╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
سهدیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۳»
نوزدهمربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۱۹»
بیستوچهاردسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/24»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰
¹-روز ثبت احوال
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
___🐣✨__________
🌙از این که چیزهای خوب زندگی رو برای رسیدن به چیزهای فوقالعاده از دست بدید؛ نترسید.
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت91
انگشتر دار دستپاچه شد و سعی کرد از آن فاصله بگیرد. اما نور به او رسید و پایش را گرفت. خیلی فرصت نکرد زمین بخورد. چون با شتاب عقب کشیده شد و لحظه ای بعد خود را درون فضای مارپیچ و مواج تونل یافت.
پسرک ترسیده بود. قدرت تازه اش توان مقابله با چنین ترفند هایی را نداشت. شاخه نور یک پایش را گرفت و تا کف تونل پایین کشید. حاصل این حرکت برخوردی شدید بود که منجر به بلند شدن صدای استخوان هایش شد. دراکولا به این ضربه بسنده نکرد و محمد مهدی دوباره به پرواز در آمد و حول یک نیم دایره چرخید. اینبار با کمر زمین خورد و صدای ناله اش در آمد. خوشبختانه لباسی که به تن داشت جلوی شدت ضربات را گرفت. ولی قدرت فعلی دراکولا از قدرت لباس فراتر رفته بود.
-«تا به حال برات سوال نشده که چرا فقط دنبال تو بودم؟!...»
وقتی کلمه "چرا" را گفت دوباره او را بالا برد و کارش را تکرار کرد.
-«با اینکه می دونم چند نفر دیگه هم مثل تو وجود دارن؟...»
ایندفعه کاری نکرد و منتظر پاسخش شد. یاد نفس نفس زد و سعی کرد به درد کمر و پاهایش توجه نکند. اما نبض سرش به او اجازه تمرکز نمی داد. بریده بریده گفت: «شاید... شاید چون... فکر کردی... من... فرمانده شون...»
کُنت منتظر ادامه صحبتش نشد و پسر را به طرف دیگر تونل کوبید. یاد ناخودآگاه از درد جیغ کشید و چشم هایش را باز نکرد. دیگر نیرویی در دست هایش باقی نمانده بود.
-«غلطه یاد عزیز من! خودتم می دونی که تو فرمانده اونا نیستی. خودشونم می دونن! فقط تظاهر می کنن که زیر دستتن وگرنه خودتم قبول داری که لیاقت تک تک اونا از تو خیلی بیشتره.»
نمی خواست حرف هایش را بپذیرد. اما این همان چیزی بود که به آن باور داشت. هنوزم با اینکه قدرت هایش آشکار شده بود، بازهم خود را پایین تر از باقی انگشتر داران می دانست.
-«می بینی؟ اونا به قدری سریع بودن که از دست قدرت من فرار کردن. اما تو چی؟ تو با اولین حرکت گرفتارم شدی! پس هرگز احساس نکن که نسبت به بقیه اونا برتری داری...»
چرا او داشت همچین حرف هایی می زد؟ غرور و تکبر چه ارتباطی با دشمنی بین آنها داشت؟
-«حالا ازت می خوام به من جواب درست و واضح بدی! تو چرا اینجایی؟!»
سوالش مانند همان سوال های خودشناسی بود. چرا انسان خلق شده است و از این صحبت ها. اما شنیدنش از زبان چنین موجودی می توانست معنی دیگری داشته باشد. او دنبال چه بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت92
یاد سوالش را مطرح کرد: «تو... از جون من... چی می خوای؟... چرا؟... چرا با من... این کارو می کنی؟...»
فشاری که روی مچ پایش بود ناگهان ناپدید شد. انگار دراکولا دست از کار کشیده بود.
-«بیخیال دوست من. نگو که دنبال قدرت نیستی...»
حرف هایش چرخدنده های مغز را وادار به حرکت می کرد. حدس هایی در ذهن یاد شکل گرفت.
-«به نظرت حلقه های ما در کنار هم چه قدرتی خواهند داشت؟ به نظرت با ترکیب هر دو حلقه دیگه کی می تونه احساس کنه که از ما قوی تره؟»
حدسش درست از آب درآمد. او خواستار اتحاد بود. اما هر عقل سالمی می دانست که چنین اتحادی چه آینده ای خواهد داشت.
-«من به کمکت احتیاج دارم. تو هم همین طور... در واقع، تو یه جورایی مجبوری این کارو انجام بدی.»
محمد مهدی توانش را در بازو های جمع کرد و چند سانتی از زمین فاصله گرفت. با صدایی دورگه گفت: «داری تهدیدم می کنی؟»
دراکولا شانه بالا انداخت.
-«این به زاویه دید تو بستگی داره. به هر حال اگر موجود منطقی ای باشی نیازی به تهدید نیست.»
انگشتر دار پوزخند زد و زیر لب گفت: «برو بینیم بابا!»
دراکولا اخم کرد و پرسید: «چی؟»
-«اولین جوابت اینه که چیزی که دست منه... حلقه نیست و انگشتره. با اون چیزی که دست توئه... خیلی خیلی فرق داره.»
دراکولا دستش را بالا آورد که چیزی بگوید. اما یاد اجازه نداد.
-«جواب دومت هم اینه که من دنبال این نیستم که... قوی ترین موجود دنیا باشم. راستش... من فقط می خواستم از خونواده ام محافظت کنم. چیزی که اگه تو هم داشتیش... منظورمو خوب می فهمیدی...»
و بازویش را شل کرد و چشم هایش را دوباره بست. منتظر ضربه آخر بود. لبخندی زد و با ناراحتی به ظلمت پشت پلک هایش خیره شد. لحظه لحظه صدای ووش ووش تونل کم و کم تر شد تا اینکه کاملا به سکوت رسید. دیگر وقت رفتن بود. اگر قرار بود دراکولا کاری انجام دهد، حالا که عصبانی بود انجامش می داد.
با خود مروری کرد. چقدر از زندگی خسته بود. چقدر از سفر در زمان و بررسی وضعیت ابعاد زمانی خسته بود. مانند کسی بود که از یک صرح بزرگ بالا رفته و به طبقه آخر آن رسیده باشد. ولی دلش برای پایین تنگ شود و بخواهد بازگردد. دیگر وقت بازگشت بود. هرچه زودتر با عالم بی زمان پیوند می خورد برایش بهتر بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
چهاردیسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۱۰/۴»
بیستمربیعالاولیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۵/۲۰»
بیستوپنجدسامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/12/25»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰
¹-میلاد حضرت عیسی مسیح علیه السلام.
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت93
به حس و حالی فکر کرد که وقتی از قید زمان رها می شد به دست می آورد. چقدر لذت بخش بود. تمام جوانی اش را بیشتر از کلاس درس و دانشگاه در میان ابعاد زمانی چرخیده بود. حال برزخی مطلق را پیش چشمش می دید.
-«پاشو داداشی! زود باش بلند شو!»
صدای زهرا را در گوشش می شنید. چقدر جالب! انگار قرار بود با این صدا روح از بدنش خارج شود.
-«بهت می گم بلند شو! دارم می بینم داری نفس می کشی!...»
حرف هایی که می زد عجیب به نظر می رسید. لحظه ای حس کرد از بالای آن صرح سقوط کرد و با ورود به بدنش، اولین چیزی که حس کرد لرزیدن بود.چشم هایش را به زور باز کرد و میان آن تصاویر مبهم، خواهرش را دید که با همان چهره آشفته همیشگی نگاهش می کرد. رفته رفته درد ها به تنش بازگشتند و مانند انبساط جیوه در دماسنج افزایش یافتند.
-«آهان! چشماتو باز کن داداش. من و مامان منتظرتیم! آنا منتظرته...»
با شنیدن اسم "آنا" گردش خون در بدنش سرعت گرفت. اتفاقات اخیر باعث شده بود او را به کل فراموش کند. اصلا به خاطر او بود که می خواست زودتر به سوراخ موش بازگردد. یعنی او هم آنجا بود!؟
مانند فنر از حالت خوابیده به نشسته در آمد ولی بلافاصله از این کارش پشیمان شد. از درد کمرش آهی کشید و دستش را تکیه گاه قرار داد.
-«آروم باش بچه! کاش می دونستم الان واقعا چته!»
یاد لب های خشکش را از هم باز کرد و ناله کرد: «آنا اینجاست؟...»
-«دیوونه شدی؟! بیارمش وسط جنگ و دعوا که چی بشه؟! حالا دیگه من برات مهم نیستم حالمو نمی پرسی ورد زبونت شده آنا خانوم؟!»
-«تو اینجا چی... چی کار می کنی؟»
-«خیر سرم اومدم نجاتت بدم. نشد یه دفعه بری بدون خط و خش برگردی. حیف این لباس به این خفنی که زدی داغونش کردی...»
یاد چشم چرخاند و در فاصله صد متری خود انگشتر داران را دید که دوباره با دراکولا و حلقه اش درگیر بودند. باید به این چرخه خاتمه می داد.
-«باید حلقه رو ازش بگیریم تا کاملا خلع سلاح بشه. بعد دیگه جمع و جور کردنش راحت می شه.»
یاد گردنش را چرخاند و به زهرا که با نگاهی خردمندانه به درگیری خیره شده بود نگاه کرد. زهرا متوجه اش شد و گفت: «چیه؟ خب نظرمو گفتم دیگه. فکر نمی کنم نقشه بهتری داشته باشی.»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت94
با خودش گفت: شاید هم داشته باشم. وقتی حس کرد کنترل ذهنش را به طور کامل به دست گرفته است، چند قدم دورتر از درگیری تمرکز کرد و یک دروازه زیر خود ساخت. چون در تونل زمان بود به صورت خودکار از سقف تونل پایین افتاد. ولی جایی که خواسته بود. خودش را جمع و جور کرد و چهارزانو به دوستان و دشمنش خیره شد.منظتر یک موقعیت مناسب بود. حالا باید کاری می کرد که برایش تعلیم دیده بود.
به کنت سیاه نگاهی انداخت. یک دروازه بالای سرش ایجاد کرد و درست در موقعیتی مناسب، زیر پایش را خالی کرد. ولی اینبار انقدر سریع که نتواند هیچ واکنشی نشان دهد. و آنجا بود که دراکولا در چرخه بی پایین افتاد. همه صدا ها در گوش یاد به ویز ویز شباهت داشت. اما می توانست تصور کند که دراکولا با آن دهان باز و دست هایی که به هیچ جا بند نبود، چطور فریاد می کشید و تقلا می کرد.
حالا باید سرعتش کم می شد. با لبخندی که بر لب داشت موقعیت دروازه بالایی را تغییر داد و یک دروازه عمودی ایجاد کرد. بلافاصله دروازه پایینی محو شد و حالا دراکولا میان دو هاله عمودی با شتاب در حال حرکت بود.
وقتی که به مرز توقف رسید. محمد مهدی نگاهی به پیتر انداخت و برایش سر تکان داد. مرد عنکبوتی متوجه منظورش شد و رفت و به آرامی حلقه قدرت را از انگشت بی حرکت او بیرون کشید.
محمد مهدی لبخندی از سر راحتی زد و یکدفعه چشم هایش سیاهی رفت. صدای ملایمی در سرش شنید و بی آنکه چیزی حس کند از پشت به زمین افتاد.
...
-«نمی دونم دیگه باید چی کار کنم. هر کاری بلد بودم انجام دادم...»
-«تقصیر شما نیست...»
-«چرا تقصیر منه! باید ازش حرف می کشیدم که بفهمم می خواد چی کار کنه. نه اینکه همین جوری بهش بگم بره آب انار برداره.»
صدا ها آشنا به نظر می رسیدند. حس لامسه اش زمانی برگشت که سرمایی در تنش احساس کرد. هیچ ایده ای برای حالی که آن لحظه پیدا کرد نداشت. حتی حوصله نداشت با خود فکر کند. پلک هایش را که انگار هر کدام صد کیلو وزن داشت بالا کشید. با اولین حرکت نتوانست ولی بالاخره چشم هایش را باز کرد. فقط به قدری که بفهمد اطرافش چه خبر است.
همه جا تار بود. ولی مدتی که گذشت به وضوح سقف چوبی که یک لامپ زرد رنگ از آن آویزان بود را دید. حالا مجبور بود تفکر کند. این سقف را قبلا کجا دیده بود؟
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────