eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یا دژپل مهم‌ترین اثر تاریخی دزفول و با بیش از ۱۷ قرن قدمت، یکی از قدیمی‌ترین پل‌های استوار جهان است. این پل که دو منطقه شرقی و غربی دزفول را به هم وصل می‌سازد، در حقیقت یکی از راه‌های رابط منطقه جندی شاپور و سرزمین بین‌النهرین بوده، که به دستور شاپور اول پس از پیروزی بر والرین و با به‌کارگیری اسرای رومی ساخته شده‌است. این پل در سال ۲۶۰ میلادی (در حدود ۱۷۵۰ سال پیش) به دستور شاپور اول ساسانی و بدست ده‌ها هزار اسیر رومی بر روی رود دز ساخته شد و به همین دلیل این پل به پل رومی نیز مشهور است. برای حفاظت از پل نیز بنا شد که در محل قدیمی آن محله‌ای به همین نام (قلعه) وجود دارد. این پل دارای ۱۴ دهانه است و آب رودخانه دز از زیر آن عبور می‌کند، پل قدیم دزفول از و بنا شده و در دوران حکومت عضدالدوله دیلمی، صفویان و پهلوی باز سازی شده‌است اما پایه‌های پل حکایت از دوران ساسانی دارد. این پل برروی رودخانه دز واقع شده و ساختمان فعلی آن در دوران صفویه بر روی ساختمان قبلی بنا شده‌است. ساختمان این پل متشکل از بافت معماری متعلق به سه دوره تاریخی است. بخش‌هایی از پایه‌های پل مربوط به دوره و بخش طاقدیسی پل مربوط به دوره و از نمونه‌های طاقهای دوره اسلامی است و سرانجام بخش عرشه پل که از مصالح جدیدی همچون سیمان و فلز ساخته شده‌است مربوط به دوره رضا شاه است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸 🔸 🥀🍃 خبرها حاکی از آن است می‌برّند سرها را... (به مناسبت سالگرد شهادت و روز بزرگداشت ) تازه بیدار شده بودم؛ نزدیک اذان ظهر بود. ساعت هفت صبح از حرم برگشته بودیم. رفتم که وضو بگیرم برای نماز. نرجس هنوز نتوانسته بود از تخت دل بکند. با چشمان پف کرده داشت کانال‌ها و گروه‌هایش را زیر و رو می‌کرد و هربار، خبری که به نظرش مهم می‌آمد را برای من هم بلند می‌خواند. آب وضو هنوز داشت از دست و صورتم می‌چکید که نرجس گفت: یکی از رزمنده‌های سپاه قدس رو اسیر کردن. اولش خبر به نظرم مهم نیامد. با خودم گفتم در سوریه که حلوا خیرات نمی‌کنند، جنگ است و یکی از اتفاقاتی که در جنگ می‌افتد، اسارت است. داشتم از کنار تخت رد می‌شدم که گوشی‌اش را چرخاند و عکس آن رزمنده را نشانم داد. مغزم تکان خورد؛ انگار یک‌باره جریان برق از بدنم رد شده باشد. با دقت نگاهش کردم؛ انگار عجیب‌ترین عکس دنیا را می‌بینم. همان عکس معروف بود، همان که در آن چیزی دیده نمی‌شد جز شجاعت و آرامش چشمان . یک جوری شدم؛ نمی‌دانم چجوری. اما دیگر برایم بی‌اهمیت نبود. نرجس متن زیر عکس را برایم خواند؛ اما آن لحظه چیزی نفهمیدم. بعد هم خودش چیزهایی گفت که آن‌ها را هم دقیق نشنیدم؛ انگار می‌گفت کاش زودتر آن رزمنده را شهید کنند و اذیت نشود. یک چیزی توی همین مایه‌ها. با همان ذهن پر تشویش، ایستادم به نماز ظهر. درباره زیاد خوانده بودم؛ اما تا بحال درباره اسارت نیروهای ایرانی در دست داعش فکر نکرده بودم. هرچه بیشتر به آن فکر می‌کردم، بیشتر مغزم مچاله می‌شد. با خودم می‌گفتم الان خانواده‌اش چه حالی دارند...خودش چی؟ خودم هم نمی‌دانستم چه دعایی بکنم برایش؛ اما ذهنم را کامل اشغال کرده بود. آن روز اصلا نمی‌دانستم اسمش چیست و اهل کجاست و... فقط می‌دانستم یک مدافع حرم از سپاه قدس است. همین. انقدر ذهنم درگیر شده بود که وقتی شب رفتیم حرم هم نتوانستم عین آدم زیارت کنم. صحن را که می‌دیدم، ضریح را که می‌دیدم، زائران را که می‌دیدم، رواق‌ها را که می‌دیدم، در همه این لحظات او می‌آمد جلوی چشمم. آب‌سرد‌کن‌های حرم را که می‌دیدم، یاد لب‌های تشنه‌اش می‌افتادم و بغض می‌دوید در گلویم. انگار در تمام آینه‌کاری‌های حرم تکثیر شده بود. از شب تا نماز صبح برایش دعا کردم؛ نمی‌دانم چه دعایی. من که راه حل این مسئله را نمی‌دانستم، حلش را سپردم به خدا. صبح که از حرم برگشتیم، گیج خواب بودم. ولو شدم روی تخت فنری هتل و پلک‌هایم داشت می‌افتاد روی هم. نرجس داشت کانال‌هایش را چک می‌کرد. با همان صدای خواب‌آلودش گفت: اون پاسداره که اسیر شده بود رو امروز شهیدش کردن. خواب از پلک‌هایم پرید و سیخ نشستم سر جایم. نگاهش کردم. نرجس هنوز نگاهش روی گوشی بود و چهره‌اش درهم شده بود: سرش رو بریدن. آخی... نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. پیام‌رسانم را باز کردم. در همه کانال‌ها نوشته بودند شهادتت مبارک شهید بی‌سر. دلم زیر و رو شد؛ اما گریه نکردم. یعنی نمی‌دانستم باید گریه کنم یا نه؛ اما نمی‌دانم چهره‌ام چطوری شده بود که تا چند روز بعد همه در گوشی به هم می‌گفتند: سربه‌سرش نذارید، توی سوریه شهید دادیم، ناراحته. 🥀🍃🥀🍃🥀 می‌خندید، ایستاده بود کنار ضریح. سالم بود، با همان لباس نظامی. می‌خندید. همه‌جای حرم بود، در صحن‌ها، در رواق‌ها، کنار سقاخانه، روبه‌روی پنجره فولاد. محسن حججی در میان آینه‌کاری‌های حرم تکثیر شده بود... 🥀🌱 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: الهی! هرچه اشیاء واضح‌تر می‌شوند، تو غایب‌تر می‌شوی. . گویی تنهایی با سرشت انسانها عجین شده است.... یا من تفرّد بالوحدانیة... . یکی آسمان دلش محمدی است، یکی ترّنم جانش، فاطمی.... چه فرقی می‌کند، وقتی فاطمه،محمدی است و محمد،فاطمی. صلوات الله علیهما.... . بعضی مکانها سبزه‌اش، دردآور است و بعضی مکانها،صخره‌اش،آرام‌بخش.... صدای مناجات می‌آید از غار حراء‌‌‌‌.... ‌. از نگاهِ ما، غار بود....تاریک.... از منظرتو، حجله بود ....پر نور...... . گفتی: باتو اوج می‌گیرم.... اکنون بگو در کدامین آسمان هستی؟...... . باز عطرِ حسین می آید..... شمیم عباس.... السلام علی الحسین(ع)... السلام علی العباس(ع).... . شباهنگ: چه رسم بدیست زندانی کردن نور! ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: وقتی حضورت را حس می‌کنم، آرامم..... . صدای زنگوله‌‌های شتران می‌آید.... می‌شنوی؟! .... کربلا نزدیک می‌شود....و نزدکتر..‌‌‌. . بار وبُنه‌ام را درانتهایی‌ترین کوچه‌ی کائنات گذاشته‌ام...........برایم می‌آوری؟... می‌خواهم به ابتدایی‌ترین نقطه، سفرکنم.... . از درون آینه، به تو می‌نگرم.....ای سختترین معمای واضح. . مریم: به آب گوارا بگو، یا حسین به آغوش صحرا بگو، یا حسین به بیداری و خواب و امیّد و غم چو زینب سراپا بگو، یا حسین خورشید چرا چشمه‌ی خونی؟ همرنگ جنونی؟ از هیبت آن ماه پر از مهر، فسونی؟! ای رفته سفر ز نسل خاتم برگرد: تو را صدا زدم و ازهمه‌ی کائنات خطاب رسید « لبیک ».....
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
کارگاه در حال برگزاریست...
لینک ناربانو رو از 👇 بگیرید. @anarstory_admin محلی ویژه بانوان نویسنده و علاقه‌مند به نویسندگی.
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
🎵دوباره باز داره میاد بوی محرم . . . 🏴@tanhamasirmedia
نویسی 14 زنگ خانه که به صدا در آمد. سریع چادر رنگی‌ اش را سر کرد و به سمت در دوید. زیر چشمی نگاهش می‌کردم. در را که بست، از روی مبل بلند شدم تا به کمکش بروم. کمک کردم تا باهم پلاستیک های حاوی شیر را به آشپزخانه ببریم. قابلمه بزرگ را از کابینت کنار فریز در آوردم و روی گاز گذاشتم. برگشتم و رو به خواهرم که حالا چاقو به دست به جان پلاستیک ها افتاده بود، تا بتواند بلکه سوراخ کوچکی ایجاد کند، پرسیدم :« چند کیلو شیره؟» شانه هایش را بالا انداخت و با نگاه کوتاهی به پلاستک‌ها آرام گفت: «بهش می‌خوره که پنج کیلویی باشه.» زیرلب آهانی گفتم و پلاستیک بعدی را برداشتم و به دستش دادم. به قابلمه نیمه پر نگاهی کردم و گفتم : «بازم‌ می‌گم شیرکاکائو بهتر بود!» پوفی کشید و گفت: « حالا که فعلا تصمیم گرفتن شیر تنها بدن.» شانه ای بالا انداختم و به شعله آبی رنگ گاز که حالا قابلمه بر روی آن نشسته بود زل زدم. بیست دقیقه‌ای از زمانی که شیرها را روی گاز گذاشته بودیم ‌می‌گذشت. گوشی‌ام را خاموش کردم و کنار گذاشتم. ملاقه را به دست گرفتم و داخل قابلمه چرخاندم. ملاقه را بالا گرفتم و قطره های شیره مانده در ملاقه را در قاشق کوچکی سرازیر کردم. قاشق را به سمتش گرفتم و با لحن شوخی گفتم: « بیا بچش ببین گاوش آدم حسابی بوده یا نه!» چشم غره ای رفت و قاشق را از دستم کشید، به سمت دهانش برد. صورت نسبتا تپلی‌اش را جمع کرد و به سمت سینک دوید. دستش را زیر شیر اب گرفت و کمی از اب خورد. ابروهایم را بالا انداختم و با شیطنت پرسیدم:«گاوش آدم حسابی نبود؟!» مسخره ای نثارم کرد و پرسید:« چی بود این؟» نیشخندی زدم و گفتم: « والا تو دهاتِ ما بهش میگن شیر» صدای آیفون که آمد نگاه چپی انداخت و چادر روی صندلی آشپزخانه را به سمتم پرتاب کرد. چادر را سرم کردم و به او نگاه کردم که حالا دم در خانه به استقبال همسرش رفته بود. همسرش که بالا امد سلامی به او کردم و دوباره نگاهی به شیر ها انداختم. باهم به آشپزخانه آمدند. صدای خواهرم را شنیدم که خطاب به همسرش میگفت شیرها مزه خاصی می‌دهند. صورتم را کج کردم و به او نگاهی انداختم. حسن اقا شانه بالا انداخت و همینطور که با چشم دنبال چیزی در اشپزخانه می‌گشت پرسید:« پس دوغ ها کو؟» پرسیدم:« کدوم دوغ ها؟!» رو به من و خواهرم که حالا با تعجب نگاهش می‌کردیم گفت: « همون پلاستیک دوغ دیگه، یکی از پلاستیک ها دوغ بود بقیه‌اش شیر.» خواهرم با کنجکاوی و تعجب پرسید: « یعنی چی یکیش دوغ بود؟» همسرش نگاهی به قابلمه رو گاز انداخت و با تعجب گفت : «نکنه اونم قاطی شیرها کردید؟» هرسه دوباره نگاهی به قابلمه انداختیم، زمزمه خواهرم را شنیدم که می‌گفت پس برای همون یه مزه بدی می‌داد. زیر لب وای نه گفتم و دوباره به فاجعه‌ای که درست کرده بودیم نگاه کردم. ۱۴۰۰/۵/۱۸ ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حسین کیا پایه چله زیارت عاشورا هستند؟
1_379577280.mp3
8.4M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای 🌷شهید حاج قاسم سلیمانی🌷 هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه 🔸 روز اول 🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۱۹ ◼️ @IslamLifeStyles
نفرین آمون بر نت😭
مناجات - آهسته آهسته ببندنم بار خود را.mp3
7.94M
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام و عرض تسلیت خدمت ناربانویی‌های محترم این که امام حسین خوب های عالم را طلا کند که هنر نیست. هنر، تبدیل مس به طلاست، طلا که طلا هست، با کم و زیاد عیارش! آقازاده هایی مثل علی اکبر و قاسم را قبول کردن و اجازه فدا شدن دادن که… مثلا: غلام بی اصل و نسب سیاهی را با نَفَس مسیحایی‌اش حسینی کند و لایق انتساب خود. هنرمندی امام حسین تبدیل به احسن است، چرا که مقلب القلوب است (حول حالنا الی احسن الحال) حال شما به این سوال پاسخ دهید: هنرمندی امام حسین چیست؟ با هشتگ و هشتگ بنویسید. 🥀 🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 بین سیاه و سفید، فقیر و غنی، این قبیله و اون قبیله، آشنا و غریبه.... فرقی قائل نشود.... و حسین علیه‌السلام این گونه است. کمی تاریخ را ورق بزنی نمونه‌هایش را می‌یابی. شاهد: با فدا کردن سر و تن و جان و مال و خانواده و یارانش، اسلام را به دست قرن ها و زمان ها سپرد. اگر او نبود، چه دینی و اسلامی بدست ما می رسید؟! یا فاطمة الزهرا: بنده‌ی گنه‌کاری چون من را بخری...‌ 💙♡💙: مرا هم بین نوکرانت راه میدهی! کربلایت بهشت زمین است یسنا: حُر را وسط میدان جنگ مسلمان کند... حدیثـ💞: همه عالم را، عاشق و معشوق و دربند حضورت کردی
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
یا فاطمة الزهرا: 🏴🥀🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀🏴🥀 🏴🥀🏴🥀 🥀🏴🥀 🏴🥀 🥀 سلام و عرض تسلیت خدمت ناربانویی‌های محترم #مُحرمنامه
حدیثـ💞: با یک حی‌علی‌الحسین کائنات و کائنین پشت به خط می‌ایستند. M: تو را تا پای گودال می‌برد و این بی‌هنری توست که آنچه باید نمی‌بینی. نور هدایت و کشتی نجاتیست که تو را به مهدی (عج) می‌رساند. من الحسین الی المهدی *نرگس*: که با زینبت به میدان پا بگذاری ، به نیابت از او شمشیر بزنی و زخم بخوری. که سربلند و سرافراز با خانواده ات وداع کنی نه با شرمندگی. که دل های شکسته را بخری و صاحب قلب های بی قرار شوی که فرزندانت را طوری تربیت کنی که حتی در بین محشر هم چادر از سرشان نیافتد.
💞 💞 جد پدری‌ام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلی‌اش از معماری و بنایی تامین می‌شد. بهش می‌‌گفتند اوس مَمِد(اصفهانی‌ها تلفظ دقیقش را می‌دانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیده‌ام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند. از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار می‌شد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم می‌رفتیم تعزیه را نگاه می‌کردیم. بابا می‌گفت این شعرهایی که تعزیه‌خوان‌ها می‌خوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده می‌شود؛ از سال‌ها پیش. با این وجود، تازه فهمیده‌ام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محله‌مان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر می‌ایستادند پای کار و مراسم‌های تعطیل شده را احیا می‌کردند. دعوت تعزیه‌خوان‌ها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد! پدربزرگم آن زمان‌ها بچه بوده. خودش برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت:« محرم در زمستان بود و زمستان‌ها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیه‌خوان‌ها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده! بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد این‌جا تعزیه بخونه رو که نمی‌شه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچه‌ش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه! مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسردایی‌هایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمی‌دانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسردایی‌هایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پول‌ها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده. پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پول‌ها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟ پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟» من استاد محمد را ندیده‌ام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمی‌آورد. اما یک چیز را درباره او می‌دانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمی‌افتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیه‌السلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانواده‌های شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادی‌السلام است. انقدر خوب که تعزیه‌ای که راه انداخت، هنوز پابرجاست... شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد می‌نویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصه‌ای باشد که برای ناهار تعزیه‌خوان‌ها خورد. شاید اگر دغدغه‌اش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمی‌شناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش می‌شد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که می‌ماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد. کاش ما هم بمانیم... پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
«بذار تو راه دین سرت رو بالای نیزه کنن. زن و بچه‌ات رو اسیر کنن. بذار بدنت رو زیر سم اسب‌ها بگیرن، بذار بچه‌هات خرابه‌نشین بشن، مگه با امام‌حسین این کار رو نکردن؟ نتیجه‌اش چی‌شد؟ کم‌شدن یا زیاد؟ به نفعشون بود یا به ضررشون؟»
بسم رب القلم درختان زیبای باغ انار! صدا منو دارید؟! ...‌.‌...ندارید؟! ..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...حالا چی دارید؟! ....... حالا؟! .....آهان.......خب‌‌‌.‌.‌.‌‌‌‌...گوش کنید.....گوش کنید..‌.‌‌.. به گزارش خبرگزاری شمسی خانم، کلبه‌ی درختان سخن گوی باغ انار از عموم علاقمندان دعوت به همکاری می‌نماید‌... هرکی صدا مِدا داره،بسم الله.... یه یاعلی بگه و صداش رو خرج نشرمعارف دین کنه.....برای تولید پادکست و.... پاشو دیگه عمو! .....باشما هستمااا.....پاشو یه داد بزن شاید ایشالا نصف اسرائیل بره زیر آب...... پاشو دیگه..... پاشو.... ازما گفتن بود...‌.‌.. پ.ن هرکس تمایل به همکاری داره زود یه پیام بدهد به: درختان سخنگو (ویژه آقایان) @Sepehr_3307 درختانة سخنگو (ویژه بانوان) @Shahydeh_313 نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سلام و نور از حسین علیه‌السلام چه خبر؟
هاشمی: صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیام‌های ایتا شدم. در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محله‌ی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.) حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانه‌ای دیگر. بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش می‌روم) بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم. با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت: _ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود. نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت می‌کنم) مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه می‌کرد و یکدفعه فریاد زد _ مامان مامان حسینیه_آمبولانس و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید) بی‌اختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغ‌هایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود. من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم _برویم. شهید آوردند. نمی‌خواد لباس عوض کنید. بریم. سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار می‌شدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچه‌ها نشدم. نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.) انگار مغزم کار نمی‌کرد. بی اختیار آماده می‌شدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمه‌ای زهرا را می‌بست و حسین بند کفشش را. هیچ نمی فهمیدم.جذبه‌ای بود که مرا می‌کشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده! _بچه ها بدویید.بدویید. با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمی‌داشتم؛ اما امروز می‌دویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم. از در نرده‌ای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نرده‌ها میان‌بر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچه‌ها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیک‌تر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغ‌های روشن در مقابل چشمان بهت زده‌ام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت: _ رفت به طرف مسجد حضرت زینب. با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد می‌رویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشه‌ی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمی‌گذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمی‌رسیدم! قدم‌هایم ناخواسته کند می‌شد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچه‌ها هم. دم در مسجد مردم زندگی عادی می‌کردند! عده‌ای در صف نانوایی سنگکی. عده‌ای جلوی بساط دست‌فروش وعده‌ای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمی‌توان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری می‌شود در وجود انسانها. به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباس‌هایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحه‌ی عشق شهید دیگر نبود. با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناری‌ها بنویسم. (ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭 ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344