eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
374 عکس
149 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 گفت: - سخته آخه! - می فهمم عشقت یک طرفه است، خودت می گی عذاب وجدان داری می خوای بعد ازدواجتم با عذاب وجدان زندگی کنی؟ - من ازدواج نمی کنم! - می تونی؟ با انگشتش خطی فرضی روی میز کشید. حال آرام تر شده بود. - می دونم، می دونم که اون آدم خوبیه! فکر می کردم کمک به پیرمرد پیرزن این چیزا فقط مال فیلما و داستانای کودکانه است! اما به عینه دیدم اون کمک می کنه! دیدم جشن و عزای ائمه واسش مهمه! یک سال جلوی چشمم بود! دیدم شرم داره از زن و دختر که سرش بالا نمیاد. دیدم می فهمه ناموس چیه. زهرا گفت: - عارفه! گوش دادی چی گفتم؟ می گم تو فقط خوبی هاشو دیدی! هر کس فقط خوبی بینه عاشق میشه، هرکی چهره زیبا ببینه عاشق میشه! این اصلا ارزش نداره! بفهم عارفه اون اونی نیست که تو ازش ساختی! عارفه نالید: - فهمیدم آبجی؛ ولی... زهرا تشر زد: - ولی بی ولی! از امروز باید اون مرد رو از ذهنت پاک کنی! می خوای عمر و جوونیت تباه بشه؟ زلیخا اگه عمر و جوونیش رو گذاشت، برای کسی بود که لیاقت داشت! اون مرد لیاقت تو رو داره؟ مطمئنی داره؟ عارفه سکوت کرد و زهرا باز ادامه داد: - می ری سر کار! سر خودت رو گرم می کنی که دیگه بهش فکر نکنی... دلت و صاف کن و نگهش دار برای کسی که لایقته! اوکی؟ چشم آرامی گفت. حرف های زهرا را کنار که کنار حرف های حنانه می گذاشت می دید هر دو درست می گویند. هر طوری بود باید ذهنش را منحرف می کرد! نمی دانست پدرش اجازه می دهد سر کار برود یا نه؛ باید بهانه‌ای پیدا می کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 نوزده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۹» شش‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۶» هشت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌8» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🌸 ¹-روز نیروی هوایی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 کنار پدرش که مشغول نوشیدن چای بود نشست. بین گفتن و نگفتن مردد بود و انگشت بهم می پیچید. بالاخره دل به دریا زد و گفت: - بابا؟ پدرش آقا کاظم نگاهی به او انداخت. - جانم بابا! آب دهانش را فرو برد و آهسته گفت: - می خواستم اگه اجازه بدید برم سرکار! ابروهای آقا کاظم بالا پریدند. سکوت برای عارفه دلهره آور بود. دل دل می زد تا پدر جوابش را بدهد. پدر گردنش را کج کرد و گفت: - مشکلی نداره باباجان؛ ولی چرا؟ خیالش کمی راحت شد. یک قدم با موفقیت برداشته شده بود. ولی قدم بعدی روی صخره عقیده پدرش بود. تعلل کرد. چطور باید می گفت: - واسه شهریه دانشگاه،‌ می خوام خودم بدم! از اخم پدرش باز هم نفسش گره خورد. آقا کاظم کامل به سمتش چرخید و دقیق نگاهش کرد: - فقط واسه همین؟ سرش را تکان داد. کاظم آقا ابرو بالا انداخت و گفت: - پس نه! عارفه با ناراحتی آب دهانش را قورت داد و با صورتی در هم گفت: - چرا نه آخه مگه چی میشه؟ - من هنوز هستم! هر وقت سرمو گذاشتم زمین بعدش... میان حرفش پرید: - بابا خدا نکنه! ولی من دوست دارم خودم خرج دانشگاه امو دربیارم. حالا که انتقالی گرفتم، نمی خوام جورشو شما بکشید. پدر کلافه گفت: - می گم نه عارفه! دیگه تکرارش نکن! عارفه خودش را به سمت پدرش کشید: - اما بابا... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 پدر چشم بست و دندان بهم کشید: - اما نداره! تو چرا بری سر کار نیاز به کار کردن تو نیست! عارفه مکثی کرد باید چیزی می گفت که پدرش رضایت دهد: - من خجالت می کشم شما خرج دانشگاه ام رو بدید! آقا کاظم مهربان نگاهش کرد: - خجالت نداره! باباتم وظیفه دارم هزینه هاتو تامین کنم. - زیاد نمیرم! - نه! رویش را از عارفه گرفت. - بابا؟ پدر با صورت گرفته لب زد: - برو عارفه. اعصابم داره می‌ریزه بهم! عارفه سرش را پایین انداخت. بعد مدتی سکوت از جا بلند شد و به اتاقش رفت. آقا کاظم راه رفته اش را دنبال کرد و نفسش را با آه بیرون داد. عارفه هر دلیلی می آورد مشکلی نداشت ولی با این استدلال و دلیل خیلی مشکل داشت. عارفه روی صندلی چرخ دار میزش که سمت چپ اتاق و کناره پنجره بود، نشسته و عصبی پایش را تکان می داد. با صدای در اتاقش آمد و محمد برادرش وارد شد. - سلام آبجی. - سلام. محمد با لبخند جلو آمد و دست دور شانه خواهرش انداخت! - چی شده باز آبجی بزرگیه ما عصبیه؟ عارفه دست محمد را از شانه اش باز کرد و گفت: - می خوام برم سرکار، بابا نمی زاره! می خوام خرج دانشگاه ام رو خودم بدم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 بیست‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۲۰» هفت‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۷» نه‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌9» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 محمد لبخندی زد و گفت: - عارفه جون، من ازت کوچیک ترم ولی حال بابا رو درک می کنم، تو اینطوری می گی غرور بابا رو می شکنی! عارفه برو بابایی گفت به سمت پنجره که سمت چپ اتاقش بود چرخید و حیاط کوچکشان را نگاه ‌کرد. - عارفه؟ عارفه سکوت کرد و پایش را تکان داد. - آبجی به خدا راست میگم! - محمد من خجالت می کشم بابا خرج دانشگاه ام بده! اگه من اشتباه نمی کردم و مشهد رو نمی زدم، مجبور نبودم انتقالی بگیرم که الان شبانه بیافتم بخوام شهریه بدم. سخته واسم! بابا دوازده سال خرج امو داده سخته بقیه شم بده نمی تونم قبول کنم. - تو دختری آبجی! من این حرفو بزنم یه چیزی. تو نباید برای خرج تحصیل به درد سر بیفتی! عارفه به سمت محمد چرخید و با اخم گفت: - چی شده امروز انقدر لفظ قلم حرف می زنی؟ بهت نمیاد بچه جون! محمد خندید. - حرفای تو نیست نه! پسرک شانه بالا انداخت و صادقانه گفت: - مامان بهم یاد داده! باز خندید که عارفه ضربه ای به پای محمد زد و همزمان با اخم گفت: - کوفت! - آی! چرا می زنی روانی؟ - روانی زن آیندته! محمد دهانش را کج کرد و در حالی که اتاق را ترک می کرد گفت: - خجالت بکش، جای مادرمی! نزن این حرفا رو! می مونی رو دست مامان! بعد باید بزاریمت خونه سالمندان! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱