eitaa logo
انارهای عاشق رمان
370 دنبال‌کننده
372 عکس
144 ویدیو
31 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هجده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۸» پنج‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۵» هفت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌7» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🍀🍀🍀۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 🔺 مَّا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِن رَّحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِن بَعْدِهِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ 🔹 ﭼﻮﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩم ﺑﮕﺸﺎﻳﺪ ، ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻭ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ. ⚜ - فاطر آیه ۲ ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 خسته به خانه برگشت. هنوز نتوانسته بود دوست صمیمی مثل زهرا برای خودش پیدا کند. حس می کرد فضای دانشگاه خفه‌اش و تابش را تمام می کند. سلامی به مادرش کرد و بی حال به اتاقش رفت و کیفش را پایین تخت انداخت و خودش را با لباس بر روی تخت پرت کرد. چشمش را بست و یاد زهرا افتاد. باید با او تماس می‌گرفت. حتما حالش خوب می شد. کیفش را از پایین تخت برداشت. موبایلش را بیرون کشید و شماره گرفت. زهرا را گرفت. آهنگ پیشواز در گوشش پیچید. آهنگ غمگینش اشکش را در آورد. صدای آرام زهرا در گوشش پیچید: - بله؟ هق زد: - زهرا. صدای زهرا نگران شد. - چی شده؟ سکوت کرد و فقط اشک می ریخت و هق می زد. صدای جیغ زهرا کشید: - عارفه دقم دادی چی شده؟ با هق هق گفت: - دلم گرفته! - خیلی خب گریه نکن! - کاش مشهد بودم. دلم خیلی تنگه! - برای کی؟ با صدای تو دماغی و چشم های پراشک جواب داد: - برای همه! هوای اینجا واسم خفه است خشکه! تو شهر خودم، غریبم. - عارفه؟ - چرا اینطوری باید از یکی خوشم بیاد؟ من که عهد کرده بودم اولین و آخرین مرد زندگیم همسرم باشه؟ زهرا خندید و گفت: - پس بگو واسه اون بنده خدا دلت تنگ؟! ناراحت شد: - کوفت نخند! زهرا فکر کرد باید تا این خیال را از ذهن می انداخت: - عارفه شاید من در حدی نباشم که بخوام نصیحت کنم، شاید حرفایی که می زنم با خودت بگی تو عاشق نشدی و درکم نمی کنی! اما می دونم گاهی آدم با اون چیزایی امتحان میشه که بهشون می باله! من توی این مدت خوب تو رو شناختم. نگاه تو همیشه پایین بود و حتی به چشم من نگاه نمی کردی! عارعه جان این احساس تو اشتباست! درست نیست. تو یه دختر مذهبی هستی. وقتی سنگ دین به سینه می زنی باید مواظب رفتارت باشی. هر بار فکر کردنت به اون تصورش به عنوان همسر گناهه چشم و قلبت رو ازش پاک کن عزیز دلم! تو که دم از امام حسین می زنی باید ذهنت رو کنترل کنی. قبول اتفاقی بوده، گناهی برت نیست! ولی با فکر کردن بهش و هر بار پرورش دادن یه فکر اشتباه گناه! عزیزم تو تنها چیزای که ازش می دونی تصویر محوش تو رفتار با دوستاشه و مذهبی بودنش. به این فکر کن شاید اخلاقش بین خانواده رو نپسندی! هزارتا شاید دیگه هست! از ازدواجش بگیر تا بچه هاش! چرا انقدر به فکر مردی هستی که یه روز نه یک دقیقه هم کنارش زندگی نکردی؟هنوز جوونی و وقت داری، هنوز شور و نشاط داری، تا کی می خوای بهش فکر کنی و گریه کنی و دل تنگش بشی؟بسه عارفه بهش فکر نکن، خودتو غرق زندگیت کن تا این حس نافرجام تموم بشه! زندگیت رو تباه نکن! این حس تو عشق نیست! نیست عارفه! به خدا نیست! بازم می گم تو رو از اون یه بت ساختی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 گفت: - سخته آخه! - می فهمم عشقت یک طرفه است، خودت می گی عذاب وجدان داری می خوای بعد ازدواجتم با عذاب وجدان زندگی کنی؟ - من ازدواج نمی کنم! - می تونی؟ با انگشتش خطی فرضی روی میز کشید. حال آرام تر شده بود. - می دونم، می دونم که اون آدم خوبیه! فکر می کردم کمک به پیرمرد پیرزن این چیزا فقط مال فیلما و داستانای کودکانه است! اما به عینه دیدم اون کمک می کنه! دیدم جشن و عزای ائمه واسش مهمه! یک سال جلوی چشمم بود! دیدم شرم داره از زن و دختر که سرش بالا نمیاد. دیدم می فهمه ناموس چیه. زهرا گفت: - عارفه! گوش دادی چی گفتم؟ می گم تو فقط خوبی هاشو دیدی! هر کس فقط خوبی بینه عاشق میشه، هرکی چهره زیبا ببینه عاشق میشه! این اصلا ارزش نداره! بفهم عارفه اون اونی نیست که تو ازش ساختی! عارفه نالید: - فهمیدم آبجی؛ ولی... زهرا تشر زد: - ولی بی ولی! از امروز باید اون مرد رو از ذهنت پاک کنی! می خوای عمر و جوونیت تباه بشه؟ زلیخا اگه عمر و جوونیش رو گذاشت، برای کسی بود که لیاقت داشت! اون مرد لیاقت تو رو داره؟ مطمئنی داره؟ عارفه سکوت کرد و زهرا باز ادامه داد: - می ری سر کار! سر خودت رو گرم می کنی که دیگه بهش فکر نکنی... دلت و صاف کن و نگهش دار برای کسی که لایقته! اوکی؟ چشم آرامی گفت. حرف های زهرا را کنار که کنار حرف های حنانه می گذاشت می دید هر دو درست می گویند. هر طوری بود باید ذهنش را منحرف می کرد! نمی دانست پدرش اجازه می دهد سر کار برود یا نه؛ باید بهانه‌ای پیدا می کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🍎🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 نوزده‌بهمن‌سال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۱‌‌‌/۱۹» شش‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۶» هشت‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌8» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🍎🍃 ╝ مناسبت ها🌸 ¹-روز نیروی هوایی ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 کنار پدرش که مشغول نوشیدن چای بود نشست. بین گفتن و نگفتن مردد بود و انگشت بهم می پیچید. بالاخره دل به دریا زد و گفت: - بابا؟ پدرش آقا کاظم نگاهی به او انداخت. - جانم بابا! آب دهانش را فرو برد و آهسته گفت: - می خواستم اگه اجازه بدید برم سرکار! ابروهای آقا کاظم بالا پریدند. سکوت برای عارفه دلهره آور بود. دل دل می زد تا پدر جوابش را بدهد. پدر گردنش را کج کرد و گفت: - مشکلی نداره باباجان؛ ولی چرا؟ خیالش کمی راحت شد. یک قدم با موفقیت برداشته شده بود. ولی قدم بعدی روی صخره عقیده پدرش بود. تعلل کرد. چطور باید می گفت: - واسه شهریه دانشگاه،‌ می خوام خودم بدم! از اخم پدرش باز هم نفسش گره خورد. آقا کاظم کامل به سمتش چرخید و دقیق نگاهش کرد: - فقط واسه همین؟ سرش را تکان داد. کاظم آقا ابرو بالا انداخت و گفت: - پس نه! عارفه با ناراحتی آب دهانش را قورت داد و با صورتی در هم گفت: - چرا نه آخه مگه چی میشه؟ - من هنوز هستم! هر وقت سرمو گذاشتم زمین بعدش... میان حرفش پرید: - بابا خدا نکنه! ولی من دوست دارم خودم خرج دانشگاه امو دربیارم. حالا که انتقالی گرفتم، نمی خوام جورشو شما بکشید. پدر کلافه گفت: - می گم نه عارفه! دیگه تکرارش نکن! عارفه خودش را به سمت پدرش کشید: - اما بابا... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 پدر چشم بست و دندان بهم کشید: - اما نداره! تو چرا بری سر کار نیاز به کار کردن تو نیست! عارفه مکثی کرد باید چیزی می گفت که پدرش رضایت دهد: - من خجالت می کشم شما خرج دانشگاه ام رو بدید! آقا کاظم مهربان نگاهش کرد: - خجالت نداره! باباتم وظیفه دارم هزینه هاتو تامین کنم. - زیاد نمیرم! - نه! رویش را از عارفه گرفت. - بابا؟ پدر با صورت گرفته لب زد: - برو عارفه. اعصابم داره می‌ریزه بهم! عارفه سرش را پایین انداخت. بعد مدتی سکوت از جا بلند شد و به اتاقش رفت. آقا کاظم راه رفته اش را دنبال کرد و نفسش را با آه بیرون داد. عارفه هر دلیلی می آورد مشکلی نداشت ولی با این استدلال و دلیل خیلی مشکل داشت. عارفه روی صندلی چرخ دار میزش که سمت چپ اتاق و کناره پنجره بود، نشسته و عصبی پایش را تکان می داد. با صدای در اتاقش آمد و محمد برادرش وارد شد. - سلام آبجی. - سلام. محمد با لبخند جلو آمد و دست دور شانه خواهرش انداخت! - چی شده باز آبجی بزرگیه ما عصبیه؟ عارفه دست محمد را از شانه اش باز کرد و گفت: - می خوام برم سرکار، بابا نمی زاره! می خوام خرج دانشگاه ام رو خودم بدم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱