و استفاده کردن از هدیه عجله نشون بدید و شب توی رختخواب عاشقانه تشکر کنید دوباره.
🔹 لبخند قوی ترین وسیله دلبری زن هاست. مردها دیوانه لبخند زن ها میشن عشوه گر بودن یعنی بانو بودن.
https://chat.whatsapp.com/EoQlaK9SemjKZEyspwk5tj
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
زن بودن ، مهارت می خواهد ...
باید بلد باشی پایِ اجاق گاز ،
حینِ سرخ کردنِ کتلت ، با خودت
فکر و خیال هایِ عاشقانه کنی و
شعرهایِ دلبرانه بگویی ، در حالی که
غذایت نه ذره ای بسوزد ، نه بی نمک باشد ...
باید بتوانی هنگامِ شستنِ ظرف ها ،
موسیقیِ دلخواهت را زمزمه کنی ،
چشمهایت را ببندی و با همان حالتِ ژولیده
و دستهایِ کف آلود ، تصور کنی رویِ
صحنه ای و هزاران نفر تو را تشویق می کنند ...
زن که باشی ، باید بتوانی در حالی که
لباس می شویی و جارو می کشی ،
به همه چیز فکر کنی ...
فکر کردنی که انتهایش بشود
تصمیم های مهم و سنجیده گرفت ...
زن هایِ خانه دار ، استعدادهایِ کشف
نشده ای هستند که به حرمتِ زن بودن ،
متواضعانه در مقامِ یک همسر و یک مادر ،
کنجِ خانه مانده اند و بی هیچ توقعی برایِ
دنیایمان زنانگی می کنند ...
زن بودن ، ساده نیست ...
پیچیده ترین فرمولِ آفرینش است ...
https://chat.whatsapp.com/EoQlaK9SemjKZEyspwk5tj
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
مادربزرگم همیشه میگه:
قلبت که بینظم زد،
بدون که عاشقی …!
اشکت که بیاختیار سرازیر شد،
بدون که دلتنگی …!
شبت که بیخواب گذشت،
بدون که نگرانی …!
روزت که بیشوق آغاز شد،
بدون که نا امیدی …!
سینهات که بیجا آه کشید،
بدون که پُرحسرتی …!
دلت که بیدلیل گرفت،
بدون که تنهایی ...!
https://chat.whatsapp.com/EoQlaK9SemjKZEyspwk5tj
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#پارت211
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
من؟من چکارم؟آره؟
مثل اینکه یادت رفته تو الان زن منی
با داد پرسیدم:
-ها ؟ .....یادت رفته ؟ اگه یادت رفته تا یادت بیارم
از زبان دریا
با ترس چشمام رو بستم باورم نمی شد این مرد خشمگین رو به روم همون امیر علی آروم همیشه است
رگهای سر و گردنش ورم کرده بود رنگش به قرمزی می زد وقتی گفت تو زنمی دلم لرزید ولی نباید وا میدادم
با پوز خندی گفتم:
-زیاد جدی گرفتی انگار تو یادت رفته اون صیغه موقته و صوری ؟
-من نمیدونم هر کوفتی هست تو الان زن منی زن منم میمونی این فکر رو که با کسی دیگه ای ازدواج کنی از سرت درار
داد زدم :
-من زن تو نیستم میفهمی نیستم ،
الانم از خونه من برو بیرون
-دریا چرا اینطور می کنی ؟
مگه ما بچه ایم ؟ چرا نمیزاری آرومت کنم ؟
آروم بشم که چی چه فرقی به حال تو داره اصلان من برای تو چیم ؟
ها؟کیم ؟ها بگو بعد اینکه این صیغه تموم بشه من واست چیم
#پارت212
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با دلخوری نگاهش رو تو چشمام دوخت و گفت:
-لعنتی یعنی نمی فهمی دوست دارم ، نمی فهمی عاشقت شدم ، اینقد ر فهمیدنش سخته حال و روزم رو نمیبینی ؟
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد :
-یعنی امیر علی من رو دوس داره ؟
ولی دوبار حرفاش با بی بی عین خوره به جونم افتاد اگه دوسم داره چرا دوباره پسم زد؟
نا باور نگاهم رو به چشماش دوختم و گفتتم :
-دروغ میگی ، داری دروغ میگی چرا داری این کارو میکنی ؟
دستم رو گرفت و ری قلبش گذاشت ضربان تند قلبش به راحتی حس می شد:
-ببین دریا این قلب لعنتیم برای توئه که اینطور میزنه ،
آخه من کی بهت دروغ گفتم که این بار دومم باشه ؟
دستم رو کشیدم و گفتم:
- باور نمیکنم ، باور هم بکنم فرقی به حال تو نداره چون من دوست ندارم میفهمی من دوستت ندارم
عصبی دستش رو زیر لباسم برد و تسبیح دور گردنم رو بیرون کشیدو با داد گفت:
-پس این چی میگه دور گردنت ها ؟ اگه دوسم نداری چرا همیشه همراهته ؟
اول شوکه شدم این از کجا میدونه ولی بعد سعی کردم خودم رو نبازم:
#پارت213
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تسبیح من چه ربطی به تو داره؟
-ربطش اینه که این مال منه
خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم:
-کی گفت این مال تو ؟؟
سرش رو نزدیک گوشم آورد و آروم توی گوشم زمزمه کرد :
-یعنی میخوای بگی من تسبیح و انگشتر پدر خودم رو نمیشناسم ؟
تسبیح رو از گردنم در آوردم و دستش رو گرفتم کف دستش گذاشتم :
- این مال تو بود ؟
من نمیدونستم ، بیا دوباره مال خودت
متعجب بهم نگاه کرد فکر کنم باور کرد که نمیدونم مال خودشه دلم از پریشونیش گرفت ،
دوس نداشتم اینقد درمانده ببینمش ولی دلم باهاش صاف نمی شد غرورم زخم خورده بود .
امیر علی رو که بهت زده سرجاش مونده بود تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم
میخواستم به دیدن علی برم البته اصلا قصد نداشتم باهاش ازدواج کنم
اون حرفا هم برای این بود که لج امیر علی رو در بیارم ،
میخواستم برم و آب پاکی رو روی دستش بریزم
وقتی آماده شدم با دیدن لوازم آرایشم وسوسه شدم بیشتر امیر علی رو اذیت کنم
بازم مثل چند سال پیش آرایش کردم آخرین تیرم رژ قرمز رنگم بود که زدم شالم رو عقب دادم و موهام رو روی پیشونیم ریختم
به خودم خیره شدم همون دریای چند سال پیش شده بودم
از اتاق بیرون رفتم امیر علی روی مبل نشسته بود و سرش رو توی دو دستش گرفته بود با صدای در سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد
بزور آب دهنش رو قورت داد و گفت:
#پارت214
-دریا ...
بین حرفش پریدم :
-هنوز نرفتی؟ من باید برم عجله دارم
دوباره رگ گردنش بالا گرفت:
-کجا میخوای بری با این تیپ و قیافه؟
فاصلم رو باهاش کمتر کردم و گفتم :
-فکر کنم قبلا بهت گفتم ،میخوام برم در مورد ازدواجم حرف بزنم
با سیلی که به صورتم خورد دستم رو روی صورتم گذاشتم و توی چشماش با دلخوری و خشم خیره شدم:
-به چه حقی بهم سیلی زدی؟ ازت متنفرم میفهمی؟ متنفر
بهت زده سر جاش مونده بود، انگار خودشم باورش نمی شد که به من سیلی زده
البته باید بگم تا حدودی حق داشت با غیرتش بازی کرده بودم، ولی دلیل نمی شد ناراحت نباشم
با همون ناراحتی از خونه خارج شدم و امیر علی رو توی خونه تنها گذاشتم با خودم گفتم :
-منکه برم اونم از شوک خارج میشه خودش میره
توی راه رو سرک کشیدم کسی نباشه وقتی مطمعن شدم کسی نیست خودم رو توی آسانسور انداختم
سریع تویه آینه آسانسور شالم رو مرتب کردم و چادرم رو از کیفم بیرون کشیدم روی سرم انداختم
شروع کردم به پاک کردن آرایشم، فقط می خواستم امیر علی رو اذیت کنم وگرنه دیگه هیچ وقت دوس نداشتم دریا قبل برگرده
آسانسور توی طبقه اول ایستاد ولی کسی نبود شونه ای بالا انداختم
دوباره دکمه پارکینگ رو زدم دستمال رو روی لبم کشیدم که درب آسانسور باز شد
امیر علی رو دیدم که دستاش رو به زانوش زده بود و تند تند نفس میزد، فکر کنم دویده بود با دیدنم انگار تمام ناراحتیش رف
۱۱ شهریور ۱۴۰۱
ت
#پارت215
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
و لبخندی به روم زد ،
فاصلش رو باهام کم کرد دستمال رو از دستم گرفت و باقی مونده رژ رو روی لبم پاک کرد
آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-لازم نبود این همه خودت رو اذیت کنی تا من رو بچزونی
همینکه دیگه دوسم نداری و میخوای بری با یه مرد دیگه حرف بزنی قلبم رو به آتیش کشونده و داره می کشم ،
لازم نبود رژ قرمز بزنی
قطره اشکی که از چشمش چکید دلم رو زیر و رو کرد
اشکش رو پاک کردو از پارکینگ خارج شد زل زده بودم به جای خالی امیر علی
-یعنی اینقدر دوسم داره ؟ ...
وجودم لبریز از شادی شد نفس عمیقی کشیدم و با خوشی سمت آدرسی که علی داده بود رفتم
توی کافی شاپ منتظرم نشسته بود . با دیدنم بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد .
حتی یک لحظه هم نگاهش نکردم چشمام رو به زیر دوخته بودم امیر علی خیلی ساده بود که فکر می کرد چشمای من غیر اون کسی رو می بینه
علی:خوب هستین خانم
-ممنون شما خوب هستید خانواده خوبن؟
-ممنون سلام رسوندن
-سلامت باشن
-ممنون که این فرصت رو بهم دادین
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
-ببینید آقا علی من نیومدم که به شما فرصت بدم اومدم تا یه واقعیتی رو بهتون بگم و برم
نگاه سنگینش رو حس می کردم بریده بریده گفت :
-چه ...واقعیتی
سعی کردم طوری که نرنجه از خودم برونمش:
-ببینید آقا علی من اصلا نمیخوام بگم شما مشکلی دارید ،
شما خیلی هم خوب هستید ولی من واقعا نمی تونم با شما ازدواج کنم ،
الانم اگه اینجا هستم فقط به دلیل اصرار این مدتون بود اومدم تا باهاتون صحبت کنم که بیشتر از این منتظر من نمونید
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت216
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میشه دلیلتون رو برای رد کردن درخواستم رو بدونم ؟
- دلیلم شخصیه و اصلا به شرایط شما مربوط نمیشه یعنی اگه هر شرایط دیگه ای هم داشتید جواب من همین بود
کلافگی از صداش مشخص بود به سختی گفت:
-پای کس دیگه ای وسطه؟
اول نمیخواستم جواب بدم ولی بهتر دیدم صادقانه جوابش رو بدم:
-بله
دستش روی میز مشت شد همینطور که فشار انگشتش کف دستش بیشتر می شد گفت:
-امیر علی؟
چشمام رو بستم و گفتم:
-بله ...امیرعلی
بلند شد :
-ببخشید وقتتون رو گرفتم ممنون از صداقتتون
لبخدی زدم و گفتم:
-امیدوارم از من نرنجیده باشید علاقه من مال خیلی سال پیشه و نمیتونم این علاقه رو نادیده بگیرم
دوباره نشست و گفت:
-مگه شما چند وقته با امیر علی آشنا شدید ؟ امیر که هنوز یه سال نیست برگشته
با اینکه سوالش خصوصی بود و به اون مربوط نمی شد ولی میخواستم کلا دندون این احساس رو بکشه:
-منو امیر علی همکلاس بودیم هفت سال پیش
-اگه تمام این مدت یعنی این علاقه چرا تا الان...
-علاقه من یکطرفه بود...
پوزخندی زد گفت :
-فکر نکنم
با تعجب پرسیدم
-چطور؟
-من یه مردم و نگاه یه مرد به زن رو میشناسم البته کار سخت هم نیست
پی بردن به علاقه پسری مثل امیر همون شبهای محرم فهمیدم که به شما علاقه داره ولی می خواستم شانس خودم رو امتحان کنم
اگه میدونستم این علاقه دو طرفه است این جسارت رو نمی کردم
بلند شد و گفت :
-ببخشید وقتتون رو گرفتم امیدوام موفق و خوشبخت باشید
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد
۱۱ شهریور ۱۴۰۱