eitaa logo
اهل کتاب
135 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم فقط مسیحی‌ها اهل کتاب نیستند! ما هم می‌تونیم اهل کتاب باشیم! 📖 امام خامنه‌ای: «در بین شیوه های بیان هنری، آن چیزی که در مجموع، بیشتر جامع شرایط گوناگون است است، در عین حال فهم فیلم از فهم رمان متفاوت است. فیلم محدودیتی دارد که نمی تواند همه چیزها را بیان کند.» منبع: کتاب اندیشه ناب
بیوتن؛ کتابی که رضا امیرخانی با تبحر کامل، شما را وارد دنیایی از تقابلات ساده اما پیچیده مدرنیته در مقابل سنت می‌کند... شاید هرروز با بسیاری از این تقابلات رو ب رو باشیم اما به وضعیتی عادی برای زندگی ما تبدیل شده باشد. بمانیم
دوستداران سریال امنیتی گاندو داستانی امنیتی، چندلایه و پیچیده از ابعاد چند پرونده ی امنیتی به همراه مطالبی که شاید در قالب فیلم، هیچ وقت قابل پخش نباشند. در مستند داستانی کف خیابون این کتاب امنیتی به لایه های پنهان فتنه 88 می پردازد که به ظاهر هیچ ارتباطی با فتنه ندارند و شما را شگفت زده می کند...داستان هم جذاب هست و هم بسیار عبرت آموز. بمانیم
«اگر شما درس بخوانید، زحمت بکشید، ممکن است عالم شود ولی باید بدانید که میان عالم و مهذب خیلی فاصله است. مرحوم شیخ، استاد ما، می فرمود:اینکه می گویند:«ملا شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل» صحیح نیست. باید گفت:«ملا شدن چه مشکل، آدم شده محال است.» متنی که خوانید، قسمتی از کتاب بسیار با ارزش و شیرین جهاد اکبر حضرت امام رحمة‌اللّٰه علیه است . امام در این کتاب از وجود نفاق و دنیا پرستی و همچنین تفرقه در حوزه صحبت به میان می آورد و تمامی ما را از آن بر حذر می کند؛ نکته ای که امروزه متاسفانه بسیار در میان مذهبیون و بالاخص مدیران رایج شده است. بمانیم
متنی روان، شیوا و جذاب که پر از معانی و مفاهیم والا و لطیف انسانی و اسلامی است. این کتاب را به همه طلاب، دانشجویان و دانش آموزانی که در ابتدا مسیر علم آموزی قرار دارند پیشنهاد می کنم؛ شاید زندگی پر مشقت اما شیرین شیخ انصاری بهترین سرمشق برای طی این مسیر باشد. بمانیم
حضرت آقا شما شرف حوزه علمیه را تضمین کردید.شما عزت و غیرت اسلام را برای احمق ها معنا کردید . در این آشفته بازاری که همه را خواب غفلت گرفته و سیلاب حماقت برده، رفتار شما با قنسول انگلیس،حیات مجدد به کالبد امت اسلام بود. جوان سرشار از هیجان سخن می گفت؛ محکم و پرشور. از چشم هایش حرارت می بارید. دست هایش را وقت سخن گفتن مشت کرده بود و راست قامت در برابر شیخ ایستاده بود. صدای نسبتا بلندش توجه دیگران را هم جمع کرده بود. عمامه سیاه کوچکی بر سر گذاشته بود که شیوه بسته شدنش به عمامه های نجفی شباهتی نداشت. او را دو سالی بود که در مدرس شیخ می دیدند. آرام بود و جست وجوگرانه مباحث و اطراف را می کاوید؛ اما این نخستین بار بود که به حرف آمده بود. - خسته شدیم از این تملق گویی ها و چاپلوسی ها و خیانت ها.تشنهٔ دیدن مردانی هستیم که رگ مردهٔ امت را بجنبانند و این قبرستان بزرگ به وسعت جهان اسلام را احیا کنند. کاش یک مو از شما در تن این ناصرالدین شاه خائن می بود که این چنین فارغ البال و آسوده خاطر همهٔ حیثیت مسلمین را در برابر قدوم بریتانیا ذبح نکند. شیخ آرام در مدرس نشسته بود و به خطبه خوانی های طلبهٔ جوان گوش می کرد. سکوت شیخ برای طلبه جوان در حکم اذن ادامه دادن سخنانش بود. گاه وقت سخن گفتن، انگشت سبابه دست راستش را بالا می گرفت و به شیخ اشاره می کرد. گاه صدایش را بلند می کرد و گاه فرود می آورد. خوب سخن می گفت؛ بدون لکنت و با استخدام واژه هایی نو که کمتر در نجف شنیده شده بود. تکه هایی از کتاب نخل و نارنج بمانیم
اعتماد کلمه‌ای است که سرنوشت‌های زیادی را تغییر داده است. حجت الاسلام جواد اژه‌ای و سازمان پرورش استعدادهای درخشان (سمپاد) اولین کسانی بودند که به رضا امیرخانی اعتماد کردند و اولین کتاب او را در سال ۱۳۷۴ به چاپ رساندند. رضا امیرخانی نیز به خوبی پاسخ این اعتماد را با برگزیده شدن در جشنواره ادب و پایداری، بیست سال ادبیات دفاع مقدس وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سال ۱۳۷۹ داد. مطمئنا ارمیا، یکی از زیباترین، تلخ‌ترین و واقعی‌ترین رمان‌هایی بود که تاکنون خوانده‌ام. بمانیم
بر حسب عادت یک ساعت مانده به اذان چشم هایش باز شد. دیشب راحت نخوابیده بود.ستون مهره هایش را انگار با میخ به تخت کوبیده باشند. آرام به بدن خود تکانی می داد. عضلاتش با صدایی مثل نان خشک می شکستند. از هوای خشک و غیر شرجی اتاق متوجه شد که در سنگر نیست. در سنگر ساعتی مانده به اذان، ارمیا مثل فنر از جا می پرید. به دو شماره خود را به تانکر می رساند.معمولا تانکر بر اثر رگبار های بی هدف نیمه شب از جایی سوراخ شده بود. با تشخیص صدا سوراخ را پیدا می کرد. می نشست و سریع وضو می گرفت. در طی این عملیات هیچ صدایی از او بلند نمی شد. بعد سعی می کرد با تکه ی چوبی و پارچه کهنه ای یا اگر بود آدامسی سوراخ تانکر را آب بندی کند. گاهی دور و بر تانکر، لباس خاکی دیگری را می دید که مشغول وضو بود. هر دو می دانستند برای نماز شب وضو می گیرند ولی به روی خود نمی آوردند. اگر هم مجبور می شدند به هم سلام کنند، آن وقت ارمیا می گفت:(وقتی خوابیدی خواب ما را هم ببین.) آن یکی در جواب التماس دعا می گفت:(محتاجیم.) ارمیا آرام از روی تخت پایین آمد. در را باز کرد. در وضو گرفتنِ بدون سر و صدا وارد بود. جوابش را در کاسه ی دست شویی گذاشت و وضو گرفت. به اتاقش برگشت. در جبهه بیرون از سنگر جایی برای نماز شب داشت. برای خود گودالی کنده بود که از چشم دیگران مخفی بماند و یاد قبر بیافتد. با خودش فکر می کرد قبل از جبهه رفتن چه طور در این اتاق فانتزی نماز می خوانده است؟! در بین نماز وقتی به اولین سجده رسید گریه اش گرفت. نه مثل گریه های جبهه که مطبوع باشد و آدم را سبک کند. در جبهه گریه ها عشقی بودند اما در خانه گریه ها عقلی شده بودند. وقتی در سجده طبق عادت خواست بگوید:(اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک) قلبش ایستاده بود. دیگر هیچ امیدی برای شهادت نمانده بود. دعا فاصله ای عجیب با محل اجابت گرفته بود. معلوم نبود از فردا شب در سجده ها چه باید بگوید. بمانیم
یادت باشد... یادم می آید که آخرین کتابی را که در مورد شهدا مدافع حرم خواندم، کتابی بود پیرامون شهیدی سرافراز که در جوانی و قبل از ازدواج به مقام شهادت نائل آمده بود اما‌ این کتاب، زندگی شیرین شهید مدافع حرم، شهید حمید سیاهکالی مرادی را از زبان همسر این شهید بزرگوار روایت می کند و ما را با ابعاد عاطفی و شخصیتی این شهید نام آشنا، آشنا می کند. یادت باشد کتابیست که ما را بیشتر از قبل با ابعاد زندگی شخصی قهرمانان واقعی امروزی کشورمان آشنا می کند. بمانیم
زندگی خوب پیش می رفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم. اولین روزی بود که بعد از عروسی می خواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولا نماز شب و صبحش را به هم متصل می کرد. سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه بخوریم و بعد راهیش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره، ولی دست بردار نبود؛ سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. وقتی دیدم خبری نشد، محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباس هایش را خیس کردم. بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلم برداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد. بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستیم و صبحانه خوردیم. ساعت شیش و بیست و پنج دقیقه لباس هایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم. بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:«حمید جان! وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامتی رسیدی.» از لحظه ای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات می فرستادم. حوالی ساعت نه صبح زنگ زد. حالم را جویا شد، به شوخی گفت:«خواب بسه. پاشو برای من ناهار بذار!» این جریان روز های بعد هم تکرار شد. بمانیم
یو نسبو یو نسبو نام یکی از معروف ترین نویسندگان حال حاضر در دنیا است.نسبو متولد سال ۱۹۶۰ در نروژ است در سال ۱۹۹۷ با انتشار اولین اثر خود به نام (The bat) با استقبال زیادی رو به رو شد و پس از آن نیز چندین اثر دیگر را از خود منتشر کرده و فروش کتاب های او از بیست و چند میلیون گذشته است. اکثر کتاب های نسبو را رمان های جنایی تشکیل می دهند که پتانسیل ساخت فیلم را نیز دارند و حتی از کتاب (Headhunters) و چندین کتاب دیگر او نیز فیلم های سینما ساخته شده است. کتاب خورشید نیمه شب(Midnight Sun)اولین کتاب از کتاب های یو نسبو هست که به زبان فارسی ترجمه شده و ما را بیش از پیش با واقعیت های فرهنگیِ امروز غرب آشنا می کند. جایی که بدون پرده سخن از فروپاشی خانواده و خیانت زده می شود و داستان حول مردی است که همسرش به او خیانت کرده و خود نیز به خاطر کشتن صاحب کار زورگیر خود، فراری است؛ این شخصیت در ادامه با دختر راهبه ای آشنا می شود که یک فرزند دارد و همسرش او را ترک کرده اما آنان به همه از کشته شدن او خبر می دهند. در حقیقت می توان با تحلیل گفت و گو های شخصیت های داستان، آن روی پرده غرب(وحشی) را دید و نظاره گر مرگ اخلاق در کلیسا و غرب بود. خواندن این کتاب را به افرادی که دوست دارند با حقیقت تفکر غربی بیشتر آشنا شوند، توصیه می کنم. ._اشرفی بمانیم
در قسمت جنوبی کلیسا نشستم و سیگارم را روشن کردم. می دانم چرا سیگار می کشم. چون معتاد نیستم. منظورم این است که خونم تشنهٔ نیکوتین نیست. این طور نیست. داستان چیز دیگری است. چیزی مربوط به خود این عمل. آرامم می کند. شاید چند نخ علف هم بکشم. به نیکوتین معتادم؟ نخیر، مطمئنم که نیستم. شاید الکلی هم باشم، اما باز هم مطمئن نیستم. البته دوست دارم نشئه و شنگول و مست باشم؛ در این شکی نیست. زمانی والیوم را خیلی دوست داشتم. یا بهتر بگویم، اصلا دوست نداشتم والیوم نخورم. به خاطر همین، والیوم تنها دارویی بود که حس کردم باید بی برو و برگرد کنارش بگذارم. وقتی شروع کردم به حشیش فروشی، به خاطر این بود که اندازه مصرف خودم در بیاوریم. ساده و منطقی بود: آن قدر می خری که بتوانی سر قیمتش چانه بزنی. دوسوم آن را قسمت قسمت می کنی و به قیمت گران تر می فروشی.اجی مجی! سهمیه خودت در می آید. زمان زیادی نمی گذرد تا کار به جایی برسد که این شغل تمام بشود. اما تا اولین جنس فروشی من خیلی طول کشید. آن قدر طولانی و پیچیده و پردردسر بود که احتمال داشت از خیرش بگذرم. در پارک استالاتس پارکن، در مرکز اسلو، می ایستادم و در گوش عابرانی که به نظرم به اندازه کافی موهایشان بلند بود یا لباسشان اجق وجق بود، زیر لب پرسیدم «دوا؟» و برای جنسم مشتری جور می کردم.همیشه در زندگی، اولین بار بدترین اتفاق ها می افتد. وقتی یک نفر با مو های تراشیده و پیراهن سفید ایستاد و دو گرم از من خواست، زهره ام ترکید و پا به فرار گذاشتم. می دانستم پلیس مخفی نبود؛ چون پلیس ها بلند ترین موها و اجق وجق ترین لباس ها را دارند.ترسیده بودم نکند یکی از افراد فیشرمن باشد. ._اشرفی بمانیم.
کتابی شیرین، آموزنده و مناسب آغاز مطالعه تابستانه برای نوجوان های خوب کشورمان. کتاب داستان پسربچه ایست که پدرش را به تازگی از دست داده و خود نیز در یک تعمیرگاه اتومبیل با یک صاحب کار اخمو مشغول به کار است. یک روز صبح، یک پیرمرد پولدار نزد او می آید و می گوید صاحب کار سابق پدرش بوده و از او می خواهد تا با هم به مکانی بیرون از شهر بروند. داستان دارای فراز و فرود های شیرین نوجوانانه است که در نهایت به بهترین نحو تمام می شود. ؟ بمانیم
قدری روی زمین دویدند. عباس نمی توانست باور کند که دارد به آسمان می رود؛ درست مثل پرنده ها؛ مثل کسانی که پاراموتور سالم دارند و مثل بابایش که الان پیشش نبود. با هم دویدند. بال از روی زمین بلند شد. پیرمرد و عباس همچنان می دویدند. پیرمرد گاز بیشتری داد. پاهایشان را جمع کردند و از زمین فاصله گرفتند. عباس، کابوس دیشبش را فراموش کرده بود. حالا از زمین فاصله گرفته بود و در هوا بود. اولش کمی استرس داشت؛ ولی کم کم لذت پرواز جای استرس را پر کرد. چقدر پرواز در این آسمان آبی و روی این دره سرسبز با عظمت بود! ناخودآگاه اشک در چشمانش حلقه زد. یاد پدرش افتاده بود. او می دانست که یک روز پدر، او را اینجا آورده و در آسمان پرواز داده است. شاید می خواسته این کار، یادگیری باشد برای فرزندش تا او هم اهل پرواز شود. نمی دانست وقتی بابا او را به آسمان برده چه چیز هایی به او گفته یا روی کدام قسمت ها و باغ ها و مزرعه ها او را پرواز داده است؛ اما این را حس می کرد که یکی از بهترین لحظات عمر پدرش، آن روز بوده است و بابا هیچ وقت آن را فراموش نکرده است، حتی الان که از دنیا رفته است. عباس با دستش گوشه چشمش را پاک کرد و از همان جا آهسته و زیر لب به پدر و مادرش سلام کرد. آرزو کرد الان در بهترین جای بهشت باشند. بمانیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد| رهبرانقلاب: من خودم را از جهت رسيدگی به فرزندانم، بخشی مدیون این مرد و کتاب این مرد می‌دانم ➕نام كتاب 🔺️ سالگرد درگذشت آقای بمانیم
به راستی که آن موعود واپسین کیست؟! آیا ما واقعا منتظِر آن منتظَریم؟! عصاره خلقت کتابچه ای مفید است برای آشنایی هر چه بیشتر ما با عصاره خلقت. اللهم عجل لولیک فرج بمانیم
وظیفه شیعه در عصر غیبت راه صحیح معرفت این است که انسان از خدا بخواهد تا ولیّ خویش را به او بشناساند. زراره می گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: قائم ما قبل از قیام خود غیبت طولانی دارد. زراره پرسید: چرا؟ فرمود: برای این که اگر ظاهر باشد او را خواهند کشت و زمین را از حجت خدا خالی خواهند کرد. آنگاه فرمود: ای زراره! اوست که انتظارش را می کشند و او است که مردم در ولایت او شک می کنند؛ برخی می گویند: پدرش از دنیا رفت و فرزندی از خود به یادگار نگذاشت! برخی می گویند: به دنیا نیامده است. برخی می گویند: دو سال قبل از وفات پدرش به دنیا آمد٬ همان موعود مُنْتظَر است. لیکن خدای سبحان می خواهد شیعه را امتحان کند و در این امتحان سخت، باطل گرایان دچار تردید می شوند. زراره که گویا با شنیدن این کلمات وحشت کرده بود، به فکر چاره افتاد و گفت: فدایت شوم، اگر من در آن زمان بودم چه کنم؟ امام صادق علیه‌السلام فرمود: اگر آن زمان را درک کردی پیوسته این دعا را بخوان که: اللّهمّ عرّفنی نفسك فإنّك إن لم تعرّفني نفسك لم أعرف نبیّك، اللّهمّ عرّفني رسولك فإنّك إن لم تعرّفني رسولك لم أعرف حجّتك، اللّهمّ عرّفني حجّتك فإنّك إن لم تعرّفني حجّتك ضلَلْتُ عن دیني. بمانیم
داستانی زیبا از زندگی یک دختر در نزدیکی حرم امام رضا علیه السلام. دختری که در یک مرکز توانبخشی و نگهداری از جانبازان عزیز دفاع مقدس مشغول به کار است و با خود عهد بسته است که حتما با مردی از جنس مردان بی ادعا دفاع مقدس ازدواج کند، شرطی که با اضافه شدن قید جانبازی، کمی عجیب تر و سخت تر می شود. داستان پر از صحنه های احساسی و عاشقانه است که نمی گذارد ایمان به کمک ائمه بالاخص امام هشتم در حوادث و مشکلات یومیه کم‌رنگ شود. این کتاب از سیر محتوایی خوبی بهره می برد اما شاید بهتر بود که از پایانی دلچسب تر بهره ببرد. خواندن این کتاب را به تمامی رده ها سنی توصیه می کنم و چه بهتر که در این ایام با سعادت دهه کرامت اتفاق بیافتد. بمانیم
حوریه هنوز به خانه نرسیده است که تلفن همراهش زنگ می زند. صبوره که از رفت و آمد های حمید فهمیده خواستگار خواهرش هم چنان پروپاقرص است؛ انگار حرف های گذشته اش یادش می رود و می خواهد حوریه زودتر ازدواج کند و به تمام حرف هایی که پشت سرش می زنند، خاتمه بدهد. مادر هم انگار تازه یادش افتاده است برود داخل انباری کنج حیاط و دوسه تیکه وسیله ای را که سال هاست در آن جا خاک می خورد بازرسی کند. حوریه که با پلاستیک خریدش در کوچه را باز می کند؛ مادر جعبه ها روی هم می چیند. لبخندی هم چون شاپرکی بازیگوش گوشهٔ لب زن بالا و پایین می پرد. - تو اون جعبه چیه؟ زن جعبه را باز می کند و فنجان های بلوری را بیرون می کشد. - چه قشنگن؟ کی خریدی؟ - چند سال پیش که دخترعموت از تهران اومده بود، اینا رو آورد؛ یادت نیست؟ - پس چرا گذاشتی اینجا قاطی آت و آشغالا. - واسه تو نگه داشته بودم. حوریه جعبه را می زند زیر بغلش و راه می افتد طرف ایوان. - بس کن مادر! دنبال یه وقت می گشتم برم یه دست فنجون بگیرم؛ اون وقت اینا رو اینجا قایم کردی که چی بشه؟ -جنسش خوب بود مادر، دلم نیومد... . حوریه هم دلش نمی آید دل مادر را بشکند؛ اما وقتی می شنود زهره برای جواب، تلفن کرده است، انگارنه انگار که چیزی شنیده باشد؛ تلویزیون را روشن می کند و سرش را به خردکردن هویج و لوبیاهایی که خریده است، مشغول می کند. مادر نمی دانم. چرا با وجود بی توجهی آشکار دخترش، زهره خانم هنوز روی آن ازدواج پافشاری می کند. بمانیم
میرزا محمد جهرمی ابن میرزا عبدالله ملقب به نصیرالدین ثانی، از راه تشبیه به خواجه نصیر الدین طوسی، مشهور به میرزا نصیر از طبیبان و دانشمندان و از شاعران قرن دوازدهم است که متولد شهر جهرم است و سال ها در شهر اصفهان رشد یافته و در نهایت به عنوان طبیب کریم خان زند به شیراز باز گشته است. کتاب حاضر که یکی از آثار ششگانه وی می باشد با دو مثنوی بلند ساختار یافته است و مملو از ابیات زیبای عرفانی و تعلیمی است که در فضای طبیعت بهار و به صورت گفت و گو بین شخصین که یکی پیر و دیگری جوان می باشد به وقوع پیوسته است. کتاب حاضر، کتابی نفیس می باشد که شایسته است دوستداران ادبیات، چندین و چند بار آن را بخوانند. بمانیم
شبی با نوجوانی گفت پیری کهن دردی کشی صافی ضمیری چو خم صاحبدلی، روشن روانی در این دیر کهن، پیر مغانی که: باد نوبهار از ابر آذار شنیدم خیمه زد در طرف گلزار به هر گلبن هزاری ساز برداشت به هر سرویف تذرو آواز برداشت صلای یوسف گل شد جهانگیر زلیخای جوان شد عالم پیر مشو غافل که ایام بهار است سراسر کوه و صحرا لاله زار است فرح بخش از طراوت طرف باغ است نشات افزا فضای دشت و زاغ است فلک را خیمه سیما بی اساس است عروس خاک زنگاری لباس است جهان رشک نگارستان چین است صبا را مشک چین در آستین است زمان عیسی دم و عنبر سرشت است زمین مینووش از اردیبهشت است چو می باران نیسان خوشگوار است قدح در دست ابر نوبهار است شراب فیض در مینای ابر است پیاپی رشحه ی صهبا ابر است گلستان خوش چو روی باده نوش است چمن دلکش چو کوی میفروش است رخ گل را که عکس روی یار است هوا مشاطه، آب آیینه دار است پریشان زلف سنبل از نسیم است نسیم از بوی او عنبر شمیم است بنفشه بر کنار جویبارارن چو خط گرد رخ سیمین عذاران قد سرو سهی بر طرف گلزار دهد یاد از نهال قامت یار صنوبر چون جولان دوش بر دوش سمن چون دلبران سیمین بناگوش چو آب خضر بخشد عمر جاوید دمی آسودگی در سایه ی بید سحر نرگس خمار آلوده خیزد شکرخند از دهان غنچه ریزد چو مستان، ارغوان را دست ایام شراب ارغوانی کرده در جام فروزان لاله همچون روی مستان شقایق چون عذار می پرستان سحرگاهان نسیم آهسته خیزد چنان کز برگ گل شبنم نریزد بجنباند چنان آیینه آب کز آن جنبش نیفتد عکس در تاب .... بمانبم
کتاب حاضر، نوشته کریم لوچارویچ ملقب به از فرماندهان مقاومت سارایوو در طی دوران تجاوز به این شهر، بین سال های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵ میلادی است. روایت های تلخ این کتاب متاسفانه واقعی هستند. روایت مردمی که ناگهان در مقابل تجاوز صرب ها قرار گرفتند و برای دفاع و مقاومت دست به خلق حماسه زدند. امید است که نویسندگان داخلی و خارجی بیشتری دست به قلم برده و حقیقت های تلخ این جنگ را برای آیندگان ثبت کنند و از گم شدن این نسل کشی جامعه بین الملل و صرب های چتنیک علیه مسلمانان بوسنی جلوگیری کنند. بمانیم
در روستا برادینا صرب های شهر کونیتس جمع شده بودند برای جنگیدن. نگهبانان صرب از راه های ورودی برادینا محافظت می کردند. کسی نمی توانست رد شود. در جادهٔ منتهی به کونیتس هم ایست بازرسی و موانع کار گذاشته شده بود. مسلمان ها می دانستند که آن ها نقشه ای طراحی می کنند. (رایکو جورجیچ) رئیس حزب دموکرات صرب، صرب های کونیتس را دور هم جمع کرد. به او از پاله دستور دادند که کونیتس را از وجود مسلمان ها آزاد کند. از کونیتس به او گفتند که بسیاری از مسلمان ها تسلیم شده و منتظرند تا ارتش صرب وارد شهر شود. روز قبل از جمله به کونیتس، در برادینا همهٔ صرب ها مسلح و مجهز شدند. صرب ها یونیفرم هایی پوشیدند که یادآور یونیفرم های جنگ جهانی اول بود. بر سرشان کلاه با نشان استخوان و جمجمه داشتند، مثل چتنیک ها در جنگ گذشته. گروه چتنیک ها دست به دست هم، در حلقه ای سرود صربی می خواندند. عرق راکی دهان به دهان بینشان می گذشت و صرب ها سرخ تر و احساسی تر می شدند. آن ها در دایره، با صدای بلند می خواندند. آن قدر مست بودند که سرودشان هم مفهوم نبود. صرب های مسن تر اطراف رایکا جورجیچ جمع شدند. او صاحب مهمانی بود و کارش این بود که از مهمانان صرب پذیرایی کند. به جز او، همه چیز در برادینا نشان از بزم و مستی می داد. مشروب، گوشت خوک سرخ شده روی ذغال، آواز خوانی و فریاد، همه را آماده نبرد نهایی کرده بود. صرب ها این طوری خودشان را برای بریدن سر مسلمان ها آمادهٔ نهایی کرده بودند. بمانیم