گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هشت 💥 #دختر_بسیجی ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه
💥 #دختر_بسیجی
آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به آرزو ادامه داد:
_اون وقتا که با مادرت توی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی اون بودم یا اون خونه ی من بود و برای هم درددل می کردیم! توی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم دیروز تولدم بوده ولی آقا منصور یادش نبوده و حسابی از دلگیرم و مادرت هم گفت اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یادش می ره و بهش کادو نمی ده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ندیم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره .
با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه بیاد کلی با خودم فکر کردم و نقشه کشیدم تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش
رو پرسید و من هم جواب دادم که یادم رفته شام درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته .
آقا منصور با این حرفم از خونه بیرون زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و غر غر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برای اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 #پارت_دویست_و_پنجاه_و_نه 💥 #دختر_بسیجی آقای محمدی که متوجه ی منظور ماما
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫
💫
💥 #پارت_دویست_و_شصت
💥 #دختر_بسیجی
هر چی که من دلم خواست برام بخره و من هم با خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برای شب قورمه سبزی رو بار بزاریم و باهاشون آشتی کنیم .
خلاصه اینکه بعد از ظهر برای خرید آماده شدیم و از خونه بیرون زدیم که از قضار سر کوچه به مادرت و بابات رسیدیم که اونا هم برای خرید می رفتن !
به محض اینکه آقا منصور و بابات هم دیگه رو دیدن خیلی گرم با هم احوالپرسی کردن و وقتی ما
ازشون پرسیدیم از کجا هم دیگه رو می شناسن آقا منصور بی هوا گفت: دیشب توی کبابی اکبر کبابی هم دیگه رو دیدیم و با هم شام خوردیم .
با این حرف آقا منصور من ومادرت که تازه فهمیده بودیم چه کلاهی سرمون گذاشتن سرشون غر زدیم که ما دیشب تا صبح از ناراحتی اینکه شما گرسنه خوابیدین خواب به چشاممون نیومده و دوباره باهاشون قهر کردیم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج 💥 #پسر_حاجی الو؛ الو. "
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش
💥 #پسر_حاجی
سرگردان ماشين را به حركت درآورد. نم ي دانست چه كند. بلاتكليفي و انرژي
منفي مثل خوره تمام سلولهاي بدنش را مي جويد و پشت بند آن با حرص، عارق هاي مشكوك را در مغزش اِكو مى كرد. حالا كه مجيد به او مهلت نداد؛
بايد منتظر اعلاميه دادگاه مى شد. حداقلش بايد از دادگاه مهلت مي گرفت.
نفسش را با حرص فوت كرد. به جاى حل چاره به بعد از آن فكر مى كرد.
با حرص سرى تكان داد و هورت پر سر و صدايى از چايى اش كشيد. ليوان
را محكم روى ميز گذاشت و با همان لحن حرص زده اش گفت:
-والله حاج بابا اين محله اى كه نارون توش داره ساختمون ميسازه از تگزاس
هم بدتره...اِع اِع؛ تو روز روشن اومدن من رو خفت كردن، ميگن كى تو رو
فرستاده...معلوم نيست اين دختر كى ها رو دور خودش جمع كرده.
حاج محمود كلافه روى صندلى نشست.
-چى ميگى پسر؟ چرا از اين شاخه به اون شاخه مى پرى؟چى دستگيرت شد
دقيقا؟
محراب چشمانش را به حاج محمود دوخت. چشمانى كه حاله اى كبود او را
احاطه كرده بود.
-هيچى؛ فقط اينكه وضع رستوران خيلي داغونه...آدم دلش نمى گيره توش
غذا بخوره.
حاج محمود نگاه چپى به او انداخت.
-خب چيكار كنم پدرِ من؟ هيچى دستگيرم نشد. همينقدر كه من رو
نشناختن شانس اوردم...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_شش 💥 #پسر_حاجی سرگردان ماشين
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت
💥 #پسر_حاجی
در دلش به خودش مى خنديد كه چگونه مثل يك ترسوى عوضى با چهار
تهديد ساده؛ تمام آن اتفاقات را سعى مى كرد فراموش كند و به زبان نياورد.
نمى دانست چطور؛ اما مطمئن بود يك روز حالِ آن مردك حاجى نام را
بدجور خواهد گرفت.
حاج محمود سرى تكان داد و با خونسردي ذاتى اش گفت:
-از اولش هم بايد مى دونستم كه كارِ تو نيست.
محراب پوف كلافه اى كشيد و بى توجه به ويبره ى تماس موبايلش رو به
حاج محمود گفت:
-با اجازتون من برم...از نارون به ما هيچى نمى رسه حاج بابا. ياعلى.
از دفتر حاج محمود بيرون زد و تماس ستاره را قطع كرد. ستاره براى او تمام
شده بود. حداقلش حالا كه با يلدا به او خوش مى گذشت؛ ستاره از هميشه
برايش سهيل تر بود.
سوار سوزوكى اش شد و يقه لباسش را باز كرد و نفس راحتى كشيد. با دست
موهايش را بالا داد و به سمت آپارتمان يلدا گاز داد.
جلوى آپارتمان يلدا نگه داشت و با تك بوقى به در سفيد رنگ چشم دوخت.
دقيقه اى بعد ، يلدا خرامان خرامان با كفش هاى سفيد رنگ پاشنه ده سانتى
و موهاى هايلات شده ى جديدش؛ درون ماشين جاى گرفت.
سلام عزيزم.
محراب با لبخند جوابش را داد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_هفت 💥 #پسر_حاجی در دلش به خود
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_هشت
💥 #پسر_حاجی
سلام بر تو زيباى يكتا. خب كجا بريم؟
-اوممم...بريم خريد.
محراب ابرويى بالا انداخت. خودش مى دانست يلدا علنا قصدِ پول كندن از او
را دارد؛ اين موضوع اين چند روزه؛ از رفتن به رستوران هاى گران قيمت و
فرستادن شارژ و خريد هاى ناتمام، به او ثابت شده بود. اما خب...با اين حال
راضى بود. اين دقيقا مصداق همان رابطه ى متقابليست كه هر كس قبولش
دار د.
ماشين را در پاركينگ سيتى سنتر جا داد و هر دو خرامان خرامان واردش
شدند. جاى گرانى بود؛ شايد چون انتخاب يلدا بود. وارد اولين مغازه مانتو
فروشى كه شدند؛ دست يلدا روى مانتو كُتى، جلو باز سفيد رنگى نشست. اين
مدت متوجه شده بود؛ سفيد، رنگ مورد عالقه اوست.
-واى شاهين ببين چقدر خوشگله.
محراب گوشه لبش را پايين كشيد و مردد گفت:
-خوبه بد نيست.
-بد نيست؟ شوخى نكن اين جنس و دوخت معركه است.
بى توجه به محراب رو به فروشنده اى كه از ابتدا سرش در موبايلش فرو رفته
بود، گفت:
-ببخشيد خانم، ميشه از اين كارتون سايز من رو بدين؟
دخترك فروشنده، به سختى از موبايلش دل كند و سمت آنها پا نهاد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_هشت 💥 #پسر_حاجی سلام بر تو زي
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_نه
💥 #پسر_حاجی
البته...بهترين كارمون رو هم انتخاب كردين. اين رو ديروز چيديم...يك كار
خاصِ مزونى.
يلدا خوش حال، از تعريف مانتويى كه انتخابش كرده بود؛ به سمت اتاق پرو
رفت. محراب از موقعیت استفاده كرد و رو به فروشنده گفت:
-قيمت اون كارتون چقدر هست؟
-هفتصد و چهل و هشت تومانِ ناقابل.
محراب لبخند زروكى اى كه بيشتر به خاطر آن "چهل و هشت تومانِ ناقابل"
بود را تحويل فروشنده داد. هفتصد تومان، هفتاد درصد حقوق يك كارگر در
ماه بود. متفكر گوشه لبش را خاراند و نگاهش را به ويترين مغازه دوخت.
همانطور كه دست در جيب؛ در مغازه قدم مى زد. نگاهش روى زن چادرى
كه، ويترين مغازه ها را دانه به دانه ديد مى زد، ميخ شد. رنگ از رويش پريد
و با عرق سردى كه روى شقيقه اش نشسته بود؛ يك قدم عقب رفت و كالفه
زير لب زمزمه كرد.
-اين اينجا چيكار مى كنه؛ اَه لعنتى.
هول زده به سمت اتاق پرو رفت و ضربه هاى پى در پي اش را روى در از سر
گرفت.
-بيا بيرون يلدا.
يلدا متعجب با آن لنزهاى آبى اش؛ در را باز كرد و نگاهش را به چهره نگران
محراب دوخت...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
گردان برخط "سـࢪباز"
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 #پارت_صد_و_پنجاه_و_نه 💥 #پسر_حاجی البته...بهترين
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_صد_و_شصت
💥 #پسر_حاجی
چى شده شاهين.
-بايد سريع تر از اينجا بريم؛ يكى از آشناهامون اينجاست. ببينه من رو شر
ميشه.
استرس و نگرانى محراب به يلدا هم صراحت كرد.
-خيله خب باشه؛ اما اول اين رو بخريم بعد بريم.
محراب نگاه چپى به چهره ى مثلا نگران يلدا انداخت و با سرى از تاسف،
هول زده بدون هيچ چك و چانه اى؛ مبلغ را تمام و كمال پرداخت كرد و
جلوتر از يلدا، از مغازه بيرون زد.
يلدا كنارش جاى گرفت كه همان لحظه؛ زن چادرى نگاهش به محراب افتاد.
محراب كه از گوشه چشم متوجه نگاه او شده بود، با خشم به سمت يلدا
برگشت و با صداي نسبتا بلندى گفت:
-خانم اين چه وضع پوششه؟ به اين هم ميگن حجاب؟ تمام موهاتون رو بيرون
انداختين كه چى؟ انگار نه انگار اينجا يه كشور اسلاميه. گند زدين بهش؛
گند.
با چهره اى خشمگين، يلداى بت زده را جا گذاشت و با دو از سيتى سنتر
بيرون زد. اصلا دلش نمى خواست حال يلداى بيچاره اى كه هفتصد تومانِ
ناقابل برايش آب خورد را درك كند. توى ماشين جا گرفت و به اقبال بدش
كه بايد مهناز خانم را جلوى راهش مى گذاشت، لعنت فرستاد...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
هدایت شده از 💫دریای بندگی 💫
کانال💫دریای بندگی 💫
مداحی های زیبا 💚
سخنرانی های بسیار🎤🎧
کانال آسمانی ,انقلابی ,مذهبی🌹
پر از 🌸مطالب های زیباوآموزنده 🌸
☘ سوالات مذهبی ☘ با هدایای معنوی مثل تم و صلوات والیپر های مذهبی
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅
آن قدر عاشق خدا باش
که غیرخدا را فراموش کنی
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅
اگـه وجــود خـــــــدا ﺑـــــــــــاورت بــشــه
خـــــــــــــــدا یــه نـــقــــــطــه میندازه زیــر بــاورت.
مـــیـــشــه: ﻳــــــــــــــــﺎﻭﺭت💖
┄┅┅┄┅✶♥️✶┅┄┅┅┄
⇶ @daryabandegiii
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅
میگفٺ:
یھکارۍکنآقاامامزمانبهٺبگہ👇🏻
ٺویکیغصہنخور ٺوروقبولدارم :)✋🏻♥️
••
💣 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4 ^_^
••
#باشمایہدونہبیشترمیشیم☝️🏻💚
همہ مون ټوے مجازے یا #گمنامیم یا #شهیدیم یا در #راهشہادتیم...
اما در واقعیٺ....💔🚶🏻♀
•
📻 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4
#یہنگاھبندازحاݪا 👀