🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسی
تاریکی هم حریف برقِ چادرِ شبرنگش نمیشود. نگاهی به زنان داخل اتاق میاندازد. محجبه و کم حجاب اما عقایدشان باید یکی باشد. چون اگر از در باورهایشان ورود کند، تیرش به هدف میخورد:« هروقت ترسیدی بگو یا حسین، اونایی که باورش ندارن همین الان از اتاق برن بیرون» این را که میگوید، گوی سفید رنگی جلوی صورتش روشن میشود. چشمان یخیش نمایان میشوند. فریاد زنان بلند میشود«یاحسین...»گوی خاموش میشودـ چادر شب رنگ را تا نیمه روی چهرهش میکشد:« حالا خوب گوش کنید چیمیگم هرکی نور دید صلوات بفرسته، این نور، نورِ ستارهی بخته، هرکی ببینه طالعش خونده میشه، هرکی نبینه باید زود بره بیرون تا بلایی سرش نیاد» زن جوان بادیدن نور فریاد میزند:« دیدم...دیدم» بقیه خانمها از جا بلند میشوند:« صفورا چراغا رو روشن کن...» باروشن شدن چراغها زنان از اتاق خارج میشوند. زن جوانی که نور را دیده در اتاق باقی میماند...
گیسو که پشت سر مبینا تا دم در آمده، دست او را میگیرد:«بیا به حرفای مادرم گوش کن. خیلی چیزا برات روشن میشه» مبینا به چشمان گیسو زل میزند:« شما کیهستید! از کجا در مورد مادرم میدونید، اصلا چرا اومدید سراغم؟» گیسو نفس کلافهای میکشد:« همه چیز رو بهت میگیم. اما باور کن منم تازگیا فهمیدم » مبینا نگاهی به گندم میکند که در آلاچیق منتظر بازگشتش ایستاده....
«مشکلت رو برام بگو تا طالعت رو بخونم» انگشتانش را به بازی میگیرد:« چند وقتی بود به شوهرم مشکوک شده بودم، زود میرفت و دیر میومد. با ما شام نمیخورد، حوصلهمون رو نداشت...یه روز افتادم دنبالش، دیدم رفت توی یه خونه...بعد از نیم ساعت بایه زنی اومد بیرون» گوی سفید روشن میشود:« دیگه چیزی نگو، بذار من بگم، شوهرت داره خیانت میکنه، شوهرت میخواد اموالشو به نام اون کنه» زن میان کلامش میآید:« اما ما چیزی نداریم، مستاجریم، اونم یه کارگر سادهست» رمال چادرش را با حرکتی به عقب پرت میکند، صدایش را بلند میکند:«ساده تویی بیچاره، اینا فیلمشه برای اینکه سرتوبی کلاه بمونه» کاغذو خودکاری برمیدارد:« میری به این آدرس، میگی پریوش فرستادتم، به پرندهی سیاه میخری، میبری قبرستون آتیش میزنی» بعد از جعبهی چوبی کنار دستش بقچهای کوچک بیرون میآورد:« اصلا نخواه که اینو باز کنی که به خاک سیاه میشینی، اینو با خاکستر اون پرنده پای یه قبر بچه چال کن، شوهرت رامت میشه، اون زن هم توچشمش به سیاهی اون خاکستر...» زن بادستانی لرزان بقچه را میگیرد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیویک
چهرهی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدمهای رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش میاندازد. اما او باید پرندهای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانیش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، میایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا میکند. اما در لحضهی آخر چیزی در درونش فرو میریزد. میخواهد برگردد که با صدای دورگهی او برجایش منجمد میشود« تا اینجا اومدی، میخوای دست خالی برگردی؟ »
«روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیهو حاج رسول رو میگم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه میزند. نفس عمیقی میکشد:« من همیشه فکر میکردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی میکردیم، منو پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران میگذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیتنامهش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشکهایش را مدام با گوشهی روسریش پاک میکند. گندم از روی میز فرفوژهی سفیدرنگ، دستمالی برمیدارد و به طرف اومیگیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی میگوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان میدهد:« توی اون جلسهی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را میبرد. با صدای بغضآلودی میگوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هانیه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبهی موسیقی که فکرمیکنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند میکند و با تعجب به گندم زل میزند...
به چهرهی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل میزند:« زری جون گفته یه پرندهی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یکدست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیلهای شمشیریش میکشد:« دنبالم بیا» به راه میافتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیودو
«پوستم کنده شد تا اجازهی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهرهی گندم زل زده. او در چهرهی خالهی ناتنیش به دنبال نشانهای از مادریست که فقط از او یک عکس سیاهوسفید شناسنامه را دیده است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمیگنجید. با چیدن دانههای تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگیش در مغزش شکل میگیرد. نگاهش را از گندم میگیرد و به گیسو خیره میشود:« پای همهی درد دلام نشستی، شاهد همهی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست میگیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دستوپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند میشود. چند قدم از آنها دور میشود. به طرف گندم باز میگردد. به سینهی خود اشاره میکند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازهی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگهایه...من دیگه بریدهم، دیگه نمیکشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در میدود...
شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج میشوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ میرود. امید نگاهی به شیوا میکند، باصدای ضعیفی میپرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال میکند:« بیخبر...فقط میدونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز میکند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره میکند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی میکند، دوباره ادامه میدهد:« امید؟ تو چرا میخوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات میخوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا میگیرد:«اون بچهی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آنها میآید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو میرسونم هتل، بعد شیوارو میبرم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه میکند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست میگیرد:«شیوا جان میخوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را میگیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره میخورد...
مبینا چمدان قهوهای رنگ را از زیر تخت خارج میکند. اندک لباسهایی را که در کمد فلزی دارد، خارج میکند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده میافتد. دستی نوازشگونه بر لباس میکشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج میکند. کیف دستیش را که برمیدارد، جعبهی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهاییهایش بود، روی زمین میافتد. درش باز میشود. آهنگی تکراری پخش میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوسه
«دوتا کوچه بالاتره، الان میرسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهرهش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان میآورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمیدارد، دور مچش میپیچد:« راستی قیمت پرندهی سیاهی که هیچ خالی نداشتهباشه، وحشی باشه، بیعیبو نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی میکند، صدای پایش که قطع میشود، مرد میایستد. چشمانش را ریز میکند:« زیاده؟ » زن نفس کلافهای بیرون میدهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریشو سبیلش میکشد:« ببین همشیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش میدود:«قبول...چارهای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف میاندازد. دستمال یزدی را درون جیبش میگذارد. زن نگاهی به جیب پفکردهش میاندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچهم رو سپردم به همسایه» مرد راه میافتد:« بازی اشکنک داره خانم...»
گیسو وارد اتاق میشود. دستهی چمدان را میگیرد. مبینا مقاومت میکند:«چرا نمیذاری برم؟چی ازجونم میخوای؟»گیسو دستهی چمدان را رها میکند:«داری فرار میکنی؟ خیلی خب برو، حتما نمیخوای نامهی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمیدارد. مکث میکند. حرفهای پدرش در مورد نامه را به خاطر میآورد. به طرف گیسو بازمیگردد...
محلهای با کوچههای بنبست، جویهای باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرندهای سیاه به قربانگاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همینجا وایسا تا بیام...» زن سری تکان میدهد. مرد به راه خود ادامه میدهد دوکوچه آنطرفتر وارد خانهای کوچک میشود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانهای از پشت سرش، بند دلش را پاره میکند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...»
زن که حالا چهرهش کاملا مشخص است، دگمهی بیسم را فشارمیدهد:« عملیات باموفقیت انجام شد...
مبینا در کنار تک نخل باغگیسو، نامهای را میخواند که به دست پدرش وبادستخط اونوشته شده، نامهای که نشانی صندوق امانات و یک کلید کوچک نقرهای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمیکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوچهار
باد سوزنیهای سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانیهای گلکاغذی، نامهی رحمان را میخواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلمها شنیدهو دیده است، اما این بارمخاطب خود اوست. خواندن نامهی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون میکند. بغض سنگینش را فرو میدهد، آهی میکشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک میکند. رحمان در نامهای چند صفحهای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر میخواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش میسوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقییست که از دنیا طلب دارد...
مقابلش مینشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن میشود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان میدهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه میکند. در چشمان زن جوان زل میزند:« ترس تودلت افتاده...ازمن میترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابهجا میشود:« همهچی رو میدونی؟...میدونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج میکنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی میکند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبهی کناردستش میکند و کیسهی کوچکی بیرون میکشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمیگرده، سه روز، سهماه یا سه سال دیگه...» کیسه را از دستش میگیرد. زن جوان بلند میشود. سیلی محکمی به گوش زن رمال میزند:« چرا اینو پیشبینی نکردی؟» در باز میشود و دومامور وارد اتاق میشوند...
گیسو کنار مبینا مینشیند:« حالا دلیل نگرانیهای مادرم رو فهمیدم. مدام ازش میپرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو میگیره...» مبینا نامههای پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانهای لرزه به قلبواندامش میاندازد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوپنج
«میشه آخرین خواستهم رو برام برآورده کنید؟» سرهنگ به چهرهی آسیه زل میزند:« بگو چی میخوای، اگر بتونم انجام میدم» آسیه سرش را میان انگشتانش نگه میدارد، طوری که گویی از سرفقط شقیقه دارد:«میخوام برم سرخاک دخترم » سرهنگ نگاهی به دستان لرزانش میکند:« سرت درد میکنه؟ میخوای بگم...» میان حرفش میآید:« دردش از اون طنابی که میخواین بندازین دور گردنم بیشتر نیست» سرهنگ نفس کلافهای میکشد:«خودکرده را تدبیر نیست!» آسیه سگرمههایش را در هم میکند، کلافه مینالد:« جواب منو ندادین، اجازه میدین؟» سرهنگ از جا بلند میشود:« برای همین خواستی منو ببینی؟» آسیه نیمخیز میشود:« نه! حامد...اون گناهی نداره...من ضربهی آخر رو زدم...» سرهنگ قدمی برمیدارد:« اون که توی دادگاه مشخص شد، حکمشم اومد، اقدام به قتل عمد، از بین بردن جسد و مدارک جرم و... باید چندسالی بره زندان» آسیه میغرد:« آزادش کنید...ما خودمون قربانیم...من، مریم، حامد، همش به خاطر اون حنانهی گوربهگورشده...» سرهنگ سری از تاسف تکان میدهد:« برای درخواست اولت صحبت میکنم...» ازاتاق خارج میشود...
کیسهی کوچک را باز میکند:« انار؟ حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز عجیبغریبی چیزی بذاری توی کیسه؟ دِ آخه انار خشک!» رمال که حرفی برای گفتن ندارد رویش را برمیگرداند... نورچراغهای گردان پلیس یکی درمیان برچهرهی ماتمزدهی رمال وهمدستانش میلغزد...
«ساکتو بستی تنهایی بری؟» قلب مبینا به تپش میافتد، پشت سرش را نگاه میکند:« تو...تواینجا!» بادیدن شیوا ورضا در کنار امید جواب سوالش را میگیرد. امید لبخندی میزند:«اومدهم تا کنارت باشم. میدونم خیلی سختی کشیدی، واسه منم سخت بود...»اشکهای مبینا هرچند برایش سخت تمام میشود، اما ته قلبش را آرام میکند. روزهای شوم به پایان رسید مبینا و امید درکنار همهی آنهایی که دوستشان دارند، زندگی خود را آغاز کردند. به امید روزگار خوشی که انتظارشان را میکشد...
«پایان»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد