eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
377 عکس
152 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 یاد سر تکان داد و اول دروازه ای بالای سرش ساخت. بعد همزمان یکی دیگر زیر پایش ایجاد کرد. بعدا فهمید که عجله کرده است و دیگر دیر شده بود. پایین پایش خالی شد و انگار در چرخه ای قرار گرفت که انگار هیچوقت تمام نمی شد. از جلوی دکتر سقوط می کرد و دوباره او را پایین پایش می دید. با وحشت و دستپاچگی داد کشید: «چی کار کنم دکتر؟!...» دکتر سعی کرد به او بفهماند اما در آن سرعتی که داشت کمی درک حرف هایش سخت بود. -« بای... سرعتت... کنی... محکم... خوری... مین... و داغو..و میشی...» انگار باید از سرعتش کم می کرد. اما در آن سرعت زیاد نمی توانست تمرکز کند. شاید جاذبه کمکش می کرد. پس چشم هایش را بست و محل دروازه زیر پایش را به جلوی دیوار تغییر داد. ناگهان در کمتر از یک صدم ثانیه دیوار را زیر پایش دید و بلافاصله دروازه ای دیگر باز کرد. حالا مانند تیر از این سمت دیوار به آن طرف پرتاب می شد. ولی به هر حال از سرعتش هر لحظه کاسته شد. تا جایی که کمرش با سطحزمین برخورد کرد و دو بارِ دیگر اینبار با سر خوردن روی زمین از دروازه ها عبور کرد. وقتی متوقف شد، چشم هایش را بست و به نفس نفس افتاد. دروازه ها هنوز باز بودند. گردنش را خم کرد و به پاهایش خیره شد. هر دو پایش تا زانو داخل دروازه بود. چشم هایش گرد شد و با تعجب و حیرت بالا سرش را نگاه کرد. صحنه ای که دید نفسش را بند آورد. ساق پاهایش با اینکه هنوز احساس شان می کرد، نزدیک ده متر با او فاصله داشت. مات و مبهوت کفش هایش را تکان داد. دیدن حرکت پاهایش از فاصله ای زیاد چیزی نبود که هر روز بتواند تجربه اش کند. دکتر چند بار سرش را به چپ و راست چرخاند و به بدن و پای او نگاه کرد.بعد از پاهایش فاصله گرفت و به طرف بدنش رفت. شاید هم داشت به آن پاها نزدیک می شد! -«وای!... راستش،... با اینکه بهش فکر کرده بودم ولی تا به حال ندیده بودمش و...» گردنش را چرخاند و به پاهای انتهای اتاق خیره شد. -«خب دیگه... فکر کنم آماده ای. یه کم استراحت کن بعدش باید بری سراغ بقیه. باید چرخه ای که خواهرت گفت رو اجرا کنی.» -«چی کار باید بکنم؟» -«فعلا استراحت کن. من می رم پیش بقیه...» -«دکتر...» -«بله؟» یاد برای بار آخر به پاهایش نگاه کرد و خود را از دروازه بیرون کشید. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌‌ونه‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۲۹» پانزده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۵» بیست‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌20» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-ولادت حضرت سجاد علیه السلام به قولی (۳۸ ه ق) ²-روز تجلیل از شهید تند گویان ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 هر دو دروازه را بست و نشست و دست هایش را تکیه گاه قرار داد. -«امکانش هست ازتون یه خواهشی بکنم؟» -«حتما پسرم. بگو چی می خوای اگه بتونم حتما انجامش می دم.» محمد مهدی نفسی عمیق کشید و گفت: «راستش من،... آنا رو برای این اینجا نیاوردم که بفهمه جریان چیه...» دکتر با خونسردی حرفش را قطع کرد و گفت: «می دونم.» یاد با چشم هایی گرد شده نگاهش کرد. -«می دونید؟» -«بله. کار سختی نبود فهمیدنش. فکر کن تویی که خودت متوجه شرایط فضا و زمان هستی و می دونی ایجاد کردن اختلال چه ضرری می تونه برامون داشته باشه، و با این حال میای دو نفر رو میاری اینجا توی مقر مخفی و سری مون. جالبه که یکی از اونا یه دختره که تقریبا همسن خودته و محجبه اس. یعنی با معیار های تو سازگاره. خب مشخصه برای چی اینجاس!» جمله آخر را با خنده گفت. یاد خجالت زده پایین را نگاه کرد. دکتر دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: «اون موقعی هم که بابای دختره،... اسمش رو یادم رفت. بابش پاشد گفت ما چرا اینجاییم و باید بریم و فلان، دختره برگشت گفت چرا بریم تو پاشدی اعتراض کردی. هر کس دیگه ای بود می فهمید یه چیزی بین شما دوتا هست!» دکتر با بدجنسی این حرف را زد که باعث شد دوباره یاد گرمی گونه هایش را احساس کند. بدون آنکه بالا را نگاه کند پرسید: «یعنی مامانمم فهمیده؟» -«بعید نیست یه چیزایی دستگیرش شده باشه. ولی منم باهاش صحبت می کنم. در هر صورت، ما نمی تونیم اونو توی این بُعد نگهش داریم... خودت بهتر می دونی برای چی.» با آنکه خودش صدها بار برای خود تکرار کرده بود، شنیدن این جمله از زبان استادش تیر تازه ای به قلبش وارد کرد. واقعا هیچ راهی برای انجام این کار وجود نداشت؟ همین سوال را به زبان آورد. دکتر با تیکه دادن دستش به زمین از جا بلند شد و روی پاشنه پا چرخید. -«واقعا نمی دونم. حالا تو یه استراحتی بکن. بعدش باید پاشی بری بقیه رو نجات بدی. تا وقتی برگردی من یه فکری برای این اوضاع می کنم.» و به آرامی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. -«ممنون.» خودش می دانست این تشکرش فقط برای احترام است. وگرنه هیچ امیدی در دلش زنده نشد. شاید تقدیرش این بود که چندین عشق را تجربه کند و بعد تصمیم بگیرد. با همان بدن خسته چهارزانو نشست. زیر پای خود دروازه ای باز کرد و خود را به تونل زمان فرستاد. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 آنجا راحت تر می توانست استراحت کند. ساکت بود و آرام. هیچ تکان و لرزشی وجود نداشت که بخواهد آرامش و سکوت را به هم بزند. دراز کشید و دست هایش را زیر سرش گذاشت. آنا هدف بلند مدتش بود و قبل از آن باید کار دیگری انجام می داد. طبق گفته زهرا، او باید وقتی دراکولا به سرداب رفته بود ظاهر می شد و حال خودش را خوب می کرد و به کمک باقی انگشترداران دراکولا را از آنجا می برد. حالا باید با چه چیز خون آشامش را به حالت اول باز می گرداند؟ اولین ملاقاتش با دراکولا را به خاطر آورد. زمانی که استاد واقفی قبل از شهید شدنش، ناغافل آمده بود و می خواست کنارش باشد. که همان جا دراکولا غافلگیرش کرد و یاد او را به وسیله تونل زمان به باغ انار برد. یادش آمد که امیرحسین برای نجات او از آب انار استفاده کرد. پس شاید همین می توانست موثر باشد. به نظر می رسید استراحتش را کرده است. پس از جا بلند شد و دروازه ای به باغ انار باز کرد. طبق عادت پایش را بلند کرد که سمتش برود که تمرینات تازه اش را به یاد آورد. دستش را پایین انداخت و با اراده اش دروازه را به سمت خود آورد و بدون هیچ حرکتی پا روی چمن های سبز و با طراوت باغ گذاشت. زمستان بود و درختان با انار های رسیده و آویزان از شاخه ها، بالای سر اعضای باغ در حال تاب خوردن بودند. اعضا با جنب و چوش فراوان از دری به در دیگر می رفتند و کسی خسته به نظر نمی رسید. ورود هوای خنک و تازه به ریه ها سرحالش کرد. ناخودآگاه لبخندی به لب آورد و فراموش کرد که چرا آنجاست. -«سلام یاد!...» صدای محمد صدرا از پشت سر او را به خود آورد. پسرکی با کتابی در دستش به طرف او می دوید. -«سلام! حالت چطوره؟» -«خوبم. عجب لباس خفنی داری!» -«آره. لباس کارمه... را ست! می گم تو امیرحسین رو ندیدی؟» صدرا سر تکان داد و گفت: «چرا دیدمش. داشت می رفت سمت اتاق استاد واقفی.» یاد مشتی به شانه او زد و گفت: «دمت گرم! کاری نداری؟» -«نه برو. لباست واقعا باحاله.» -«تشکر. بعدا می بینمت.» و به سمت راست دوید. احساسش می گفت خیلی زمان ندارد. ولی خب او می توانست هر لحظه و هر جا ظاهر شود. تلف شدن زمان برایش معنایی نداشت. پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 سی‌آذر‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۹/۳۰» شانزده‌ربیع‌الاولی‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۵‌/‌۱۶» بیست‌‌و‌یک‌دسامبر‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ویک. «202‌‌1‌‌/12/‌‌‌21» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🕰 ¹-شب یلدا✨ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️ 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮 🔮 از میان اعضایی که با دیدن او حیرت می کردند گذشت و خود را به انتهای باغ اصلی رساند. جایی که دفتر پر متقاضی استاد واقفی قرار داشت. با دیدن صف طولانی جلوی دفتر او وا رفت. چطور می توانست به آنجا برسد؟ کار او فوری بود و زمان زیادی نمی برد. یک لحظه فکری شیطنت آمیز به ذهنش رسید و لامپی بالای سرش روشن شد. شاید کارش اشتباه بود ولی چاره دیگه ای نداشت. اطراف را نگاه انداخت تا کسی حواسش به او نباشد. بعد دروازه ای زیر پای خود ایاد کرد و همزمان یک دروازه داخل اتاق استاد باز کرد. انتظار داشت همانطورکه ایستاده وارد شده بود، به همان صورت خارج شود. اما زمانی متوجه اشکال محاسباتش شد که دیگر دیر شده بود. به محض دیدن دیوار چوبی اتاق، جاذبه را بالای سرش احساس کرد. خوشبختانه به خاطر سرعتش چند درجه در هوا چرخید و به جای سر، با کمر بر زمین فرود آمد. صدای او و ناله اش حواس کسی را پرت کرد و یاد در همان حال صدای کشیده شدن صندلی روی زمین را شنید. -«کی اینجاست؟!.... صدای چی بود؟!» امیرحسین که مشخص بود ترسیده است، به طرفش آمد و گفت: «تو کی هستی؟ از کجا اومدی تو؟» محمد مهدی دستش را از روی صورتش برداشت. -«عه! تویی که! اینجا چی کار می کنی؟ چطوری اومدی که نفهمیدم؟ از کجا اومدی؟» محمد مهدی به سختی از جا بلند شد و گفت: «علیک سلام...» امیرحسین با چهره ای خسته گفت: «سلام. می گم چطوری اومدی اینجا؟...» صدایی از پشت سرش گفت: «آقای احف ببخشید، می شه کار منو راه بندازید من برم؟» امیرحسین چشم هایش را چرخاند و به طرف باجه اتاق رفت. همانطور که داشت کرکره آن را پایین می کشید، گفت: «شما باید برید هیئت اجرایی...» -«ولی آخه...» نتوانست حرفش را تمام کند. امیرحسین از بسته بودن کرکره اطمینان حاصل کرد و آمد و مقابل یاد ایستاد. -«خب... می گفتی.» -«چی می گفتم؟» -«چطوری اومدی اینجا؟» یاد برایش از قدرت دروازه صحبت کرد. میان حرف هایش پرسید: «به کار بقیه نمی رسی ناراحت نشن؟» -«نه بابا خود استاد واقفی هم که هنوز شهید نشده بود برای جواب دادن باید کلی صبر می کردی. کار تو واجب تره.» یاد چپ چپ نگاهش کرد و موذیانه گفت: «پس پارتی بازی می کنی؟!» امیرحسین خندید و گفت: «نه بابا اینا فوق فوقش می خوان داستان شونو بدن من بخونم! نمی گم چیز کمیه ها ولی هر وقت تو میای جون چند تا آدم در میونه.» پارت اول رمان👇 https://eitaa.com/ANARASHEGH/874 🔮 💕🔮 🔮💕🔮 💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────