eitaa logo
انارهای عاشق رمان
371 دنبال‌کننده
377 عکس
150 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
وَدَانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلَالُهَا وَذُلِّلَتْ قُطُوفُهَا تَذْلِيلًا ﺳﺎﻳﻪ‌ﺳﺎﺭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻧﺶ ﺑﺮ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﭘﻬﻦ ﺷﺪﻩ ﻭ ﭼﻴﺪﻥ ﻣﻴﻮﻩ‌ﻫﺎﻳﺶ ﺧﻴﻠﻲ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ! انسان ✨ ۱۴ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
عَن أبى عبدِاللّه ِ علیه السلام قالَ: إذا أحْبَبتَ رَجُلاً فَاَخْبِرْهُ بِذلِکَ فَاِنَّهُ أثْبَتُ لِلْمَوَدَّهِ بَینِکُما. امام صادق علیه السلام فرمود: هنگامى که کسى را دوست مى دارى، او را از این محبّت آگاه کن زیرا این کار، دوستى بین شما را محکم تر مى کند. 📚 کافى، ج ۲، ص ۶۴۴، ح ۲ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
💛نور. 💔جلسه اول. ابتدا یک می‌گذارم. کوتاه. بعدش می‌گذارم. کوتاه. بعدش یک که حتما باید گوش کنید. بعدش بزنید روی دریافت پول یک استکان چایی که تبرک است و حتما بعدش یک چایی بخورید به نیت چای روضه. سپس برای امامِ حاضرِ بچه شیعه‌ها دعا کنید. برای سلامتی‌اش. برای ظهورش. برای اینکه قلب‌مان از سیاهی🖤 پاک شود تا نور نزول اجلال کند. ان‌شاءالله با چهل تا چایی شروع می‌کنیم. اگر کسی خواست به این روضه مجازی کمک مالی کند به خودم خبر دهد. از اینجا👇 ▫️ @evaghefi خب بریم برای سخنرانی و روضه و مداحی و چایی. پ.ن پول یه استکان چایی رو ۵۰۰ تومن حساب کردم. دیگه سخت نگیرید. اول ☕️ https://pay.eitaa.com/v/?link=FV1Ve برای دریافت تبرکی چایی روضه باید در اینجا عضو شوید👇 @ANARSTORY
هدایت شده از حیات قلم
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز دوشنبه در👇 ۷/شهریور/۱۴۰۱ ١/محرم‌الحرام/ ١٤٤٤ 29/اوت/2022 هستیم ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه 🌺 یا قاضِیَ الْحاجات 🌺 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @hayateghalam ╰─────────────
هدایت شده از حیات قلم
عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا ﻟﺒﺎﺱ‌ﻫﺎﻳﻲ ﺧﻮﺵ‌ﺭﻧﮓ ﺑﺮ ﺗﻦ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺍﺑﺮﻳﺸﻢِ ﻧﺮم‌ﻭ‌ﻧﺎﺯﮎ ﻭ ﺑﻪ ﻣﭻ‌ﺑﻨﺪﻫﺎی ﻧﻘﺮﻩ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ. ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ، ﺧﺪﺍ ﺷﺮﺍﺑﻲ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﭘﺎﻛﻴﺰﻩ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻲ‌ﻧﻮﺷﺎﻧﺪ! انسان ✨ ۲۱ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
هدایت شده از حیات قلم
امیرالمؤمنين علیه السلام: إظهارُ الغِنى مِن الشُّكرِ، إظهارُ التَّباؤسِ يَجلِبُ الفَقرَ اظهار توانگرى گونه‌اى شكر است. فقير نشان دادن، فقر مى‌آورد. 📚 ميزان الحكمه جلد ۸ صفحه ۵۳۳ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @Hayateghalam ╰─────────────
سلام😍😍 از امروز ان شاءالله با یه رمان در خدمت شماییم به شرطی که انرژی بدید😍😍😍
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره اول ✍: ح.جعفری داخل زیرزمین مسجد، با زهرا و اکرم مشغول شستن ظرف‌های مراسم عزاداری بودم که زهرا با طعنه گفت: - اکرم خانم! یعنی انصافا حقه که همه ی کاسه های چرب و چیلی آبگوشت و بدم خودت دست تنها بشوری، که از این‌دفعه برا خودشیرینی پیش مادرشوهرت از ما مایه نزاری! اکرم سلقمه ای به او زد و گفت: - گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه پیف پیف بو میده! زهرا افتاد به غرغر که چه گوشتی؟ چه گربه ای؟ گلویم را صاف کردم و بلند گفتم: - ان‌شاءالله به حق همین شب هشتم محرم جوون رشید کربلا گره بخت همه کسایی که التماس دعا دارن و باز کنه، بشور، خوب بشور زهرا خانم بلکه یه دیوونه ای بیاد ببرتت! کاسه خیس استیل را وسط سرم کوبید! - چی میگی تو؟ حالا انگار خودش شوهر داره و شیش تا بچه که بخت منو میزنه تو سرم! خندیدم و گفتم: - والا من که دبه ترشی برام گرفتن پیشاپیش! تو رو با این حجم اعتماد به نفس چکار کنم؟ اکرم با لبخندی دلسوزانه نگاهم کرد. - چرا دبه ترشی فدات شم؟ دختر به این گلی، رو هوا میزنن! زهرا با پوزخندی جوابش را داد: - چون خانم فکر میکنه هنوزم شیرینی خورده علی اکبره... - علی اکبر؟ 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره دوم ✍: ح.جعفری با شنیدن نامش دوباره دریای آرام افکارم متلاطم شد و دست از کار کشیدم. تمام توانم را جمع کردم که گریه نکنم اما زهرا دست اکرم را کشید و او را گوشه ای برد. لابد می‌خواست مثل همیشه خانم خان باجی گری در بیاورد و قصه‌ام را برای سوژه جدیدش بگوید! دور از نگاه‌هایشان انگشتر نشان طلای قدیمی با نگین فیروزه نابش را که مادر علی اکبر چند سال پیش در انگشتم کرده بود را در آوردم و نگاهش کردم. با دیدنش باز اشک در حلقه چشمم نشست. لب گزیدم و در دلم، همان‌جایی که از خیلی وقت پیش ساکنش شده بود، باز با او به درد و دل نشستم... - آقا علی اکبر! قرار بود برید جبهه دو روزه برگردید. دو روز تموم شد، دو هفته و دو ماه و دو سالم تموم شد. اصلا جنگ تموم شد! خیلی از اُسَرا برگشتن... ولی، شما بدقولی کردید، برنگشتید! با برگشتن آن دو از زیر نگاه های پر از ترحم اکرم فرار کردم و حواسم را به شستن باقی ظرف ها دادم تا تمام شد. چادر مشکی ام را سر کردم تا انگشتر نشان را به کربلایی احمد بدهم خرج هیئت کند. آن محرمی هم که در انتظارش بودم گذشت! قرارم با دل خونم همین بود. اگر سه محرم از آخرین دیدارمان گذشت و نیامد همه چیز تمام شود. انگشتر نشان هدیه هیئت شود و منِ ریحانه، علی اکبر تا ابد فراموش کنم. رویم را سفت گرفتم و تا آمدم قدم از قدم بردارم اعظم خانم سراسیمه وارد آشپزخانه شد! مدام زیر لب زمزمه می‌کرد: - یا علی اکبر... قربون وفات یا امام حسین... ناگهان سرش را بالا آورد. چشمانش پر اشک و گونه‌اش خیسِ خیس بود. نگاهش به ما که افتاد داد زد: - آب قند، فوری برای بی‌بی زیور آب قند میخوام! روی گونه ام کوبیدم، با من من پرسیدم: - زی... زیور خانم چ... چرا بدحالن؟ بغضش شکست و اشکش بی‌امان جاری شد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و نامفهوم چیزی گفت... از بین حرف‌هایش به سختی شنیدم که گفت: - از علی اکبر بی بی زیور خبر آوردن... 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
روضه خانگی - حضرت زهرا(س) - 1140.mp3
8.31M
🎙بیمارت ای علی جان جز نیمه جان ندارد... 🔻روضه (س) ⏱ | 10:06 👤حاج مهدی 💡 کانال روضه‌های کوتاهِ کاملِ خانگی هفتم ♥️ @ANARSTORY @RozeKhanegee
انارهای عاشق رمان
🎙بیمارت ای علی جان جز نیمه جان ندارد... 🔻روضه #حضرت_زهرا(س) ⏱ #بیش_از_ده_دقیقه | 10:06 👤حاج مهدی #سم
روضه👆🏻👆🏻👆🏻 برای چای روضه وارد کانال بالا بشید☕️☕️ تمرین نویسندگی هم داریم
🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 🍁•🍁•🍁 •🍁• • مہمان ناخواندھ • - قطره سوم ✍: ح.جعفری ●●●●● بوی خون. بوی باروت. صدای ناله. ضجه. شکستن شیشه‌ها. سوت هواپیماها و بعد، شلیک! دستش را روی گوشش گذاشت. فریاد کشید: - آقــــــا جــــــون! انگار صدایش به هیچ کجا نمی‌رسید. سر مادرش در بغلش بود. التماسش می‌کرد. با تمام جان! - مامانم نفس بکش. تو رو جون آقاجون نفس بکش. مامانم زنده بمون. زنده بمون. به‌خاطر من! به‌خاطر برگ گلت... مگه نمی‌گفتی من برگ گل شقایقم؟! مگه نمی‌گفتی من تاب سختی ندارم؟! خودش را بیش‌تر به پیکر خونی مادرش فشرد. سرش را بالا آورد. شبه یک‌نفر را دید. مثل آقاجانش رشید و چهارشانه بود. با لباس سفید خاکی. باز بغض به گلویش چنگ انداخت. دستش را بلند کرد و چند باری تکان داد. - آ.. آقاجون! خود آقاجان بود. انگار ریحانه را که شناخت، باقی راه را دوید. بالای سرشان که رسید از دیدن آن‌چه روبه‌رویش بود تمام ابهت مردانه‌اش ریخت و تبدیل به عجزی غریب شد! روبه‌روی پیکر بی‌جان همسرش زانو زد. دو انگشت لرزانش را روی نبضش گذاشت. سرش را روی سینه‌اش... حتی نبض گردنش را امتحان کرد. ریحانه با گریه داد زد: - آقاجون چی‌کار می‌کنید؟ این کارا رو نداره! زنده است! مامانم زنده است! بلندش کنید بریم از این جهنم! شانه‌های آقاجان بی پروا لرزید. ریحانه دست روی شانه‌هایش گذاشت و محکم تکانش داد: - آقاجون بگید مامانم زنده است! چرا گریه می‌کنید؟ بلند شید آقاجون! بلند شید. مامانو بردارید بریم. آقاجان هیچ چیز نمی‌گفت. فقط شانه‌هایش می‌لرزید و اشک‌هایی که تابه‌حال فقط سجاده‌اش دیده بود، بی امان پیش چشمان ریحانه از پس هم فرو می‌ریختند. ریحانه با آن اشک‌ها قطره قطره تمام شد... امیدش، حال خوبش، خنده‌هایش، دوره‌ی کوتاه مادر داشتنش! گواهی پاک‌تر از اشک آقاجان برای پذیرفتن نبود. بار دیگر به سر مادرش روی زانویش چشم دوخت. این‌بار به مادری که جان در تن ندا‌شت! دیگر چشمانش سیاهی رفت و تمام شهر، از انعکاس صدای ضجه هایش خاکستری شد... 🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁•🍁 قطره اول رمان👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/2183 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────