کشتین خودتونو 😂🤚
💢اینم لینک ...
https://eitaa.com/joinchat/4016504963C07e17698b6
دیگه نگین هااااا
💯پیشنهاد مدیر 💯
-حاجی! یه مدته شدم #چشم👀
+چطور؟!
-یعنی به مدته بی اختیار #دخترایمردم را دید می زنم
+خوب؟!
-راه کار نداری؟!
+دارم
-چی؟!
+بیا اینجا کلی حس و حال معنوی داره برات آدمت می کنه👇🏾
https://eitaa.com/joinchat/4016504963C07e17698b6
-قربونت حاجی!
+فقط هواستو جمع کن
-چرا؟!
#چونادمیناشخانمن🙃
#ژووووونبزنبریم😜🏃♂
+کجاااا؟! همین الآن گفتی می خواهم #اصلاح بشممممم😂😂
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_یک
💥 #دختر_بسیجی
آرام که با دیدن مامان به کلی یادش رفته بود برای چی به اتاق من اومده مدتی رو با مامان خوش و بش کرد و با هم قهوه خوردن، تا اینکه از مامان خداحافظی کرد و همراه با بدرقه ی مامان از اتاق
خارج شد .
مامان که برای رفتن آرام روی پاش وایستاده بود با بسته شدن در به سمت من برگشت و گفت :
آراد نمی خوای به این دختره .....
ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه حرفش رو نیمه تموم رها کرد و با تعجب ادامه داد:
آراد! گفتی اسم دختره چی بود؟ !
به جای جواب دادن لبخند زدم و به مامان خیره شدم که خودش دوباره پرسید: تو که نمی خوای
بگی این همون دختریه که تو .....
_چرا اتفاقا این دختر همونیه که چند وقتیه دنیام رو رنگی کرده
مامان متفکرانه روی مبل نشست و من که دیگه نمی تونستم روی کنجکاویم سرپوش بزارم ازش پرسیدم:حالا شما نمی خوای بگی اون رو از کجا می شناسی؟...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
💥 #دختر_بسیجی
مامان بعد مدتی سکوت که به نظر می رسید توی فکر باشه جواب داد : توی دبیرستان با مادرش همکلاسی و دوست بودم ولی بعد کنکور و دانشگاه رابطه امون با هم کم رنگ شد و دیگه ندیدمش تا اینکه چند سال بعد اتفاقی وقتی تو رو برای بازی به پارک بردم هم دیگه رو دیدیم، و اونجا بود که دوتامون متوجه شدیم هر دو توی یه محل زندگی می کنیم و از هن بی خبریم و
دوباره دوستی و رفت و آمدمون شروع شد که خب خیلی هم طول نکشید که بابات خونه خرید و ما از اون محل رفتیم .
بعد یه مدت که توی خونه ی جدید ساکن شدیم برای دیدنش رفتم ولی اونا هم از اونجا رفته بودن
و ما دیگه هم دیگه رو ندیدیم .
یادمه اون موقع یه پسر داشت که از تو دو سالی بزرگتر بود و
بچه ی دومش رو هم باردار بود ولی اون بچه آرام نبود چون آرام سنش خیلی کمتر از این حرفاست .
_خب شما آرام رو که ندیدین .....
مامان نذاشت سوالم تموم بشه و با لبخند گفت: چند وقت پیش خیلی اتفاقی توی بیمارستانی دیدمش که خانم بزرگ(مادر بزرگم و مامان بابا)توش بستری بود ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه
💥 #دختر_بسیجی
من برای انجام کارهای ترخیصش به حسابداری رفته بودم که باز هم فشارم بالا و سرم گیج رفت و دختری که کنارم وایستاده بود وقتی حال بدم رو دید دستم رو گرفت و کمکم کرد تا روی صندلی بشینم .
به دختره گفتم که فشارم بالا رفته و ازش خواستم قرصم رو بهم بده که قرص رو بهم داد و کنارم نشست تا اینکه حالم بهتر شد و تونستم درست و حسابی ببینمش .
به محض اینکه دیدمش یاد مادرش توی ذهنم زنده شد و خواستم بهش بگم شبیه دوست دوران دبیرستانمه که مادرش اومد و ازش پرسید چرا کارش انقدر طول کشیده.
وقتی چشمم بهش افتاد با شک و تردید اسمش رو صدا زدم که متوجه ام شد و او هم منو شناخت .
هیچی دیگه من و هُما همو بغل کردیم وکنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم و آرام هم کارای ترخیص خانم بزرگ رو انجام داد.
هما هم مثل آرام به من گفت جوون موندم ولی هما خیلی تغییر کرده بود...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
💥 #دختر_بسیجی
وقتی ازش پرسیدم چرا توی بیمارستانه گفت یک ساله خونه اش بیمارستان شده و همون پسری که موقع جداشدنمون باردار بوده توی تصادف فلج شده ولی اونروز خوشحال بود و می گفت بعد یک سال خوب شده.
آرام می گفت مادرش توی این یک سال به خاطر داداشش خیلی اذیت شده وبه قول خودش یک سال به اندازه ی ده سال پیر شده .
روی مبل و روبه روی مامان نشستم و گفتم :پس اینکه می گن دنیا کوچیکه راسته! خب حالا
نظرتون در موردش چیه؟
_نمی دونم چی بگم! حتما خودت هم فهمیدی دنیای آرام با تو خیلی مت اوته و هر کسی هم می تونه این رو از ظاهر مت اوتتون بفهمه ولی آراد تو مطمئنی که این احساس تو عشقه و چیز دیگه
نیست؟!
_مامان جان من دو ماهه دارم روی خواسته ام فکر می کنم و اطمینان کامل به انتخابم دارم! شما
فقط نظرت رو بگو ؟!...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج
💥 #دختر_بسیجی
مامان لحظه ای رو توی فکر فرو رفت و گفت : من که از خدامه که آرام عروسم بشه ولی....
لبخند گنده ای روی لبم نشست و با خوشحالی گفتم : دیگه ولی و اما نداره و آرام عروست می شه .
مامان ابروهاش رو توی هم کشید و با لبخند گفت : یه وقت یه ذره خجالت نکشی ها !
به شوخی دستم رو به حالت پاک کردن عرق پیشونی به پیشونیم کشیدم و سرم رو پایین انداختم و مامان به حالت تذکرانه ای گفت: آراد خوب فکرات رو بکن، ازدواج چیزی نیست که اگه بعد یه مدت دلت رو زد بتونی زنت رو رها کنی و بری سراغ دیگری .
چیزی نگفتم و مامان درحالی که کیفش رو به دست گرفته بود و برای رفتن آماده می شد گفت :
راستی آرام چیزی در مورد عشق و علاقه ات می دونه؟ !
_یه چیزایی غیر مستقیم از دهنم پریده و بهش گفتم ولی هنوز باهاش حرف نزدم چون می خواستم اول نظر شما رو بدونم .
_پس سعی کن بفهمی که اون هم حسی نسبت به تو داره یا نه .
چیزی نگفتم و برای بدرقه ی مامان که جلوتر از من به سمت در می رفت روی پام وایستادم و به همراهش از اتاق خارج شدم ...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_هفتاد_و_یک
💥 #پسر_حاجی
او تصوير محرابى كه در قالب شاهين با پيرهنى طوسى كه دكمه هايش باز
بودند را ديد كه چگونه چهره ى ورم كرده و سينه هاى خراشيده اش به او
نيشخند مى زدند. ناباور قدمى جلو گذاشت و دستش را روى بدنش كشيد.
اخم هايش در هم رفت. انگار گرگى درنده بدنش را چنگ انداخته است. سرى
ناباور تكان داد و بدون اينكه چشم از انعكاس آينه بگيريد هٌل زده فرياد زد.
-ستاره...ستاره؟
ستاره از لبانش نمى افتاد اما گويى گوشى براى اين انعكاس صدا وجود نداشت.
ترديد تمام وجودش را گرفته بود و حسى گنگ و ناشناخته باعث شد از ان
اتاق مرموز فرار كند. مى دويد و خانه اى را كه نمى دانست چه شكلى است
بدون هيچ حس كنجكاوى پشت سر گذاشت.او مى دويد و همه چيز را محو
و گذرا در گوشه ى چشمش به تصوير مى كشيد. درختان باغ، صندلى هايى
كه برعكس شده و مرتب بودند، سنگفرش و خانه ى خالى از سكنه را پشت
سر گذاشت. او با پاي پياده تا ماشينى كه نمى دانست دقيقا كجا هست؛ مى
دويد.
فقط يك چيزى را مى خواست؛ كه آن دويدن ها برسد به خانه امنش كه بوى
غذاى طاهره خانم و كل كل هاى مهديه و حضور حاج بابايش در آن جريان
داشت.
دست روى سرش كشيد و با صدايى گرفته آهسته لب زد:
-حاج بابا راستش امروز يكم ناخوشم نمى تونم برم مسجد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼
💥 #پارت_هفتاد_و_دو
💥 #پسر_حاجی
حاج محمود ابرويى بالا انداخت و بدون آنكه مستقيم به چشمان محراب
نگاهى بياندازد همانند او آرام گفت:
-دو ماهه كه دارم بهت ميگم حاج فتح الله داره سراغت رو ميگيره، نيازت
دارن تو بسيج مسجد تو هم كه اين دوماه يه جورى از زير كار در رفتى؛ بدِ
پسر؛ حاج فتح الله روت حساب باز كرده. ناسالمتى پسرِ منى ها!
از درون لبش را گزيد و خودش را لعنت كرد كه چرا آن موقع ها كه هم توان
جسمى و روحى اش را داشت از زير كارهاى مسجد زيركانه در مى رفت كه
حاال در اين وضعيت مجبور به تحميل باشد.
گلويش را صاف كرد و گردنش را براى رهايى از كوفتگى كمى به سمت شانه
هايش كج كرد و كلافه گفت:
-باشه حاجى هر چى شما بگيد.
-احسنت بر محراب خودم، چايت رو بخور تا حالت بياد جا، بخور.
به طبع از امر دستورى حاج بابا، استكان را بالا برد و همانگونه كه بخار ها از
جلوى چشمانش رقص كنان بالا مى رفتند، به ديشبى فكر كرد كه يك
سكانس نا معلوم و گنگ را در پستوى ذهنش به كنجكاوى نشانده است.
بدون قند يك نفس چاى وِلَرم شده را هورت كشيد و يا على كنان با دست
بر زانويش از جايش بلند شد. بدون توجه به كاركنان و مشتريان، از فروشگاه
خارج شد و خودش را در ماشين انداخت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_هفتاد_و_سه
💥 #پسر_حاجی
دستش را محكم روى فرمون ماشين فشار داد و با چشمانى ريز شده سعى
كرد ديشب را به خاطر بياورد اما فقط تصاوير گنگ از موهايى بلند كه حتى
نه رنگشان را به خاطر مى آورد و نه صاحبشان و خنده هاى زنانه جيغ مانند،
بيش از بيش باعث سر دردش شدند.
"
در دسترس نبودن
دوباره تماسش را با ستاره بر قرار كرد اما با شنيدن پيغام "
كفرى موبايلش را به جلو پرتاب كرد. با يك تك بوق در مسجد پارك كرد و
با نگاهى دقيق به خودش در آينه ماشين از بچه حزب اللهى بودنش اطمينان
پيدا كرد و از ماشين پياده شد.
سرش را پا انداخت و با قدم هاى آهسته وارد مسجد شد. بر عكس هميشه
اصلا حوصله نداشت تسبيح را در دستش بچرخاند و ذكر كنان از بغل همه
رد شود، اين بار را به سر محجوب و افتاده اش بسنده كرد.
به سمت حاج فتح الله، طلبه مسجد محلشان رفت و با سلام جمعى كه ما
بقى بچه بسيجى ها و حوزوى ها را شامل ميشد، نگاهش را بالا آورد.
با همه با طمانينه دست داد و با لبخند رو به حاج فتح اهلل گفت:
سلام عليكم حاجى احوال شريف؟
لبخندى به روى محراب پاشيد و دستى به محاسن مشكى اش كشيد.
-عليكم السلام آقا محراب كم پيدا، خوبى شكر خدا؟ حاج محمود گل و گالب
چطورن؟
لبخند خجولى زد و پاسخ داد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼
💥 #پارت_هفتاد_و_چهار
💥 #پسر_حاجی
شكر خدا خوبم. حاجى هم سلام دارند خدمتتون...والله گرفتار بودم اين چند
وقت قسمت نشد كه زيارتتون كنم.
حاج فتح الله دستى به عمامه سفيد رنگش كشید و با تكان سر گفت:
-ان شالله هيچ مومنى گرفتار نباشه. آقا محراب مى بينى كه روز به روز از
تعداد نمازگزار ها و بسيجى هاى فعال محل داره كم ميشه، اين مشكالت همه
رو از دين و ايمون انداخته؛ اما خب نميشه كه اينطورى؛ ما بايد اسلام رو
محكم نگه داريم.
خسته بود و هيچ كدام از حرف هاى حاج فتح الله و تاكيد و تكذيب هاى بچه
بسيجى هايى كه دوره اش كرده بودند را نمى فهميد. در يك ترديد و فكر
مشغولى عجيبى دست و پا مى زد. حاج فتح الله دستى بر شانه اش گذاشت
و با همان لبخند هميشگى اش كه به سختى از پشت محاسن مشكى اش
رويت مى شد گفت:
-يه امروز رو بيا بيرون از گرفتارى هات و با مجتبى برين حسينه ى محل
پايين، فردا مراسم هست اونجا و نياز به كمك دارند، برو آقا محراب..برو اجرت
با آقا امام زمان باشه، ياعلى.
اسم مجتبى همانند پتك بر سرش كوبيده شد. يكى از خشك ترين و جدى
ترين بسيجى هاى محل كه انقدر سر پايين نگه مى داشت و نماز اول وقتش
را در مسجد مى خواند كه مطمئن بود امروز با او عمال سكته خواهد كرد. با
لبخندى مصنوعى از حاج فتح الله خداحافظي كرد و نگاهش را به مجتبى
جدى، انداخت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_هفتاد_و_پنج
💥 #پسر_حاجی
برادر بفرماييد با موتور من بريم.
سرى تكان داد و بى حوصله و كلافه راهى موتور داغون و قرمز مجتبى شد
كه با ديدن دوتا كلاه ايمنى پوفى كشيد و يكى را بر سر گذاشت. همان موقع
مجتبى امد و روى موتورى نشست و بعد از آن محراب پشت سرش جا گرفت.
همانطور كه جاده را با صداى گاز وحشتناك موتور مجتبى رد مى كردند، وز
وز هاى مجتبى كه انگار با خودش متنى را زمزمه مى كرد در صداى تندى،
باد گم شد.
بى حوصله نگاهش را به سمت راست كج كرد و مردم را همانگونه زير نظر
گرفت. با ديدن دو دختر بدون روسرى در پياده رو، خنده اى كرد و همانگونه
گفت:
-اينم از چهار شنبه هاى سفيدشون.
با اتمام حرفش فورا از سرعت موتور كم شد و مجتبى موتور را كنار پياده رو
پارك كرد و همانگونه كه در مقابل محراب متعجب و بت زده كاله ايمنى اش
را خارج مى كرد با اخم و عصبانيت گفت:
-غلط كردن بى حيا ها...ياالله برادر الان وقت عمل كردن به احكام خداست.
محراب ناباور خنده اى كرد.
حالا من يه چيزى گفتم برادر تو كوتاه بيا...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
همہ مون ټوے مجازے یا #گمنامیم یا #شهیدیم یا در #راهشہادتیم...
اما در واقعیٺ....💔🚶🏻♀
•
📻 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4
#یہنگاھبندازحاݪا 👀
میگفٺ:
یھکارۍکنآقاامامزمانبهٺبگہ👇🏻
ٺویکیغصہنخور ٺوروقبولدارم :)✋🏻♥️
••
💣 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4 ^_^
••
#باشمایہدونہبیشترمیشیم☝️🏻💚
هر علمی به عنوان فلسفه آغاز و به عنوان هنر پایان می یابد 😃🌧️
خوراااک خانم های باسلیقه😜
باسلیقه هاااا فقط😉😍
🎀کار فانتزی های شیک 👇🏻
🎀کار دکوری شیک 👇🏻
🎀عروسک های خوشگل👇🏻
#فقط _کافیه_ لینک_ زیر_ رو_ لمس _کنی _وارد _ کانال_ بشی_ گلم
لینک کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/joinchat/3893231744C72c6ad3b51
🗓دعوت نامه برای شما 🗓
کانال #ترک گناه 🚫
#استوری 🚫
#پروفایل 🚫
#حدیث_روزانه🚫
#سخنرانی های آقای پناهی🚫
#سخنران های آقای رائفی🚫
#سخنرانی های آقای عالی🚫
سخنرانی های حضرت آقا گام دوم🚫
#داستان_پیامبران ...... 🚫
کپی هم آزاده✅✅
حتماعضو بشید پشمون نمیشی💯💯
در آمار 200هم سوپرایز داریم ❣
کانال {سَربازان آقا صاحِب الزمان}
@Sarbazane_Agha
•|☕️|•
🔸تمام مطالب سیاسی به روز آگاهی از تمام اتفاق های دنیا 🤔
🔸و مسابقه های متفاوت و عال همراه با جوایز نفیس
🎊یہڔاهحݪ مـ😉ـشټے داࢪمـ بڕاٺ 👌
۱۰۰ ڊرصــــ💯ـــــد تضمـــیݩے😍
🌹 حوصلتون سر رفت وارد کانال خودتون بشید
🔸 صبح ها خبر های سیاسی دنیا و عصر ها مسابقات همراه با جوایز نفیس🧐
🔸همیݩ اݪآݧ میاۍ اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/3338207336C01d25efb29
اۅمدے⁉️⁉️🧐
هدایت شده از ناشناس گردان برخط
#پیام_جدید
متن پیام:سلام علیکم
وقت تون بخیر
شرایط تبادل
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⏱ساعت:10:08:37 ب.ظ
⏰تاریخ:یکشنبه 1400 شهریور
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
طراحی و کدنویسی :Mr.Reval
🆔 @harf_n
#جواب
و علیکم السلام
به پیوی ادمین تبادل مراجعه کنید
ادمین تبادل👇
@sarbazvlayat2
یه جوری زندگی کن که
خدا عاشقت بشه❤️
اگه خدا عاشقت بشه💚😎
خوب تو رو خریداری میکنه😍😇
@eitaaamamhosen