eitaa logo
اهل کتاب
135 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 به قلبم فشار می‌آید! 🔹 رهبرانقلاب: ملت ما کردن را اصلاً جزو کارهای بشری نمی‌دانند! مثل خوراک و ورزش و دیگر چیزهایی که جزو کارهای معمول انسان است، مطالعه اصلاً جزو این چیزها نیست! 👈 آدم باید عنوان دیگری داشته باشد- یا باید شب امتحانش باشد؛ یا باید معلم در مدرسه از آدم بخواهد؛ یا باید یک دانشمند باشد؛ یا باید بخواهد در جایی سخنرانی کند- تا موجب شود که مطالعه کند! 👈 این چه‌قدر است!؟ واقعاً خدا می‌داند من وقتی یادم می‌آید- و این چیزی است که تقریباً هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود- که مردم ما مطالعه کردن را بلد نیستند، به قلب من فشار می‌آید! 🔺️ از این بابت، ما چقدر داریم هر ساعت خسارت می‌بینیم!؟ ۱۳۷۰/۱۱/۲۹ بمانیم
شب های روشن ماجرای جوانک روسی است که در دنیای اطرافش، خود را گم کرده است و جایگاه خود را در مابین فعل و انفعالات جهان، درک نمی کند. در حقیقت این جوانک دچار جنونی شده است و با این حال و احوال در حال توصیف دنیای اطراف خود است که ناگاه در نیمه شبی مهتابی، دختری تنها بر سر مسیرش قرار می گیرد که در حال فرار از فردی دیگر است. داستان در ادامه به گونه ای رقم می خورد که این جوان داستان ما، عاشق دخترک می شود؛ دخترکی که خود نیز منتظر معشوق خود است که از سفر برگردد. جوانک عاجز از بیان احساسات و عشق خود به دختر است چرا که به او قول داده است که عاشقش نشود اما در دل عشقی انکار ناپذیر نسبن به دختر دارد. داستان حول این دو نفر و خاطرات و مصائب این دو نفر و بصورت گفت و شنود شکل می گیرد و هر چه می گذرد، جوانک بیشتر عاشق و ناتوان تر در بیان آن شده است. اما داستان به نهوی غم انگیز به پایان می رسد که قابل پیش‌بینی نیست. بمانیم
امروز روز غمباری بود، هوا بارانی، بی یک تبسم خورشید.درست مثل دوران پیری که در انتظار من است. افکار عجیبی ذهنم را سخت به خود مشغول می دارد. احساسات غم انگیزی دلم را تنگ کرده و افکار زیادی، که هنوز هم برای خودم روشن نیست، در ذهنم زیر و رو می شود. نه می توانم مسائل را حل کنم و نه میلی به حل کردنشان دارم. این کار کار من نیست. امروز او را نخواهم دید. دیشب وقتی از هم جدا می شدیم ابر ها داشتند آسمان را می پوشاندند و مه فضا را می گرفت. گفتم که فردا روز بدی خواهد بود. او جوابی نداد. نمی خواست به زبان خود حرفی را بزند. روز برایش روشن و هوا صاف و هیچ ابری بر خورشید سعادت او پرده نمی کشید. گفت:« اگر باران بیاید ما یکدیگر را نخواهیم دید. من نخواهم آمد.» فکر می کنم او اصلا متوجه باران امروز نشده و با این حال نیامده. دیشب سومین شب ملاقات ما بود. سومین شب روشن ما. وای که چقدر شادی و شیرینی انسان را خوشرو و زیبا می کند. عشق در دل می جوشد و آدم می خواهد که هر چه را در دل دارد در دل دیگری خالی کند. می خواهد همه شادمان باشند، همه بخندند، و این شادی بسیار مسری است. دیشب حرف هایش به من چه نرم و شیرین بود! دلش نسبت به من چقدر مهربان بود!... چقدر به من لطف داشتید و ملاحظه ام را می‌کرد. می خواست دلم شاد باشد و جسارت و مهربانی در من القا می کرد. به قدری خوش حال بودم که از من دلبری می کرد و من... من... از سر ساده دلی همه. را باور می کردم که او... وای، چطور می توانستم چنین خیال کنم؟ چطور می‌توانستم این طور کور باشم؟ حال آن که همه چیز را دیگری تصاحب کرده بود، و من جز باد در دست نداشتم. بمانیم
فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَّقَامُ إِبْرَاهِيمَ وَمَن دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا وَمَن كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ در آن، نشانه‌های روشن، (از جمله) مقام ابراهیم است؛ و هر کس داخل آن [= خانه خدا] شود؛ در امان خواهد بود، و برای خدا بر مردم است که آهنگ خانه (او) کنند، آنها که توانایی رفتن به سوی آن دارند. و هر کس کفر ورزد (و حج را ترک کند، به خود زیان رسانده)، خداوند از همه جهانیان، بی‌نیاز است. آل عمران/۹۷ حج، کهن ترین سیر الی اللّٰه. مسافران این هجرت قبل از رفتن، می بایست رجعتی به خود کنند. شاید حج تنها سفری باشد که ملاک صحت آن نه در راه رفته آن بلکه در راه بازگشت آن باشد. چون طهــارت نبود کعبه و بتخانه یکیسـت نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود از قدیم الیام تا به امروز، یکی از آداب سفر، نگاشتن خاطرات و وقایع آن بوده است و در بین سفرنامه ها، حج نامه ها جایگاه خاص خود را داشته اند. کتاب مناظره دکتر و شیخ به نوعی حج نامه دکتر محمد حسن شجاعی فرد جهرمی محسوب می شود که در آن بیشتر شاهد مناظرات یکی از شیوخ اهل تسنن با ایشان، پیرامون اختلافات اساسی شیعیان و اهل سنت هستیم که با کلامی شیوا و دلنشین نگاشته شده است. در این ایام که حجاج بیت اللّٰه الحرام، به امید تولدی دوباره راهی خانه حق شده اند، شیرینی خواندن این کتاب بیش از پیش به شما ایمان و آرامش را عطا خواهد کرد. بمانیم
روز بیست و چهارم ذیقعده ظهر که برای نماز رفته بودم مسجد شیخ را دیدم که با شخصی که بعداً فهمیدم میزبانش بود در مسجد نشسته بودند. سلام کردم، شیخ من را معرفی کرد که ایشان استاد دانشگاه در ایران است و میزبان را هم معرفی کرد که ایشان شیخ حمید النجدی استاد دانشگاه مدینه است. آشنایی با شیخ حمید النجدی د: شیخنا شما اهل شهر شیخ شیخ محمد عبدالوهاب هستید. ش حمید: بلی از کجا می دانید که نجد شهر شیخ محمد عبدالوهاب است. د: در همه کتاب ها که زندگی او را نوشته اند به این شهر اشاره کرده اند. کارت ویزیت را دادم. ش حمید: در بخش خودرو فعالیت دارید؛ د: بله ش: این فقط خودرویی نیست شیخ هم هست. د: نه من در خودرو کار کرده ام. ش حمید: تحصیلات شما در کجا بوده؟ د: لیسانس در ایران_ فوق لیسانس و دکترا در انگلستان. ش حمید: عربی از کجا یاد گرفته اید؟ د: خودم علاقه داشتم و برای آشنایی بیشتر با متون اصلی دین، آن را آموختم. ش حمید: ما خیلی از علمای ایران را دیده ایم که عربی صحبت نمی کنند. د: اولا چون من عالم نیستن ثانیا آن ها قدیمی ها بودند، الان اکثعلمای ما به ویژه طلاب جوان با عربی آشنا هستند و خوب صحبت می کنند. مؤذن اذان اول را شروع کرد. بعد هم اذان دوم و شروع نماز. نماز تمام شد... بمانیم
غرور، تکبر، فخر، افتخار به خود و خویشتن برتر انگاری؛ کلیت کتابی است که پیش از انتخابات ۲۰۱۶، برای از دور خارج کردن و نامزد مورد حمایت او یعنی رقیبش، منتشر کرد. با خواندن این کتاب نظام سرمایه داری را بصورت کاملا عریان خواهید دید، افول ایالات متحده ، پرچم دار تمدن غرب را در هر فصل و صفحه این کتاب ورق خواهید زد. از اقتصاد و بهداشت گرفته تا اخلاقیات و اجتماعیات. در این کتاب با اتکا به آمار ها و واقعیات حاضر، سیاست های هشت ساله را به سخره گرفته است و حتی پا را از آن نیز فرا تر گذاشته و به رئسای پیشین ریاست جمهوری ایالات متحده نیز تاخته است. البته این کتاب شامل فصل های دیگری هم هست. سرفصل هایی که تفاوت ارزش های اجتماعی جامعه غربی و لیبرال را با ارزش های جامعه اسلامی نشان می دهد. جایی که در آن بسیار به خود و داشته ها و اموال خود افتخار می کند و فخر می فروشد و به معنای واقعی کلمه، خویشتن برتر انگاری را به نمایش می گذارد. از دارایی یازده میلیارد دلاری اش تا زمین های گلف و هتل های لوکسش، همه و همه را مایه عظمت و برتری خود می داند. بله، او با صراحت، خود را از همه فاضل تر و داناتر و عاقل تر می داند و در کمال وقاحت دیگر نامزد ها را احمق توصیف و فرا تر از توصیف، توهین می کند. آیا می بایست هر لحظه در انتظار گسترش و ظهور ترامپ های دیگر در این باشیم؟! (راستی، در کشور خودمان هم ترامپ داریم؟) بمانیم
شهروند بودن خوش شانسی است. می دانم چقدر خوش شانسم. روزی که متولد شدم، بزرگ‌ترین بلیط بخت آزمایی دنیا را بردم. من در ایالات متحده متولد شدم، با فرصت های شگفت انگیزی که هر شهروند آمریکایی دارد. حق تبدیل شدن به بهترین فرد ممکن، حق استفاده از خدمات درمانی مساوی با همهٔ آمریکایی های دیگر، حق آزادانه حرف زدن(که اتفاقا آن را حقی بسیار جدی می دانم)، حق انجام اعمال مذهبی به شیوه ای که خود آن را انتخاب می کنید، حق موفقیت به اندازه سخت کوشی و استعدادتان. حق امنیت در خانه هایشان به لطف بزرگ ترین سازمان های اجرای قانون در همه جا و امتیاز پرورش خانواده تان با علم به این نکته که زنان و مردان بهترین نیروی نظامی جهان از شما حفاظت می کنند. فکر می کنم پدر و مادرم باید دانسته باشند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار خواهم کرد. من در روز پرچم یعنی چهاردهم ژوئن به دنیا آمدم. به شما می گویم چگونه به آمریکایی بودنم افتخار می کنم. شاید شنیده باشید که من خانه ای در پالم پیچ فلوریدا دارم که نام آن مایک لاگو به معنای دریا تا دریاچه است. این خانه ۱۲۸ اتاق دارد. این بنای دیدنی به عنوان یک اثر تاریخی ملی ثبت شده، یکی از زیبا ترین خانه هایی است که تاکنون ساخته شده اند. این بنا را ای. آف. هوتون و همسرش مارجری مری وودر در پست در سال ۱۹۲۷ ساخته اند. زمینی که این خانه در آن واقع شده بنا به گزارش ها معادل بیست آکر زمین موجود در فلوریدا است. بعد از این که خانه را خریدم، می خواستم مردم بدانند چقدر به آمریکایی بودنم افتخار می کنم و شکرگزارم، بنابراین تصمیم گرفتم پرچمی را جلوی خانه ام به اهتزاز در بیاوریم، یک پرچم که هیچ کس نمی تواند آن را نادیده بگیرد، پرچمی مناسب این خانهٔ زیبا. بنابراین پرچم بی نهایت بزرگی به ابعاد ۱۵ در ۲۵ فوت را در میلهٔ پرچمی به ارتفاع ۲۰۰ فوت افراشتم. تماشای اهتزاز این پرچم در باد و پرواز غرورآمیزش منظرهٔ زیبایی بود. بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم... نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه من محال است به دیدار تو قانع باشم کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی ست سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم که خداوند جدا کرده زمین را از ماه صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست می توانیم برنجیم مگر ما از ماه! بمانیم
خواندن سیره شهدا، شیرینی خاص خود را همیشه به همراه دارد. حال اگر شهید مایک فرمانده خاکی باشد که طعمی دیگر دارد. کتاب خاک های نرم کوشک، زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی است که بیشتر مطالب آن از زبان همسر گرامی این شهید است. نکته جالب این کتاب، فروش بسیار بالا آن در سطح کشور است که این کتاب را به یکی از پر فروش ترین کتاب های دفاع مقدس بدل داشته است. خواندن این کتاب آموزنده را به جوانان و نوجوانان عزیز توصیه می نمایم. #خاک_های_نرم_کوشک #شهید_عبدالحسین_برونسی #دفاع_مقدس #زندگی_نامه #سعید_عاکف #اهل_کتاب بمانیم
شمع بیت المال سید کاظم حسینی فرمانده تیپ که سد، یک ماشین، اجباراً، تحویل گرفت. یک راننده هم می خواستند در اختیارش بگذارند که قبول نکرد. به اش گفنم، شما گواهینامه که نداری حاجی، پس راننده باید باهات باشد. گفت: توی منطقه که شرعاً عیبی ندارد من خودم پشت فرمون بنشینم. پرسیدم: تو شهر می خواهی چه کار کنی؟ کمی فکر کرد و گفت: تو شهر چون نمیشه بدون گواهینامه رانندگی کرد، اگر خواستم برم، با راننده می رم. چند وقت بعد که رفتم مشهد، یک روز آمد پیشم. گفت: یک فکری برای این گواهینامه ما بکن سید. به خنده گفتم: شما که دیگه راننده داری، گواهینامه می خواهی چه کار؟ گفت: همهٔ مشکل همین جاست که یک راننده بند من شده، اونم راننده ای که حقوق بین المال رو می گیره و مخارج دیگه هم زیاد داره. خواستم باب مزاح را باز کرده باشم . گفتم: این بالاخره حق یک فرمانده تیپ هست. گفت: شوخی نکن سید! همین ماشینشم که دست منه، برام خیلی سنگینه، می ترسم قیامت نتونم جواب بدم، چه برسه به راننده. تصمیمش جدی بود و مو، لای درزش نمی رفت. پرسیدم: حالا شما چند روز مرخصی داری؟ گفت: هفت، هشت روز. کمی فکر کردم و گفتم مشکل بشه کاری کرد. ولی حالا توکل بر خدا خدا می رویم ببینیم چه می شه. رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی. هر طور بود مار ها را رو به راه کردیم.دو سه تا از افسر های خیّر و با حال خیلی کمکمان کردند. عبدالحسین اول امتحان آئین نامه داد و بعد هم توی شهری، و بالاخره گواهینامه را دادند. البته همین هم خودش یک هفته طول کشید. وقتی می خواست راهی جبهه بشود، برای خداحافظی آمد. بابت گواهینامه ازم تشکر کرد و گفت: بالاخره این زحمتی رو که کشیدی بگذار پای بیت المال، ان شا الله خدا خودش اجرت رو بده. گفتم: حالا خودمونیم حاج آقا، شما هم زیاد سخت می گیری ها. لبخندی زد و حکایتی برایم تعریف کرد؛ حکایت طلحه و زبیر که در زمان خلافت حضرت مولی(سلام الله علیه) رفتند خدمت ایشان که حکومت بگیرند. آن وقت حضرت شمع بیت المال را خاموش کردند و شمع شخصی خودشان را روشن کردند. طلحه و زبیر هم وقتی موضوع را فهمیدند، دیگر حرفی از گرفتن حکومت نزدند و دست از پا درازتر برگشتند. وقتی این ها را تعریف می کرد، لحنش جور خاصی شده بود. با گریه ادامه داد: خدا روز قیامت از پول و اموال خصوصی و حلال انسان، که دسترنج خودشه، حساب می کشه که این پول و اموال رو در چه راهی مصرف کرد؛ چه برسه به بیت المال که یک سر سوزنش حساب داره! بمانیم
تاکنون روایت های مختلفی را از واقعه ی کربلا شنیده ایم. این که مردم کوفه پنجاه هزار نامه برای امام حسین علیه السلام ارسال کرده و خواستار آمدنشان به کوفه شدند اما به ناگهان قول های خود را از یاد بردند و در مقابل ایشان ایستادند. کتاب نامیرا کتاب خوبی است که در قالب داستان زندگی و روایت های روزانه یک جوان که در نزدیکی کوفه زندگی می کند و با سران کوفه نیز در ارتباط است، چگونگی تغییر رویکرد بزرگان و مردم کوفه در قبال امام حسین علیه السلام را به نمایش می گذارد. این کتاب را بخوانید و خود را جای کوفیان بگذارید؛ آیا آمادگی پذیرش ولایت حسین بن علی را دارید؟! #نامیرا #رمان_مذهبی #امام_حسین_علیه_السلام #مردم_کوفه #صادق_کرمیار #اهل_کتاب بمانیم
فصل چهارم: ربیع و مادر در کنار سفره کوچک شام نشسته بودند. ام ربیع در ظرف او آشی می ریخت که از گندم کوبیده و گوشت بود. ام ربیع گفت:« خدا را شکر که نخواست تو را در قبیله ات تنها و بی یاور ببیند. کاش پدرت بود و می دید که بنی کلب چگونه حقیقت را دریافت و عبدالاعلی برای حسین بن علی پیمان خود را با بنی امیه نیز زیر پا نهاد.» ربیع میل به غذا نداشت و چنان در فکر بود که سخنان مادر را نیز نمی فهمید. ام ربیع از حال او تعجب کرد. گفت: « تو باید بیش تر از من شاد باشی که مردان قبیله ات راه تو را برگزیدند و در مقابل عمروبن حجاج و قبیله ای که عروست در آن است، سربلند شدی!» ربیع آرام سر بلند کرد و به مادر نگریست و گفت: « تو یقین داری که از جنگ میان دو مسلمان، خدا و رسولش خشنود می شوند؟!» ام ربیع از این پرسش جا خورد. پرسید: « تو در یاری حسین بن علی تردید داری؟» « هرگز، اما به خشنودی خداوند در جنگ با یزید هم یقین ندارم.» نگاه مادر از تعجب به نگرانی تبدیل شد. ربیع تاب چهره ی در هم مادر را نداشت. یکباره از جا بلند شد و گفت: « اگر در جنگ میان اهل کوفه و شام، مشرکان بهره اش را ببرند و بر سرزمین مسلمانان مسلط شوند، نه حرمت کتاب خدا را نگه می دارند و نه سنت رسولش را، و نه حتی خاندان رسول خدا را...» ام ربیع با خشم پاسخ داد: « این سخن عبداللّٰه بن نمیر است نه پسر عباس!» ربیع آرام گفت: « این سخن عبداللّٰه است که سال هاست در غربت با جان خویش کلام خدا و سنت رسولش را پاس می دارد؛ و اکنون بیش تر از من حق دارد نگران دین خدا باشد.» بعد برگشت و دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت: « چه می شد، اگر حسین بن علی خود به شام می رفت و با یزید گفتگو می کرد، تا این گونه مسلمانان پراکنده نشوند.» ام ربیع گفت:« خدایا به تو پناه می برم!» و به تندی برخاست و از اتاق بیرون رفت. جلو در یک لحظه ایستاد و رو به ربیع کرد. گفت: « آیا عبداللّٰه چیزی را می داند که امام نمی داند؟!» و بیرون رفت. ربیع دوباره در تردید به سخن مادر می اندیشید. کلافه نشست. بمانیم
امروزه کتاب های زیادی پیرامون چگونگی دستیابی به #علم_بومی نوشته شده است، اما یقیناً یکی از بهترین و جذاب ترین آن ها، کتاب نشت نشای #رضا_امیرخانی است. آقای امیرخانی، پس از مدتی تحصیل در یکی از دانشگاه های ایالات متحده و پس از بازگشت به ایران، این کتاب را با رویکرد ایجاد سوال و به مقایسه گذاشتن دانشگاه ها و دانشگاهیان ایران و آمریکا، نگاشته است و سعی در آفریدن اثری ماندگار را داشته است و به نظر می رسد که تا حد قابل توجهی به هدف خویش رسیده است. یکی از دوستان بزرگوارم می گفت:« شاید لازم باشد که هر دانشجویی، در ابتدای هر ترم، یک مرتبه این کتاب را بخواند تا شاید وظیفه اصلی خویش و راه رسیدن به #تولید_علم_اسلامی و #بومی را از خاطر نبرد.» #نشت_نشا #مقاله_بلند_انتقادی #علم_بومی #تولید_علم_اسلامی #رضا_امیرخانی #اهل_کتاب بمانیم
زندگی و علم! مقدار مجاز فاصله ی شهر تا دانش گاه چه قدر باید باشد؟ مرکز ایالت ماساچوست امریکا، بوستون است. شهر ام. ای. تی، شهر هاروارد، شهر کمبریج... شهر فاین آرت، شهر موزه ی هنر های مدرن... شهر کافه های پر رونق، شهر کتاب خانه های عمومی شلوغ... شهر روشن فکران امریکا، شهر معروف ترین فستیوال های هنری... شهر به ترین شرکت های کامپیوتری، سیلیکون ولی (Silicon valley)... روی پلاک های ماشین در تعریف ایالت ماساچوست نوشته اند، روح امریکا (The spirit of Massachusetts is the spirit of America)... تابستان سال ۲۰۰۱ میلادی. شب بود و در محله ی هاروارد بودم. جایی با تابلو ی دانش گاه هاروارد رو به رو نشدم، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسم هاروارد. متعجب جلو تر رفتم. ساختمان هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از ده شب گذشته بود، اما خیابان ها هم چنان شلوغ بود. مملو از جوان. جوان هایی که دور میز های کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانش جو هایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغ خیابان تکالیفشان را می نوشتند. پسرکی که گیتارش را به دست گرفته بود و در ایوان خانه اش که مشرف به خیابان بود، آواز می خواند و ساز می زد... و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانشگاه عظیم و قدیمی. آن ینگه دنیا... عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه بیرون می آمد، پرسیدم، این دانش گاه هاروارد کجاست؟ خندید و گفت، همین جا که ایستاده ای! طبقه بالای کافه را نشان داد؛ آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود. گفت این کلاس فلسفه ی پرفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعت شب برگزار می شود. آن جوان که تازه هم صحبت گیر آورده بود، تا بعد از نیمه شب دانش گاه را به من نشان می داد... آن در را نگاه کن کنار سالن بیلیارد، آن دفتر دانش کده ی منطق است. طبقه ی بالای آن رستوران، دانش کده ی جامعه شناسی است. دیوار به دیوار فروش گاه لوازم التحریر، کتاب خانه ی عمومی است. پرفسور فلانی در این خانه زنده گی می کند. پرفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای، هم سایه ی من است... گفت و گفت و گفت و من چارشاخ مانده بودم که این چه هارواردی است... هاروارد یک دانش گاه نیست. یک محله است. با همه ی مشخصات یک محله. از کفاشی تا قصابی تا کلاس درس. از روزنامه فروشی تا مغازه فروش نوشت افزار تا کتاب خانه ی عمومی. از تا راننده تاکسی تا استاد دانش گاه... و تازه اگر هاروارد محله است، برکلی در شمال سان فرانسیسکو شهر است! بمانیم
معرفی کتاب امروز، اختصاص به یکی از کتاب های حاجی پناهیان دارد. را بخوانید و با زبان شیوا و عارفانه حاجی پناهیان، برخی از اسرار نماز را کشف، فهم و عمل کنید. کتاب جالبی است، خصوصاً زمانی که حاجی شروع به سوال پرسیدن از خداوند متعال، پیرامون نماز می کند.
ادب آموزی؛ از اسرار وجوب سرّ اینکه خداوند همه ی ما را به امر کرده و این عملیات تکراری را بر ما واجب نموده، چیست؟ یکی از اسرارش رعایت ادب در مقابل پروردگار است. بر اساس بسیاری از روایات- که به برخی از آنها اشاره شد- خداوند متعال می خواهد بندگانش مودبانه بخوانند. خواندن، رسیدگی به واجبات نماز است. خوب خواندن یعنی اینکه واجبات را بپذیرم، و به آن گردن بنهم. واجبات طوری قرار داده شده اند که معمولا برای انسان خسته کننده هستند. قسمت های واجب به گونه ای است که بعد از چند روز، برای آدم تکراری می شود. کافی است همین را بپذیریم. و این پذیرش را در چهره و رفتار خودمان نشان دهیم. به خدا نگوییم« خدایا، برای ما تکراری و ملال آور شده است» به خدا نگوییم که« عبادت دیگری به ما پیشنهاد بده تا برایمان جذاب تر باشد و ما با لذت عبادت کنیم!» به این فکر کنیم که چرا خدا را تا این اندازه تکراری، با یک روال ثابت ، به سوی یک ثابت، و یک سری ثابت برای ما قرار داده است؟ در خانهٔ خدا بایستیم و بگوییم، خدایا! می خواهی برای ما تازگی نداشته باشد؟ پس می خواهی برای ما چه خاصیتی داشته باشد؟ همان را به ما بده! یک عمل جدید نیست که از بابت جدید بودنش برای ما لذت بخش باشد، عملیات از بس که تکراری است، لذتش از بین می رود. این یعنی تو خواسته ای ما عملی را انجام دهیم که به خاطر جدید و تازه بودنش برای ما لذت و حلاوت نداشته باشد؟ پس اگر این را ندارد، برای ما چه دارد؟ همان را به من بده. یک عبادت مودبانه است و همان طور که بیان شد؛ در قدم اول رعایت ادب است نه ابراز محبت به پروردگار عالم. ما خدا را دوست داریم. اما این دوستی ما را وادار نمی کند که روزی پنج بار بخوانیم. ما غالبا نمی توانیم سر با خدا عشق بازی کنیم. خیلی سریع ما را خسته می کند. حتی بعضی وقت ها موقع حالمان گرفته می شود و حوصله نداریم سراغ برویم. پس خدایی که می داند ما اکثرا با رابطه قشنگی نداریم، چرا آن را برای ما واجب کرده؟ آیا بهتر نیست خدا صبر کند تا ما عاشق و عارف شویم، آنگاه برویم بخوانیم؟ بمانیم
کمی هم #شعر بخوانیم.... اشعار این هفته از مجموعه رباعی #میلاد_عرفان_پور انتخاب شده است که در کتاب #راهبندان منتشر شده است. رباعي اول دیگر جانم به جست و جویت نرود دیگر دلِ من تشنه به سویت نرود کم بارانی! همان نباری بهتر ای ابر برو که آبرویت نرود رباعي دوم ای در خور و خواب مانده دنیای شما ای بستر عافیت مهیّای شما آلودگی شهر فقط ذره ای از آلودگی هوای دل های شما رباعي سوم تو مثل بهار، مثل باران خوبی چون جان می خواهمت که چون جان خوبی خوبان همه عیب های پنهان دارند غیر از تو که آشکار و پنهان خوبی رباعي چهارم فریاد بزن ساعت خاموشی را از هوش برو محشر بی هوشی را از یاد تو را می برد آخر دنیا بسپار به خاطر این فراموشی را #راهبندان #رباعیات #میلاد_عرفان_پور #اهل_کتاب بمانیم
پسرک فلافل فروشی که جاودانه شد! زندگی نامه ی شهیدی با اخلاص و با غیرت که زندگی خود را در تهران آغاز کرد و پس از سال ها زندگی در این شهر، دست به مهاجرت زد. به قول شهید، دیگر حجاب ها در این شهر، رنگ و بوی فاطمه س را نداشت و او از تهران عازم نجف اشرف شد تا ادامه زندگی خود را در کنار مولایش باشد. شهیدی که علاوه بر طلبگی، برای نگرفتن شهریه، هر چند به این ناچیزی، کار لوله کشی را هم انجام می داده است. بله؛ او شهریه ی طلبگی را نمی گرفت چرا که می ترسید که نتواند حق درس و درس خواندنی که وظیفه اش است را ادا نماید و لقمه های زندگی اش با خورده شیشه همراه شود. نهایت امر این جوان نیز در این دنیا، با شهادت در جبهه های حق علیه باطل و در مقابل دشمنان صفیه مولایش یعنی داعشی ها رقم خورد. بمانیم
ویژگی ها این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین علیه السلام حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین علیه السلام گفتم، عاشق امام حسین علیه السلام و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه ی کار ها برای خداست. حال و هوای خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. مند تر و تر از دیگر جوانان بود. انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سال های آخر وقتی ایران می آمد، بار ها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه بسته می شود. خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب علیه السلام دفاع کند. یک طرف از دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب علیه السلام نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد. وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را می خواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهید شدم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد. بمانیم
کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد. داستانی است که در ژانر اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود. در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است. شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد. بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم. در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد. وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.» قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از هم‌ولایتی‌های آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید. بمانیم
از روزگاران قدیم تا به امروز، همیشه یک طبقه در همه‌ی جوامع بشری وجود داشته است که آن را گویند. طبقه‌ای پر، و دارای های مختلف برای جلوگیری از به خطر افتادن جایگاه و منافع خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف خویش. طبقه‌ای که در برهه ای از تاریخ و مشخصاً در زمان حکومت حاکمان الهی، یعنی حضرت محمد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله و حضرت علی علیه‌السلام بر بلاد اسلام، به حاشیه رانده شدند اما از هم نپاشید و تفکر و زنده ماند. امروزه نیز جای پای خود را در تفکر مردم محکم‌تر از قبل می بیند. متاسفانه مردم به جای آن که نسبت به ( که توأمان با جهل نیز می باشد) دارای یک جبهه مخالف علیه آن باشند، و را الگو عمل و زندگی خود قرار داده‌اند و کلید حل مشکلات را رسیدن خود به آن می دانند و خراب کردن پل ها انسانیت و دین را در این راه بی‌اهمیت‌تر از هر چیزی می‌پندارند. کتاب حاضر، بیان نکات تاریخی پیرامون این موارد را در زمان حضرت محمد صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله و دوران خلفای پس از ایشان و حکومت حضرت علی علیه‌السلام را مد نظر قرار داده و از چگونگی قدرت‌گیری آن‌ها و نقش یهودیان در این امر را به خوبی تشریح کرده است. بمانیم
فصل پنجم سرانجام جامعه در دوره حکومت خلفای سه گانه بعد از کشته شدن عثمان، علی ابن ابی طالب علیه السلام حاکمیت جلسه مسلمانان را به دست گرفت. البته جامعه ای که معیار های آن بیشتر کسب مال، غنایم، زمین و غیره بود و زندگی جاهلی اشراف باز از نو زنده شده و حیات خود را آغاز کرده بود. بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، با پیروزی های گسترده ای که مسلمانان در دوره سه خلیفه گذشته به دست آوردند، غنایم بسیاری به خزانه دولت اسلامی سرازیر شد. برای مثال در جنگ نهاوند، به هر سواره نظام شش هزار درهم رسید و بقیه غنایم به خزانه مرکزی فرستاده شد. از جمله آن غنایم، صندوقچه ای از جواهرات بود که دو میلیون درهم فروخته شد، در حالی که بهای واقعی آن چهار میلیون درهم بود؛ از این دست غنایم بسیار زیاد بود؛ مثلا خراج های سرزمین مصر به چهار میلیون دینار می رسید. سرازیر شدن ثروت های کلان و توزیع ناعادلانه و ناهمگون آن، شکل گیری طبقه جدید اشراف را سبب شد. توزیع نامتعادل ثروت در بین حاکمان، کارگزاران حکومتی و امویان، این طبقه را ایجاد و در صف اشراف و مترفین آن جامعه قرار داد و فاصله بسیار زیادی را با اقشار مختلف مردم ایجاد کرد؛ به گونه ای که برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در صف مقدم اشراف قرار گرفتند. این توزیع نامتعادل سرمایه ها و انباشت ثروت به دست عده ای خاص آن هم در سطح بالا، باعث شد صاحبان ثروت به عناصر اثرگذار در جامعه تبدیل شوند و با قدرت خود اقشار کم درآمد جامعه را زیر نفوذ و سلطه خود در آورند و حتی روی فکر آنان نیز تاثیر بگذارد. حضرت علی علیه السلام در چنین شرایطی که فساد و حیف و میل بیت المال به اوج خود رسیده بود بعد از بیست و پنج سال خانه نشینی، به اصرار مردم و به علت به ستوه آمدن آنها از فساد موجود و روی آوردن عده ای از مسلمانان به نسبت های جاهلی گذشته، حکومت را پذیرفت. بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم.... این بار با مجموعه رباعیات در کتابچه . یکی از نکات جالب توجه این کتاب، طراحی خلاقانه آن است که به شکل یک دفترچه روزانه در آمده است. رباعي اول: رساندن بی تابم از این تب مبارک، تب تو باید برسم به درک این شب، شب تو باید برسم تا برسانم شاید این جان به لب رسیده را بر لب تو رباعي دوم: بی تو بی تو منم و دقایق پژمرده نه زنده حساب می شوم نه مرده تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل فردای قرار های بر هم خوده رباعي سوم: سر به هوا هر سو که نگاه می کنم دیدار است هر منظره ای شگفت و بی تکرار است امروز من و سر به هوایی هایم امروز که آسمان پرستوزار است رباعي چهارم: جست و جو هر گوشه گریست چشم و هر سو نگریست سرگشته پی آن که نمی دانم کیست... سرگشته پی آن که نمی دانم کیست می گردم و می گردم و می دانم نیست! بمانیم
« وقتی مهتاب گم شد» خاطرات جانباز شهید، ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای ، در کتاب جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گران‌بها را به دستان نسل جوان رسانده است. امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم. بمانیم