eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟ منم مثل شما بی خوابی کشیدم و الانم ناراحتم ولی این فقط یه بازی بود...😐☝️مثل بقیه زندگیمون... همه زندگیه یه بازیه...یه بار باخت...یه بار برد...😕توی این مسابقه همه تیم ها زحمت کشیده بودن و امروز فقط یه تیم برنده میشد...هیچکس هم با ما قرارداد امضا نکرده بود که اون تیم برنده ماییم... ما کارمون تا قبل شکست بود و دعا ولی الان کارمون هرچی باشه قطعا خوردن نیست...👌 با حسرت خوردن و لعنت فرستادن به شانسمون و این و اون نه تنها اون مسابقه بر نمیگرده و دوباره برگزار نمیشه بلکه روحیه ما برای بازی بعدی زندگی هم نابود میشه...👉 چون اون بازی تموم شده ولی بازی های زندگی که تموم نشده...✌️نمیگم به شکستها فکر نباید کرد...چرا...باید حتی ریز شد و ریختش رو میز تا علتش پیدا بشه ولی نباید بایه شکست بازی رو بهم زد که😐 انتظارتون هم از خدا این نباشه که همه چیز رو باهاتون حساب کنه... درسته ما نماز خونیم و مذهبی هستیم ولی ما داریم به حرف خدا گوش میدیم ولی قرار نیست ما هم هرچی میگیم خدا به حرفمون گوش بده و چون مذهبی هستیم فقط خواسته های ما برآورده بشه...این که به این نماز و عبادت داریم نه خدا به نماز ما که حالا بخوایم سرش بزاریم... . . حرف های زینب خیلی رو من گذاشت و من رو به فکر فرو برد...🤔 برام جالب بود که یه تو سن و سال من همچین اعتقاد و ایمان محکمی داره و پای ارمان هاش محکم وایساده...🤔💪 برام جالب بود که یه دختر که معمولا دخترا به بودن اینقدر جلوی مشکلات وایساده....😯🤔 . از خودم شرمنده شدم که چقدر ناشکر بودم...😓 . چند ماهی گذشت و رابطه من و زینب با وجود شدن ولی ادامه داشت. . ته دلم به زینب علاقه داشتم💓😊 و بهش فکر میکردم ولی از بیانش بهش میترسیدم...😥 چون نمیخواستم دوباره اون قضایایی که از دستش خلاص شدم دوباره برام پیش بیاد..😕 . ولی یه جورایی زینب داشت اصلا مینا رو از ذهنم بیرون میبرد😇 و دلیلش این بود که زینب من و تغییراتم رو ولی مینا نمیدید😞 زینب حرفام رو ولی مینا نمیشنید😞 زینب بهم داشت ولی مینا نداشت😕 از زینب برای مامانم تعرف کرده بودم که چه دختر خوب و با احساسیه...😍☺️ راستش بعد قضیه مینا با مامانم تو این مسائل راحت تر شده بودم و راحت حرفام رو میزدم...☺️👌 . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت:... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام😭 -سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟😟 -اقای مهدوی برام دعا کنین...😞برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه🙏 -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم 😦 -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم 😢برام دعا کنین😞 -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم 😭😭 -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست 😞 -مطمئنید...شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه 😔شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه 😞 -نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره... پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه... از پدرش..😞 . -خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن 😞 -خب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟😕 چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش😥برام دعا کنید...😞 . (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم..😶به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... 😒قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا 😢...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی😭 خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه 😞 ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا قبل از پایان مسابقه و و کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت ما یک مسابقه هست.) . . چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام.
..خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم.... هیچی..😔گرفتاری پشت گرفتاری😐 . -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه..😕😔 . -خب حالا چرا ناراحتید؟😟 -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم ازشون😔 . -ببخشید منو...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _ببخشید منو...😞 . -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید...شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم😞راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید...😒😓 -اخه یه چیزی شده 😕 -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون😕 -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟😢نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام 😢 -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه 😕 -راستش...🙈راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود☺️☝️ . بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت😧💓 صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم...😨 با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه 😕 از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟😧 من اصلا باورم نمیشه...😯مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟😳 . با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد ☺️👌 که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود🙈 ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم😊 زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...☺️مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه 😅 . -چشم اقا مجید😊 . با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه...😇 و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه...😕 حداقل برای خانوادم احترام قائله...😐 حداقل برام نقش بازی نمیکنه...🙄 حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره...😶 . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله☺️ حی اینکه یکی دوستت داره...😍 اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم .☺️🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . ❤️💓چند ماه بعد💓❤️ . بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری... بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم... و زینب خانم شد بانوی دل من😘❤️شد ملکه ی قصه های من☺💖 . منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود😎💰 . خدا رو هزار بار میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد😅🙈 و به جاش مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😍 . اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊☺️ 🏡خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.😍☺️ . در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی😊 رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم😌 دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...😊میخندیدیم...😁 هعییییی...هعییییی😅 . دیدم زینب زینب چادرش👑 رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت _اینکه حسرت خوردن نداره...😉بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی... 😜🏃♀ و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض😄 و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😍 زینب راست میگفت... باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور... نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت😎👌 . حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم...👌 بلکه یاد روز عقدم با مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅🙈 . 💔از زبان مینا💔 . . داشت غیر قابل تحمل میشد برام... 😞
هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...😢💔 محسن داشت😐 فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...🙁😢 برای همه اشتباهاتش داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد😣😭 . با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد...😢 نمیتونستم باور کنم...😔 الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...😞 با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم...😒 کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد😣😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی 💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ . . . چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️ . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍 . فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️ . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️ . -راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️ و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما😉😘 . -به خدا خسته شدم☹️ . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️ و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا🙈 مجید میگه . _خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍 اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . _خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖 . . . 📌سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون ... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . ✍این داستان چند داستان عاشقانه بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان جدید💝 🧡نام رمان : حوراء 💛نام نویسنده:زهرا بانو 💜تعداد قسمتها:142 با ما همراه باشید😇 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://chat.whatsapp.com/D9GZzCRluPy31x2hOAIx9z 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این خونه مثل سم میمونه. همسرش صدایش را بالا برد و گفت:بس کن زن این چه حرفیه نمیتونم بیرونش کنم که. _من نمیدونم یه کاریش بکن خودت بچه هاتم دارن ازش الگو میگیرن یعنی نمیفهمی؟ رضا چند قدمی را طی کرد و به ریش و سیبیل بلندش دستی کشید. این روزها عرصه بر او تنگ شده بود. دلش یک خواب راحت و زندگی بی دردسر میخواست. بالا آوردن بدهی ها و خرابکاری های شرکت یک طرف و غر زدن های همسرش یک طرف. نمیتوانست با هیچ کدام کنار بیاید. _هه دلم خوشه بچه بزرگ کردم. یک کدومشون نمیان بگن باباجان چیکار داری چیشده انقدر پریشونی؟ کمی مکث کرد و سپس گفت:به دخترات کاری ندارم اما اون پسر خرس گنده نمیاد دو دقیقه تو شرکت بشینه چهارتا کار از رو دوش من بدبخت برداره. تازه طلبکارم هست چرا بهش ماهیانه نمیدم. صدایش را بالا برد طوری که بچه هایش بشنوند. _آخه پسره بی عرضه نه کار داری نه کاسبی پولم میخوای؟ رو کرد به همسرش و انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد:خوب گوش کن خانم من انقدر مشغله فکری دارم که غرغرای تو برام ارزشی نداره. مریم خانم بیشتر عصبی شد و گفت:یعنی چی رضا؟پنبه و آتیش میدونی یعنی چی؟ این ماریه که خودت انداختی تو دامن ما خودتم باید برش داری مگرنه... حرفش تمام نشده بود که پسرش از اتاق بیرون آمد و گفت:چه خبرتونه باز؟ بس نیست جنگ و دعوا؟ آقا رضا جلو رفت و یقه پسرش را گرفت. _تو دیگه ساکت شو که هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو مفت خوره. ۲۵سالش شده مثل بختک از صبح تا شب چسبیده به تخت و موبایلش. نه کاری، نه کاسبی، نه هنری.. مهرزاد خودش را کنار کشید و با طعنه گفت: شمایی که کار و کاسبی و هنر داری طلبکارات فردا پس فردا صف میکشن دم خونه. _دِ از بس دادم شماها خوردین و کوفت کردین که این شد وضعم. مهرزاد کتش را به تن کرد و گفت:نه پدر من مدیریت میخواد که شما بلد نیستی. سپس از خانه بیرون رفت و صدای پدرش در هیاهوی بادی که می وزید گم شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت که مستحق این همه تهمت و آزار و اذیت بود؟ از زمانی که او پایش را بی خانمان به خانه آن ها گذاشت روز خوش به خود ندیده بود. همش آزار، همش تحقیر، همش توهین.. چند بار میخواست او را از دست مادر بی رحمش نجات دهد که نمی شد چون خودش تنبیه می شد. کوچه پس کوچه های برفی زمستان را طی میکرد در حالی که فکر و ذهنش همه معطوف دختری معصوم و دل پاکی بود که از کودکی در خانه آن ها زندگی میکرد. روز به روز بزرگ شدنش را می دید و علاقه اش به او بیشتر میشد. روی سخن گفتن با هیچ کدام از اعضای خانواده اش را هم نداشت تا به آنها بگوید که دل در گرو فردی داده که ذره ای به او اعتنا نمیکند و تمام هدفش از زندگی، درس خواندن و سخن گفتن با خداست. شبها پشت در اتاقش میماند و تلاوت قران و گریه هایش را میشنید. آن دختر دل و دینش را برده بود و او چاره ای جز تحمل نداشت. دستان یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد و به رد پایش روی برف ها خیره شد. چقدر دلش میخواست با دختر رویاهایش اینجا قدم بزند. مهرزاد..پسر بیست و پنج ساله ای که بخاطر تنبلی و کمی بی قیدی هیچ جا نمیتوانست کار پیدا کند، اکنون در این فکر بود که بدون کار نمیتواند همسرش را خوشبخت کند. و چقدر خوش خیال بود که فکر میکرد دختر قصه ما همسر او میشود. بعد از کمی قدم زدن به خانه بازگشت. هوای زمستان برایش دل گیر بود و تنهایی قدم زدن هم سخت و دشوار. زنگ را فشرد که در باز شد. پایش را که درون خانه گذاشت، باز هم مثل همیشه صدای غرغر کردنا و‌ داد زدن های مادرش را شنید. _چند بار بگم بهت راس ساعت باید با مارال ریاضی کار کنی؟ مگه کم پول دادیم خرجت کردیم تا اون درس وامونده رو بخونی؟ باید یه جا به درد بخور باشی یا نه؟ حورا تا صدای در را شنید سمت اتاقش دوید تا چادر به سر کند. از همان جا گفت:چشم زن دایی باهاش کار میکنم. چادرش را که به سر کرد، یک راست از اتاقش خارج شد و سمت اتاق مارال رفت. در زد و داخل اتاقش شد. _سلام مارال خانم چطوری؟ مارال، دختر ۱۰ساله آقای ایزدی پرید طرف حورا و گفت:سلام حورا جونم خوبی؟ کاش زودتر میومدی.مامان مجبورم کرد تا شب درس بخونم. درس خوندن فقط با تو شیرینه. حورا، مارال را در آغوش کشید و خدا را شکر کرد که در این خانه لااقل یک نفر هست که او را دوست بدارد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
وم با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند. _خب کتاب ریاضیتو بده. مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟ حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم. _مامانم چرا دوست نداره؟ حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود. دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند. بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود. _حورا جون؟ فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست. _جانم؟ _چیشد یهو؟خوبی؟ حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم. مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟ _به سوالم که جواب ندادی! _نمیدونم عزیزم‌. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم. حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند. "ای زندگی ... بردار دست از امتحانم ! چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم ...!" کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟! باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد. _در داره این اتاق. مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی. چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟ _ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟ هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟ مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد. _زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره. حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه! _باشه ببخشید. مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد. ادامه رمان در یکی از کانالهای زوج‌ زوج خوشبخت وتربیت فرزند دنبال نمائید۰❤️ 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید. با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز. با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید. از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است. تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام. _سلام صبح بخیر. سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟ _دیرم شده‌. کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد. همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند. حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش. اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست. خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود‌. هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت. دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه.. رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد. _سلام عزیزم خوبی؟ _فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟ _شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده. حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید. درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد. آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟ حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است. باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد _خوبم:) "+خوبی؟ یکه ای خورد صدایش را صاف کرد چند تا کلمع را قورت داد چشمانش را کمی فشرد نفس عمیقی کشید لغات در هم فشرده را از مغزش پراند لبخند به ظاهر ملیحی زد:) -خوبم" اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند. هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه. و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری.. به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند. با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد. فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد. حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت. پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت. او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت. _خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم. 🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 _ممنونم. هدی نشست و دستانش را دور فنجانش حلقه کرد. _حورا؟ شد یه بار باهام درد و دل کنی دختر؟ من که همه حرفامو میارم پیش تو اما دریغ از یک کلمه از تو. چرا انقدر خود خوری میکنی تروخدا بهم بگو. میدونم زندگیت طبق روالت نیست اما چراشو نمیدونم.. کمی مکث کرد و سپس گفت:بابا بی معرفت دوساله با هم دوستیم. از زمانی که پاتو گذاشتی تو دانشگاه تا الان میشناسمت اما از خودت هیچی به من نمیگی. فقط اینو میدونم با دایی و زنداییت زندگی میکنی. کمی دلخور شد و گفت:حق من از دوستی با تو همین قدره؟ حورا نگاهش را از بخار فنجان گرفت و دستان هدی را در بین دستانش فشرد. لبخند کمرنگی به او زد اما سخنی از دهانش خارج نشد. _حورا جان من قول میدم راز دار خوبی باشم. اصلا قول میدم حرفاتو به هیچکس نگم. بابا آخه منو تو این دوسال نشناختی؟ داریم لیسانس میگیریم اما خانم یک کلمه تاحالا به من حرفی نزده. خیر سرت رشته ات مشاوره است منم مثل خودتم. خب حرف بزن دیگه. میگن بهترین دوست آدم خود ادمه اما نه انقدر. تو باید دردو دل کنی تا از این
حال و هوا دربیای. خودتم که ماشالله یه پا مشاوره ای برای خودت. تمام مشکلات منو تو حل کردی. نمی دانست چه بگوید، از کجا شروع کند، اصلا نمی دانست سخن گفتنش کار درستی است یا نه!؟ _هدی من.. من همیشه حرفامو با خدا زدم. همیشه میرم حرم تا با امام رضا درد و دل کنم تا سبک شم. هیچوقت به هیچکس هیچی از دردای زندگیم نگفتم چون.. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. هدی دستانش را بیشتر فشرد و گفت:قربونت برم من به من بگو عزیزدلم. به خدایی که میپرستی قسم من وقتی میبینم انقدر حال و هوات داغونه بیشتر غصه میخورم. همش به فکر تو ام بخدا. چرا اپقدر خودتو عذاب میدی دختر؟ اشک هایی که سعی در پنهان کردنش را داشت بالاخره روی گونه هایش روان شد. سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت: بهت میگم عزیزم.. حتما میگم. سپس از جا برخواست و رفت. نمیخواست غرورش جلو دختری که همیشه لبخندش را دیده بود، شکسته شود. برگشتن به خانه برایش عذاب آور بود اما بالاخره 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 در خانه را که با کلید باز کرد دوباره صدای غرغرهای زن دایی اش را شنید. _دختره پررو خجالت نمیکشی با پسر مردم تو خیابون میچرخی؟ باید آبروی ما رو جلو در و همسایه ببری؟ با خودشون میگن این دختره ننه اش هرجایی بوده یا باباش. خجالت بکش حیا کن. یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری. _بسه مامان عه!مگه من زندونی شمام که هرچیزی بگین اطاعت کنم؟ _نخیر زبونتم دراز شده جلو مادرت ادب و حیا حالیت نمیشه. دختره چشم سفید رفتی با اون پسره ولگرد.. _ساسان..اسمش ساسانه مامان ولگرد نیست. _حالا هر کوفتی هست. ازش دفاع نکن دختره پررو. یکم جلو مادرت حیا کن من نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو افتادی تو دامن من.. حورا دیگر صبر نکرد و وارد خانه شد. _سلام. مریم خانم باز هم با عصبانیت جوابش را داد:علیک سلام. به به چه وقت اومدنه زود برو تو آشپزخونه سالاد درست کن. ناهارم که من درست کردم خجالت بکش یکم. حورا بدون حرفی بعد از تعویض لباس هایش رفت تا سالاد برای ناهار درست کند. فکرش مشغول حرف زندایی اش شد. "یکم از حورا یاد بگیر داییت میگه تا دانشگاه دنبالش کردم سرشو بالا نیاورده نگاه به کسی بکنه. تنها وجهه خوبش فکر کنم همین باشه اما تو همینم نداری" _چه عجب یکم ازم تعریف کرده بود. _چی میگی با خودت دیوونه هم شدی! نگاهی به زندایی اش نکرد و به کارش ادامه داد. _داییت گفته امتحانات شروع شده باید بیشتر درس بخونی، کمتر کار کنی. منم مجبور شدن قبول کنم اما فکر نکن راحتی از صبح تا شب تو اتاقت باشیا.من دست تنهام کمکم میکنی اما بیشتر به درست میرسی که باز بعد امتحانات نری چغلی منو به دایی جونت بکنی. در ضمن اینم بگم که مهرزاد بخاطر جنابعالی همش تو اتاقش حبسه بچه ام شبا بعد شامت میری تو اتاق تا مهرزاد یکم بیاد پیش خانوادش. همه که مثل تو بی خانواده نیستن. حورا به تک لبخند سردی اکتفا کرد و حرفی نزد. دلش میخواست همانجا جان بسپارد اما این توهین ها را از زبان زندایی اش نشنود. کاش نمی آمد به آن خانه..کاش... "کاش گذر زمان دست خودمون بود! از بعضی لحظات سریع میگذشتیم و توی بعضی لحظه ها میموندیم" کار درست کردن سالاد که تمام شد، ظرفش را روی اپن گذاشت و گفت:من ناهار نمیخورم موقع ظرف شستن صدام بزنید. مریم خانم لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. حورا درون اتاقش رفت و یک گوشه نشست. کتابش را به دست گرفت و شروع کرد به خواندن. لحظاتی بعد دیگر متوجه چیزی نشد و بیهوش شد. با صدای زنی عصبانی، از خواب پرید:مگه نگفتی ظرفت رو میشوری؟ بعد گرفتی خوابیدی؟ خواب به خواب بشی دختر پاشو برو ظرفا رو بشور. حورا با چشمانی سرشار از خواب سرش را از روی کناب بلند کرد و برخواست. ناگهان صدای مهرزاد آمد:من میشورم مامان بزار حورا خانم بخوابه. مریم خانم دست زد به کمرش و گفت:هه حورا خانم!! چه غلطا! لازم نکرده بشوری خودش میاد میشوره. _عه مادر من پس چرا ماشین ظرف شویی گرفتی؟ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست. مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم. حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه. _اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود. _و البته باهوشی خودت گل خوشگلم. مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟ _فردا امتحان داری؟ _نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم. _چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم _چشم.. گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی. مارال
که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه. تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند. ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید. مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند. بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد. اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند. صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود. دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد. ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد. حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت. ۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود. 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞 صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با خدا او را ترغیب می کرد تا اوهم کمی با خدای حورا خلوت کند اما هر بار عشق حورا جلوی چشمش را می گرفت و نمی زاشت به خدا فکر کند. پسری که تا به حال نماز نخوانده بود، حتی یک رکعت.. حال عاشق دختری با خدا و با ایمان شده بود که نماز شبش ترک نمی شد. دستگیره در را کشید و در آرام و بی صدا باز شد. خواست برود داخل اتاق و با حورا حرف بزند اما نتوانست. چند بار سعی کرد که بالاخره قفل دل و زبانش را بشکند اما نتوانست و در را بست و برگشت به اتاقش. اعصاب و روانش از دست خودش و زبان بی صاحابش حسابی بهم ریخته بود. باید هرطور شده با حورا حرف می زد بنابراین تصمیم گرفت فردا موقع رفتن حورا به دانشگاه او را با ماشین برساند و با او حرف بزند. صبح زود از خواب برخواست و صبحانه حاضر کرد. با آمدن حورا به آشپزخانه به او سلام کرد و گفت:صبحونه بخورین میبرمتون. _نه ممنون خودم میرم. با جدیت گفت:همین که گفتم. باهاتون حرف دارم. دیگر مخالفت نکرد و نشست پشت میز. با هم صبحانه خوردند و بدون اطلاع مریم خانم با هم از خانه خارج شدند. حورا در عقب را باز کرد تا بشیند اما مهرزاددر را بست و در جلو را باز کرد. _من راننده شما نیستم حورا خانم. بشینین جلو. حورا جلو نشست و خود را جمع و جور کرد. حس خوبی نداشت که با پسر دایی اش در یک ماشین بنشیند و با او حرف بزند. مهرزاد که نشست سریع راه افتاد. _حورا خانم میخواستم یک مسئله مهمی بهتون بگم
. دیشبم خیلی سعی کردم بگم اما نتونستم. _خب بگین. _راستش.. من.. من دیروز.. _آقا مهرزاد اگه میخواین بگین زودتر حرفتونو بزنین. هرکار کرد کلمات را به زبان بیاورد نتوانست و حرفش را هی قورت می داد. _هیچی. _یعنی چی هیچی؟ منو مسخره کردین؟ این همه وقت منو گرفتین که بگین هیچی؟ مهرزاد دهانش بسته شد و چون کم کم می رسیدند به دانشگاه سرعتش را کم کرد. ماشین که توقف کرد، حورا با گفتن این جمله پیاده شد. _لطفا از این به بعد اگر حرفی می خواین بزنین بهش فکر کنین بعد وقت کسی رو بگیرین. 📚 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند. حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش... امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید. بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند. _به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین! _هدی بریم سلف باهات حرف دارم. هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند. دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود. چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند. _خب بگو منتظرم. _هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟ _آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم. حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش. _وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم. مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران. داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم. از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد. هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت ‌‌"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم" اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد. فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن. اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 از زن داییم میشنیدم که میگفت:رضا این دخترو چرا مفت و مجانی نگه داشتی تو این خونه؟ از باباش که نه ارثی رسیده به ما نه پول و پله ای. ولش کن بره با همون خانواده پدریش زندگی کنه که معلوم نیست کدوم گورین. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد:خیلی بهم بد کردن. زخم زبونای زن دایی و دستور و فرمایشای دخترش روانیم کرده بود تا اینکه.. تو۱۶سالگی فهمیدم مهرزاد.. عاشقمه. _چطور فهمیدی؟ _من که۱۶سالم بود اون۱۹ساله بود. تو اوج بچگیش اومد پیشم و وقتی تو حیاط داشتم درس میخوندم گفت دوسم داره و یک روز از دست مادرش نجاتم میده. _الان چی؟ _نمیدونم هدی امروز منو سوار ماشینش کرد و هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست. _دیوونه حتما میخواسته بگه دوست داره. _نمیتونه هدی. _وا چرا؟ _چون مادرش نمیزاره.. از طرفی من اصلا با اون جور در نمیام.. از طرف دیگه هم که من دوسش ندارم. من تو این سال ها فقط عاشق و دل باخته یک نفر بودم. هدی با ذوق از او پرسید:ای ناقلا کی هست؟ _کسی که هر جا بودم باهام بوده و تنها نذاشته..کسی که هنوزم باهامه و شبا باهاش خلوت میکنم.. خدا.. اون تنها یار و همدم من تو این سالهای سخت بوده. _حورا جان خدا که آره اما تو باید یک کسی رو داشته باشی رو زمین که بتونی باهاش حرف بزنی؟درد و دل کنی؟ _فعلا نیازی نیست. _ممنون که باهام دردو دل کردی اما اینو یادت نره تو میتونی مهرزاد رو عوض کنی البته اگه زن دایی فولاد زره ات بزاره. _بیخیال هدی من تاحالا پشت سرش غیبت نکردم اینا رو هم فقط محض درد و دل بهت گفتم. به کسی نگو. هدی دستش را آرام فشار داد و گفت:حتما عزیزم مطمئن باش. _خب من دیگه برم تا صدای زنداییم بلند نشده. با هم که خداحافظی کردند، حورا زیر لب زمزمه کرد:گذشته خوبی نداشتم.. همیشه با یاد آوریش عذاب می کشم. "ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم: من بارها زجر کشیدم؛ گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم." 🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود. مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. صدای باز شدن در را که شنید حدس زد مونا باشد اما با مریم خانم روبرو شد. _سلام. _علیک سلام.داییت کارت داره برو تو اتاقش. حورا لباس هایش را عوض کرد و به اتاق دایی اش رفت. می دانست مسئله مهمی است که او را به اتاقش خوانده بود. در زد و وارد شد. _بشین دایی جان. هه حالا شده بود جان و جانان. حورا نشست و منتظر ماند. _حورا جان تو خیلی دختر خوبی هس
تی و لیاقتت از این زندگی که الان توش هستی خیلی بالاتره. راستشو بخوای من خیلی شرمندتم که نتونستم زندگی خوب و مرفهی رو برات تهیه کنم. حورا متواضعانه گفت:نه دایی جان همین زندگی از سر دختر بی پناهی مثل من زیادم هست. _نزن این حرفو دخترم. تو لیاقتت خیلی بیشتره. من تو این سال ها نتونستم برات دایی و سرپرست خوبی باشم. منو ببخش حورا جان. حورا سرش راپایین انداخت و چیزی نگفت. _الانم میخوام یه چیزی بهت بگم که هم به صلاح توئه هم تو رو از این وضعیت خلاص میکنه. قلب حورا تند می زد و صدای تپش قلبش شنیده می شد. _چند وقت پیش یکی از همکارای من تو رو دم خونه دیده و ازت خوشش اومده. بعد رفته تحقیق کرده فهمیده تو دختر خواهر من هستی و با ما زندگی میکنی. اومد به من این موضوع رو گفت و یک جورایی تو رو ازم خاستگاری کرد. منم گفتم آره چرا که نه مردی به پولداری و با شخصیتی سعیدی پیدا نمیشه. حورا از جایش پرید. _چی؟شما گفتین بله؟از طرف من بهش جواب دادین؟آخه..آخه به چه حقی؟مگه من اختیار زندگی خودمو ندارم؟ خونش واقعا به جوش آمده بود اما با احترام این ها را به دایی اش گفته بود. ناگهان در باز شد و مریم خانم داخل اتاق شد. _دختره خیره سر به چه حقی با دایی ات که اینهمه زحمت تو رو کشیده اینجوری حرف میزنی؟ یک ذره حیا و خجالت تو وجود تو نیست؟ _من..من که چیزی.. _خفه شو و به حرف داییت گوش کن. آقا رضا تذکرانه گفت:مریمممم! سپس رو کرد به حورا و گفت:دخترم من بدتو نمیخوام اما این بهترین موقعیت برای توئه. گفته میزاره درستو ادامه بدی و حسابی خرجت میکنه. ببین حورا اون یه جورایی مدیر شرکتمونه و همه کاره است. خیلی پولدار و با شخصیته. از حیا و حجاب تو خوشش اومده و این پیشنهاد و داده. روش فکرکن و اگه دیدی نظرت مثبته بگو بگم بهش بیاد با هم حرف بزنین. ضرر که نداره یه حرفه. حورا بغضش را مثل همیشه فرو خورد و گفت:ب..باشه. سپس دوان دوان از اتاق خارج شد. دلش تنگ آغوشی گرم و مهربان بود و کسی را آن اطراف نداشت تا او را در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرش بکشد. دوباره به سجاده و چادر نمازش پناه برد و از خدا کمک خواست. 💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳 شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا پیچیده بود که هدیه مادر بزرگش بود. بعد از فوت مادر و پدرش، مادر مادرش هوای او را خیلی داشت اما زیاد عمر نکرد و بعد از چهار سال دنیا را ترک کرد. از آن به بعد بود که دیگر دلخوشی در این دنیا نداشت جز زمزمه ها و ناله های شبانه اش. با همان زبان خودش با خدا سخت گفت. _خدایا من هروقت ازت کمک خواستم دستمو گرفتی.. کمکم کردی... تنهام نذاشتی... الانم تنهام نزار. خیلی تنهام، کسیو ندارم پس دستمو بگیر.. دست خالی منو بر نگردون که پناهی جز تو ندارم. نمیدونم این آقاهه کیه و چیکاره است و منو کی دیده؟ نمیدونم چرا ازم خوشش اومده و حرفاش راسته یا نه؟ فقط اینو میدونم که به این آشنایی حس خوبی ندارم. پروردگارم تنها مونس و همدم من تویی دست رد به سینه ام نزن. من تنهام خیلی تنهام.. بدون تو تنها ترم میشم. مهرزاد پشت در ایستاده بود و دلش برای دخترک دوست داشتنی قلبش آتش گرفته بود. صدای هق هق گریه هایش و التماس هایش به درگاه معبودش داشت او را دیوانه میکرد. هیچکاری از دستش بر نمی آمد. چقدر بی عرضه بود که نمی توانست دست معشوقه اش را بگیرد و از آن خانه ببرد یا جلوی زور گویی های پدر و مادرش بایستد. حتی نمیتوانست آن سعیدی نامرد را خفه کند. مهرزاد نظاره گر بود وچقدر بد بود عاشق بی دست و پا.. "وقتی عاشق میشوی دیگر هیچ‌چیز دست خودت نیست، دست قلبته" 🌳🌹🌳🌹🌳🌹🌳🌹 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 مهرزاد آن شب براے اولین بار براے رها شدن دختر عمه اش از آن مخمصه دعا ڪرد. برای اولین بار دستانش را بالا برد و از خداے بالاے سرش چیزے خواست.. خواسته اے ڪه آینده اش را تایین میڪرد.. _خداےا من نمیدونم ڪجایے و آیا صدامو میشنوے یا نه؟ من مثل حورا هرشب باهات حرف نمیزنم و نمیشناسمت. نمازم نمیخونم. روزه هم نمیگیرم.. فقط الان ازت میخوام ڪارے ڪنے حورا از این وضع نجات پیدا ڪنه و به زور مجبور به انجام ڪارے ڪه آیندشو به خطر میندازه نشه. من.. من حورا رو دوست دارم و میخوام براے خودم باشه. هرچند میدونم من پیشت ارزشے ندارم اما حورا ڪه داره‌. اگر نمیخواے به من بدیش لااقل نزار دست سعیدے بهش برسه. مهرزاد آن شب سرش را آرام روے بالش گذاشت اما پریشان خوابش برد و با ڪابوس هم خواب شد. صبح با سردرد از جا برخواست و بے حوصله راهے شرڪت پدرش شد. باےد با او حرف مے زد و ازش میخواست ڪه دست از عر
وس ڪردن حورا بردارد. با مادرش نمے توانست حرفے بزند چون اخلاقش را حدس مے زد و مے دانست ڪه از حورا بیزار است، بنابراین پدرش مورد بهترے براے صحبت ڪردن بود. هر چند او هم تحت تاثیر رفتار مادرش بود. پا به شرڪت ڪه گذاشت سعیدے را دید ڪه با مرد جوانے مشغول صحبت است. زےر لب گفت:مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میخواد ڪسیو بگیره ڪه هم سن دخترشه.. عوضے حقه باز. از ڪنارش رد شد و به اتاق پدرش رفت. _چیشده مهرزاد؟ چه عجب این طرفا پیدات شد. _حوصله گله ڪردن ندارم بابا. مے خوام یه چیزے بگم بهتون. _پول مے خوای؟ _نه.. جواب میخوام ازتون. _چه جوابی؟ _چرا مے خواین حورا رو عروس ڪنین؟ ڪه چے بشه؟ ڪه با یک آدم حسابے پولدار فامیل بشین و بچاپ بچاپ ڪنین؟ _حرف دهنتو بفهم پسر... _هیچی نگین بابا بزارین حرفمو بزنم. بعدم جوابمو میدین. حورا چه گناهے ڪرده ڪه باید تو خونه این یارو بدبخت بشه؟ شما دیگه چرا؟مگه تو اون خونه اضافیه؟ چقدر غذا میخوره؟چقدر خرج داره؟ یک دانشگاهشه ڪه اونم دولتے میخونه و فقط چند تا ڪتاب میخره در طول ترم. ڪدوم پولتون رو هدر ڪرده این دختر ڪه دارین زندگیشو سیاه مے ڪنین؟ 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓 _ببین پسرم حورا توخونه وضعیت خوبے نداره قبول داری؟ _بله _من دارم این ڪارو میڪنم ڪه از شر مادرت نجات پیدا ڪنه و راحت شه. مگر نه من بد دختر خواهرم رو ڪه نمے خوام. مهرزاد در دلش گفت:اگه بدشو نمے خواستین، نمے زاشتین زنتون عذابش بده و زندگے رو براش جهنم ڪنه. _مهرزاد اون دختر تو این سال ها به لطف مادرت سختے زیادے دیده میخوام بقیه زندگیش خوش و خرم و در رفاه باشه. میفهمی؟ _پدر من اینجورے ڪه دارین بدبخت ترش مے ڪنین. اون مرتیڪه پیر خرفت داره صداے ڪلنگ قبرش میاد. حورا هنوز ۲۲سالشه. خواهش میڪنم بدتر نڪنین اوضاع رو. فقط به خاطر پول حورا رو از دست ندین. _سعیدی فقط۴۵سالشه. _همسن شوهر عمه است هه..جای پدر حوراست. اقا رضا عصبے شد و برخواست. _به تو هیچ ربطے نداره مهرزاد. دخالت نڪن و برگرد خونه. مهرزاد هم برخواست و گفت:من نمیزارم زندگے حورا رو تباه ڪنین. _تو چیڪاره اے مگه؟فضولی نڪن فهمیدی؟سرت به ڪار خودت باشه اختیار حورا دست منه. مهرزاد دندان هایش را به هم فشرد و گفت:حالا میبینیم. با سرعت اتاق را ترک ڪرد و از شرڪت خارج شد. آنقدر عصبانے بود ڪه فقط دعا ڪرد سعیدے را نبیند. مگر نه او را زنده نمیگذاشت. تا خانه راهے نبود اما راهش را ڪج ڪرد ڪه بیشتر در راه باشد. موبایلش دوبار زنگ خورد اما جواب نداد و آخر هم خاموش ڪرد. "روزهاےم را خیابان هاے شهر مے گیرند شبهایم را ؛ "فڪرهاے تو"! بیولوژی هم نخوانده باشی مے فهمے چه مرگم شده است!" 💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀 دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند. که نمے رود.. که تنهایش نمے گذارد.. دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند. دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده. الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند. موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد. _به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟ _سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم. _چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟ _امیرررر؟ _باشه خیلخب بگو. _ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟ _مهرزاد خجالت بڪش. _فقط یه هفته بره بیمارستان. _مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟ _امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم. _خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟ _نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم. _ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟ _مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟ _خیلی خب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد. دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد. راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند. به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد. _سلام داداش‌. _علےڪ سلام. ڪجا بودی؟ _وا دانشگاه دیگه. _دانشگاه با این وضع و قیافه؟ به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد. 🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 _مگه چشه داداش؟ _چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه. اونوقت تو؟؟ _من به اون دختره ڪار ندارم. دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم. خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد. _متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی. سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد. _چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده. مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد. _چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟ سڪوتم ڪه علامت رضاست. حورا هم میدونه دلباختشی؟ مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن. با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید. حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید. پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود. حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟ شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟ دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد. می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام. نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند. هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست! سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند. 🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 آخرشب در اتاقش زده شد. _بفرمایین. تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود. در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد. _شب بخیر حورا جان. _شبتون بخیر. امرے دارین؟ _بشےن دخترم. نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت. منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش. _ فڪراتو ڪردے حورا؟ _نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست. _حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی. _من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی. لطفا مجبورم نڪنین در این مورد. _فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین‌. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی. _اما دایی.. _گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز. _آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم. _حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه. حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت. داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر. آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد. ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود. عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت. سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت. سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد. به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد. روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت. _اینم حورا خانم. _چقدر سر به زیر! حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد. مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟ باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان. سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه. 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀 حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد. آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟ _چی..چی بگم؟ حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو. _من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم. اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان. حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند. سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت. _میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟ چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد. _گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف
بزنی‌. _بله. _چرا؟ _چون من دارم درس میخونم و... میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم. _میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم. _تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم. _برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه. _ببےن حورا.. _ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید. _با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن. _من فڪرام... _گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده. سپس برخواست و گفت:خداحافظ. 🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀 💞💞💞💞💞 باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش مے خواست از آن خانه فرار ڪند. ڪسے او را نمے خواست و دایے اش داشت او را به مردے تحمیل مے ڪرد ڪه حورا حتے او را ندیده بود. با خودش گفت:چه فایده داره جواب من ڪه تغییرے نمے ڪنه. بهتره برم سر درسام. ڪتاب قطورش را برداشت و صفحه اے از آن را باز ڪرد. با بسم الله شروع ڪرد و به هیچ چیز دیگر هم فڪر نڪرد تا تمرڪزش روے درس بالا برود. ڪمی خوانده بود ڪه مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چے گفتے به آقاے سعیدی؟ _گفتم نه. _بی جا ڪردے. اون ڪه گفت حورا مے خواد فڪر ڪنه. _زن دایے جان من جوابم فرق نمیڪنه همونے بوده ڪه هست. بهش بگین خودشو خسته نڪنه. سمت ڪتابخانه ڪوچڪش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش ڪن ببین چے میگم دختر. این چند سالم ڪه اینجا بودے زیادے بود. خیلے تحملت ڪردیم. الانم ڪه یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزارے رو ڪولت و برے خونه شوهر. حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش مے خواست زمین دهن باز ڪند و او را ببلعد. دلش نمے خواست سربار ڪسے باشد. _من مے خوام با دایے حرف بزنم. مرےم خانم خوشحال از اینڪه او سر عقل آمده و مے خواهد قبول ڪند، رفت و آقا رضا را صدا زد. _بےا حورا ڪارت داره. آقا رضا عینڪش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود. _ڪاری دارے حورا؟ _داےی من میخوام از اینجا برم. آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه ڪرد. _چی؟منظورتو نمیفهمم. فکر ڪردم مے خواے بگے جوابت به خاستگ.. _نه دایے جان من مے خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم. _سربار؟ ڪے اینو گفته؟ _خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم.. _بسه حورا. اگه تو نمے خواے با سعیدے ازدواج ڪنے اشڪال نداره. من با مریم حرف میزنم. میدونے ڪه چه اخلاقے داره ناراحت نشو. به درست برس. آقا رضا ڪه بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتے و ناراحتی. 💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 ♥❤♥❤♥❤♥❤♥ "آدم خسته هيچ نمى خواهد فقط دلش مى خواهد دست خودش را بگيرد و فقط برود جايى كه قرار نيست هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا پيدايش كند" حورا خسته بود از همه. از دنیاے تاریک و تیره اش.. از آدم هاے زندگے اش.. از درد هاے هر روزه اش.. از گریه هاے شبانه اش.. می خواست هر چه زودتر این زندگے ڪابوس وار تمام شود . به تقویم رو میزے اش نگاه ڪرد. فردا فاطمیه شروع مے شد. چه زمان خوبے براے دعا بود. باےد با دایے اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود. مانند هر شب شام نخورد و خوابید. صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدے شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند. _مواظب خودت باش حورا جان. —چشم ممنون ڪه منو رسوندی. _فدات بشم خانمے. التماس دعا. دست هدے را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ از ماشینش پیاده شد و با ڪلید، در حیاط را باز ڪرد. صدای تق تق ڪفش هاے مریم خانم آمد و بعد هم صداے خودش. _دختره پررو. این ڪے بود ڪه باهاش اومدے خونه هان؟ _کی زن دایی؟اون هدے بود. _هدی؟!آره منم ساده ام باور میڪنم. اون ماشین شاسے بلند زیر پاے یک دختر؟ _زن دایے من ڪے دروغ گفتم آخه ڪه بار دومم باشه؟ باور ڪنین هدے بود. مرےم خانم، بازوے حورا را گرفت و او را ڪشید داخل خانه. _بےا بریم حالیت ڪنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدے هر غلطے خواستے مے ڪنی. 📚 ♥❤♥❤♥❤♥❤♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند. _چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟ فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم. _مهرزاد خفه شو و برو تو. _نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین. _من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه. خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین. بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد. مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان. او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد. دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست. همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا.. ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود. "تنهايى صرفا به این منظور نیست ڪه ڪسے را نداری! گاهى اطرافت را آدم هاى متفاوت پُر مى كنند اما نداشتنِ همان يك نفر تمامِ تنهايى هارا بر سرت خراب مى كند! مشكلِ همه ما "همان يك نفر" است كه نيست..." 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼 تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ها مے ڪرد. وقتی به خانه رسید ڪه ڪفش هاے غریبه اے را پشت در دید. حدس زد چه ڪسے به خانه شان آمده براے همین خونش به جوش آمد. _مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میاد خاستگارے حورا. الان حسابشو میرسم. اےن بار خیلے جدے وارد خانه شد و قدم هاے محڪمش را سمت پزیرایے به زمین ڪوباند. مادر، پدرش و سعیدے از جا پریدند و به مهرزاد عصبانے خیره شدند. _اینجا چه خبره؟ _صداتو بیار پایین مهرزاد. چه خبرته؟ رو ڪرد به پدرش و گفت:دیگه اون مهرزاد همیشه مطیع و فرمان بر مُرد. من مے خوام بدونم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه. ابروهای هر سه نفر بالا پرید و صداے در اتاق آمد. مهرزاد فهمید ڪه مونا و مارال بیرون امدند و حورا از پشت در شاهد گفتگوے او هست بنابرین تمام جرات و جسارتش را یک جا جمع ڪرد و گفت: چرا خشڪتون زده؟ دارم میگم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه؟ سعیدی با چشماتچن از خشم قرمزش او را نگاه مے ڪرد و پدرش جلو امد. _حرف دهنتو بفهم پسره بے خاصیت. صداتو بیار پایین واسه من صدا بلند مے ڪنه. احترام خودتم نگه دار. یڪم شعور خوب چیزیه آقاے سعیدے مهمون ما هستن. به اخم پدرش توجهے نڪرد و گفت:من بے شخصبتم، بے خاصیتم، بے شعورم، اصلا من خود ڪثافتم اما شما ڪه پاک و طاهرے چشمات ڪور شده از ثروت این مرتیڪه. براے همین راضے شدے ڪه حورا رو دو دستے تقدیمش ڪنے بره. صدای سیلے ڪه به گوشش خورد نه تنها او را ساڪت نڪرد، بلڪه جرے تر شد و ادامه داد:خوبه آفرین.. باریڪلا پدر نمونه. جلو مهمون میزنے تو گوش پسرت.. پاره تنت.. هه _تو.. _آره من تن پرورم و هیچ ڪارے بلد نیستم. بے عرضه و تنبلم میدونم اما دیگه تحمل رفتاراتون رو ندارم. برگشت سمت مادرش و گفت:حورا به ما هیچ بدے نڪرده مامان ڪه این جورے باهاش رفتار مے ڪنے. یا اینڪه خوشحالے از این ڪه اون به زودے از این خونه بره. چرا؟ چون دختر خواهرشوهرته.. اگه دختر خاله ام بود رو چشمات میزاشتیش. مرےم خانم به اوج انفجار رسیده بود اما مهرزاد به ڪسے حق حرف زدن نمے داد. باز برگشت سمت پدرش و گفت:شما چرا به دختر خواهرت بد ڪردی...نمیدونم.. چرا گذاشتے زن و دخترت این همه ازارش بدن.. برام سواله.. ڪاش یڪم.. فقط یڪم احساس مسئولیت میڪردے و میفهمیدے حورا جز ما ڪسے رو نداره. صورتش را ڪج ڪرد و با چشمان خیسش گفت:اگه مے خواے بازم بزن.. بزن دیگه. ڪاش به جاے ڪتک زدن اون دختر بے چاره منو میزدین.. داد زد:انقدر میزدین ڪه بمیرممم چون حقم بود. عقب عقب رفت و گفت:اما..اما حق حورا.. نه ڪتک بود نه توهین نه تهمت نه تحقیر.. حقش آرامش بود با دل دریایے ڪه اون داره با خداے مهربونے ڪه اون داره لیاقتش بهترین هاست.. 💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞 ❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤ همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه.. لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره.. من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم. من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون. من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و
مدیرا.. هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه. همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره.. اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن. بلند داد زد:من بے همه چیزم..من من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم. من بے همه چیزم.. با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت. شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم. اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن. دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو. راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من.. با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید. نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود. انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟ شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد.. چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است. ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند. ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد. برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد. زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست. _خدااااا دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم. برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار. من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت. "زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است. ڪسی صدایت را نمیشنود. تو را نمے بیند. فقط گلویت از داد پاره میشود. اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست. که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود." ❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤ 💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓 حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد. حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد. شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه. وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد. یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر. وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد. خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد. خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد. حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود. حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری. در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید. مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند. _زندی تو از فردا اخراجی. _آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه. شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟ _از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی. مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین. ما رو بیچاره نڪنین آقا.. زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند. حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید. _من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟ _بله آقا حتما. _اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم. حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد. نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟ او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر. 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚 آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید _پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست. حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟ _هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی. شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار. _من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه.. _تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام. حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم. فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم. حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد‌. خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید. نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست. می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه. اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود. برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت. اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند. 💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞 روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند. علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت. مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد. مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد. _مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟ حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره. _باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو. حورا..حورا.. حورا.. همه تقصیر ها گردن حورا بود. اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید. در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد. _باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره. تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم. حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟ _چی گفتی؟ _هیچی.. مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم. مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟ اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد. به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی. دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود. امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت. خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد. بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید. تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود. پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد. _خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم. _بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم. _خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره‌. _ممنون گلم بیا ڪنارم بشین. پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد. _ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون. حورا آرام او را باز ڪرد و خواند... 🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐 💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞 "مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت" حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد. _خب حالا معنیش چے میشه خاله؟ حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پی
ش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی. _خب دیگه جوابتم گفت این فاله. _ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟ پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد. _اینم مال شما خاله جون. حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد. 💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟ ڪارتون دارم. حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم. _چے؟ بفرمایید. مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند. دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم. راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه. حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود. موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم ڪردے اما... ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین. _حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی. حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟ _اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم. 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀